نقد فیلم عروس آتش ، داماد خون

نویسنده


 

نقد فیلم
عروس آتش, داماد خون
مریم بصیرى

 

 

عروس آتش

 

کارگردان: خسرو سینایى
فیلمنامه نویس: خسرو سینایى, حمید فرخ نژاد
بازیگران: سعید پورصمیمى, حمید فرخ نژاد, مهدى احمدى, غزل صارمى, سلیمه رنگزن و ...
((عروس آتش)) تقابل دو فرهنگ سنتى طایفه اى و مدرنیته شهرى است. این فیلم نه تنها در مضمون که در ساختار و فرم نیز بر تضادهاى آشکار این دو تفکر پافشارى مى کند و قصد دارد سنتهاى راکد و ایستا را به پویایى دنیاى مدرن برساند.
تیتراژ فیلم با نماى زیبا و خیال انگیز آوردن عروس, بر پرده نقش مى بندد. عروس که بر کرجى سوار است و بر روى آب پیش مىآید; نورپردازى در شب, شطى که مردم هلهله کنان در اطراف آن ایستاده اند و فضاى سرسبز و در عین حال مرموز, خود حال و هواى خاصى به کار مى بخشد و از همان آغاز فیلم به تماشاگر گوشزد مى کند که با جغرافیایى خاص و تفکراتى ویژه روبه روست.
دوربین روى چهره پر از اندوه عروس مى رود و بیننده با کلوزآپ او از همان شروع فیلم وارد فلاش بک مى شود; البته فلاش بکى از دید کارگردان و نه عروس.
احلام دخترى است که در کودکى پدر خویش را از دست داده و به همراه مادرش از عشیره به شهر کوچ کرده و حال که دانشجوى سال آخر پزشکى است, قصد دارد با دکتر پرویز که استاد اوست ازدواج کند, ولى از دید مادر احلام مانع بزرگى بر سر راه آنهاست و مانع چیزى نیست جز سنتهاى طایفه اى و رسم ازدواج دختر با خویشاوندان خود. دکتر به دیدن مادر احلام مى رود تا رضایت او را جلب کند. مادر با اینکه مى داند پسرعموى احلام خلافکار است و سواد ندارد و نمى تواند همسر خوبى براى دخترش باشد, ولى با این همه اصرار دارد که احلام حتما زن پسرعمویش بشود, حتى هدایایى را که وى براى دخترش فرستاده است به دکتر نشان مى دهد و مى گوید همه اینها به آن معناست که احلام نامزد دارد, نامزدى که هر وقت براى قاچاق به آن طرف آب مى رود براى احلام هدیه اى مىآورد. مادر تا آنجا بر سر حرف خود است که به پرویز مى گوید: دکتر هستى که باش, پسرعمو که نیستى.
احلام که سخت آزرده شده است; از سنتهاى ناپسند طایفه اش داد سخن برمىآورد و اینکه در عشیره او مردان, زن را ملک خود مى دانند و اگر کسى بخواهد ملکشان را از آنها بگیرد, سرش را مى برند و اگر مرد قبیله خونش بریزد غیرتش نمى ریزد. دکتر که با چنین فرهنگى ناآشناست اظهار مى کند که مگر قانون جنگل در آنجا حاکم است که هر کس مى تواند به راحتى دیگرى را به قتل برساند؟
اینها همه و همه باعث مى شود تا احلامى که دل به عشق دکتر بسته است برآشوبد و به دیدار فرحان پسرعمویش که تا به حال حتى او را ندیده است برود و وى را از این ازدواج منصرف کند. در نخستین دقایق آشنایى با فرحان, مرد با شرمى ذاتى و غیرتى بسیار به احلام گوشزد مى کند که او هر چه بخواهد, برایش فراهم مى کند و حتى حاضر است به خاطر وى شط را پشت و رو کند! اما احلام رک و راست از بى علاقگى خود و عدم تفاهم و تحصیلات حرف مى زند و اینکه آنها حتى حرف همدیگر را نمى فهمند و نمى توانند یکدیگر را خوشبخت کنند. احلام با زبان دخترى تحصیلکرده و احساساتى حرف مى زند و فرحان با زبان مردى عامى و عشیره اى. او که از سخنان دخترعمویش به خشم آمده, اعلام مى کند که تمام شیوخ عرب حاضر هستند دخترشان را به او بدهند ولى چون سنت عشیره حکم مى کرده که وى با دخترعمویش ازدواج کند, لذا به انتظار او مانده است. حتى به صراحت مى گوید که علاقه خاصى به احلام ندارد, ولى نه او مى تواند حرفى بزند و نه حتى خود وى, بلکه قانون عشیره است که حرف مى زند و آنها را مجبور به ازدواج با همدیگر مى کند و دوباره تإکید مى نماید که عشیره خانواده بزرگى است که باید همه تابع قانون آن باشند و دختر نمى تواند با شخص دیگرى جز پسرعمو ازدواج کند.
از سویى دگر, دکتر به سراغ وکیلى مى رود تا وى را یارى دهد, ولى تنها پاسخى که مى شنود این است که هیچ چیز بدتر از اعتقادات و سنتهاى غلط رایج در اذهان نیست و جان وى در خطر است. وکیل خاطرنشان مى کند براى عشیره آدم کشتن به خاطر ناموس, افتخار است و چون خانواده مقتول خود راضى به قتل هستند هیچ شکایتى صورت نمى گیرد و قاتل آن طور که باید, به سزاى عملش نمى رسد.
از آن جایى که سینایى سابقه اى طولانى در مستندسازى دارد و جدیدا به سینماى قصه پرداز رو کرده است, هنوزانگیزه هاى فیلم مستند در او زنده است, پس وى مى کوشد ماجراهایى را که در دنیاى واقع اتفاق افتاده است از زبان وکیل بازگو کند و به نمونه هاى مشابه هم بپردازد. این جاست که وکیل مى گوید: آدمهاى عشیره فکر مى کنند خون خودشان از خون هر کس دیگرى پاک تر است و خون غریبه را ناپاک مى دانند و به آنها اجازه نمى دهند که وارد عشیره شان بشوند و به مرور زمان باعث از هم پاشیدگى طایفه گردند; پس به خاطر حفظ قدرت عشیره, دختران مجبور به ازدواج با پسرعموهاى خود هستند تا خون پاک عشیره همچنان پاک باقى بماند. حتى در مقابل اعتراض دکتر به وکیل, وى مى گوید که این مسإله هیچ راه حل منطقى ندارد و پرونده قتل هاى ناموسى همه بلاتکلیف مانده اند.
دکتر که از وکیل هم ناامید شده است تصمیم مى گیرد که خود به عشیره برود و با ریش سفیدان حرف بزند, ولى آنها هم حق را به فرحان مى دهند و دکتر را از طایفه مى رانند. هنگامى که پرویز دلشکسته و غمگین به سراغ ماشینش مىآید تا بدون دیدن احلام و با پاسخ منفى ریش سفیدان بازگردد, متوجه تیغه چاقویى مى شود که در لاستیک ماشین فرو رفته است, تیغه اى که احتمال داشت در قلب او فرو برود. فرحان جلو مىآید و با دکتر درگیر مى شود ولى آن قدر مردانگى دارد که مردان عشیره را که با چاقو به کمکش آمده اند بتاراند و خود به تنهایى با دکتر به کشمکش بپردازد. بعد از آن فرحان زبان خشونت را به کنارى مى گذارد و با زبان سر به سخن گفتن مشغول مى شود: ((دارم باهات حرف مى زنم که کار دیگه اى نکنم.)) و پاسخ کنایه دکتر این است که ((خیلى ممنون که منو نکشتى و فقط کتکم زدى!)) فرحان به دکتر تفهیم مى کند که آنجا قبیله آنهاست و قانون خودش را دارد و چون احلام ناموس اوست و دکتر این را نمى فهمد, لذا وى را مى زند. حتى اعتراف مى کند که خود به تمامى مانند مردان طایفه خشن نیست و اگر کس دیگرى به جاى او بود تا به حال مراسم چهل وى هم برگزار شده بود. سپس صراحت را به حدى مى رساند که مى گوید اگر در شهر شما کسى به خواستگارى زن شوهردار برود با او چه برخوردى مى کنند! اینها همه نشان مى دهد که غیرت فرحان به اندازه اى نیست که به خاطرش دست به چاقو ببرد و رقیب را بکشد.
از سویى دیگر که احلام توسط خاله فرحان به ماجراى زد و خورد پسرعمو و پرویز پى برده است به دیدن فرحان مى رود و به یادش مىآورد که دکتر بیست سال درس خوانده و او چند سال است که وى را مى شناسد و ... و جوابش تنها یک سیلى است و پاسخ فرحان که ((من فرحان هستم و بار آخرت باشد که اسم غریبه را جلوى من مىآورى.))
احلام نیز از آن جایى که تحت مراقبت فرحان است و نمى تواند طایفه را ترک کند نزد خاله ماندگار مى شود و او را مجبور مى کند تا سرگذشت خودش را تعریف کند. خاله در نه سالگى به همسرى مردى عقیم در آمده و در شانزده سالگى بالاخره توانسته است طلاق بگیرد ولى شوهر سابقش تبدیل به زندانبان او شده و با تفنگ بیرون خانه پدریش کشیک داده تا زن با شخص دیگرى ازدواج نکند و راز او بر ملا شود. خاله با طلاق آزاد نشده و نتوانسته به آرزوى بچه دار شدنش برسد و حال که شوهر سابقش مرده, او به سنى رسیده که دیگر قادر به بچه دار شدن نیست.
احلام که خود همه چیز را قبلا شنیده است, به خاله خاطرنشان مى کند که چرا با گذشته اى چنین, هنوز از قانون طایفه حمایت مى کند و حتى وى را مجبور مى نماید که همسر فرحان شود. احلام از وضعیت دخترها, زنها و پیرزنهاى عشیره سخن مى گوید و اینکه آنها فقط زنده هستند ولى زندگى نمى کنند. خاله که گویى طى این گفتگو و یادآورى محرومیت هاى گذشته, متحول شده است و از خواب چندین ساله بیدار شده, در خلوت خودش به فکر فرو مى رود و با خودش حرف مى زند. او حتى خویش را با گاوى مقایسه مى کند و به گاو مى گوید که ((سهم من از زندگى به اندازه تو گاو نبود. من بچه اى نداشتم که شیرم را بمکد ولى تو گوساله دارى که شیرت را مى خورد.)) با نشان دادن چشمان گاو و حرکت سر او و صدایش, کارگردان مى خواهد بگوید که گاوها حرف خاله پیر را مى فهمند ولى آدمها نه! خاله دردکشیده حتى در حالتى مسخ شده به گاو مى گوید که پسرى در دل و سر خود دارد و از گاو مى خواهد که این ماجرا را به کسى نگوید, چرا که تا به حال هیچ کس نمى دانسته که او در تنهایش پسرى زاده و هر روز شیرش داده و بغلش کرده است. زن از عمر سوخته خود مى گوید و از دیگر زنهایى که به این ازدواجهاى اجبارى تن داده و دم نزده اند.
صحنه صحبت خاله با گاو یکى از اثرگذارترین و دردناک ترین صحنه هاى فیلم است و این درد وقتى به اوج مى رسد که خاله به دیدن فرحان مى رود و مى گوید که مى خواهد بعد از سالها اعتراف کند که دلش مى خواسته او پسر وى باشد, پسرى که مثل پدر و عمویش نباشد که زنى را بالاجبار بگیرد و دیگرى را رد کند. چرا که پدر فرحان که پسرعموى بزرگ خاله بوده با او ازدواج نکرده و خاله مجبور شده زن برادر عقیم شود. از سویى دیگر خواهر خاله با پدر فرحان ازدواج کرده در حالى که تمایلى به این ازدواج نداشته است. هر دو خواهر مجبور به زندگى با مردانى شده اند که علاقه اى به آنها نداشته اند. خاله با دلى درد کشیده و دیدگانى گریان به فرحان التماس مى کند که ((پدر و عموى تو زندگیم را سوزاندند, تو زندگى این دختر را نسوزان!)) فرحان که با این تحت تإثیر حرفهاى خاله قرار گرفته است ولى از حرفهاى خاله زنکى و گرفتار آمدن به ننگ بى غیرتى مى ترسد و با اینکه مى داند احلام دل به دیگرى بسته و از او بدش مىآید ولى با این همه توسط خاله براى احلام پیغام مى فرستد که وى بیش از دو راه ندارد یا اینکه زن او بشود که پسرعمومى بزرگتر است و یا زن برادر کوچکترش بشود. راه دوم نیز این است که تا آخر عمر در عشیره بماند و با هیچ کس ازدواج نکند. خاله مى گوید اینها را که همه مى دانند حرف خودت چیست و فرحان که گویا خود اراده اى از خویشتن ندارد و مطیع بى چون و چراى قوانین طایفه است اعلام مى کند ((مرد عشیره بودن سخته, خیلى سخته)).
احلام ناامید, به اجبار به ازدواج رضایت مى دهد و در حالى که هنوز در خانه زندانى است با خودکارى که دکتر به وى هدیه داده است نامه اى براى او مى نویسد تا به خاطر نجات جان خودش هم که شده است وى را فراموش کند. در آخر نامه هم تإکید مى کند که فلان روز براى خرید عروسى به شهر خواهند آمد و اگر تمایل دارد مى تواند آن روز دنبال وى بیاید. خاله که به طور پنهان از محتواى نامه مطلع شده است, آن را به پست خانه مى برد. دکتر بعد از خواندن نامه به وکیلش مى گوید قصد دارد در روز خرید, احلام را برباید و عقدش کند و سپس وى را از ایران خارج نماید تا دست عشیره اش به او نرسد. وکیل این کار را منطقى نمى داند ولى شور و التهاب دکتر جوان گویا تحولى در فکرش برمى انگیزد و او را به اندیشه وامى دارد, طورى که وکیل مى اندیشد شاید زندگیش را باخته باشد چون هیچ وقت مثل او عاشق نشده است.
روز خرید عروسى, زنان احلام را همراهى مى کنند, فرحان و برادرش هم دورادور مواظب هستند. دکتر در مدخل ورودى بازار قدم مى زند. خاله تا وقت را غنیمت مى بیند, احلام را فرارى مى دهد. با سر و صداى مادر فرحان مردم جمع مى شوند و دکتر و احلام را در حین فرار مى گیرند. برادر فرحان که خشن تر از خود اوست با چاقویش جلو مىآید تا دکتر رابکشد; حتى به فرحان مى گوید همان روزى که دکتر به عشیره آمده بود باید خونش ریخته مى شد تا این روز پیش نمىآمد. اما فرحان که با خونریزى مخالف است جلوى برادرش را مى گیرد. زنان احلام را سوار ماشین مى کنند و مى برند و مردان سوار بر موتورهایشان در پى ماشین به سمت عشیره راه مى افتند. وکیل دکتر را از مهلکه مى گریزاند و سوار ماشین مى کند. دکتر که خشمگین شده و به قول خودش غیرتش به جوش آمده ناگهان تغییر مسیر مى دهد و به دنبال احلام راهى عشیره مى شود ولى در میان راه با یک تریلى تصادف مى کند.
در همین نما فلاش بک پایان مى یابد و دوباره به همان صحنه آغاز تیتراژ برمى گردیم و به عروس که در حال پیاده شدن از کرجى است.
کارگردان با این شگرد, گذشته شخصیتها را عیان مى کند و تماشاگر تازه مى فهمد که داماد این عروسى کیست و عروس چرا اینهمه ناراحت است. احلام به حجله برده مى شود و از آن جایى که نمى خواهد به این ازدواج اجبارى تن بدهد, نفت چراغ را بر روى رختخوابها و لباس عروسى خودش مى ریزد. از آن سو داماد که گویا بین ادراکات قلبى خویش و مناسبات حاکم بر عشیره سرگردان است, با چشمانى نگران اطراف را مى پاید و حتى وقتى به اصرار او را دعوت به رقص و شادمانى مى کنند, لحظاتى کوتاه رقص خنجر را اجرا مى کند, که شاید به نوعى نشان از قتل و خشونت, حتى در عروسى باشد.
وقتى فرحان را حجله مى برند, خاله جلو مىآید و اسپند دود مى کند و ناگهان على رغم آنهمه شادمانى در مجلس عروسى, هنگامى که داماد مى خواهد در حجله را باز کند, خنجرى در سینه او فرو مى برد و این در حالى است که در همان لحظه, احلام حجله را به آتش مى کشد و خود در میان شعله ها به جسد فرحان مى نگرد.
خاله با اینکه خود فرحان را بسیار دوست مى داشت و آرزو مى کرد که کاش پسرى مثل او داشته باشد, ولى عاقبت برمىآشوبد و با این شکل انتقام خود را ازمردان قبیله مى گیرد و فرحان کسى است که قربانى این آتش زیر خاکستر است و باید تقاص همه چیز را بدهد. خاله که خود از مرگ فرحان ناراحت است بالاى سر او مى گرید و مى گوید: ((خودت گفتى مرد عشیره بودن سخته, خودت گفتى.)) پرداخت شخصیت خاله با همه تضادهایى که در رفتار و گفتارش دارد, باز هم قابل قبول است. اویى که در ابتدا احلام را مجبور به ازدواج مى کرده, حال چون نتوانسته عروس را فرارى دهد, پس داماد را مى کشد تا احلام چون او بدبخت نشود.
((عروس آتش)) شاید به زعم برخى قصه دلدادگى احلام و استادش باشد, ولى مضمون اصلى آن, پرداختن به نامرادى و ناامیدىهاى زنان عشیره اى عرب است; زنانى که پذیرفته اند باید مظلومانه تحت سلطه مردان زندگى کنند و از قوانین و سنتهاى طایفه خویش اطاعت نمایند. آنان این ظلم را به راحتى پذیرفته اند و یا آنکه در طول زمان فراموش کرده اند که اصلا ظلمى بر آنها روا شده است. این ظلم زمانى بیشتر به چشم مىآید که این زنان در حق دختران خویش نیز کوتاهى مى کنند و آنان را مثل خودشان به زور به ازدواج پسرعموها درمىآورند. در واقع زنان نه تنها حاضر نیستند علیه قانون عشیره قد علم کنند بلکه خود بر آن صحه مى گذارند و مى گویند همان طور که آنها به خواسته هایشان نرسیدند و با افراد دلخواهشان ازدواج نکرده اند, پس همه دختران هم باید چنین کنند و حرف دلشان را نزنند. زنان عشیره فقط بچه دارى مى کنند و نان مى پزند و یا حصیر مى بافند. گویا هیچ زنى سواد ندارد که هیچ, به آموزش علم و سواد هم علاقه اى ندارد. زنده بودن و زندگى در کنار افراد قبیله خودش نعمت بزرگى است و لازم نیست به چیز دیگرى اندیشید. اما یکى در این میان پیدا مى شود که به شهر رفته و تحصیل کرده است و به حق خود آشناست. این آدم با زمان پیش رفته و حاضر نیست با سنتهاى غلط طایفه اش کنار بیاید پس سر جنگ برمى دارد ولى خبر ندارد که سنتها سرنوشت او را رقم مى زنند و نه خواست و علاقه قلبیش. اینها همه قصه سرنوشت احلام است و تازه از دید دیگران این از خوش شانسى احلام است که تا به حال خودش و یا دکتر به قتل نرسیده اند و گرنه غیرت مردانه و ناموس پرستى فرحان باید پیش از اینها خون آنها را بر زمین مى ریخت.
با این وجود این خود فرحان است که خونش بر زمین ریخته مى شود و تماشاگر مى ماند که آیا دکتر در صحنه تصادف کشته شد یا نه و آیا احلام در آتش سوزى, سوخت و یا سالم ماند! البته این هم به نوعى به دوراندیشى و احترام کارگردان به بیننده برمى گردد. کسانى که خواستار پایان خوش هستند با مرگ فرحان خوشحال مى شوند و چون در هیچ صحنه اى به روشنى با جسد احلام و یا دکتر روبه رو نشده اند آن دو را زنده مى پندارند و کسانى که با پایان بد و تإثیرگذار موافق هستند مى پندارند از آن تصادف و آتش سوزى کسى زنده بیرون نمىآید.
مى گویند در نقد فیلم باید گفته شود که فیلم با ما چه کرد؟ واقعا عروس آتش با مخاطب چه مى کند؟ مخاطبى که تا به حال با چنین طوایفى روبه رو نبوده, چه برداشتى از فیلم مى کند و آیا آن را به کل جامعه بسط نمى دهد که زن در هر شرایط و موقعیتى که مى خواهد باشد, باشد ولى باز هم تحت سیطره نظام مردسالارى است!
على رغم انتقادهاى مثبت و منفى که در باره فیلم شده است و با توجه به جوایزى که ((عروس آتش)) در جشنواره فیلم فجر از آن خود کرد و دعوتهاى بسیارى که از این فیلم و سازنده اش توسط کشورهاى مختلف صورت گرفت, ((عروس آتش)) فیلمى است در باره سلطه جامعه و قوانین آن بر زنان. گرچه منتقدان بسیارى ((فرحان)) را ظالم و ((احلام)) را مظلوم معرفى مى کنند, ولى باید دید آیا خود فرحان تمایلى به این ظلم دارد و آیا با رضایت قلبى خویشتن مى خواهد احلام را عروس خویش کند و یا اینکه اجبارى از سوى طایفه و جامعه اى که به آن وابسته است به او اعمال مى شود.
منتقدان هم در این میان باید با داده هاى فیلم کنار بیایند و واقعیت حاکم بر اثر را نقد کنند نه آنکه در پى یافتن رگه هایى از اعتقادات شخصى خود در فیلم باشند تا آنها را پررنگتر جلوه دهند. باید گذاشت خود بیننده از ((عروس آتش)) لذت ببرد و با انتقادهایى که از اطراف مى شود, بیشتر به نکات مشکوفه اثر اشراف پیدا کند و از پیام فیلم بیشتر لذت ببرد.
ساخت چنین فیلمهایى و اشاره به رسومات قوم و قبیله اى, چه درست و چه نادرست, تلنگرى است بر ذهن پوینده مخاطب, مخاطبى که شاید حتى از وجود چنین طوایفى بى اطلاع است. کار کارگردان قابل تقدیر است ولى باید دید نحوه روایت ماجرا و شخصیت پردازى آدمها هم قابل قبول است; آدمهایى که در قرن بیست و یکم زندگى مى کنند و هنوز قادر نیستند به زبان مشترکى برسند و حرفشان را به وسیله اى جز خشونت ادا کنند.
اکران ((عروس آتش)) و نفى خونریزى و آگاهى زنان از موقعیت خویش را باید به فال نیک گرفت و امیدوار بود که چنین حرکتهاى سازنده و تفکربرانگیزى ادامه داشته باشد.