یک شهر سیاست زده پوست مى اندازد نقد فیلم

نویسنده


یک شهر سیاست زده,پوست مى اندازد

مریم بصیرى

 

 

 

فیلم: زیر پوست شهر
کارگردان: رخشان بنى اعتماد
فیلمنامه: رخشان بنى اعتماد و فرید مصطفوى
بازیگران: گلاب آدینه, محمدرضا فروتن, باران کوثرى, مهراوه شریفى نیا و ...

نشان ((صلح و آزادى)) بیست و دومین جشنواره جهانى زنان فلورانس, در ایتالیا تنها به زنان هنرمندى اعطا مى شود که در زمینه صلح و آزادى اثرى تإثیرگذار داشته باشند و گویا خانم بنى اعتماد توانسته است با ((زیر پوست شهر)) این پدیده را براى کشور به ارمغان بیاورد و یا لااقل نویدگر صلح و آزادى دوباره اى باشد.
به جرإت مى توان گفت رخشان بنى اعتماد بهترین فیلمساز زن ایرانى است که توانسته از میان این قشر, بیشترین حضور بین المللى را در جشنواره ها و مجامع سینمایى خارج از کشور داشته باشد. وى علاوه بر ساخت چندین فیلم مستند براى صدا و سیما, از سال 66 شروع به ساخت آثار سینمایى مى کند و پس از فیلمهاى ((خارج از محدوده)), ((زرد قنارى)) و ((پول خارجى)) در سال 70 با پرشى بزرگ به نام فیلم ((نرگس)) به نقطه عطفى در سیر کارگردانى خویش مى رسد. سپس سه سال بعد فیلم زیباى ((روسرى آبى)) را مى سازد و در سال 76 ((بانوى اردیبهشت)) حدیث نفس یک زن فیلمساز مى شود. فیلم کوتاه ((باران و بومى)) نیز که یکى از اپیزودهاى شش گانه فیلم ((قصه کیش)) است, آخرین اثر اوست که شتابان از راه مى رسد که ناگهان ((زیر پوست شهر)) در سال 79 چون زخمى کهنه سر باز مى کند.
بنى اعتماد در تمامى مصاحبه هایش مى گوید که فیلمنامه این کار را سالها پیش نوشته است ولى در آن سالها به این بهانه که کارى تلخ است مورد تصویب قرار نگرفته تا اینکه بعد از کش و قوس بسیار, فیلمنامه نهایى به تصویب مى رسد و ما تماشاگران شاهد جان گرفتن ((زیر پوست شهر)) بر پرده سینماهاى کشور مى شویم.
هر کس حتى اگر یک فیلم از بنى اعتماد دیده باشد مى داند که وى به بررسى زندگى آدمهاى طبقه پایین اجتماع, بسیار علاقه مند است و مى خواهد دنیاى آنها را با تمام خوبیها و بدیهایش به تصویر بکشد, آن هم بدون واهمه از مسایلى که نباید فیلمبردارى شوند و یا به اکران عموم در آیند. جسارت خاص این فیلمساز که در همه آثارش مشهود است نشان از شهامت وى در بازگویى واقعیتهاى عریان جامعه دارد. البته بنى اعتماد در سال 75 یک فیلم مستند با نام ((زیر پوست شهر)) مى سازد که پژوهشى تصویرى از دنیاى نوجوانان معتاد به مواد مخدر است. سپس به پیش داورى و نظرات مردم در ارتباط با اعتیاد و بزهکارى ناشى از آن در جوانان مى پردازد. در مجموعه فیلمهاى مستندى که او با نام ((شهرک فاطمیه)) ساخته است نیز فیلمى با نام ((این فیلما رو به کى نشون مى دین؟)) دیده مى شود که روایت تکان دهنده اى از اوضاع نابسامان افراد آسیب پذیر جامعه مى باشد. نوع دید و علاقه وى به آدمهاى این فیلمها و زنى به نام ((طوبى)) که در کارخانه چیت سازى دیده است همه و همه باعث مى شود که فیلمساز بالاخره ((زیر پوست شهر)) را جلوى دوربین ببرد. البته همین نگاه مستندوار بنى اعتماد به اجتماع و زندگى مردم باعث مى شود که او به دور از تخیلات و رویاهاى کاذب برخى از فیلمها, واقعیت زندگى شهرنشینى را با ذهنیتهاى خاص خود در هم بیامیزد و کارى ارائه دهد که در عین مستند بودن, داستانى است. فیلمى که کارگردانش در پى به دست آوردن گیشه نبوده و گویى تمامى حوادث آن را زیر پوست خود لمس کرده است.
گاه موجهاى مثبت و منفى قبل و یا بعد از زمان اکران فیلم, گیشه را تضمین مى کنند و گاه بعضیها با شلوغ کارى, تماشاگر جمع مى کنند و با تبلیغاتى غیر واقعى مشترى جذب مى نمایند. حتى دیده شده بعد از نمایش فیلم, لباس بازیگران آن را به فروش مى رسانند و یا در قبال خرید چند بلیت, یک بلیت مجانى هم مى دهند! اما ((زیر پوست شهر)) احتیاج به این شلوغ کاریها ندارد, حتى تلویزیون هم آگهى آن را پخش نمى کند, اصلا فیلم, فیلمى مخاطب پسند نیست ولى خیلى زود تماشاگرش را گرد خود جمع مى کند و بنى اعتماد و گروه سازنده فیلم بارها به سینماهاى مختلف تهران و شهرستان دعوت مى شوند تا در مورد فیلم با مردم صحبت بکنند.
بارها شنیده ایم که مى گویند یک نقاد باید روانشناسى بداند و واکنش جامعه شناسانه و فلسفى داشته باشد و اگر ما بخواهیم بهره اى هر چند کوچک از این علوم ببریم و ((زیر پوست شهر)) را کالبدشکافى نماییم, باید از همین ابتدا اعتراف کنیم که فیلم روایتگر واقعیتى است که به حقیقت گوشه مى زند. ((زیر پوست شهر)) شاید به گفته بسیارى از مردم تلخ باشد ولى تلختر از واقعیت جامعه امروز ما, نیست. شاید فیلم, نمایش فقر و ندارى باشد ولى در مقایسه با واقعیتهایى بزرگتر و تلختر باید گفت که افراد خانواده ((طوبى)) خوشبخت هستند چرا که خانه اى از خود دارند, طوبى و پسرش به سر کار مى روند و بچه ها به تحصیل مشغولند.اگر خانه اجاره اى بود, هیچ کس شغلى نداشت و بچه ها نمى توانستند به علت فقر بسیار راهى مدرسه شوند, آن وقت وضعیت چه مى شد؟ آیا باید فقط مى گفتیم که آنها کسانى هستند که زیر خط فقر زندگى مى کنند و در ایران کمترین نشانى از آنها یافت نمى شود, ولى همه مى دانیم که سرنوشتهاى ناگفته بسیارى در جامعه هست که فرصتى و یا شاید جسارتى براى پرداختن به آنها نیست.
((زیر پوست شهر)) با نگاه جسورانه فیلمسازش, به مسایل اجتماعى و خصوصا مسایل مربوط به زنان و جایگاه اجتماعى و حقوقى آنان مى پردازد. البته نقش سیاست در این میان کاملا هویداست و فیلم مى کوشد علاوه بر آن, از فقر, فحشا, اعتیاد, قاچاق, دختران فرارى, ازدواجهاى ناموفق, تب رفتن به خارج از کشور, جنبش دانشجویى, مسایل کارگرى و ... سخن بگوید و خصوصیات آدمهایى را مطرح کند که هرگز در کنش و واکنش آنها اغراقى نشده است و در جامعه امروز ما کسانى با همین ویژگیها بسیار یافت مى شوند. آدمهایى که هر روز پوست مى اندازند و در شهرى که دایم چهره عوض مى کند, زندگى مى کنند.
در ضمن باید به خاطر داشت که آدمهاى آثار بنى اعتماد از آن جایى که یک جنس هستند, لذا در فیلمهاى مختلفش ظاهر مى شوند. مثلا شخصیتهاى فیلم ((نرگس)) و ((روسرى آبى)) در ((بانوى اردیبهشت)) دیده مى شوند و شخصیت ((طوبى)) از ((بانوى اردیبهشت)) وارد ((زیر پوست شهر)) مى شود.
در یک کلام, این فیلم به سراغ محله ها و خانه هاى توسرى خورده پشت ریل راهآهن مى رود. آدمهایى که در حومه شهر زندگى مى کنند و گویا قرار است همیشه حاشیه نشین باشند و یک غول آهنى به نام قطار آنها را از شهر جدا کند و خطى به نام ریل بین آنها و شهر, مرزبندى کند.
در میان این خانه ها و آدمها, طوبى و خانواده اش شاخص تر از بقیه هستند. طوبى کارگرى است که در کارخانه ریسندگى کار مى کند. وى زنى دردکشیده است که با آن گریم عالى صورتش درست شبیه زنان فداکار و مادران مهربان شده است. او هر روز نخها و کلافها را در کارخانه جا به جا مى کند و گویى با کلاف سر در گم زندگیش درگیر مى شود و تلاش مى کند تا مانع فروش خانه محقرشان, توسط شوهرش بشود.
و شوهرش, مردى است که از لحاظ جسمى و فکرى منفعل است, بیکار و ناتوان. مردى که فقط سایه اش روى افراد خانه گسترده شده است و هیچ کارى انجام نمى دهد. او در زمان خود به حد کافى مرده باد و زنده باد گفته و جزایش را که لنگ شدن اوست, گرفته است. لذا نمى خواهد پسر کوچکش مثل او وارد سیاست شود. در عوض دلش مى خواهد پسر بزرگ به جاى او, پولدار شود و هر آنچه که او نشده, پسرش بشود.
و چهار فرزند این خانواده هر کدام به نوعى, نمونه اى از جوانان هم عصر خویش هستند و نشانگر چهره اى نو از نسل جوان امروزى.
حمیده خواهر بزرگتر است که در عین باردارى از شوهرش کتک مى خورد و هر چند وقت یک بار به خانه پدرى پناه مىآورد. وى هیچ قدرت و اراده اى از خود ندارد و فقط با چشمى گریان و کبود, مظلومانه در انتظار سرنوشت خویش مى ماند. او به قول خودش هم خفت خانه شوهر را مى کشد و هم خفت خانه پدر را و براى اینکه دعوا و کتک کارى نشود حاضر است سکوت کند و هیچ نگوید. عباس, برادر بزرگتر غرق آرزوهایش است و دلش مى خواهد به تحریک دوستش به ژاپن برود و با دخترى که هم طبقه او نیست ازدواج کند. حتى شبى با ماشین صاحب کارش, خانواده اش را براى گردش و خوردن پیتزا به محله هاى بالاى شهر مى برد, جاهایى که حتى پوشش آنها و ریخت و قیافه شان صد و هشتاد درجه با آنان متفاوت است. و همین جوان بلندپرواز در نیمه دوم فیلم و بعد از شکست, اعتراف مى کند که دلش مى خواهد على و محبوبه ـ خواهر و برادر کوچکترش ـ درس بخوانند و عاقبتى مثل او و حمیده نداشته باشند.
على برادر کوچکتر از مدرسه مى گریزد و در میتینگهاى سیاسى شرکت مى کند و براى تبلیغات مجلس ششم سر و دست مى شکند. به نظر او کلاس فقط درس و مدرسه نیست, با این همه به مادرش سواد یاد مى دهد و او را وا مى دارد تا مقالات سیاسى روزنامه ها را بخواند. همین على حتى به خاطر برخوردهاى خیابانى با طرفداران دیگر احزاب, کارش به کلانترى کشیده مى شود و وقتى پدر اعتراض مى کند که کارى به سیاست نداشته باشد, طوبى به او مى گوید: ((برو خدا را شکر کن که بچه ات گردى و هروئینى نیست و فقط به فکر سیاست است.))
و اما محبوبه کوچکترین عضو خانواده است که کاملا به موقعیت خودش و زنان اطرافش آگاه است. او از ستمى که بر خواهرش روا مى شود, ناراحت است و از اینکه دوستش معصومه, از برادرش کتک مى خورد, گریه مى کند. او با صداى بلند فریاد بر مىآورد که: ((یکى مى زنه, مى گن برادرشه, یکى مى زنه, مى گن شوهرشه, لابد اگه یکى دخترشو بکشه مى گن عیب نداره باباش بوده.)) و طوبى در مقابل این اعتراض جواب مى دهد: ((اگه دوست ندارى کتک بخورى, از زندگى عبرت بگیر, درس بخون تا معلم بشى و کسى توى سرت نزنه.)) اما شوهرش معتقد است دختر حتى دکتر هم بشود باید برود ... بچه بشورد.
معصومه, دوست و همکلاس محبوبه است که به تحریک او با هم به کنسرت موسیقى مى روند و همین باعث مى شود تا معصومه از برادر معتاد و قاچاق فروشش کتک بخورد و موهایش توسط او چیده شود و یادآور این ضرب المثل بشود که ((دم فلانى را چیدند)). دختر که غرورش جریحه دار شده است به محبوبه مى گوید بار آخرش است که از برادرش کتک مى خورد و سپس از خانه مى گریزد. وقتى محبوبه دوست قدیمى اش را در پارک مى بیند که دیگر معصومیتى از او باقى نمانده است, سر و وضعى کاملا متفاوت همراه با موهایى رنگ شده و آرایشى غلیظ که نشانه سقوط اوست.
محبوبه وقتى مى فهمد که دوستش بارها از گرسنگى خون بالا آورده است و تا صبح در دستشویى پارکها, لرزیده و تاوان سنگینى, براى فرارش پرداخته است, از آن جایى که برادر او را در این زمینه مقصر مى داند, بر خلاف انتظار همگان, سیلى محکمى بر صورت او مى زند.
ناصرخان, صاحب کار عباس است که یک تولیدى لباس دارد, همراه با دو همسر پیر و جوان. او با ازدواج مجددش با یکى از دخترهاى همان کارگاه, نشان داده که نمادى از افراد تازه به پول رسیده و به قول طوبى تنبانش دو تا شده است. حتى این زن در جواب شوهرش که مى گوید ناصرخان مصداق دارندگى و برازندگى است, جواب مى دهد: ((تو نه دارندگى دارى و نه برازندگى و گرنه چهار تا چهار تا, زن مى گرفتى.))
ناهید یکى دیگر از دخترهاى خیاط تولیدى لباس است که عباس را دوست مى دارد و گوش به زنگ رفت و آمد اوست ولى عباس توجهى به وى ندارد. مرندى شرکتى بزرگ دارد و ظاهرا در کار صادرات و واردات است و لباسهاى عروس تولید کارگاه ناصرخان را به ترکیه صادر مى کند و به جایش بلور وارد مى کند ولى اینها همه ظاهر قضیه است و جنس, چیزى نیست جز مواد مخدر.
سروناز دختر کارمندى است که در شرکت مرندى کار مى کند. دخترى که عباس را شیفته خود کرده است و همین عباس خوش خیال بارها با آسانسور شرکت, به شوق دادن هدیه اى به سروناز بالا رفته و با اندوه صحبت نکردن او پایین آمده است.
و شخصیتهاى دیگرى که هر کدام در حاشیه و به نوبه خود پرداخت شده اند; آدمهایى متفاوت که از طبقات مختلف اجتماع و در مکانهایى گوناگون مثل شرکتى شیک, کارگاه تولید لباس و یا کارخانه اى تاریک کار مى کنند. آدمهایى که طوبى به شکلى در زندگى آنها داخل شده است. طوبایى که معتقد است زندگى خاله بازى نیست تا هر تقى به توقى خورد خانه را رها کرد. او با وجود اینکه دخترش حمیده, راضى به برگشتن به خانه شوهر نیست و عباس مانع رفتن اوست و على مى گوید تا وقتى زنها از حق و حقوق خود بى خبر باشند وضعشان این است; دختر را با یک جعبه شیرینى به خانه شوهر مى برد و او را راضى به ادامه زندگى مى کند. حتى وقتى نوه طوبى به او مى گوید که پدر و مادرش بعد از کتک کارى, او را هم دعوا مى کنند و کتک مى زنند, به خاطر همان دخترک و بچه دیگرى که در شکم حمیده است او را به خانه شوهر باز مى گرداند.
حتى همین طوبى در شب عروسى خواهر معصومه براى اینکه کسى متوجه فرار معصومه نشود دایره به دست مى گیرد و در حالى که عروس یک چشمش خون است و چشم دیگرش اشک, میهمانان را به شادى دعوت مى کند و براى آنها تصنیفى سنتى مى خواند.
عباس که در فکر پاسپورت و تهیه ویزاست با همدستى پدر به طور پنهانى خانه را به فروش مى رساند تا پول ویزایش درست شود و از آن طرف کسى که ویزا درست مى کند کلاهبردار از آب در مىآید.
از سویى دیگر محبوبه که به اشتباه, همراه عده اى از دختران فرارى دستگیر شده است روانه بازداشتگاه موقت مى شود و طوبى که براى نجات دختر خویش به سند خانه پناه مى برد, آن را از دست رفته مى بیند و شب را تا به صبح زیر باران با دلشوره لباس مى شوید و به خانه از دست رفته و دختر در بندش مى اندیشد, تا اینکه عاقبت وى را با خود به خانه باز مى گرداند.
و در انتهاى فیلم است که عباس وقتى مى بیند نه ژاپنى وجود دارد و نه خانه اى با اینکه مى داند مرندى خلافکار است ولى به سراغ او مى رود و قبول مى کند تا محموله اى را که داخل لباسها جاسازى شده است تا دم مرز برساند. على که از رفتار مشکوک برادرش عباس, چیزهایى فهمیده است, پنهانى سوار ماشین مى شود و در تاریکى شب, تمامى لباسهاى عروس را در میان کوه و بیابان رها مى کند. عباس فرارى مى شود و طوبى به پسرش کمک مى کند تا از دست ناصرخان و مرندى فرار کند. او شناسنامه و پول اندکى را که از فروش خانه باقى مانده است به عباس مى دهد و مى گوید: ((فداى سرت. خونه وقتى خونه س که بچه هام دورم باشن.)) عباس که در آغاز فیلم مى گفت چه هایى که براى مادرش نخواهد کرد, حال با چشمانى خجالت زده, آخرین کمکهاى مادر را پذیرا مى شود.
و مادر, این طوباى خستگى ناپذیر و دلشکسته, شانه درختچه اى را که در باغچه خانه اش روییده صاف مى کند و مى گوید: ((اى نرم و نازک من, چرا کج و کوله شده اى؟)) نرم و نازکى که نمادى از فرزندان تباه شده طوبى است; صحنه اى که تإثیر حسى بسیارى دارد. گرچه نمى توان گفت که هر چیزى نشانى از سمبل است و ارزش سمبل سازى دارد, ولى شاخه نازکى که کج شده است تعبیرى از تمامى نوجوانان و جوانان کشور است که خواسته و ناخواسته پا در راه کج مى گذارند و خانواده و خویشتن را در این راه مىآزارند.
ناگفته نماند که در میان تمامى این پلانها و صحنه ها سیاست خودى نشان مى دهد. صداى سخنرانى آقاى خاتمى از داخل حیاط دانشگاه تهران به گوش مى رسد و گویى این صدا در تمامى شهر پخش مى شود. پلاکاردهاى تبلیغاتى و برنامه هاى رادیو و تلویزیون در مورد انتخابات بیداد مى کند. شهر پر از عکس نامزدهاى انتخاباتى است و دل طوبى پر از زخمهاى التیام ناپذیر. وى در شروع و پایان فیلم ناخواسته جلوى دوربین قرار مى گیرد. در نماى آغازین فیلم, طوبى از میان زنان کارگر انتخاب مى شود تا جلوى دوربین تلویزیون بنشیند و خواسته هایش را از نمایندگان دولت عنوان کند و او دلش مى خواهد آنها به فکر بیمه و بازنشستگى کارگران باشند و در آخر فیلم در حالى که بعد از پایان یافتن همه قضایا رإى هم داده است, دوباره او را جلوى دوربین فیلمبردارى صدا و سیما مى برند و از او مى خواهند که پیغامى در این مورد بدهد, و او مى گوید: ((هر کارى خواستیم بکنیم گفتند جنگ است چیزى نگفتیم. باز تا آمدیم حرف بزنیم گفتند بازسازى بعد از دوران جنگ است باز چیزى نگفتیم. حالا که یکى پیدا شده و مى خواهد حرفمان را گوش کند ...)) وقتى گزارشگر حرف طوبى را قطع مى کند و مى گوید دوربین به علت اشکال فنى صداى او را ضبط نکرده است و وى باید دوباره آن حرفها را تکرار کند, زن مىآشوبد و این بار درون خود را به سخن وا مى دارد که ((خونه ام رفت, بچه ام آواره شد. حالا یکى پیدا شده و همش فیلم مى گیره, یکى بیاد از دل من فیلم بگیره. اصلا این فیلمها رو به کى نشون مى دین؟)) همان جمله معروف که عنوان یکى از مستندهاى بنى اعتماد است.
بیننده آگاه به راحتى از تمامى نمادها و نشانه هاى فیلم و حتى دیالوگهاى شخصیتها پى مى برد که حرف فیلم چیست. آدمهایى که گرم سیاست هستند ولى انگیزه اى براى ادامه زندگى در این سیاست بازار ندارند.
تمامى عوامل فیلمسازى دست به دست هم داده اند تا ((زیر پوست شهر)) حقیقت درون خود را عریان کند. تا بازیگران با تواناییهاى خود نقشها را جان بدهند. تا گریم آدمها را زنده تر کند, تا نورپردازى, فضاى سرد و مخوف خانه هاى محقر را بیشتر نشان دهد و نور و گرماى شرکتهاى آن چنانى را پرشکوهتر به رخ بکشد. تا طوبى در نورپردازى زیباى شب روى چراغ علإالدین, طره هاى مویش را خشک کند و زن اول ناصرخان در تاریک و روشنى خانه اى اشرافى, سر پول با پسرش داد و بیداد راه بیندازد و سروناز در نورپردازى سرشار از گرما و شور زندگى دسته گل عباس را قبول کند. تا عباس در تاریکى شب, لباس عروسى را که براى خواهر معصومه آورده است بر قامت طوبى بیاویزد و خود با موسیقى متن فیلم دور او بچرخد و برقصد. و هولناک تر از همه اینکه موسیقى وارد کار شده است تا پس از پایان یافتن دف و دایره طوبى در عروسى خواهر معصومه, صحنه در سکوت فرو برود و ناگهان با سر بر آوردن معصومه دیروز از پشت تپه ها, دل تماشاگر از دیدن هیبت جدید او, به همراه موسیقى پایین بریزد, همان طور که وقتى وى از خانه مى گریخت موزیکى چون ریزش آوار گوش تماشاگر را پر مى کرد و یا ...
همان طور که ((نرگس)) به عنوان نقطه عطف اولى در آثار بنى اعتماد, خودى نشان داده است, گویا انتظار مى رود بعد از این ((زیر پوست شهر)) نقطه عطف دومى در کارنامه سینمایى این کارگردان فعال و داور جشنواره هاى سینمایى باشد; و ما انتظار نداریم جز اینکه جوانانى که زیر پوست این شهر زندگى مى کنند نگرشى تازه بر نوع زندگى و افکار خود داشته باشند و نشان دهند که ایران زمین, شایسته ترین مکان براى زندگى ایرانیان است; تا به قول مرندى, دکترها و مهندسهاى ایرانى مجبور نباشند در آمریکا, پیتزا به در خانه ها ببرند.