یک روز خزانى داستان

نویسنده


یک روز خزانى

فاطمه نیکان ـ قم

 

 

خیابان شلوغ بود, پر از آدمها و ماشینهایى که در هم مى لولیدند. ساعتها بود روى صندلى ایستگاهى که نمى دانست کجاست نشسته و به خیابان خیره شده بود. روسریش را زیر گلو محکم کرد و غرق در افکار از روى صندلى ایستگاه که دیگر پر شده بود بلند شد و بى هدف به راه افتاد, فقط مى دانست که باید برود اما کجا خودش هم نمى دانست.
جایى ایستاد و به اطرافش نگاه کرد, دیگر از خیابان و شلوغیش خبرى نبود. خانه هاى کوچک و قدیمى نشان مى داد که از خانه آجریشان دور شده. به یاد تصمیمى که گرفته بود افتاد; باید هرچه زودتر عملى اش مى کرد. سکوت خوبى بود از خانه شان فاصله گرفته بود تا مبادا کوچکترین احساسى او را از تصمیمش بازگرداند. به یاد آخرین نگاههایش افتاد که چشم در چشم نامرئى خانه دوخته بود انگار چیزى مانع رفتنش مى شد. اما ... اما دیگر دیر شده بود.
ایستاد و به دیوار خرابى تکیه داد کم کم دستش لغزید و به طرف جیبش رفت, سرانگشتانش به چیز سرد و سختى برخورد کرد, چاقوى برادرش بود که شب پیش برداشته بود.
آهى آتشین سینه اش را سوزاند و بیرون دوید; دسته نارنجى چاقو را محکم در دستانش گرفت و نوک برنده اش در یک آن برقى زد, چشمانش را روى لبه تیز چاقو دید, آن را به طرف قلبش نشانه رفت تا با حرکتى سریع قلبش را بدرد. چشمانش را آرام بست.
سوزش عجیبى از قلبش به سرتاسر بدنش کشیده شد, گرماى خون را روى دستانش حس کرد. اشکال مبهمى در مقابلش به رقص درآمده بود, چقدر آشنابودند مادر, پدر, اطرافیان ... و چهره اى کریه که مى خندید; دیوانه وار مى خندید, انگار که با خنده هایش او را به مسخره گرفته بود. صدایش مثل زنگ مرگ در گوشش طنین افکند, مثل اینکه همه نظاره گر مرگش بودند. ناگهان صداى فریادى گوش خراش تمام چهره ها را از برابرش محو کرد. صداى گریه کودکى بود, به خودش آمد, چشمانش را باز کرد و به چاقویى که در دستانش مى لرزید نگاه کرد, قدرت فکر کردن نداشت در آن هواى سرد پاییزى دانه هاى درشت عرق روى پیشانیش غلت مى زد.
به سرتاسر کوچه نگاهى کرد, بچه اى کنار تیر چراغ برق ایستاده بود و شیون مى کرد, شاید چهار پنج سالى بیشتر نداشت یک لحظه خودش را دید, انگار سالهاى گذشته دوباره برگشته بودند و او سرگردان در بین کوچه هاى بى انتها براى فرار از لولوهاى خیالى به دنبال چادر امن مادر مى گشت. اما حالا لولوهاى خیالى واقعى شده بودند.
آرام و بى رمق به سوى کودک گام برداشت و به او نگاهى کرد, شکلاتى که در دستش بود آب شده و روى لباسش ریخته بود. پى در پى مادرش را صدا مى زد انگار او هم گم شده بود و دنبال پناهگاهى مى گشت. دستش را آرام روى موهاى ژولیده کودک گذاشت و سعى کرد به زور هم شده لبخندى بر لبهاى سردش بنشاند. با صداى گرفته پرسید ((گم شدى؟)) کودک گریان که متوجه او شده بود به یکباره ساکت شد و در حالى که از چشمانش ترس مى بارید سرش را تکان داد اما ناگهان از زیر دست او فرار کرد و متحیر تنهایش گذاشت. بهاره گیج شده بود نگاهش به چاقویى که در دستش مى لرزید, برخورد کرد. مات و مبهوت به چاقو و بعد به مسیرى که کودک گریخته بود چشم دوخت. عرق پیشانیش را پاک کرد و به راه افتاد و مسیرها را بدون اینکه بشناسد یکى پس از دیگرى پشت سر گذاشت.
به پارک کوچکى رسید. باد سرد پاییزى برگها را قربانى زمین مى کرد. روى نیمکتى که روبه روى فواره خاموش بود, نشست. آدمها قدم زنان تنها یا با هم از مقابلش عبور مى کردند همچنان که در فکر بود با خودش گفت: ((بهاره پس چرا کارو تموم نمى کنى; مى ترسى, از چى؟ مى دونم که نمى ترسى موقعى که باید پروا مى کردى ... پس پس منتظر چى هستى؟)) هیچ احساسى نداشت جز خستگى راه, همه چیز برایش پایان گرفته بود. در حالى که با خودش کلنجار مى رفت, متوجه نگاه خیره اى از آن طرف فواره خاموش شد; مثل همان چشمهاى پرفریب. چقدر از این نگاهها متنفر بود, انگار او را به طرف خودشان مى کشید, سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
آن روز هم یک روز پاییزى بود. آرام روى برگها راه مى رفت و بى خیال به صداى شکستن آنها گوش مى داد که صداى خردشدنشان در میان خواب درختان گم مى شد. صداى پاى دیگرى هم روى برگها به گوش مى رسید و او متوجه یک جفت چشم شد که از پشت درختان خسته به او لبخند مى زد.
لبخندى خاکسترى که براى او شیرین بود. در همان روز سرد پاییزى پیمان دوستى خودش را با خزان بست. ساده و خوش خیال شانه به شانه خزان کم کم در مرداب نادانى خود فرو مى رفت و متوجه تباهى خودش نبود. اسمش را پرسیده بود و او گفته بود: ((بهاره)) وقتى بهاره نامش را پرسیده بود, با لبخندى شنیده بود: ((مردى از خزان)) بهاره هم خندیده و همیشه او را مرد خزانى صدا زده بود. روزها با انتظارى شیرین به دنبال آن دوستى مى رفت و شبهایش به یاد آن صحبتهاى زیبا و دل فریب و رسیدن به او سر مى شد. روزهاى اول کمى نگران بود و مى ترسید, چون همیشه به دور از چشم خانواده زیر تنها درخت خشکیده پارک حاضر مى شد و منتظر مى ماند تا او نیز برسد.
افکار پریشان لحظه اى آرامش نمى گذاشت. به دور و برش نظرى انداخت پارک کمى خلوت شده بود, اما هنوز آن چشمها و لبخندهاى موذیانه به او نزدیک مى شدند ترس و عصبانیت در وجودش به هم آمیخته شده بود. با هر لحظه نزدیکتر شدنشان تپش قلبش بیشتر مى شد. احساس کرد در میان آن لبخند و نگاه, چهره خزان را دیده, از ترس بر خودش پیچید. ناگهان به یاد قرصهاى خوابآور پدرش افتاد, چندتاى آن براى یک خواب ابدى کافى بود دستپاچه شیشه قرصها را بدون اینکه بشمارد در کف دستش خالى کرد یکى از آنها از لابه لاى انگشتانش گریخت, نفس زنان دستش را به دهانش نزدیک کرد, چشمانش تار شدند, دست و پایش از حرکت بازماند, انگار در سراشیبى دره اى قرار گرفته بود که هر آن امکان سقوطش بود. همه چیز در نظرش به چرخش در آمده بود; اما چشمها باز هم جلوتر مىآمدند. مى خواست فریاد بزند اما صدا در گلویش خفه شد. حس کرد همه در اطرافش جمع شدند, غریبه ها, آشنایان, مادر که سکوتى غمگین بر چهره داشت و پدر سرد و بى اعتنا.
صحنه هایى در ذهنش جان گرفت که مخفیانه و با بهانه هاى مختلف خودش را به خزان مى رساند تا در کنارش آرامش یابد تا با او مدتى را از واقعیت دور شود. اما نفهمید که سبزى زندگیش به زردى مى گراید, و از او درختى خشکیده و بى برگ باقى مى گذارد; درست مثل آن درختى که همیشه در کنارش قرار مى گذاشتند.
صداى بلند آژیر آمبولانسى که از کنار پارک مى گذشت, پرده هاى گوشش را لرزاند و او را از خودش بیرون کشید. قرصها در کف دستش عرق کرده بود و از آن چشمها هم خبرى نبود. بادى وزید و قرصها را از دستان لرزانش بیرون ریخت. سردش شده بود. سنگین از جایش بلند شد و دوباره به راه افتاد. اصلا برایش مهم نبود به کجا خواهد رسید, فقط مى خواست هرچه زودتر رها شود, بمیرد.
وارد خیابان شلوغ دیگرى شد. یک لحظه فکر کرد, خودش را به زیر ماشینهایى که با سرعت در حرکتند بیاندازد و کار را تمام کند. با خودش گفت: ((شاید بهتر باشه که چیزى از جسدم باقى نمونه که به خونه برگرده.)) از لابه لاى ماشینها, نگاهش متوجه آن طرف خیابان شد. گورستانى بود خلوت. آهسته به سویش گام برداشت. کنار درش ایستاد و به سرتاسر گورستان نظرى انداخت. نرده هاى رنگ و رو رفته دور تا دورش را گرفته بود. حس کرد نرده ها را گذاشته اند تا مبادا مرده ها فرار کنند. لبخند تلخى زد و وارد شد.
باد شدیدتر شد, گوشه روسرى بر صورتش سیلى ملایمى نواخت به اطراف نگاه کرد, همه جا پر بود از سنگ قبرهایى که با صداى تنهایى برگها همنوا شده بود انگار پاییز و گورستان با هم برادر بودند. باد لابه لاى درختان اطراف گورستان, آهنگ مرگ را مى نواخت. سر به سوى آسمان ابرى گرفت و گفت: ((چه مدت کوتاهى بود, مثل پاییز کوتاه و همین مدت براى نابودى من بس.)) به یاد حرفهاى خزان افتاد که از عشق مى گفت از پایدارى محبت و از زیبایى وفا و خزان هزار رنگ بود و هر بار با رنگى زیباتر از قبل در برابر بهاره ظاهر مى شد. خزان به آنچه که مى خواست رسید; اما بهاره نه تنها به چیزى دست نیافت بلکه هستى و سرمایه خود را باخت.
در گورستان گشتى زد و کنار درخت خشکیده که قبر کهنسالى در پایش نشسته بود; ایستاد. در همان حین مرد جوانى که پالتوى بلندى داشت وارد شد و به درخت تکیه داد و چهره مرد را نگریست. بعد از مدتى مرد برخاست و در حالى که گردنش را در یقه پالتویش فرو برده بود, دستانش را در جیبش کرده به راه افتاد. او آرام و بى توجه از مقابل دیدگان بهاره گذشت. اما هنگام عبور چیزى از پالتوى مرد به زمین افتاد. بهاره خم شد و آن را برداشت. یک دفترچه بود. خواست که مرد را صدا بزند اما یک ورق که به طرز زیبایى حاشیه آن تزیین شده بود, از لابه لاى دفتر بیرون افتاد, آن را برداشت, روى آن با خط زیبایى شعرى نوشته شده بود. آهسته زیر لب زمزمه کرد.
زندگى زیباست
زندگى زیباست
زندگى آتشگهى پاینده پابرجاست
گر بیافروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشى گناه ماست.
زندگى زیباست
زندگى آتشگهى پاینده پابرجاست ...
بهاره از خود بى خود شده بود, ناگهان متوجه غیبت مرد شد. از او خبرى نبود. براى پیدا کردنش به سرعت از گورستان خارج شد و فریاد زد ((صبر کنید, آقا صبر کنید, این دفتر ...)) و در یک لحظه, صداى ترمز شدید ماشینى وجودش را لرزاند. نیرویى او را به سویى پرتاب کرد. سرش گیج رفت و چشمانش تار شد. چهره مرد پالتوپوش را دید که از برابرش گذشت و ورقه هایى که در هوا شناور بود. لبخندى سرد بر چهره اش نشست. بهاره آرام زیر لب خواند: ((زندگى زیباست ...))