تازه عروس
عصمت گیویان
مادر, نقلهاى عروسى را در گل یاس خوابانده بود. سفره ترمه عقد خودش را هم از صندوق بیرون آورد و در اتاق پذیرایى پهن کرد. حوض حیاط را آب انداختند و میوه ها, سیبهاى سرخ و خیارهاى قلمى را در آب ریختند. رشته هاى برق را که حبابهاى زرد و نارنجى از آن آویزان بود را از نزدیک پله ها تا دم در خانه کشیدند. پدر لابه لاى درخت بید گوشه حیاط, را بیشتر چراغانى کرده, و یک میز مخصوص ((تازه داماد)) گذاشته بود. کنار پله ها هم, یک در میان گلدان شمعدانى و یاس خودنمایى مى کرد. همه اسباب و وسایل فراهم بود که تازه داماد از راه برسد و دل ((رضوان)) را شادتر کند, اما داماد از صبح, غیب شده بود. هیچ کس نمى دانست تنهایى کجا رفته. رضوان دلشوره داشت و مرتب حرفهایى را که مى خواست به ((آقامرتضى)) بگوید, با خودش تکرار مى کرد. مادر نگران شد و گفت: ((رضوان جان چت شده؟
پشیمان شدى؟ مادر هرچى هست بگو. هنوز دیر نشده. همه این خرجها هم که شده, فداى سرت. من هستم و همین یک دختر. من هستم و همین یک رضوان. دستى دستى خودت را بدبخت نکن. حیف جوونى و خوشگلى تو نیست؟ پشیمان شدى مادر؟!)) رضوان حرفهاى مادر را نمى شنید. دلش مى خواست که ((آقامرتضى)) زودتر بیاید, زودتر در بزند, زودتر جشن تمام شود, مهمانها بروند و او بماند و شوهرش.
صداى زنگ, در خانه پیچید. به خیال اینکه داماد پیدایش شده, عمه اشرف با همان دستى که پر از النگو بود, یک مشت اسپند در منقل, روى ذغالهاى سرخ ریخت. عمه رباب دستهایش را به دهان برد تا به افتخار ورود تازه داماد کل بکشد. آقاکمال قصاب هم, سراغ گوسفند سفید پشمالویى که دم در بسته بودند, رفت. رضوان از کنار سفره عقد بلند شد. شمعهایى که در کاسه آب, مى سوختند, با حرکت دامن پرچین رضوان, مى خواستند بمیرند. رضوان پشت پنجره رفت تا بى حضور کسى بتواند, تازه داماد را راحت تماشا کند. پدر در حیاط را باز کرد و دایى جواد با یک سبد گل بزرگ در آستانه در پیدا شد. انتظار آمدن داماد, در دلها ماند. رضوان همان طور پشت پنجره ایستاد. آنها که در حیاط بودند, لابه لاى دود اسپندى که از منقل برمى خاست, گم شدند. فقط صداى دایى جواد به گوش رضوان رسید که بلند مى گفت: ((رضوان جان! عروس خانم کجایى؟ رضوان جان!))
رضوان جوابى نداد و پشت تور پنجره خود را پنهان کرد. اما دل را که نمى شود پنهان کرد, آن هم از خود. رضوان مى دانست که آقامرتضى هیچ وقت نمى تواند از روى ویلچرش آنقدر بلند شود که دستش به زنگ در حیاط برسد. کنار سفره عقد برگشت. خودش را در آینه دید. فکر کرد آقامرتضى هیچ وقت نمى تواند کنارش سرپا, شانه به شانه بایستد. آهى کشید و چشمهایش را بست. دوباره صداى زنگ در حیاط, در خانه پیچید, اما آرزوى شنیدن زنگ درى که آقامرتضى بتواند بزند, در دل رضوان یخ بست.
رضوان پاى سفره عقد نشست و خودش را در آینه چهارگوش قاب نقره اى زیباتر دید. عشق او را این گونه کرده بود. او نخواسته بود به صورتش پودر و کرم بزنند, اما گونه هایش گل انداخته بود. طره موها را از صورتش کنار زد. آقامرتضى گفته بود ((موهایت را دوست دارم. بوى ((زندگى)) مى دهد.)) رضوان به حلقه اش که میان صدفى نشسته بود, خیره ماند.
از انتخابى که کرده بود, پشیمان نبود. او زندگى را دوست داشت. او آقامرتضى را دوست داشت. او را براى ((زندگى)) مى خواست.
آقامرتضى گفت: ((رضوان, نکنه دلت سوخته که راضى شدى با من عروسى کنى؟ من دلسوز نمى خوام, همراه و همسر مى خوام, ...))
رضوان همان طور که سرش را زیر انداخته بود گفت: ((اگر براى دلسوزى بود که مى رفتم ...)) مرتضى حرفش را برید و با خنده گفت: ((مى رفتى زن یه جانباز مى شدى؟ !))
رضوان گفت: آقامرتضى!
مرتضى نگاهى به رضوان انداخت و گفت: ((من این طور هستم. همین طور که مى بینى, نمى توانم بدون ویلچر تکان بخورم.))
و بعد دستهایش را ستون بدن کرد و پاهاى بى جانش را به طرف رضوان کشاند. با دست راه رفتن سخت بود اما رضوان باید صبر مى کرد, این اول راه بود. رضوان چکار باید مى کرد؟ نه مى توانست سختى کشیدن آقامرتضى را ببیند نه مى خواست کمکش کند, شاید او ناراحت مى شد. ماند. صبر کرد. اما انسان چقدر صبورى دارد؟ زیر لب گفت: ((خدایا کمکش کن. خدایا.))
مرتضى خندید و گفت:
((امیدوارم دلیلت دلسوزى نباشد که راضى شدى. باید بدونى تو با مرتضى, جانباز قطع نخاعى, 28 ساله, اعزامى از لشکر 21 خراسان ازدواج کردى; حالا هم دیر نشده, بگو چرا راضى شدى؟))
رضوان زیر لب جواب داد: ((به خاطر خدا و خوبیهاى پنهان شده در وجودت توسط خدا. به خاطر خدا و مردانگى که از بنده خوب خدا, از على(ع) یاد گرفتى. به خاطر اخلاق خوبت, به خاطر ایمانت, به خاطر رضایت خدا, به خاطر اینکه مى خواستم من هم از جنگ سهمى را داشته باشم. راضى ام به رضاى خدا.))
O
رضوان وارد اتاق شد. رویش را کیپ گرفت و روى مبل کنار پنجره نشست. آقامرتضى به احترام ورود او, دستش را ستون بدن کرد و جابه جا شد. رضوان مى دانست ((دامادى)) که خیلى خواهان ((عروس)) باشد, جلوى پاى او بلند مى شود. پسرعمویش هوشنگ وقتى آمده بود خواستگارى, دسته گل به دست ایستاده بود تا او وارد اتاق شود. سعید, نوه عمه رباب هم روز خواستگارى همان طور سرپا ایستاد و حرفهایش را زد. محمد را هم که عمه اشرف واسطه شده بود مثل بقیه خواستگارها ایستاده حرفهایش را گفت. مادر گفت: ((هول مى شوند, دخترى با این وجاهت و نجابت, دختر سادات.))
رضوان گفت: ((اما آقامرتضى سرش را پایین انداخت و با تسبیحش بازى کرد وقتى رفتم توى اتاق, براى اولین بار, موقع خواستگارى حس نکردم, کالا هستم و باید آقاداماد سفارش شده از جانب عمه جان و عموجان و خانباجى جان مرا ببینند و رضایتم را جلب کنند. از جسارت آقامرتضى که با اون وضع جسمى اش اومده بود خواستگارى, خوشم اومد. از اعتقادى که به کارش داشت. از اعتمادى که به توانایى هایش داشت, خوشم اومد. اومده بود کجا؟ خواستگارى رضوان, دختر یکى یکدانه ((میرعباس ملایرى)). آمده بود خواستگارى خانه کسى که نصف ملایر جهاز دخترشه و حتما باید داماد بتونه خرج و مخارجى, در خور آن وضع داشته باشه.
مرتضى گفت: ((از تقواى شما خیلى شنیدم. از جسارتتون. از اینکه به مال و موقعیت پدرتون تکیه نکردین. از اینکه همراه هدایایى که براى جبهه جمع کردید, رفتید اهواز. شنیدم توى اون بمبارانها هم مدتى توى چایخونه اهواز خدمت کردید و لباس خونى رزمنده ها را مى شستید.)) مرتضى به یاد جبهه افتاده بود و مى گفت و مى گفت و رضوان به ترکش توى کمر آقامرتضى, به پاهاى بى حس او, به ویلچرش, به جبهه, به جنگ. آقامرتضى با خدا معامله کرده بود. چرا رضوان نه, رضوان گفت: ((بله)).
آقامرتضى گفت: ((امیدوارم شما این ((بله)) را به ارزشهایى که من به خاطرش رفتم جبهه, گفته باشید. خودم هم مى دونم با این وضعیت جسمى, همسر دلخواه و ایدهآل دختر ((میرعباس ملایرى)) نیستم ... هستم؟
رضوان آرام گفت: ((بله. من با خدا معامله مى کنم. این خواسته او بوده. من بله را به خدا گفتم.)) و بلندتر گفت: ((بله)).
عمو هوشنگ با ناراحتى گفت:
((همان وقت که ((بله)) را نمى گن.
صبر کن تحقیق کنیم, استخاره کنیم, شاید علتى داره که اومدن سراغ خانواده ما. به پسرى که با این وضع, از گرد راه رسیده که آدم فورى نمى گه ((بله)). تو هزار تا خواهان توى فامیل و دوست و آشنا دارى, این همه بر و بیا, این همه اسم و رسم, آقاداماد از کجا مى خواد عروسى را راه بیاندازه, وضع مالى اش جوره؟
آقامرتضى گفت: ((یک سفر حج و 14 سکه بهار آزادى براى مهریه, قبول؟
رضوان گفت: ((بله.))
آقامرتضى گفت: ((اگر کس دیگرى مى گفت ((بله)), حس مى کردم شعار مى ده, نمى دونه چکار مى کنه, احساساتى شده, مى خواد ترحم بکنه, اما گفتن تو را قبول دارم. حرفهات بوى صداقت مى ده, حرف راست, شیرینه, گرمه, آدم باور مى کنه, اما انگار یک چیزى توى دلت هست, نه؟))
رضوان گفت: ((چون مى دونم دارم چکار مى کنم, بهت مى گم. در مورد قضیه بچه من ... یعنى چه جورى بگم, من ((بچه)) را خیلى دوست دارم. دلم مى خواد مادر باشم, دلم مى خواد یه موجودى را اون طور که درست مى دونم, شکل بدم, تربیت کنم, بزرگ شدن یک ((من)) کوچک را دوست دارم. جریان زندگى را دوست دارم. من مى خوام زندگى کنم, بچه داشته باشم.))
مرتضى ساکت بود. چشمهایش به انگشتر عقیقش گره خورده بود.
رضوان گفت: ((بچه)) باعث گرمى زندگى مى شه. بچه بهانه اى براى ساختن خود آدم و بعضى وقتها حتى ((تربیت)) خود آدم مى شه. ((بچه)) مى شه که آدم توى اون دنیا سربلند باشه. بچه یعنى زندگى.
مرتضى گفت: اما ((من)) که ... من قطع نخاع هستم ... کاش این حرف را زودتر مى گفتى. تو باید بدونى یک جانباز قطع نخاعى که ...
رضوان در عالم خودش بود و مى گفت: بچه یعنى زندگى. بچه یعنى امتحانى که خدا از آدم پس مى گیره. بچه یعنى ...
مرتضى بلند گفت: رضوان!
رضوان گفت: من عهد و قرارم را با خدا گذاشتم. یک بچه اى که من و تو تربیت کنیم امتحانمون را به خدا پس مى دیم. بچه هم که فقط بچه من و شما نیست. من فکر کردم, یعنى اگر شما هم راضى باشى, یکى از بچه هاى برادرتان که مفقودالاثر هستند را ما نگه داریم هم خدا راضى هست و هم دل من, راضى هستید؟
مرتضى ساکت بود. انگار اصلا در اتاق نبود. در خانه نبود.
داماد در خانه نبود. دوباره صداى زنگ, در حیاط پیچید.
رضوان میان آمدن و نیامدن پشت پنجره تردید داشت. با خود گفت: آقامرتضى که نمى تواند در زده باشد. اصلا معلوم نیست بى خیال همه چیز کجا رفته, اصلا این مردها, جبهه رفته هاش هم احساس ندارن, چه مى فهمه که روز عروسى, من را اینجا گذاشته و رفته کجا؟
یا آسایشگاه یا بهشت زهرا, یا ...
صداى زنگ دوباره, بلندتر, در خانه پیچید. رضوان میل داشت پشت پنجره بیاید. رضوان میل داشت ((زندگیش)) را ببیند که از ((در)) مىآید. رضوان پشت پنجره رفت. همه در پشت در حیاط جمع شده بودند پدر ورقه آهنى را روى پله ها گذاشت, تا ویلچر آقامرتضى راحت وارد خانه شود. دل رضوان در شادى غوطه خورد. صداى صلوات از میان شاخه هاى بید و رشته هاى سیم, همراه دود اسپند در هوا پخش شد. اما در حیاط را چرا باز نمى کردند. صداى زنگ دوباره در گوش خانه پیچید. پدر رضوان را دید. جلوى پنجره رفت. عمه رباب, مادر, عمه اشرف هم جلوى پنجره جمع شدند. پدر گفت: ((در مى زنند رضوان)).
رضوان با تعجب پدر را نگاه کرد.
پدر گفت: باباجان رضوان, در مى زنند, باید تو در را باز کنى. آقامرتضى پشت در هستن, گفتن مى خوان تو در را باز کنى.
پاهاى رضوان میان رفتن و ماندن, گیر کرده بود.
پدر گفت: بیا باباجان, نامحرم نداریم, آقامرتضى هم تنها هستن. خودشان پشت در هستند, بیا در را باز کن.
صداى زنگ, گوش خانه و دل رضوان را مى لرزاند. این دلنشین ترین صداى زنگى بود که به گوش رضوان مى نشست. آقامرتضى آمده بود. زنگ صدا مى داد و آن آرزوى یخ زده رضوان با گرماى محبت آب مى شد.