در انتظار لاله هاداستان

نویسنده


در انتظار لاله ها

رضا ابوذر

 

 

تنگ غروب بود. باد ملایمى شکوفه هاى تازه از راه رسیده را مى رقصاند و عطر بوى آنها را در فضاى کوچه مى پراکند. سر و صداى بچه ها از یک طرف و آه و ناله فرشهاى آبجى معصومه که با چوب خشک صنوبر کتک مى خوردند از طرف دیگر, ستاره ها را از خواب زمستانى بیدار مى کرد.
سر کوچه, جلوى در مغازه عباسآقا بقال پاتوق بر و بچه ها بود و بگو و بخندشان. کوچکترها هم دور ماشین گل کارى شده عروس جمع شده بودند و دست مى زدند و به عروس خانم و آقاداماد نگاه مى کردند, که با یک دسته گل از داخل ماشین پیاده مى شدند و به طرف خانه حسینآقا, پدر عروس خانم مى رفتند.
مریم کوچولو, دختر آبجى معصومه هى بالا و پایین مى پرید و تند تند آجیل مى خورد. ننه سکینه هم روى سر عروس و داماد نقل مى پاشید و با دست دیگر اسپند دود مى کرد و زیر لب صلوات مى فرستاد.
کمى بعد سر و کله دایى قصاب هم از سر کوچه پیدا شد که پاکت بزرگ سیبى در دست راست و یک جعبه شیرینى در دست دیگرش بود. همین که جلوى خانه حسینآقا رسید ایستاد و با صداى بلند گفت: ((مبارکه, مبارکه ان شإالله, براى سلامتى عروس خانم و آقادوماد یه صلوات بفرستید.)) بچه ها که لباس نو و کفشهاى رنگارنگ پوشیده بودند, جست و خیزى کردند و با صداى زیرشان بلند صلوات فرستادند و زیر چراغانى خانه عروس بالا و پایین پریدند.
رضا پسر یکى از همسایه ها روى سه پایه ایستاده بود و در حیاطشان را رنگ سبز مى زد. فاطمه سرش را به در حیاطشان, که هنوز رنگ بهارى به خود نگرفته بود, چسبانید و به کبوترى که روى درخت نارون روبه روى خانه یشان نشسته بود نگاه کرد و لبان قرمز و کوچکش را به دندان گرفت. از مرواریدهاى اشکى که در چشمانش حلقه مى زد, مى شد فهمید که به کبوتر مى گفت: ((منم مثل تو تنها هستم, مامانم تو خونه با عکس بابام حرف مى زنه و گریه مى کنه, آخه اونم لباس نو نداره. راستى باباى تو هم نیس؟ حتما مثل باباى من رفته برات لباس نو بخره! من که دلم خیلى برا بابام تنگ شده, آخه اون اونقده مهربونه! هیچ وقت دروغ نمى گه, مامانم مى گه شاید ماشین گیرش نیومده و گرنه مى اومد, آخه تو نامه نوشته بود که برا عید مى یاد و برام دامن گلدار و عروسک مى خره, اگه نیاد باهاش قهر مى کنم.
راستى باباى تو کى مى یاد؟ غصه نخور شاید باباى تو هم ماشین گیرش نیومده, عیبى نداره, دعا کن زود بیاد, حالا برو به مامانت بگو, بعد بیا با هم بازى کنیم, تا باباهامون بیان! آخه دوستاى منم با من بازى نمى کنن, پاشو زود بیا, خوب.))
در همین هنگام صدایى او را به خود آورد و از دنیاى رویاهایش پر داد. چشمانش را با دستان کوچکش مالید و قطرات درخشان اشک را از جلوى چشمانش کنار زد, ناگهان سمیه را دید که بالاى سرش ایستاده و دستى بر امواج موهاى طلایى عروسکش مى کشد.
ـ بابات هیچى برات نخریده؟ چقده گداس! باباى من اونقده چیز برام خریده; دامنمو ببین چه خوشگله, تازه بابام گفته مى خواد یه عروسک بزرگم برام بخره, دلت بسوزه.
بعد چرخى زد و لى لى کنان از کنار او گذشت. دخترک همین طور که به او نگاه مى کرد, دوباره چشمش به بچه هاى دیگر افتاد که هنوز دست مى زدند و شادى مى کردند, آهى کشید و سرش را روى زانویش گذاشت و اشک ریخت. سپس مروارید چشمانش را با دستانش جمع کرد و از جایش بلند شد و آهسته به خانه رفت.
پاهایش را روى حوض سنگى کنار حیاط گذاشت و دهانش را زیر شیر آب برد تا شاید غصه هایش را راحت تر فرو دهد, بعد یک مشت آب به صورت زد و چشمهایش را شست. نگاهش به باغچه کنار حیاط افتاد که جوانه هاى نوشکفته گلهایش از زیر خاک سرک مى کشیدند, پاهایشان را نرم و آهسته زیر زمین دراز مى کردند و دستانشان را به دیوار خیس حیاط مى گرفتند و برمى خاستند.
دخترک دمپاییهاى تا به تاى را از پا در آورد و در آهنى راهرو را باز کرد و رفت تو. یخچالى را که گوشه هال قرار داشت, باز کرد و به سیبها نگاهى انداخت و یخچال را بست و کنار آن روى موکت نشست. دستش را زیر چانه اش برد و از لاى در مادر را دید که داشت نماز مى خواند. با هر حرکت مادر, او پلکهایش را به هم مى زد و بیشتر به فکر فرو مى رفت. نماز مادر به پایان رسیده بود که دستانش را به آسمان بلند کرد.
ـ خدایا صدام و صدامیان را نابود بگردان! خدایا رزمندگان اسلام را پیروزشان بگردان! خدایا رزمندگان را صحیح و سالم به خانه و کاشانه شان بازگردان!
دختر همان طور که به مادر خیره شده بود, ابروهایش را درهم کشید و سرش را پایین آورد. بعد از چند لحظه یکمرتبه از جایش بلند شد و با عجله به طرف حیاط رفت, آستینهایش را بالا زد و کنار حوض نشست. شیر آب را باز کرد و نسیم خنک هوا را روى پوست بدنش حس مى کرد که وضو گرفت. عکس زیباى ماه و ستارگان روى آب درون حوض نقش بسته بود. فضاى حیاط از عطر خوش شکوفه هاى بهارى پر شده بود, مثل اینکه همه وضو گرفتن او را نگاه مى کردند که وى فورا به داخل اتاق رفت و چادر سفید گلدارش را سر کرد و به نماز ایستاد, هنوز داشت به کبوتر و عکس ماه و ستارگان فکر مى کرد که نمازش تمام شد, دستان کوچک و لطیفش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: ((خدایا چى مى شد رزمنده ها زودى بیان خونه؟ خدایا زود صدامو بکش! خدایا یه کارى کن عید نشه, تا بابام بیاد, آخه همه بچه ها باباهاشون هست, فقط باباى من نیست, خوب من مى خوام لباساى نو بپوشم, بعد عروسکم رو بردارم و برم با بچه ها خاله بازى کنم.)) مهر را بوسید و سجاده را روى تاقچه گذاشت و مادر را دید که به در تکیه داده است و به آرامى اشک مى ریزد. دست مادر را در دستش گرفت و گفت: ((مامان جون, تو دارى گریه مى کنى؟ براچى؟ خوب بابا آلان میاد دیگه, حتما رفته برا توام لباس بخره, بیا بریم دم در بشینیم تا بابا بیاد, بیا بریم دیگه.))
مادر نگاهى به ساعت کرد, دستش را روى سر دخترک کشید, بعد به عکس مرد نگاه کرد, بغض گلویش را فشار مى داد, لبانش تکان مى خورد و ابروهایش مى لرزید, گویى با شوهرش درد و دل مى کرد. ((حاجى, فاطمه دیگه طاقت نداره, مبادا پیش اون روسیاه بشیم, آخه خیلى دل نازکه, همه دوستاش کوچه رو روى سرشون گذاشتن, ولى این دختر, یا یه جا کز کرده یا بى تابى مى کنه. ترا بخدا زود بیا! آخه خونه بدون تو رنگ و بویى نداره, دلم مى خواد با هم سر سفره هفت سین بشینیم و دعاى سال تحویل رو بخونیم.))
مادر همان طور که به عکس نگاه مى کرد و دستش را روى سر دخترک مى کشید, یکمرتبه با صداى باز شدن در از زیباترین رویایش بیرون آمد. فاطمه کنارش نبود, پس با نگرانى چادرش را روى سرش انداخت و بعد سریع به در حیاط رفت. در همین حال دخترش را دید که جلوى حیاط نشسته و به کوچه نگاه مى کند. او با کبوترى که پرپر مى زد و به این شاخه و آن شاخه مى پرید حرف مى زد: ((دیگه خونه نمى رم, ناهارم نمى خورم, تو هم خونه نرو خوب! هیچى ام نخور! بچه ها رفتن خونه, من مى دونم الان باباهاشون به اونا عیدى مى دن و اونا رو بوس مى کنن, شایدم دارن شیرینى مى خورن و به عروسکشون مى دن! من که دیگه بابامو دوست ندارم, تو چرا خونه ما نمى یاى؟ خوب پاشو بیا دیگه!))
صداى هق هق گریه مادر, فاطمه را از دنیاى خوش کودکانه اش جدا کرد, دخترک با دستان نرم و لطیفش اشکهاى مادر را پاک کرد و گفت: ((مامان جون, تو که دروغ نگفتى هان؟ بابا مى یادش دیگه؟ راستى مامان, الان ساعت چنده, آخه خودت گفتى وقتى عید مى شه توى آسمون گل مى ریزن, هنوز عیده نشده؟))
مادر صورت او را بوسید و بغل کرد و با هم به اتاق برگشتند. زن نگاهى به ساعت کرد و گفت: ((مادرجون باید سفره هفت سین بندازیم تا عید بشه, زود باش برو سفره رو بیار!))
دختر سفره را آورد و با کمک مادر داخل اتاق پهن کرد. مادر آیینه و قرآن را روى سفره قرار داد, بعد به دختر گفت تا سیبها را از درون یخچال بیاورد, او هم سیبها را آورد و در سفره گذاشت. مادر همه سین ها را اطراف سیبها چید. دختر تنگ ماهى را که سه ماهى قرمز زیبا درون آن بود در انتهاى سفره قرار داد. هر دو سر سفره نشستند, مادر دعاى تحویل سال را مى خواند و دخترک به تنگ ماهى نگاه مى کرد و گاهى به سین هاى توى سفره و گاه به صورت مادر, که یکمرتبه چشمش به عکس بابا افتاد. با عجله بلند شد و عکس را آورد و کنار خود گذاشت, دستش را روى عکس کشید, به چشمان پدر نگریست و دوباره به دنیاى کودکانه اش سفر کرد. مادر کتاب دعا را بست و به فاطمه خیره شد, آهى کشید و از جایش بلند شد. پرده تورى را که جلوى پنجره اتاق کشیده شده بود, کنار زد و به آسمان نگاه کرد و به تکه هاى کوچک ابرهاى سفید که در آسمان پرواز مى کردند و به این سو و آن سو مى رفتند, و به ستاره هاى قشنگى که برق مى زدند; شاید به آنها مى گفت: ((شماها که دارید شوهرمو مى بینید, بهش بگین, کنار سفره هفت سین ما, فقط جاى تو خالیه! خونه بدون تو تاریکه, زود باش خودت رو برسون.))
در این هنگام یکمرتبه صداى زنگ در به گوش رسید, سرآسیمه پرده را رها کرد و برگشت, فاطمه را دید که کنار سفره, در حالى که عکس پدرش را روى سینه گذاشته, خوابش برده است. دوباره زنگ در به صدا در آمد. مادر دستپاچه شده بود, سریع چادرش را به سر انداخت و بلند بلند گفت: ((دخترم, فاطمه جان, بابات اومد, بابات اومد!))
دختر از جا پرید. مادر سریع به طرف در دوید, فاطمه در حالى که عکس پدر در دستش بود, از جا بلند شد و فریاد زد:
((آخ جونم, بابا اومد.)) به سرعت دوید که ناگهان پایش به تنگ ماهى خورد و افتاد و هر سه ماهى به بیرون جستند. دختر نگاهى به ماهیها کرد و جست و خیز آنها را دید, ولى به طرف در دوید, یکمرتبه پایش به موکت گیر کرد و به زمین خورد, قاب عکس از دستش رها شد و به در آهنى راهرو اصابت کرد و شیشه آن شکست. زود بلند شد, در هال را باز کرد و به بیرون رفت. کلمه ((بابا)) را نیمه کاره گفته و دهانش باز مانده بود. آهسته به طرف مادر رفت, چادر او را گرفت و گفت: ((مامان اینکه بابا نیس, پس بابا کو؟)) مردى ساک بدست که چفیه اى دور گردنش بود, فاطمه را در آغوش کشید و پیشانیش را بوسید و گفت: ((چطورى دخترم؟ حالت خوبه؟ کلاس چندمى؟ غریبى نکن, من دوست بابات هستم.))
دخترک پرسید: ((پس بابام کو؟)) مرد لبخندى زد و گفت: ((اون رفته به یه جاى خیلى قشنگ, به یه دشت پر از شقایق و لاله, یه جایى که نهرها و آبشارهاى قشنگى هست, آبشارهایى که عوض آب ازشون نور مى ریزه ناراحت نباش زود برمى گرده, راستى بابات گفت من بیام اینجا و عید و به شما تبریک بگم.))
دختر از حرفهاى مرد چیزى نفهمید پس زودى رفت تا ماهیهایش را از روى زمین بردارد و قاب عکس پدرش را بغل کند, ولى وقتى به حیاط برگشت آهى کشید و به دیوار سیمانى خانه تکیه داد و به روبه رو نگاه کرد, اما از کبرترش خبرى نبود, این طرف و آن طرف را نگاه کرد, بعد از چند لحظه کبوتر را دید که پروازکنان آمد و روى درخت نشست. دختر گفت: ((من دیگه با بابام حرف نمى زنم, باهاش قهر مى کنم تا روز قیامت, تو هم با بابات قهر کن خوب, اونا بدقولى کردن.))
مادر ساک را برداشت, بغض گلویش اجازه هیچ گونه سخنى را به او نمى داد, نگاهى به ساک انداخت, دستى رویش کشید و به آن خیره شد. گویى شوهرش را مى دید که با یک دسته گل وارد خانه شده و دخترش را بغل گرفته بود و مى چرخید, و بالا و پایین مى انداختش, دسته گل را به او مى داد و مى گفت: ((ببخشید دیر کردم, عید شما مبارک, صد سال به این سالها)). سپس ساکش را باز مى کرد و کبوتر سفید رنگى را بیرون مىآورد و مى گفت: ((این کبوتر رو توى جبهه گرفتم, آوردم اینجا, تا سال که تحویل شد بندازم تو آسمون خدا, تا پرواز کنه)) بعد هر سه مى خندیدند و او مى گفت: ((بیا بریم تو, سفره هفت سین رو ببین, فاطمه خانم با سلیقه خودش اونارو چیده, زودباش بیا.))
ـ مامان, مامان جون, مامان جون, اونجارو ببین, تو آسمان دارن گل مى ریزن! مادر تکانى خورد و به خود آمد, دانه هاى مروارید چشمش را جمع کرد, سریع ساک را برداشت و به آسمان نگاه کرد, بعد به دختر گفت: ((بیا بریم تو دخترم, بیا.)) هر دو به اتاق رفتند, مادر تلویزیون را روشن کرد, سال نو از راه رسیده بود. مادر دختر را بوسید و گفت: ((عیدت مبارک دخترم, صد سال به این سالها, ان شإالله زنده باشم و حجله عروسیتو ببینم مادر.))
دیگر نتوانست ادامه دهد, دستانش را جلوى صورتش گرفت و گریه کرد, دختر دستان مادر را کنار زد و گفت: ((عیدت مبارک ماماجون, دیگه گریه نکن.)) صورت او را بوسید و روى زانویش نشست و سرش را روى شانه او گذاشت. که یکمرتبه چشمش به ساک افتاد, سریع بلند شد و در ساک را باز کرد, نگاهى به درون ساک انداخت و بلند فریاد زد: ((آخ جون, بابا برام پیرهن خریده, مامان نگاه کن, چقده قشنگه, سفید و گلداره.)) مادر چشمانش را پاک کرد و خوشحال و خندان گفت: ((مبارکت باشد دخترم, چقده قشنگه, زود باش بپوش ببینم دختر نازم.)) فاطمه پیراهن کهنه اش را در آورد تا پیراهن نو را بپوشد. مادر داخل ساک را نگاه کرد که یکدسته گل لاله توى آن بود و کاغذ کوچکى در لابه لاى دسته گل. آن را برداشت و خواند, روى کاغذ چند قطره خون افتاده بود و روى آن نوشته شده بود: ((عیدت مبارک, از اینکه بدقولى کردم و نیامدم شرمنده ام, منو حلال کن و فاطمه را ببوس و ازش حلالیت بطلب, بهترین عیدى که تو لیاقت اونو داشتى, یه دسته گل لاله بود, خداحافظ شما! مصطفى))