فاطمه با بهار مىآید
به داخل پارک مى روى و روى آن نیمکت چوبى خاطره انگیز مى نشینى. در این محل معزز که دورنماى خانه ات به تمامى نمایان است; سرگردان و پشیمان به زندگى گذشته ات مى اندیشى. کمى دورتر صداى شادى و سرور مىآید اما تو نادم و پشیمان روزهاى تنهایى و انزوایت را مى گذرانى.
در اینجا, از روى نیمکت چوبى تصویر و خیال فاطمه واضح و روشن در مقابلت آشکار مى شود. حضور او را در اطرافت, در خانه ات حس کرده اى. به یکباره قلبت از احساس آکنده از شیرینى و تلخى بى مانند منقبض مى گردد و روحت از عاطفه و احساسى که هم شیرین و هم تإثربرانگیز است لبریز مى شود و این احساس با سنگینى بر قلبت فشار مىآورد. افکارت, کم کم مثل تکه هاى ابر به شکل مبهمى پراکنده مى گردند.
شبى پاییزى است. شبى, تصویر قرص ماه در آینه بیضى بالاى طاقچه اطاقت افتاده است.
همه خوابند. ماه در آینه است, آینه در ماه. مثل ماهى از اطاقت مى سرى بیرون. مى روى سر حوض. عکس ماه در آب چند تکه است! دست زیر آب مى برى و موهایت را خیس مى کنى. از خانه مى زنى بیرون. در کوچه ها راه مى روى. روى جاده شنى مهتاب مى تابد. بر قله تپه ها گرد نقره پاشیده است. بالاى بلندترین تپه مى ایستى. هلالى نقره اى در برت مى گیرد. مالامال از شور دوست داشتن شده اى!
پاییز نرسیده است. با فاطمه در دانشکده آشنا مى شوى. به نظرت مى رسد از هر حیث برازنده است و لایق همسرى تو.
پاییز نرسیده است. با خانواده ات به خواستگاریش مى روید. سنگ بزرگى پیش پاى تو نمى گذارند. شما به ضمانت علاقه تان پیوند زناشویى مى بندید. مراسم عقد و ازدواجتان در یک شب انجام مى گیرد و همان شب فاطمه به خانه تو مىآید. در شبى پاییزى.
هر دو در یک شرکت استخدام مى شوید. فاطمه در اندک مدتى درایت و کاردانى اش را نشان مى دهد و از تو سبقت مى گیرد. سالى از ازدواجتان نمى گذرد که فاطمه به ریاست دایره اى که تو هم کارمند آن بودى منصوب مى شود. بذرهاى حسد اندک اندک در دلت جوانه مى زند. او در اداره رییس است اما در خانه مطیع محض. بر سختى رفتارت با او مى افزایى. فاطمه باردار است. بر خلاف میلش که آرزو دارد نام برادر شهیدش را روى پسرتان بگذارید, اسم او را شاهین مى گذارى. باز هم تحمل مى کند. باز هم در برابر زخم زبانهایت تاب مىآورد.
زمستان نیامده است. فاطمه باز هم پیشرفت مى کند. به ریاست حسابدارى و برنامه ریزى شرکت مى رسد. اما تو همان بودى که بودى. انگارى طلسم شده اى, سنگ شده اى, مجسمه شده اى.
چهار سال از تولد شاهینت گذشته است. زمستانى سخت است. ابرها آسمان را به تمامى پوشانیده اند. برف بى وقفه مى بارد. روز عبوسى است. به دلیل کم کارى و سهل انگارى از شرکت اخراجت مى کنند. مى خواهى دق دلت را خالى کنى تا حسودیت را بپوشانى. به خانه مىآیى. ستاره ها و روشنایى را نمى بینى.
دیوانه وار بر سر فاطمه فریاد مى کشى و دستت را به روى او بلند مى کنى. او را با پسرت در شبى سرد زمستانى از خانه مى رانى. خانه اى که در اثر کوشش و زحمات او پا گرفته است.
2
زمستان است. فاطمه رفته است و سرما و یخبندان را در خانه برایت به جاى گذاشته است. کم کم خلإ ناشى از نبود فاطمه را حس مى کنى. مى فهمى بدون فاطمه چراغ خانه ات خاموش است. اما غرورت اجازه نمى دهد دنبالش بروى و عذر تقصیر بخواهى. غرورت اجازه نمى دهد به پایش بیفتى. این غرور لعنتى! براى خودت ول مى گردى و از پس اندازت امور را مى گذرانى. پس اندازى که حاصل دسترنج کار و زحمت فاطمه است. روزى که او را از خانه بیرون کردى فاطمه باردار بود. مى شنوى دخترى به دنیا مىآورد اما به دیدنش نمى روى, به دیدن نوزاد دخترت. غرورت اجازه نمى دهد. بهار و تابستان و پاییز و زمستان مىآیند و مى گذرند. مى شنوى فاطمه در آن شرکتى که تو را اخراج کرد و براى تو جایى نداشت, به معاونت مدیرعاملى منصوب مى شود.
مإیوس و دلتنگ از روى نیمکت بلند مى شوى و به طرف خانه سرد و بى فاطمه ات به راه مى افتى. چقدر دوست دارى او را با فرزندانت به خانه باز گردانى. اما جسارت این کار را در خودت سراغ ندارى. بعد از آن همه بدى که در حقشان کرده اى! دوست دارى زانو بزنى و هاى هاى گریه کنى. به آسمان چشم مى دوانى. پشیمانى عمیقى در برت گرفته. با دلى سوخته زیر لب دعا مى خوانى و از خدا مدد مى جویى. کم کم زیبایى شب در روحت نفوذ مى کند و آرامش مى یابى. مى بینى هلال ماه با درخشش کامل مى درخشد. هواى فرحبخش, نرم و لطیف در تمام اعضا و جوارح بدنت رسوخ مى کند و آزادانه به داخل ریه هایت فرو مى رود.
بعد از ساعتها که راه رفته اى و فکر کرده اى و دعا خوانده اى روحت سبک شده است. به خانه مى رسى. کلید را به در مى اندازى و در را باز مى کنى. به ناگاه خانه را چراغانى مى یابى.
فاطمه و شاهین و دختر کوچکت, بهاره را در قاب آینه مى بینى. مات و مبهوت برمى گردى. نه, اشتباه نکرده اى. عزیزانت روبه رویت ایستاده اند. فاطمه همه گلها را آب داده است و همه چیز را گردگیرى کرده است. لحظاتى طولانى آنها را نگاه مى کنى. مى خواهى مطمئن شوى خواب نمى بینى. نه, بیدارى!
به فاطمه, این زن بزرگوار و باکرامت نگاه مى کنى. مشکل بتوانى بفهمى فاطمه با چشمانش چه مى گوید اما مفاد و مفهوم آن امیدبخش و شیرین و عارى از هر نوع اعتراض و سرزنشى است. مى کوشى آن مفهوم و معناى پنهانى را بشکافى. همه تقلایت بیهوده است. به خود مى گویى که سعى تو بى فایده است.
مهم این است که فاطمه و بچه ها در کنارت هستند, مهم این است که تو را بخشیده است.
به خود مىآیى. بى اختیار زانو مى زنى و دخترت, بهاره را در آغوش مى فشرى. بهاره به یکباره چشم مى گشاید و آرام و شیرین به تو لبخند مى زند. شیرین ترین لبخندى که در زندگى دیده اى. فاطمه مى گوید: ((اسمش را بهاره گذاشته ام. مى پسندى؟))
سر بلند مى کنى و فاطمه را مى نگرى. به یادت مىآید بهار آمده است.