حد قد عقل

نویسنده


حد قد عقل

رفیع افتخار

 

 

خودمانیم, آدمیزاد جماعت از هر رنگ و شهرى که باشد لااقل یک بار هم شده در زندگیش دهان را باز مى کند و مى گوید: ((من که عقلم قد نمى دهد!)) یا ((من که عقلم قد نمى کشد!)) یا ((من که عقلم بجایى نمى رسد)) یا ((عقل که نباشد جان در عذاب است!)) و امثالهم. و با این جمله مى خواهند نشان بدهند عقلشان ((نارس)) بوده و حالا حالاها لازم است قد بکشد و برود بالا تا روزى که ((برس و آبدار و مرغوب)) شود.
حالا همه اینها بجاى خود, این جماعت آدمیزاد چرا به فکرشان نرسیده حد و حدود و نهایت ((عقلها)) را مشخص و معین بکنند تا بقیه بدانند چکاره اند و چکار باید بکنند تا که عقل آنان نیز به آن حد و اندازه برسد؟
مثلا چه اشکالى دارد آدمیزاده هاى دانشمند بیایند و بگویند عقل آدمها وقتى رسید به سه متر, دیگر کار تمام است وبیشتر جا ندارد. در این صورت من و شما حساب کار دستمان است و بالفرض اگر عقل فعلیمان دو متر و بیست سانتى باشد تکلیفمان را دانسته و باید آنقدر به خورد عقلمان بدهیم و با ورزش و نرمش و حرکات کششى و نرمشى و با استفاده از ورزشهایى نظیر ژیمناستیک و شنا و دو و میدانى; عقلمان را به حد استاندارد و اعلام شده برسانیم.
و یا چنانچه بنا به اظهار نظر دانشمندان علم ((عقل شناسى)) مثلا وقتى عقل آدمها شد سه کیلو دیگر کافى و وافى مى باشد و بیشتر از آن نه میسر است و نه بصلاح (که ممکن است آدمها به مرضى بنام ((عقل اضافى داشتن)) مبتلا بشوند). بنابراین باز هم هر تنابنده اى مى تواند حساب کار خودش را داشته باشد و در توزین, بالفرض اگر عقلش هفتصد و پنجاه گرم است; مى افتد به فکر و دست و پا زدن که با استفاده از انواع و اقسام ویتامینها, پروتئینها, چربیها و املاح معدنى ((وزن عقل)) خود را به حد نصاب لازم برساند!
اما, باید اذعان داشت در دنیاى علم و فنآورى و عصر اتم که دانشمندان و محققان و مکتشفان سوراخ سنبه اى نیست که سر نکشیده و براى هر سوالى پى جوابى را نگرفته باشند; متإسفانه نه تنها هنوز ((قد)) ((عقل)) ما, آدمها را اعلام نکرده اند بلکه, کارى کرده اند که کسى نمى داند تکلیفش با عقلش چیست و از دست عقلش باید به کجا پناه ببرد؟!
علیهذا, منظور از ذکر این مقدمه عطف توجه دانشمندان گرانمایه به این نکته مهم و حیاتى است که: اى عزیزان, شمایى که شب و روزتان را صرف تحقیق و تتبع مى نمایید. از سر لطف گوشه چشمى نیز به عقل آدمها داشته باشید و رک و پوست کنده نظر علمى خود را به همه جهانیان اعلام بدارید تا همه بدانند قد و وزن ((عقل)) چقدر و در چه حدودى است که اگر این کار از دستتان برآید باور بفرمایید 6/5 میلیارد نفوس خاکى را مادام العمر ممنون دار خود ساخته اید!
البته چه جاى گفتن است که ما هم از جمله آن آدمهایى نیستیم که گوشه اى بنشینیم و بگوییم ((لنگش کن!)) و همه کارها را به گردن شما دانشمندان ارجمند و شریف بیندازیم. نخیر و کاملا برعکس, مطمئن باشید تا اعلام نهایى و قاطعانه شما در مورد استاندارد و حد و حدود عقل ما و دیگر دستورات مربوط به ((عقل شناسى)) در کنارتان بوده و با دل و جان از هیچ گونه کمکى مضایقه نخواهیم کرد.
حال, جهت اثبات حرفهایمان و اینکه هم ببینید چقدر در ادعایمان صادق هستیم و هم بیشتر در خاطر عزیزتان رسوخ یابد چه عذابى از دست ((عقل)) و ((بى عقلى)) مى کشیم و چقدر کلافه هستیم; از چند مثال روزمره و همه فهم شروع مى کنیم. باشد که به نداى متضرعانه ما جواب مثبت دهید!

مثال 1
مردى است که تمام عمرش را به مال اندوزى گذرانده است و تا جان دارد پول و مال و منال و امتعه و طلا و جواهرات ذخیره کرده و آنها را یا در خانه و یا در گاوصندوق و یا به بانک سپرده است. بعد روزى مى رسد که او باید غزل خداحافظى را بخواند و دار فانى را ترک بگوید. خودش نیز این موضوع را مى داند. حال اگر ما به بالینش برویم و از او بپرسیم که: ((تو همه عمرت را به مال اندوزى سپرى کردى و تا توانستى پول و طلا و جواهرات تلنبار کردى, حال دستت از این دنیا کوتاه مى شود و همه را مى گذارى و مى روى پى کارت! بر فرض هم که بگویى قبر جادارى برایت بسازند و گاوصندوق عزیزت و چکهاى بانکى و اوراق بهادار و پولهایت را کنارت چال کنند, مگر آن دنیا این پولها به کارت مىآیند؟ نخیر, جانم, با این ثروت نه مى توانى خوش بگذرانى نه به سفرهاى تفریحى بروى, حتى نمى توانى یک ماشین براى خودت دست و پا بکنى که مجبور نباشى با اتوبوس از این سر ((آن دنیا)) به آن سر ((آن دنیا)) بروى و خلاصه, ول معطلى! ((مى دانید چى جوابمان مى دهد؟ با افسوس سرش را تکان داده و به زحمت دهان باز مى کند و مى گوید: ((خیلیها بم مى گفتن دنیا محل گذر است اما چکنم که عقلم به این جمله قد نمى داد. حالا دارم مى فهمم که کار از کار گذشته و مجبورم از این دنیا دست بکشم و ...)) و چشمهایش را براى همیشه مى بندد.

مثال 2
بچه اى را در نظر بگیرید که همه وقتش را به بازى و بازیگوشى مى گذراند. هر چقدر هم مى زنند توى سرش و در گوشش مى خوانند که ((آخه اى بچه کمى هم به درس و مشقت برس!)) از این گوش مى شنود و از آن گوش در مى کند. تا آخر عاقبت که بى سواد یا کم سواد باقى مانده و شغل و کارى بى ارج و قرب در جامعه برایش پیدا مى شود. از او هم اگر بپرسیم: ((چرا وقتت را به بطالت گذراندى تا به این حال و روز بیفتى؟)) با افسوس مى گوید: ((چى بگم؟ عقلم نمى رسید. اگه عقلم مى رسید که درس مى خواندم و حالا براى خودم دکتر و مهندسى بودم!))

مثال 3
دکتر و یا مهندسى است که عمرى را درس خوانده و تا صبح بیدار مانده و چشمهایش کم سو گشته تا قبول شده و بعد از گذراندن هفت خان رستم دکتر یا مهندس شده است. اما حالا که موهایش سفید شده و جوانیش رفته, مى بیند از مال دنیا تنها چیزى را که دارد همین عنوان دکتر و یا مهندسى است که با خود یدک مى کشد. حال اگر از او بپرسیم که ((اى آقاى دکتر یا مهندس, تویى که دکتر یا مهندسى پس چرا از مال دنیا هیچى ندارى؟)) او با افسوس سرى تکان مى دهد و مى گوید: ((تمام عمرم را صرف درس کردم تا که دکتر یا مهندس بشوم. اما باید اعتراف کنم ((بى عقل)) بودم. اگر عقل داشتم که اصلا درس نمى خواندم و مى رفتم دکان مى زدم یا معامله زمین و ماشین مى کردم. حقیقتش, همین ((بى عقلى)) است که کار دست آدم مى دهد و او را به جاهاى باریک مى کشاند!))

مثال 4
زنى است کم توقع و قانع. پیشترها فکر مى کرد خوشبختى در پول و ثروت شوهر نیست اما با دیدن حال و روز و اوضاع و احوال و خوشگذرانیها و بریز و بپاشهاى برخى زنان دور و اطراف, از نظر خود برگشته و سخت پشیمان مى شود و بناى ناسازگارى مى گذارد به گونه اى که زندگى را به کام خود و خانواده اش تیره و تار مى سازد. او مى گوید: ((واقعا که چقدر نفهم بودم! اینها همه اش حرف است که پول خوشبختى نمىآورد. بروید زندگى دیگران را ببینید که چگونه در پول و ثروت غلت مى زنند و صبح تا شب را به خوشگذرانى مشغولند. حالا من خوشبخت هستم یا اونا؟ والله اونا, بالله اونا. در ناز و نعمت غرقند و براى خودشان کیف دنیا را مى کنند, روراستش, عقل من به این چیزها قد نمى داد و گرنه الانه روز و حالم بهتر از این بود!))

مثال 5
جوانى است کشته مرده سرعت و ویراژ با انواع و اقسام ماشینها. هر چقدر هم به او مى گویند: ((این طور تند مى رانى بالاخره مى زنى خودت را ناکار مى کنى)) گوشش بدهکار نیست که نیست! بالاخره هم او تصادف کرده و هرچند که جان سالم بدر مى برد اما مجبور مى شود تا آخر عمر در صندلى چرخدار بنشیند. این جوان پس از دچار شدن به این سرنوشت دردناک اعتراف مى کند که: ((عقل را که نیست جان در عذاب است!))

مثال 6
شاعر یا نویسنده اى است که پس از تحمل مرارتها و مشقتهاى فراوان سرى توى سرها در آورده به طورى که عام و خاص حسرت نام و جاه و موقعیتش را مى خورند و در کوچه و خیابان با انگشت نشانش مى دهند اما او از این شهرت اصلا دل خوشى ندارد و مى گوید: ((آخر نانت نبود آبت نبود نویسنده و شاعر شدنت به چه بود؟ اگه منم عقل داشتم اصلا نزدیک شعر و شاعرى و ادب و هنر نمى شدم و مثل بقیه مردم براى خودم یک زندگى راحت و بى دردسر کنار زن و بچه ام داشتم. آخه اینم شد زندگى که ما داریم؟ واقعا که عقل ما پاره سنگ ور مى داره!))

مثال 7
پدر و مادرى هستند که فکر مى کنند باید بهترین و والاترین و بى نظیرترین شوهر دنیا به خواستگارى دخترشان بیاید بنابراین از همان دم در به انواع بهانه ها به خواستگارهاى دخترشان جواب رد مى دهد. تا که آخر عاقبت دخترشان روى دستشان مى ماند و با افسردگى و بدحالى همیشه به چشم دشمن به پدر و مادرش نگاه مى کند. در این حال و زمانى که کار از کار گذشته و دخترشان را خانه نشین کرده اند همین پدر و مادر مى گویند: ((والله اگه ما بد دخترمان را مى خواستیم. عقلمان به ما این گونه حکم مى کرد. ما هم به دستور عقلمان عمل کردیم. حالا شما مى گویید ما چه کار کنیم؟ ))

مثال 8
مرد یا زنى مرتکب خطایى مى شود تا که سر و کارش به دادگاه و زندان کشیده مى شود. زمانى که از او پرسیده مى شود که خدا به تو عقل داده تا سره را از ناسره و خوب را از بد تشخیص بدهى, پس چرا دست به خطا زدى؟ با افسوس سرى تکان مى دهد و مى گوید: ((درست که خدا به من عقل داده اما عقلم به خوب و بدش قد نمى داد. اگر من عقل درست و حسابى داشتم که این حال و روزم نبود!))

مثال 9
ننه اى است که خیلى لى لى به لالاى بچه اش مى گذارد و به اصطلاح او را ننر بار مىآورد. هر چقدر هم به او مى گویند: ((آخه این بچه را اینقدر لوسش نکن)), بخرجش نمى رود که نمى رود تازه بهش بر هم مى خورد. عاقبت این بچه بزرگ شده و سربار و انگل جامعه مى شود. اینجاست که ننه ممکن است به خود آید. در این صورت مى گوید: ((چکار کنم. حس و محبت مادریم چشمهایم را کور کرده بود. وقتى هم چشمهایم را باز کردم که کار از کار گذشته بود. حالا هم عقلم راه به جایى نمى برد و پاک مستإصل و گیج و ویجم!))

مثال 10
مرد یا زنى است که از خدا عمر نوح طلب مى کند و دوست دارد تا دنیا دنیاست توى دنیا باشد. از قضاى روزگار, خدا هم صداى این بنده اش را مى شنود و آرزویش را برآورده مى سازد. بنابراین این مرد یا زن با چشمهاى خودش مى بیند دوستان و همشاگردیها و فک و فامیلش یکى یکى از دار دنیا مى روند اما او همان طور حى و زنده است و اصلا اجل نمى خواهد از او حال و احوالى بکند. تا مدتى از این موضوع خیلى خرسند و شاد و شنگول است. اما کم کم دنیا برایش یکنواخت و کسلآور شده و از آرزوى خود نادم و پشیمان مى شود. بنابراین دستها را به سمت آسمان بلند مى کند و رو به درگاه باریتعالى مى گوید: ((خداوندا! تو کریمى, اعتراف مى کنم عقل من نمى رسید. دیگه بسم است و از سرم زیادى است. تا همین جا که زندگى کرده ام برایم کافى است. اگر عقل توى کله داشتم که ازت نمى خواستم عمر طولانى و همیشگى بم بدى. راستش, اگر عمر زیاد باشد دل آدم را مى زند و از زندگى پاک سیرش مى کند!))
آرى, اى دانشمندان عزیز و شریف!
این 10 مثال را به عنوان ((مشت نمونه خروار)) برایتان گفتیم تا بیشتر به قدر و اهمیت ((تعیین حد و وزن عقل آدمها)) پى برده باشید و گرنه اگر بخواهید همین طور تا فردا صبح مى توانیم از این مثالها بیاوریم تا شما حوصله تان سر برود و بگویید: ((مثل اینکه اینها هم عقلشان پاره سنگ ور مى داره!)) پس, تا دیر نشده و آدمها بیشتر کار دست خودشان نداده اند مشغول کارتان بشوید و با اعلام نظر خود حد عقل آدمها را معین و استاندارد آن را مشخص سازید!