نویسنده

 

خانواده اى با رمز پر راز وحدت شیعه و سنى
گفتگو با خانم فرح هاشمى نسب, دبیر کمیسیون بانوان استان کردستان
فریبا ابتهاج شیرازى

 

 

((کردستان)), قصه جاودانه مقاومت یک ((ملت)) است.
روایت تحمل, مظلومیت و ایستادگى است و واگویه هاى حماسى اش تا قرنها, قرنها جارى;
((کردستان)) حدیث شیرین وحدت اسلامى و داستان سراى دستان مومنى است که از دامن تشیع و تسنن به ریسمان الهى چنگ زدند, یکى شدند و...
((و نپندار که تنها عاشورائیان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر. صحراى بلا به وسعت همه تاریخ است)) و کردستان مقطعى فراموش نشدنى از وسعت تاریخ ایران زمین. جفرافیایى جارى در زمان.
قصه ((کردستان)) را از هر زبان که بشنوى نامکرر است. چه, ((کردستان)) قصه عشق است و روایتگر آن همه شاهدان صادقى که آنجا بوده اند و حقایق را از نزدیک دیده اند...
و این بار ((روایتگر))...
بهتر است خود بخوانید, بدون توضیح بیشتر. شهید سید مرتضى آوینى ـ همسفر خورشید ـ ص357.

* براى شروع گفتگو, لطفا خود را معرفى کنید.
ـ بسم الله الرحمن الرحیم. فرح هاشمى نسب هستم متولد 1348, در شهر سقز و در خانواده اى مذهبى و اهل تسنن به دنیا آمدم. شش خواهر و چهار برادر هستیم. تحصیلاتم را در حوزه علمیه ادامه داده ام. مدتى در آموزش و پرورش تدریس کردم. امدادگر دوران جنگ بوده ام و به خاطر حضور در فعالیتهاى مختلف استان, از سال 1370 که کمیسیون امور بانوان کردستان تشکیل شد, به دبیرى کمیسیون بانوان شهرستان سقز منصوب شده و از سال 74 نیز دبیر کمیسیون امور بانوان استان بوده ام.

* ظاهرا ازدواج هم کرده اید.
ـ بله و دو فرزند دارم.

* شنیده ایم در حالى که شما سنى هستید, همسرتان شیعه هستند.
ـ بله, همسرم از اهل تشیع, اهل اصفهان و از اعضا سپاه پاسداران انقلاب اسلامى هستند.

* کردستان از بدو پیروزى انقلاب حامل وقایع و حوادث مختلفى بود که به عبارتى بخشى از حقایق تاریخى ایران را رقم مى زند.
اما بسیارى هستند که به انواع نیات قصد تحریف این حوادث را به منظور تحریف تاریخ دارند. بنابراین این جریانات باید توسط راویان صادق ثبت شود. خانم هاشمى نسب از روزهاى ظهور و بروز انقلاب اسلامى و انعکاس آن در استان کردستان بگویید.
ـ من در آن زمان 9 سال داشتم. موج انقلاب به استان و شهر ما نیز رسید و خانواده ما به سرعت با آن آشنا شد. آنچه مشخصا از آن سالها به یاد دارم شرکت در تظاهرات بود و بازگشت حضرت امام خمینى به وطن که شادى عجیبى در ما ایجاد کرد.

* آیا ورود بحث انقلاب به خانواده هاى اهل تسنن مشابه سایر خانواده ها بود. این سوال را از این جهت مى پرسم که به هر حال انقلاب ابعاد و شعارهایى شیعى داشت. با این حال با خانواده هاى اهل تسنن چگونه ارتباط برقرار کرد؟
ـ بله به همان شیوه معمول براى سایرین. اصلا آن زمان بحث شیعه و سنى مطرح نبود. در خانواده ما, دو تن از برادرانم زودتر همراه انقلاب شدند. بیشتر ما از طریق یکى از برادرهایم که دانشجو بود با انقلاب و امام آشنا شدیم. براى ما آن بحث اسلامیتى که امام مطرح مى کردند مهم بود و اصلا این چنین عنوان نمى شد که ایشان فردى شیعه هستند و راه ما جداست.
بعد از پیروزى انقلاب نیز مردم کردستان با همان شادى و انرژى سایر مسایل را دنبال کردند من اگر چه 9 ساله بودم, ولى همه چیز را به خوبى به یاد دارم, چون همراه برادرانم مشتاقانه مسایل را دنبال کرده و در جریان همه اتفاقات بودم. هیچ موردى را مشاهده نکردیم که خلاف این نیت و احساس عموم مردم نسبت به انقلاب باشد.

* پس چگونه به یکباره((کردستان)) به عنوان بحرانى بر سر راه انقلاب مطرح شد؟
ـ ببینید, کردستان استان محرومى بود و از نظر نژادى نیز با استانهاى دیگر فرق مى کرد. طبیعى است که دشمن همیشه دست روى نقاط ضعف موجود مى گذارد و از آن طریق مقاصدش را دنبال مى کند. دشمن بر این اساس کردستان را انتخاب کرد.
از ماههاى اول پیروزى انقلاب بخصوص پس از 12 فروردین که مردم در آن سطح وسیع, جمهورى اسلامى را به عنوان شکل حکومتى پذیرفتند, آهسته آهسته جریاناتى شکل گرفت. اولین قضیه, مشاهده افرادى بود که با لباسهاى غیرکردى, یعنى لباسهاى معمولى که در شهرهاى بزرگ استفاده مى شود, در شهر ظاهر شدند و به فعالیت پرداختند و در یکى از محلات تابلوى ((سازمان مجاهدین خلق)) را علم کردند. بعد از آنها گروههاى دیگرى مانند چریکهاى فدایى خلق اکثریت و اقلیت, حزب دمکرات و...
از آنجا که آن زمان یکى از ویژگیهاى خاص کردستان استفاده از لباسهاى محلى بود, ورود افراد جدید به خوبى حس مى شد.
البته یک نکته را در مورد حزب دمکرات باید بگویم که این حزب, بر خلاف باقى, سابقه اى دیرینه در کردستان داشت. ولى حتى همین حزب بعد از آنکه منافقین اعلام فعالیت رسمى کردند, علنى به میدان آمد. آرام آرام شرایط تغییر کرد. به طورى که ما با آن علاقه اى که نسبت به اسلام و قرآن داشتیم, وقتى از طریق تلویزیون شرایط فرهنگى, اجتماعى سایر نقاط کشور را مى دیدیم حسرت مى خوردیم که چه وقت دوباره انقلاب اسلامى را در کردستان خواهیم دید؟
این جریانات در سال 58 پس از شکست یک سرى مذاکرات اوج دیگرى گرفت.

* مذاکرات در باره چه چیزى و میان چه کسانى؟
ـ بر سر موضوع خودمختارى و تجزیه کردستان که توسط گروهکها مطرح شده بود.

* یعنى پیش از آن چنین شعارى اصلا مطرح نبود و کردستان کاملا احساس یکپارچگى با کشور داشت؟
ـ دقیقا. البته ممکن است گروههایى به صورت مخفیانه در این زمینه کار مى کردند, ولى هیچ گاه علنى نبود. این بحث نقطه خوبى براى شروع کار دشمن بود. از طریق سردمداران و رهبران گروهها مذاکراتى شروع شد که البته نظرات در میان آنها نیز متفاوت بود. به خاطر دارم یک سخنرانى که قاسملو پیشنهاد مذاکره با دولت به جاى برخورد مسلحانه را داد, از احزاب کومله و غیره گروهى به او حمله کردند که چرا چنین مى گویى و حتى قاسملو را از بیم جانش از محل خارج کردند. بدین ترتیب بحث مسلح شدن گروهها مطرح و انجام شد. به خاطر دارم در این شرایط هلى کوپترهاى ارتش جمهورى اسلامى براى مردم اعلامیه هایى پخش مى کردند که انقلاب اسلامى نمى خواهد با مردم کردستان وارد جنگ شود.
از گروهها مى خواستند از تجزیه طلبى دست بردارند. اما وقتى این طور نشد از مردم خواستند شهرها را تخلیه کنند. اولین درگیریها حدود اردیبهشت ـ خرداد بود و هنوز مدارس تعطیل نشده بود. مردم دسته دسته شهرها را تخلیه مى کردند.
بدین ترتیب صف مردم از ضد انقلابیون جدا شد. خانواده 12 نفرى ما در چند مرحله شهر را ترک کردند. من تا آخرین مرحله ماندم. بسیار کنجکاو بودم. کم کم درگیریها شروع شده بود. مجروحینى که از مردم عادى بودند و بین درگیریها مجروح شده بودند را به مسجد جامع مىآوردند. من به آنجا مى رفتم تا از نزدیک شاهد قضایا باشم. کارى هم که از دستم برمىآمد کمک براى جمعآورى دارو و یخ بود. جنازه هاى زیادى جمع شده بود. افراد دیگرى از اهالى شهر هم بودند که مى خواستند بمانند ولى وقتى دیدند ماندنشان جز تسهیل راه ضدانقلاب نیست, رفتند. البته قبل از رفتن درگیرىهایى با ضد انقلاب داشتند. من به چشم خودم دیدم که مردم حتى با سنگ به ضد انقلاب حمله مى کردند. ضد انقلابها مى گفتند: چرا شهر را تخلیه مى کنید, ما براى شما مى جنگیم و مردم در جواب مى گفتند: چه کسى گفت شما بجنگید؟ ما کى گفتیم وارد جنگ شوید؟ چه کسى به شما گفت بدین شیوه عمل کنید؟
به هر حال ظرف مدتى کوتاهى شهر تخلیه شد و بعد از سه ماه درگیرى دولت موفق به پاکسازى شهر از وجود ضدانقلاب شد. ضدانقلابیون به طرف غرب متوارى شدند و خانواده من هم بعد از 3 ماه زندگى در مهاباد با توجه به این که از طریق صدا و سیما اعلام شد که مردم مى توانند به خانه هایشان باز گردند, به سقز برگشت.

* وضعیت شهر به چه صورتى بود؟
ـ یک شهر جنگ زده, با توجه به اینکه پیش از آن نیز داراى امکانات چندانى نبود. اما ظرف 4 تا 3 ماه مردم توانستند شهر سر و صورتى عادى ببخشند و زندگى را از سر گیرند. وقتى مى رفتیم هنوز امتحانات ثلث سوم را نداده بودیم. سپاه یک سرى کلاسها را اعم از ابتدایى, راهنمایى و دبیرستان دایر کرد تا کسانى که مایلند امتحانات آخر سال را بدهند. من با شرکت در این کلاسها با سپاه و انقلاب آشنایى کامل پیدا کردم.

* آن زمان در چه مقطعى درس مى خواندید؟
ـ کلاس پنجم ابتدایى بودم, معلمهایمان همه دانشجویانى بودند که براى سپاه خدمت مى کردند. کم کم کانونهاى دیگرى هم در شهر تشکیل شد که به دلیل علاقه با آنها هم ارتباط برقرار کردم از جمله جمعى از خواهران رزمنده بودند از آموزش و پرورش یا خواهران مهاجر شهرهاى دیگر. فعالیتهاى جدى من در اثر آشنایى با خواهرى به نام زهره آقایى آغاز شد که مسوول بیمارستان سقز بود. آن زمان با توجه به شرایط جنگى شهر, مسوولیت بیمارستان با سپاه بود.
اگر چه شهر پاکسازى شده بود, اما هر از چندى گروهکهاى ضدانقلاب حملاتى را به شهر داشتند. به یکباره باران گلوله باریدن مى گرفت و همه مى دانستند هر جا که هستند باید در جویها دراز بکشند و خود را از درگیرى در امان دارند. نام خانم آقایى را قبلا هم شنیده بودم, اما طى حادثه اى در یازده سالگى آشنایى و همکارى ما پا گرفت. یک روز از خیابان گذر مى کردم که درگیرى شروع شد. به دنبال جان پناه مى گشتم که متوجه یک بسیجى شدم. رگبارى به شکم او خورده و خونین کف خیابان افتاده بود. دقت کردم دیدم روده هایش بیرون ریخته, نتوانستم بى تفاوت باشم. به سویش دویدم. تیرهایى که به سویم مىآمد نتوانست مانع اراده ام شود. بسیجى مجروح داد مى زد چکار مى کنى؟ برو جایى پناه بگیر, اما من نمى توانستم. خود را به او رساندم. دیدم تنها کارى که مى توانم انجام دهم جمع کردن روده هایش است.
رودها را جمع کرده و درون شکمش گذاشتم و سعى کردم با بستن دکمه پیراهن و تا حدى کمربند نظامى اش آنها را محفوظ بدارم. اطراف را نگاه کردم. خوشبختانه آمبولانسى را در حدود 300 مترى دیدم. یادش به خیر شهید افشار از فداکارترین رانندگان آمبولانس بود که بالاخره هم در حین یک فداکارى در میان درگیریها به شهادت رسید. به سویش دویدم و هى دست تکان مى دادم. او هم با دست اشاره مى کرد که پناه بگیرم. اما من توجهى نمى کردم. خود را به آمبولانس رسانده و به در آن آویزان شدم. شهید افشار فریاد مى زد بچه این جا چه مى کنى؟ برو جان پناه بگیر. گفتم: مجروحى آن طرفتر نیاز به کمک دارد و خلاصه آمبولانس را به سوى آن برادر بسیجى روانه کردم و او را به بیمارستان رساندند.
وقتى درگیرى پیش مىآمد معمولا 4 تا 3 ساعت طول مى کشید و پس از آن نیز چند ساعتى حکومتى نظامى اعلام مى شد. بنابراین فردا صبح چند کمپوت گرفتم و به بیمارستان رفتم تا از وضعیت بسیجى مجروح مطلع شوم. خانم آقایى را آنجا دیدم. مرا پیش برادر بسیجى برد و گفت آن خواهر کوچولویى که تو را نجات داد, به دیدنت آمده است.
همان روز در بیمارستان بودم که سه مجروح از درگیریهاى شهرهاى مجاور آوردند. هر سه حال وخیمى داشتند, اما به هوش بودند. آرامش آنها با آن همه دردى که مى کشیدند برایم عجیب بود. اجازه خواستم تا براى کمک به آنها در بیمارستان بمانم. گفتند: تو خیلى کوچکى چه مى توانى انجام دهى؟ گفتم: بالاى سرشان مى نشینم و هر چه خواستند شما را صدا مى کنم.
براى اولین بار از پدرم اجازه گرفتم تا شب را در بیمارستان و بالاى سر این سه مجروح بمانم. هم ایشان و هم پرستارها مى گفتند شب دیگر نمى شود, تو کوچکى و خوابت مى گیرد. اما آنها را متقاعد کردم و ماندم. آن شب در کنار آن سه مجروح, از دیدن حالات آنها و راز و نیازهایشان, بزرگترین و گرانقدرترین تجربه زندگیم را کسب کردم. گویى دیدم که آنها خدا را بى پرده مشاهده مى کردند. تا صبح نخوابیدم و از این بى خوابى نه تنها رنج نبردم, بلکه احساس آرامش و سبکى خاصى داشتم.
صبح که شد یکى از مجروحین را که دو پایش قطع شده بود, براى اعزام به هلى کوپتر آماده کردند. او روى ویلچر بود و کسى باید او را تا حیاط مى برد و مواظبت مى کرد تا هلى کوپتر برسد. من داوطلب شدم. اول خانم آقایى به خاطر جثه کوچک و بى خوابیهاى شب قبل نمى خواست این مسوولیت را به من بدهد, اما بعد در مقابل اصرارهایم کوتاه آمد و اجازه داد. ویلچر را باید از یک سرازیرى مى گذراندم تا به حیاط برسم. به آنجا که رسیدیم یکباره احساس کردم دیگر قدرت کنترل ویلچر را ندارم و هر لحظه ممکن است مجروح در این سرازیرى به زیر افتد و آسیب ببیند. خیلى ترسیده بودم, فکر مى کردم اگر چنین اتفاقى بیافتد در باره من چه فکر مى کنند؟ چون آن زمان ضدانقلاب و گروهکها از این رهگذر هم نفوذ کرده و به خواهران و برادران سپاه و بسیج و ارتش لطمه مى زدند. چرخهاى ویلچر را گرفته بودم و از ته دل خدا را صدا مى زدم. بعدها هر گاه به یاد آن واقعه افتادم از نیروى خاصى که در آن لحظات به من داده شد, احساس شوق و شعف کردم, توسل خاصى بود و پاسخ خاص ترى, تا اینکه یکى از برادران رسید و دسته ویلچر را گرفت و آن را هدایت کرد.

* با شروع جنگ, کردستان چه وضعیتى پیدا کرد؟
ـ سیماى کردستان در دوران جنگ, همان سیماى استانهاى جنگ زده بود, با شدت بیشتر. حملات هوایى و زمینى بسیار, از ابتدا تا آخرین روزهاى جنگ و پذیرش قطعنامه تداوم داشت, به اضافه اهرم فشارى مانند گروهکها که در دامن عراق به فعالیتهایشان ادامه مى دادند.

* چگونه؟
ـ یک ارتباط دو سویه میان آنها وجود داشت هم گروهکها جان پناه عراق بودند و هم عراق با دادن جا و امکانات در خاک خود و کمکهاى تسلیحاتى به آنها حمایتشان مى کرد. البته در دوران جنگ آنها کمتر مستقیم وارد صحنه درگیرى مى شدند, اما ارائه اطلاعات مثلا براى بمبارانها از فعالیتهاى آنها بود. بى شک گروهکها در بمباران 15 خرداد سال 62 شهر بانه نقش داشتند; بمبارانى که از آثار بارز جنایات عراق در طول جنگ است. مردم در پارک شهر بانه جمع شده و به سخنان امام جمعه شهر گوش مى دادند که هواپیماهاى عراقى محل را بمباران کردند. مردم هیچ سرپناهى نداشتند. حداقل 500 نفر که اکثر کودک و جوان بودند به شهادت رسیدند و بیش از 1000 نفر زخمى شدند. صحنه وحشتناکى بود. تکه هاى بدن بر در دیوار و درخت دیده مى شد و همه جا را خون فرا گرفته بود.

* شما در طول جنگ چه مى کردید؟
ـ در طول آن سالها دیگر یک امدادگر شده بودم, آشنا با همه مراحل امدادگرى و ارائه خدمات به مجروحین جنگى. در بیمارستانهاى سقز, مریوان و سنندج و حتى گاه در بیمارستانهاى صحرایى در حین عملیات و آماده باش تلاش مى کردم تا سهمى از عنایت و اجر الهى را به دست آورم. همچنین در ستادهاى پشتیبانى جنگ که به همت جهادسازندگى اداره مى شد, فعالیت داشتم.

* خاطره اى از آن دوران را بیان مى کنید؟
ـ بله. البته طبیعى است که به شما بگویم آن دوران همه لحظاتش خاطره بود اما فکر مى کنم به مناسبت این مصاحبه خاطره اى را براى شما بازگویم که نشانگر روحیه مقاومت و ایثار زنان در جریان دفاع مقدس است.
دى ماه سال 65 بود. در بیمارستان سنندج بودیم که عراق اقدام به بمباران شدید شهر کرد. پس از دقایقى سیل مجروح و شهید به بیمارستان سرازیر شد. آن قدر مجروح آورده بودند که دیگر در راهروها هم جا نبود و آنها که جراحت کمترى داشتند سرپا ایستاده بودند.سردخانه از شهدا پر شده بود و راهروى جلوى سردخانه نیز آکنده از اجساد بر روى هم انباشته شهدا بود. من و همکارانم هم مشغول فعالیت و رفت و آمد براى پاسخگویى به آن شرایط خاص بودیم که به یکباره دیدم یکى از پرستارها شیشه سرمى را که در دست داشت به یک سو پرت کرده و خود را به روى جسد بى جان و نیم سوخته دو کودک انداخت. او در میان شهدا اجساد دو کودک خود را یافته بود, با صورتهایى سوخته که در وهله اول حضور همسرش در کنار آنها موجب شناسایى بچه ها شده بود. همه گیج به این صحنه مى نگریستیم. حدود 10 دقیقه لحظاتى دخترش را در آغوش گرفت و گریست و با او حرف زد و بعد پسرش را به آغوش کشید.
اما پس از دقایقى, نگاهى عمیق و عجیب به اطراف کرد, بچه ها را آرام بر زمین گذاشت و گفت: اینها دیگر شهید شده اند, بروم و به زنده ها برسم! آن موقع من 17 سال داشتم و هنوز مادر نشده بودم. یعنى با این که هنوز احساس یک مادر را تجربه نکرده بودم, سختى آن لحظات را بر او دیدم و امروز که خود مادر هستم اعتراف مى کنم که آن صحنه غیرقابل باور, تصور و تحمل بود.

* او همان دو فرزند را داشت؟
ـ بله, همین دو فرزند را داشت و آنها را به همسرش سپرده و به سرکار آمده بود. همسرش هم لحظاتى براى خرید از منزل خارج مى شود که همان موقع عراق شهر را بمباران کرد و بمبى هم به خانه آنها اصابت مى کند.

* آن خانم سنندجى بود؟
ـ به خاطر ندارم. البته کرد بود و بعد از مدتى هم از سنندج رفت و من بعدها نتوانستم ردى از او بیابم. اجساد آن دو کودک در میان شهداى سنندج به خاک سپرده شده و هر از چندى سعى مى کنم به سر مزارشان بروم.
به هر حال این نمونه اى از روحیه مقاوم و عجیب زنان در طول جنگ بود که آن طور که باید بدان پرداخته نشد و در نتیجه از آن بهره لازم گرفته نشد.

* حالا از ازدواجتان بگویید. چطور شد با یک شیعه ازدواج کردید؟
ـ در آن موقعیت جنگى و آن شرایطى که زندگى مردم داشت اصلا به ازدواج فکر نمى کردم و همیشه مى گفتم تا جنگ هست با من از ازدواج صحبت نکنید. چون مى خواهم بدون هیچ قید و شرطى در صحنه حضور فعال داشته باشم. بعد از قطعنامه یکى از روحانیون محترم که خانواده ام را مى شناختند و از همسرم هم شناخت کاملى داشتند واسطه شدند و همسرم را به من معرفى کردند.
براى من مهم بود که همسرم, هم عقیده ام و در مسیر انقلاب باشد. این که پاسدار باشد برایم مهم بود. چون اخلاصى که از بچه هاى سپاه در دوران جنگ دیده بودم بسیار باارزش بود.
بنا بر این مذهب نمى توانست مشکلى باشد, بلکه معیار ((اخلاص)) بود.

* یعنى وقتى به شما گفتند ایشان شیعه است, برایتان یک نکته قابل تإمل نبود؟
ـ نه, بخصوص اینکه در خانواده ما این مشکلى به شمار نمىآمد. همسر برادرم هم شیعه هستند به ویژه اینکه براى ما شافعى مذهبها فاصله کمترى با مذهب جعفرى وجود دارد. اصل ایمان و اخلاق بود که هنگام معرفى همسرم این موارد را در وى تایید کردند.
از سوى دیگر من از 11 سالگى که درگیر فعالیتهاى اجتماعى شدم اغلب با اهل تشیع کار کردم و منافاتى میان این مذاهب ندیدم. خدا و قرآن و پیامبر ما یکى و اصل برایم مسلمانى بوده است. همچنین به خاطر تحصیلات حوزوى که داشتم دریچه اى دقیق تر و گسترده تر به رویم گشوده شده و این مسإله برایم حل شده بود. وقتى بحث اسلام در میان است دیگر نژاد, جغرافیا و فرهنگ در قیاس با آن مهم نیست.

* ازدواجتان چگونه سرگرفت؟
ـ خیلى سریع و در ظرف 3 روز.

* والحمدلله موفق؟
ـ خوشبختانه.

* چند فرزند دارید؟
ـ دو فرزند داریم و در کمال تفاهم و آسایش فکرى و روحى زندگى مى کنیم.
البته نه این که هیچ اختلاف سلیقه اى مطرح نباشد, اما اختلاف سلیقه در حد معقول آن خود نشان از نشاط زندگى است. خوشبختانه اختلافاتى جدى و عدم تفاهم وجود ندارد.

* بچه ها چه وضعیتى دارند؟
ـ گذاشتیم بزرگ شوند و خود انتخاب کنند. نخواسته ایم در ذهنشان نسبت به مذهب تشویش ایجاد شود. پسرم هنوز 10 ساله و دخترم 9 ساله است. ما هیچ چیزى را به آنها تحمیل نکرده ایم. البته پسرم چند بار تا به حال گفته اگر چه شیعه و سنى تفاوتى ندارد, اما چون پدرم شیعه است من هم اهل تشیع هستم. یا دخترم گفته مامان که نماز مى خواند من هم مى خواهم با او نماز بخوانم. به هر حال آنها باید بتدریج از بینش قوىترى برخوردار شده تا در زمان لازم انتخاب کنند.

* رابطه تان با خانواده همسر چگونه است؟
ـ الحمدلله بسیار حسنه است. رفت و آمد داریم و فراتر از آن, بیش از عروس و مادر شوهر یا خواهر شوهر با یکدیگر دوست هستیم. با خواهر شوهرهایم واقعا مانند خواهر هستیم. آنها حتى بسیارى از مشورتهایشان را با من مى کنند و این نشان دهنده لطف آنها به من است.
جالب است بدانید که رابطه همسرم با خانواده اش پس از ازدواجمان مستحکم تر شد. ایشان در 6 سالگى پدرشان را از دست دادند. چند سال بعد مادرشان ازدواج مجدد کردند و همسرم از آن زمان با برادرشان زندگى کردند. ایشان براى دیدن مادرشان رفت و آمدهاى کوتاه داشتند. اما پس از ازدواج و فهمیدن این موضوع گفتم اولین جایى که مى رویم منزل مادرتان است و محل اسکانمان هم همانجاست. این موضوع مادر شوهرم را بسیار خوشحال کرد و بعد از سالها انتظار, آرزویش که بودن در کنار پسرش بود برآورده شد.

* خانم هاشمى نسب, در این سالها آیا مطالعاتى هم بر روى اندیشه هاى شیعى داشتید؟
ـ بله, به صورت جنبى ـ به علت علاقه اى که همواره به دانستن بیشتر داشته ام, مطالعاتى کرده ام. مثلا کتب شهید مطهرى را بسیار مى پسندم و همچنین دیدگاههاى حضرت امام را که به ایشان علاقه بسیار خاصى داشتم.
البته در طول حیاتشان نایل به دیدارشان ـ که آرزوى قلبى ام بود ـ نشدم. اما در خواب زیارتشان کرده ام. رحلت ایشان هم ضربه مهلکى به من بود. چنان شیون مى کشیدم که همسایه ها تصور کرده بودند خبر شهادت همسرم را آورده اند. آن زمان ایشان براى مإموریتى در نقاط مرزى به سر مى بردند. این همان حالتى است که انسان مسلمان به بزرگان دین دارد و اینجا دیگر شیعه و سنى مطرح نیست.

* خانم هاشمى نسب, دوباره به موضوع کردستان باز گردیم. در ابتداى گفتگو اشاره اى داشتید به محرومیت استان کردستان. البته آن زمان بسیارى دیگر از نقاط کشور در محرومیت به سر مى بردند. اما ظاهرا وضعیت کردستان خاص بود و تحلیل هایى هم در آن زمان خیلى بر سیاست رژیم شاه در محروم نگاهداشتن این استان رواج داشت. شما چه تحلیلى از این موضوع دارید؟
ـ دقیقا همین است که مى فرمایید. تاریخ هم این موضوع را ثابت کرد. ویژگى خاص کردستان بحث کردها و کردستان, عراق و ترکیه بود. موضوع حزب دمکرات که یکى از رهبران آن به نام محمد قاضى در مهاباد اعدام شد و هراس از اتحاد کردهاى ایران, ترکیه و عراق دولتهاى وقت هر سه کشور را به این نتیجه رسانده بود که باید این مردم در محرومیت مطلق به سر برند و هرگز پا نگیرند. این نوعى توافق بین سه کشور بود. حتى بخشى از دولت سوریه نیز این شیوه را حمایت مى کرد, اما نه به این شدت. به همین لحاظ محرومیت همه جانبه اى استان را فراگرفته بود.

* اکنون اوضاع چگونه است؟ پس از آن دوره محرومیت و سپس جنگ, چگونه و چه مدت دوران گذار و انتقال را گذراندید و آیا اکنون وضعیت به دوره ثبات رسیده است؟
ـ الحمدلله الان وضعیت در کردستان بسیار خوب و متفاوت است. در بحث امنیت حدود 15 سال است که کمتر مشکلى مشاهده مى شود. چون بحث جنگ که تا پایان آن مانند سایر استانهاى درگیر بودیم. با پایان جنگ این امنیت دو چندان شد و دیگر از آن هیاهوها خبرى نیست. یعنى بطور کلى در مناطق کردنشین استانهاى آذربایجان غربى, کرمانشاه و کردستان امنیت برقرار است, حتى در نقطه صفر مرزى. در جریان انتخابات شوراها که مسوولیت بازرسى منطقه مریوان و نقاط مرزى را بر عهده داشتم به چشم دیدم که مردم در آن مناطق در کمال صحت و امنیت پاى صندوقهاى رإى رفتند.

* این امنیت را نتیجه چه چیزى مى دانید؟
ـ چند چیز, اول خون شهدا. کردستان مدیون شهداست و ما نباید این را فراموش کنیم. دیگر, خود مردم که حسابشان را از گروهکها و ضد انقلاب جدا کردند. خیلیها در ابتدا فریب خوردند. جوانانى که مى خواستند به خلق کرد خدمت کنند. اما با رو شدن دست ناپاک گروهکها پرده ها کنار رفت و آگاهیها افزایش یافت. علت دیگر هم عملکرد جمهورى اسلامى بود. عملکرد نظام موجب طمإنینه در مردم شد و آنها آرامش خاطر خود را به دست آوردند. در ضمن عموم مردم هم داراى اخلاص بودند و خداوند آنها را یارى کرد.

* پس از جنگ, روند توسعه و سازندگى در این استان چگونه بوده است؟
ـ اساسى ترین مشکل کردستان امنیت بود و به طور قطع وقتى امنیت برقرار شود, توسعه هم در پى آن خواهد آمد.خوشبختانه از نظر اجتماعى, فرهنگى و اقتصادى روند رو به رشدى داشته ایم. در بحث آموزش و گسترش مراکز دانشگاهى یک تغییر 180 درجه داشته ایم. اینجا پیش از انقلاب فقط دانشکده تربیت دبیر داشتیم. اما پس از آن و تاکنون در اکثر شهرهاى کردستان مراکز آموزشى دانشگاهى, مانند دانشگاه آزاد و پیام نور ایجاد شد. خود دانشگاه کردستان که دانشگاهى مطرح در سطح کشور است و رشته هاى مختلفى دارد, همچنین دانشگاه علوم پزشکى. نکته مهم اینکه سطح کیفى این دانشگاهها نیز خوب است.
در بحث برق و مخابرات مى توانم بگویم در روستاهایى که در 5 کیلومترى شهرها هم بود, آب و برق نداشتند. اما به یمن جمهورى اسلامى امروز حتى نقاط صعب العبور نیز از نعمت آب, برق و مخابرات برخوردارند. مثلا منطقه اورامان که بسیار صعب العبور است یا روستاهاى عمودى, هم برق, هم آب و هم مخابرات دارند. دبیرستان شبانه روزى و امکانات بهداشتى هم هست .

* منظورتان از روستاهاى عمودى چیست؟
ـ یعنى روستاهایى که مسیر آنها کاملا صعب العبور است و دورترین نقاط به مراکز شهرى هستند. خاطره جالبى از تإثیر این تلاشها و فعالیتها دارم. یکى از سران گروهکها که خود را تسلیم کرده بود در مصاحبه اى وقتى از وى پرسیدند انگیزه اى که باعث شد به آغوش جمهورى اسلامى باز گردى و خود را تسلیم کنى, چه بود؟ گفت: من در عقیده ام بسیار سر سخت بودم و دهها سال دیگر انگیزه جنگیدن با جمهورى اسلامى را داشتم. اما دیدن جهادگرانى که در نقاط دوردست در حال برق رسانى و جاده کشى بودند, مرا بخود آورد گفتم: اینها چه کسانى هستند و من چه کسى؟ ادعاى آنها که واقعا دارند به خلق کرد خدمت مى کنند درست است یا من؟ این شرمندگى باعث شد بخود آیم.

* اما با وجود همه این تغییرات قطعا راه زیادى تا محرومیت زدایى کامل در پیش داریم. کمبودها چیست و در چه زمینه هایى باید بیشتر کار شود؟
ـ این استان به دلایل مختلف, 70 هزار بیکار دارد, مانند عدم سرمایه گذارى بخش خصوصى و حتى دولتى به خاطر هراس از عدم امنیت, فرهنگ پشت میزنشینى و ... به هر حال بسیارى در این استان در فقر به سر مى برند و حمایتهاى دولت و یارانه ها مى بایست تا سر و سامان گرفتن امور با قوت ادامه یابد.
باید به ایجاد مشاغل مولد و پایدار مبادرت ورزیم. البته طبیعى است بحث مشارکت مردمى بسیار مهم است, زمینه آن هم وجود دارد, تعداد تعاونیها قابل توجه است و برخى به این استان لقب استان تعاونیها داده اند اما در همین بحث هم مشکلاتى مانند عدم تخصص, عدم نقدینگى و ... بروز نموده است. بهره هاى سنگین بانکها هم که هیچ استثنایى قایل نمى شود, بنابراین در این بخشها باید فکر اساسى بشود.

* به عنوان دبیر کمیسیون امور بانوان استان, کیفیت حضور زنان در امور استان را چگونه ارزیابى مى کنید؟
ـ خوشبختانه پس از انقلاب اسلامى به خاطر دیدگاههاى روشن حضرت امام, باب خوبى در مسایل زنان باز شد و در یک روند آرام همواره رو به بهبود بوده است. به طورى که به عنوان مثال در مسایل اجتماعى شاهد حضور 20 نامزد نمایندگى مجلس براى دوره ششم بوده ایم و یا اکنون 6 نفر از زنان عضو شوراهاى اسلامى استان هستند. این موضوع در واقع نوعى بالندگى سیاسى هم به شمار مىآید. البته همانطور که گفتم این روند تدریجى بوده است. چنانچه در دوره هاى قبلى مجلس حتى تا دهه پیش آقایان در انتخابات شرکت مى کردند و حتى بعضى از قول خانم و دخترهایشان به هر کس مى خواست رإى مى دادند. اما در سالهاى اخیر بتدریج خانمها حرف خودشان را مى زنند و به منتخبین خود رإى مى دهند.
ایجاد و رشد تشکلهاى غیر دولتى نیز پا گرفته و روند روزافزون آن نشان از عزم آنان براى حضور جدى در مسایل سیاسى و اجتماعى دارد اگر چه هنوز راه طولانى در پیش داریم و باورهاى فرهنگى غلطى که بر استان حاکم بوده, هنوز کم و بیش وجود دارد. مثلا قبل از انقلاب, کمتر خانواده اى در ازدواج حق انتخاب به دختر مى داد. هر کسى را که خانواده مى پسندید, دختر باید به او پاسخ مثبت مى داد. دخترها هم مادران خود را دیده بودند و فکر مى کردند بالاخره باید ازدواجى صورت بگیرد و مسایل دیگر مهم نیست. آنها پس از مراسم خواستگارى تا لحظه عقد حق دیدن و حرف زدن با همسر آینده شان را نداشتند. در زمینه تحصیل هم تحول عمیقى ایجاد شده است.
بحث تحصیل براى دختران فقط در خانواده هاى مرفه شهرنشین مطرح بود اما الان در هیچ یک از این زمینه ها بدان صورت عمل نمى شود. آگاهیها افزایش یافته و حتى در روستاها اهالى مینى بوس اجاره مى کنند تا دخترانشان از این روستا به روستاى دیگر براى ادامه تحصیل بروند.

* خانم هاشمى نسب, خیلى اوقات وقتى از زنان کرد صحبت مى شود, در اذهان زنان سلحشورى سوار بر اسب و تفنگ بر دوش, تصویر مى شود که البته نمى دانیم ریشه در چه واقعه, زمان و مکانى دارد؟ آیا این تصویر واقعى زن کرد است؟
ـ البته این تصویر به تاریخ کردستان در زمان حمله روسیه باز مى گردد که مى گویند زنان با چنین وضعیتى در مقابل روسها ایستادند, جنگیدند و آنها را از شهرها و روستاها عقب راندند. اگر چه آنها سپاه یا تشکیلات خاصى نداشتند بلکه بنابر مقتضیات زمان دست به مبارزه زده بودند اما اینک شما همان سلحشورى را مى توانید در زندگى, مزرعه و دامدارى آنها ببینید که حدود 80 % این امور سخت به دست زنان صورت مى گیرد و آن شجاعتى که تصویر شد اینک در مورد زنان روستایى کرد کاملا صادق است.

* در دوران جنگ چطور؟
ـ نه به آن شکل, اما در مورد خانواده هایى که مردانشان مسلح بودند مثل پیشمرگان کرد مسلمان, زنان مسلحانه در غیاب همسرشان از خانواده محافظت مى کردند. با چند تن از آنان در بانه صحبت مى کردیم مى گفتند شبها تا صبح نمى خوابیدیم و برخى موارد هم بوده که درگیر شده ایم.

* این گفتگو پس از مدتها برنامه ریزى بالاخره در ایام هفته وحدت و میلاد مبارک حضرت رسول(ص) انجام مى گیرد شایداین خود حکمتى دارد. به این مناسبت آیا مطلبى دارید؟
ـ من فکر مى کنم ما مسلمانان اعم از شیعه و سنى باید به حبل پروردگار چنگ بزنیم که خداوند در آیه شریفه مى فرماید: و اعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا. ما باید خودمان را آماده کنیم تا اگر هر بدخواهى قصد تعرض به اسلام و ملت ما را داشت مقابلش بایستیم. بخصوص با توجه به دیدگاههاى جناب آقاى خاتمى و موضوع گفتگوى تمدنها, چقدر خوب است پیش از سال 2001 ما خودمان در ایران بحث گفتگوى مذاهب را داشته باشیم, اختلافات را کنار بگذاریم و بیشتر یکدیگر را بشناسیم.

* ان شإالله. خانم هاشمى نسب به خاطر دارم اولین ملاقاتى با شما در محل استاندارىصورت گرفت, آن روز مزار شهیدى را نشان دادید که در محل استاندارى قرار دارد. شهیدىگمنام که هر روز کار را با خواندن فاتحه اى بر سر مزار او آغاز مى کنید. اگر موافق باشید حسن ختام این گفتگو یاد شهیدى گمنام در استان کردستان باشد. ماجراىاین شهید و مزار او در محل استاندارى چیست ؟
ـ در سال 59 در یک درگیرى شدید میان گروهکها و بچه هاى سپاه و بسیج, استاندارى به محاصره ضد انقلاب در آمد. این شهید یک بسیجى است که در این محاصره به شهادت مى رسد و چون نمى توانستند جسدش را خارج کنند, همانجا او را دفن مى کنند. بر مزارش نوشته شد بسیجى شهید از مشهد و مزارش در میان فضاى سبز استاندارى قرار گرفت. اما باید خبرى را به شما بدهم اخیرا با پیگیریهایى که از سوى رییس دفتر استاندارى صورت گرفت این شهید عزیز شناسایى شد. او نامش عباس باقى و اهل قم است و قرار است بزودى پدر و مادرش بیایند...


* و او را ببرند؟
ـ ممکن است. این تصمیم با آنهاست. اما براى ما که سالهاست به وجود او در این استاندارى انس گرفته ایم بسیار سخت است. من سالهاست صبح به صبح با خواندن فاتحه اى بر سر مزار او نیروى کار مى گیرم. البته همیشه از او مى خواستم که هویتش را آشکار کند. در خواست مى کردم حداقل به خوابم بیاید تا بتوانم سراغ خانواده اش را بگیرم. اتفاقا چندى قبل خواب دیدم این مزار دیگر در استاندارى نیست و به جایى مثل بهشت شهدا منتقل شده ولى در بیدارى هر چه کردم نتوانستم نام او را که بر مزارش بود, به خاطر آورم. مى دانید, وقتى انسان حالت خلوص شهدا را قبل از شهادت دیده باشد به آنها نوعى وابستگى پیدا مى کند. امید دارم مردم از یاد آنها غافل نشوند.


* ان شإالله و موفق و موید باشید.
ـ شما هم همینطور.