دختران آقابختیار

نویسنده


 

دختران ((آقابختیار))
رفیع افتخار

 

 

((آقابختیار)) نوکر خودش بود. دکان میوه و تره بارى داشت و حسابى کار و بارش سکه بود.
((آقابختیار)) خپل بود, چهارشانه با حرکاتى تند و عصبانى. گردن کوتاهى داشت که توى شانه هایش فرو مى رفت با سبیلهایى آویزان. دندانهاى دراز اسبى داشت که بیخشان به سیاهى مى زد.
((آقابختیار)) کله اش را از ته تیغ مى انداخت که پشت سرش چین بر چین, طبقه طبقه اى مى شد. سیبک گلویش به گندگى یک سیب زمینى بزرگ بود که زیر پوست گردنش لحظه اى از حرکت نمى ایستاد.
زنش, فیروزه خانم, باریک و ترکه اى بود وتر و فرز. گونه هایش زرد زردند و لبهایش از گونه هایش زردتر. بینى اش نوک برگشته است و خیلى پیرتر از سنش نشان مى دهد. او زن ساده و قانعى است.
((آقابختیار)) وضعش این نبود که هست اما پاقدم ((فیروزه خانم)) برایش شگون داشت و در اندک زمانى پس از تزویج ((فیروزه خانم)) لفت و لیسش جور شد. اوضاع چنان بر وفق مراد شد که ((آقابختیار)) شاگردى کمک کار به معاونت در امور خرید و فروش میوه جاتش اجیر نموده با نام ((طاطا)).
اما, حاشا و کلا اگر که این اوضاع و احوال در تندمزاجى((آقابختیار)) تإثیر گذاشته باشد. جناب ایشان ابروهاى در هم کشیده را ابواب جمعى و ابزار کار مردانگى خود دانسته و چنانچه قبلا یک نفر به نام ((فیروزه خانم)) را در کمند اخم و تخم خود قرار مى داد و از مثال ((ضعیفه)) بودن او, این حق را از مسلمات غیر قابل تشکیک در زندگى زناشویى برمى شمرد; اینک, شاگردش ((طاطا)) را نیز بالتمامه از این موهبت بهره مند مى ساخت.
از دیگر ملزومات ((اخم و تخم و عصبانى مزاجیت)) ((آقابختیار)) یکى هم ((دست بزن داشتن)) آن جناب بوده که خوب و قشنگ و گیرا از آن استفاده کرده و در فواصلى و به مناسبتهاى مختلف ((فیروزه خانم)) و ((طاطا)) را از آن بى نصیب نمى گذاشت.
ایشان این گونه حالات را ـ که نشانه قادریت مردانه مى دانستند ـ با درى ورى گفتنهایى که از عصبانیت نشإت مى گرفت, توإم ساخته و بزن بکوبهاى جانانه زن و شاگرد را مزین به ناسزا و بددهنى مى نمود.
((آقابختیار)) گاه لنگه کفشى پرت مى کرد, گاه مشت و لگدى نثار مى نمود و چنانچه پایش مى افتاد پس گردنى و توسرى و ویشگونى مى گرفت. او آنگاه که اراده مى کرد بزن بکوبى راه انداخته و مردانگى خود را به رخ بکشاند رنگ رخسارى قرمز شده یافته و سیبک گلویش با سرعت بیشتر بالا و پایین مى جهید.
اما, زنش, ((فیروزه خانم)) رام و مطیع بوده و از اخلاق تند شوهرش و کتکهایى که مى خورد هرگز لب به شکایت نمى گشود. فیروزه خانم مى گفت:
ـ خو, اى, مرد دیگه. لازمشه تندى کنه. وانگهى, چى ا دس مو برمىآیه؟ مگه مو دلم خواس زن ((آقابختیار)) شم. ببم گف زنش شدى که شدى و گرنه مو مدونم با تو. گیس کنت مکنم. شوورت همى هس که بینى. نونت دادم آبت دادم بسمه دیگه. با ننه ت هشت نون خور ور دلم دارم. تو دیگه زیادیم هیسى. خو برو تا به بدبختیام برسم. حالا چى تونم بگم. ((آقابختیار)) شکممو سیر مکنه, همى بسمه. ها! قبولش دارم.
زندگى این زوج بر این منوال بود تا که به ((آقابختیار)) خبر رسید زنش باردار است و بزودى فرزندى برایش خواهد آورد. ((آقابختیار)) لازم دید قبل از وضع حمل چشم و گوش زنش را باز کند. پس, او را خواسته و با سگرمه هاى تو هم خطابش مى کند:
ـ فیروزه!
ـ ها! ((آقابختیار)) کارم داشتى؟
ـ بیو اینجا.
ـ بفرما!
ـ خواسم بت بگم بزایى یادت باشه مو پسر مخوام. یادت ممونه چى گفتمت.
ـ ها, ((آقابختیار)) ا چه یادم بره. مگه مو فراموش کارم. همى که تو مى گى خوب تو فکرم هس.
ـ فیروزه, گفته باشمت پسرى واسم مىآرى شکل و قیافه خودم باشه. نومش رو مخوام بذارم ((آقابختیار)) تا کل چیزاش به خودم رفته باشه.
ـ اى بچشم ((آقابختیار)).
اما, ناگهان آقابختیار از جا پریده و فیروزه پا به ماه را زیر مشت و لگد مى گیرد. سپس نفس نفس زنان مى گوید:
ـ اى کتک رو هم بت زدم تا ا حالا زورش به مو رفته باشه.
فیروزه کتک خورده مى گوید:
ـ تو کاریت نباشه, زورشم مث خود تو مى شه.
((آقابختیار)) در دکانش بود که ((طاطا)) برایش خبر مىآورد زنش زاییده و نوزاد هم دختر است. ((آقابختیار)) تا مى شنود زنش دختر زاییده دو بامبى توى سر ((طاطا)) مى کوبد. ((طاطا)) متضرعانه مى پرسد:
ـ اوسا چرا مزنى؟
ـ پ خواسى ناز و نوازشت بکنم؟ اگه شاگرد مو کس دیگه بود خبر مى دادم بچه م پسره.
و با عصبانیت مشتى دیگر توى گرده طاطا کوبیده و شتابان راه خانه اش را در پیش مى گیرد. ((آقابختیار)) تا به خانه مى رسد یکراست سراغ زنش رفته و زن تازه زاییده را مى گیرد زیر باران مشت و لگد.
ـ د ذلیل مرده مو چى بت گفته بیدم. اى دختر تو سرت بخوره. حالا کارت به جایى کشیده با ((آقابختیار)) لج مى کنى. مگه نگفتم مو پسر مخوام.
و باز مى افتد به جان فیروزه. فیروزه بى حال و رنگ پریده زیر لب مى نالد:
ـ ((آقابختیار)) غلط کردم ... اشتباه کردم. نمى دونم چرا این جورى شده ...
و بیهوش مى شود. اما ((آقابختیار)) که چون زهر مار شده او را رها مى کند و دوباره برمى گردد به در دکان و تا چند روز به طاطا و مشتریها چشم غره رفته و به همه غضبناک نگاه مى کند. شبها نیز که به خانه رفته با زنش حرف نزده و با کوچکترین بهانه اى مى افتد به جان او. اما, فیروزه که قبول دارد از فرمان شوهرش تخطى کرده با جان و دل پذیراى کتکها و بدزبانیهاى او مى باشد. فیروزه با خود مى گفت: ((حق داره. بذار اونقده کتکم بزنه تا خوب دلش خنک بشه.)) بعد رو به نوزاد دخترش مى گفت: ((ذلیل مرده, مو که تا تو تو شکمم بیدى بت گفتم ((آقابختیار)) پسر مخواد. پ چرا سر خودى کردى و عوض او تو اومدى؟))
اوضاع بر این منوال مى گذشت تا خبر رسید فیروزه بار دیگر باردار است و طولى نخواهد کشید که فرزند دوم را به دنیا بیاورد.
((آقابختیار)) با خود اندیشید باید توى کله زنش فرو کند وقتى ((آقابختیار)) پسر مى خواهد با کسى شوخى ندارد. بنابراین شب که به خانه برگشت چند دفعه محکم سر فیروزه را به در و دیوار کوبیده و با غیظ مى گوید:
ـ فهمسى ا چه سرته به دیوار کوفتم؟
فیروزه اشک ریزان جواب مى دهد:
ـ نه, بخدا!
ـ خواسم عقلتو سر جاش بیارم. تو کله ت فرو کنم که مو ا تو پسر مخوام. دیگه روزگارته سیه مکنم اگه دوباره به حرفم گوش ندى. مخوام اى پسر رو ببرم در دکون که بشه شاگرد خودم. طاطا رو مکنم بیرون. نخواسمش.
فیروزه, همان طور اشک ریزان مى گوید:
ـ اى بچشم ((آقابختیار)). اى دفعه اى خوب تو سرم هس چى گفتى. وقتى میل تو به پسر باشه مگه مو از جونم سیر شدم دختر بیارم!
((آقابختیار)) که فکر مى کند تهدیدش کارساز شده آرام گرفته و مى گوید:
ـ دیگه سفارشت نمى کنم. برام زور داره مو شکم تو رو سیر بکنم اون وقتش تو برام دختر بیارى. مگه مو مغز خر خوردم!
فیروزه زیر لبى مى گوید:
ـ بلانسبت!
روز زایمان ((آقابختیار)) شاگردش را روانه خانه کرده تا به محض اینکه پسر به دنیا آمد به سرعت برق و باد خبر را برایش بیاورد. خود نیز با اطمینان از اینکه فیروزه دیگر جرإت نخواهد داشت از فرمانش سرپیچى نماید با خیال راحت به مشتریهایش مى رسد.
حوالى ظهر سر و کله عرق کرده طاطا پیدا مى شود. معلوم بود دویده است چون نفس نفس مى زند. ((آقابختیار)) که مشغول کشیدن گوجه فرنگى است تا او را مى بیند دستها را به کمر زده و مى پرسد:
ـ ها, اومدى؟ چقده دیر کردى. نکنه رفته بودى پى یل للى تل للى!
ـ نه, اوسا, او دیر اومد.
لبخندى گوشه لب ((آقابختیار)) سبز مى شود:
ـ بالاخره اومدش؟
طاطا سر به زیر مى اندازد:
ـ اوسا, دختره!
تا این حرف از دهان طاطا بیرون مىآید لبخند بر لب ((آقابختیار)) مى خشکد. با چشمهایى دریده لحظاتى مات و مبهوت به شاگردش نگاه مى کند و بعد با خشمى زایدالوصف در هوا چنگ مى اندازد. دستهایش به چند عدد گوجه فرنگى مى رسند. هر چه توان دارد در بازویش جمع کرده و گوجه ها را به سر و صورت طاطا مى کوبد و فریاد مى کشد:
ـ اى جغد ملعون!
سپس با حرکاتى تند و عصبى چوبى از مغازه برداشته و با خشم راهى خانه اش مى شود. او چون ببرى زخم خورده خود را بالاى سر زنش رسانیده و فریاد مى کشد:
ـ معلوم شد جونتو دوس ندارى. مگه بت سفارش نکرده بیدم اى دفعه اى پسر بیارى تا شاگردم بشه!
و با چوب مى افتد به جان فیروزه. او با اشک و درد مى گوید:
ـ مو بى تقصیرم ... سفارشت به گوشم بید ... ندونم باز چى شد ...
و از درد ضربات چوب بیهوش مى شود. ((آقابختیار)) در حالى که از زور ناراحتى کف به لب دارد, وقتى مى بیند فیروزه بیهوش کنارى افتاده چوب را پرت کرده و با زهرخندى به خود مى گوید:
ـ اى شد دو دختر!
خلاصه, تا مدتها ((آقابختیار)) برزخى بوده به نحوى که حتى مشتریها هم جرإت نمى کنند پا به دکانش بگذارند. طاطا نیز چند روزى آفتابى نشده تا که آبها از آسیاب بیفتد. طاطا مى دانست چنانچه در آن روزها جلوى ((آقابختیار)) آفتابى بشود تیکه بزرگ تنش گوشش خواهد بود.
از طرف دیگر, فیروزه که انگشت تحیر به دندان داشته که چرا باز دختر زاییده است, اسم دختر دومى را مى گذارد ((دختربس)) با این فکر که به شوهرش ثابت بکند او هم دختر نمى خواسته است.
نام ((دختربس)) کارساز شده و ((آقابختیار)) مى اندیشد که حساب کار دست زنش آمده و عقلش سر جایش برگشته است. زمانى که وضع حمل فیروزه براى سومى نزدیک مى شود با لحنى آمرانه مى گوید:
ـ ضعیفه, اى دفعه آخرت هسش. پسر نیاوردى جات تو خیابون و بیابونه. تا حالاشم شانست بوده مو بات حوصله داشتم. دیگه خودت رو ببین. مو مگه مسخره دس تو شدم این دو باره گولم مى زنى. اى خط و اى نشون.
فیروزه با ترس و لرز مى گوید:
ـ ((آقابختیار)) خیالت جمع باشه. اى دفعه اى دیگه نمى ذارم دختر بشه. تو که دیدى نوم دومى رو گذاشتم ((دختربس)), خو علتى داشته, لابد. راستش خودمم نمى دونم چى مى شه آخرش سر و کله یه دختر پیدا مى شه. اگه که دس خودم بید ...
((آقابختیار)) از حرف آخر زنش خوشش نمىآید. ابرو در هم مى کشد و چشم مى دراند:
ـ پ چى؟ دس خود خودته. دس تو نباشه دس کیه؟ دس مونه؟ منم که بچه مىآرم؟ تو اگه بخواى بچه ت پسر مى شه اگه بخواى دختر!
فیروزه که مى بیند بد حرفى زده مى گوید:
ـ راستى مى گى ((آقابختیار؟)) مو تا حالش تو فکرم بید دختر پسرى به دس مو نیس. تو که گفتى دس موست دلم قرص قرصه اى دفعه اى پسر مى زام و تو دیگه اوقاتت تلخ نمى شه.
((آقابختیار)) مى گوید:
ـ تا حالاش با اى دختر اوردنت آبروم رو ریختى چیزى بت نگفتم. اما پر دلت دونسته باش اى دفعه, دفعه آخره.
فیروزه تند و تند مى گوید:
ـ چشم, چشم, چشم. بت قول مى دم اى دفعه کارى بکنم بچه پسر بشه. همو که خواسى بشه.
تا بالاخره روز موعود فرا مى رسد. ((آقابختیار)) صبح زود از خواب بیدار شده و به دکانش مى رود. از همان اول صبحى, با مشقت فراوان لبخندى گوشه لبش مى نشاند و براى مشتریهایش به علامت سلام سر تکان مى دهد و به مناسبت آن روز میمون نرخ سود میوه ها را به نصف تقلیل مى دهد. گاهگاهى, نیز از گوشش مى گذرد که یکى از بابت خودش انصافیش دعا به جانش کرده که به این چیزها اهمیتى نمى دهد چرا که هوش و حواسش پى یک پسر قرمز چاقالو مى باشد.
در این حیص و بیص از دور طاطا را مى بیند که به طرف دکان مىآید. طاطا یواش یواش راه مىآید. وقتى مى بیند ((آقابختیار)) متوجهش است پا سست مى کند و از فاصله اى دور, دستها را دور دهان حلقه وار مى گیرد و فریاد مى کشد:
ـ اوسا, اینم دختره.
و دیوانه وار پا به فرار مى گذارد.
از این جمله تن ((آقابختیار)) یخ مى زند و عرق سردى پشت گردن و روى پیشانیش مى نشیند. حس مى کند یک چیزى روى سرش افتاده است. چشمانش تاب خورد و دستهاش لخت بغلش افتاد. ناگهان شقیقه هایش کوبش گرفت. با خود گفت: ((خو, که اى طور, اى ضعیفه با دس پیش مى کشه با پا پس مى زنه. حالا سر مو کله مى ذارى؟ مى گى حتمى پسره او وقتش سه تا دختر تحویل مى دى؟ د یه درسى بت بدم که تا عمر دارى یادت بمونه. اى روز, روز سهراب کشى منه)) و با رعشه به طرف خانه مى دود. خود را بالاى سر زنش مى رساند و نعره مى کشد:
- دهنتو وا نمى کنى که دندونات خرد و خمیر مى کنم. هیچى نمى گى. ضعیفه, تو دیگه پدر منو در آوردى. جاکن شو, دس دختراتم بگیر و همرات ببر. زودى که دیگه نمى خوام اى شکلت ببینم. مو که گفته بیدم باز دخترم دادى جات تو اى خونه نیس. زودى, زودى از جات ورخیز.
((آقابختیار)) پس از طلاق دادن فیروزه مدتى بعد به صرافت گرفتن زن دیگرى افتاد. با خود گفت: ((یه زن جوون و بزا مى گیرم که سالى یه پسر بشم بده تا عطشم سیرمونى بگیره)). بنابراین به خواستگارى دخترى کم سن و سال مى رود. آن دختر درست نصف سن ((آقابختیار)) را دارد اما او به پدر مادر دختر مى گوید هر چقدر پول بخواهند خواهد داد. با تطمیع آنها, ((آقابختیار)) دوباره ازدواج مى کند و مدتى بعد زنش باردار مى شود.
((آقابختیار)) با خود مى اندیشد: ((ا کجا معلومه اى کتکهاى مو نبیدن که بچه هاى فیروزه دختر شدن. عقلم کجا بید. اما حالاش که گذشته. عوضش به اى یکى تا مى تونم خوبى مى کنم. چه خوب فهمسم چى بکنم. آدم دلش دختر خواس زنشو کتک مى زنه دلش پسر خواس ناز و نوازشش مى کنه.))
اما از آن جایى که ((آقابختیار)) راه و روش محبت کردن و مهربانى را بلد نبود و هرگز به آن عادت نداشت پس از مدتى وقتى دید از عهده برنمىآید تمام مهر و محبتش را در میوه هاى دکانش جمع کرده و هر روز چند جعبه از میوه هاى نوبرانه خود را توسط طاطا به خانه مى فرستاد که زنش بخورد و برایش پسر بیاورد. بالاخره روز زایمان فرا رسید. ((آقابختیار)) طاطا را به خانه فرستاده بود تا خبر خوش را برایش بیاورد. آن روز از خوشى کبکش خروس مى خواند و پیش خود قیافه پسر کاکل زریش را مدام مجسم مى نمود. او در این حال و قرار بود که از سر کوچه صداى طاطا را شنید که داد مى کشید.
ـ اوسا!
((آقابختیار)) هیجانى جواب داد:
ـ ها, چیه؟
ـ اوسا, سه قلوه.
((آقابختیار)) به وجد آمد. شتابان پیشخوان را رها کرده و به طرف طاطا دوید. از خوشحالى مى خواست پر در بیاورد. بالاخره به آرزویش رسیده بود. نزدیک طاطا که رسید با صدایى مرتعشانه پرسید:
ـ درس فهمسم, گفتى سه قلوه؟
طاطا گفت:
ـ ها, اوسا, سه تاشم دختره!
و به سرعت برق و باد پا به فرار گذاشت.