نویسنده

شیطان به جلد شیرین و فرهاد مى رود!

رفیع افتخار

 

 

من که بعید مى دانم تنابنده اى پیدا بشود و حداقل یک بار هم که شده این جمله ((پدر عشق و عاشقى بسوزد!)) را در زندگیش نگفته و صد البته پشت بندش سرى تکان نداده و آهى جانسوز از اعماق وجودش برنیاورده باشد!
گیرم, شما لب به اعتراض بگشایید و چشمهایتان را بدرانید که: نه بابا, ما که اصلا توى این خط و ربطها نبوده و نیستیم و محال است لحظه اى به این چیزها فکر کرده باشیم; چه برسد به اینکه جمله اى بر این منوال و سبک و سیاق و یا در این حول و حوش بر زبان آورده باشیم!
حالا اگر زیاد اصرار دارید و یا اگر به قول معروف حسابى دو آتشه باشید, حرفى نیست و زیاد پاپیچتان نمى شوم. فقط چنانچه به تیرج قبایتان برنخواهد خورد لطف نموده و کمى به عقب تر برگردید و بروید توى نخ سالهاى گذشته تان و بخصوص سرى بزنید به آن دورانى که شور و شر و حال و هوایى داشته و سر و گوشتان به قول معروف مى جنبید و گاه گاهى فیلتان یاد هندوستان مى کرد.
آن وقت خواهید دید که اى داد و بیداد, شمایى هم که محکم و استوار و رسوخ ناپذیر در مقابل دم گرم عشق و عاشقى سر فرود نمىآوردید; همچى بفهمى نفهمى لبخندى از سر عنایت نثار فرموده اید!
بارى, شما صلاح کار و بارتان را بهتر مى دانید و من هم فضول روزگار کام و ناکامیتان نیستم و اصلا منظورم از این حرفها چیز دیگرى است.
من مى خواهم بگویم تا بوده و بوده, بالاخره در هر دوره و زمانه اى, عاشقانى سینه چاک و دل خسته قد برافراشته اند و چون به وصالشان نایل نمى گشتند, فى الفور به یاد عاشق و معشوقهاى نامى و زبان در کرده ورد زبانها مى افتاده اند و از یاد شوربختیهاى آنان دمى به تسلى مى افتادند و یا گرومبى توى سرشان مى کوبیدند: که اى دل غافل, اگر ما به وصل یار نایل نگشتیم آن بدبختها هم دست کمى از ما که نداشتند, هیچ, بسى بدبخت تر بودند.
بعد مى رفتند سراغ کتابها و دوباره و سه باره و ده باره, مصیبتها و پیچ و خمهاى بى مروت این راه را مرور مى کردند و د حالا اشک نریز پس کى اشک بریز!
و باز مى دیدند نخیر, کتاب هم افاقه نمى کند. پس هر روز اول صبح و خروسخوان تا که از خواب بلند مى شوند, دست و روى نشسته و اول بسم اللهى, چهار زانو به فکر فرو مى روند و چپ و راست آه مى کشند شاید که ریشهاى دلشان اندکى رو به بهبودى نهد!
از آن طرف, حسابش را بکنیم, مگر ما چند عاشق و معشوق با کر و فر و بى مثل و مانند و زبانزد داریم. اول و آخرش را حساب بکنید و خوب بتکانید, شاید تعدادشان از تعداد انگشتان دست تجاوز نکند. یک لیلى و مجنونى و یک شیرین و فرهادى و خسرو و شیرینى و چندتایى فله, اینور و انور!
بنابراین عاشق شکست خورده ما چنانچه در زمره جنس ذکور باشد, مى رود سراغ عکس لیلى و شیرین و اگر از طایفه اناث باشد, که عکس فرهاد و خسرو را قاب مى کرد و با میخ بالاى سرش مى کوبد.
اما, خودمانیم, تا به حال شده شما عکس واقعى این عشاق نامدار را در جایى یا در کتاب و مجله اى دیده باشید؟ (به گمانم طرح و اتودى و یا زیراکسى از شکل و قیافه شان کسى ندیده باشد, چه برسد به عکس سیاه و سفید و یا 4*6 و 12*9 و بالاتر و رنگى و لیزرى و امثالهم) بنابراین مسلما جوابتان منفى است.
پس شک نداشته باشید, عاشق و معشوقهاى موضوع بحث خودمان, الکى عکس یار خودشان را قاب مى گرفتند و براى اینکه از دم عاشقیشان دنیایى بسوزد به این و آن مى گفتند این مثلا فرهاد است یا شیرین است! طرف هم که در تمام عمرش دک و پوز آن نامداران را ندیده بود به نشانه همدردى سرى مى جنبانید و با صدایى غمناک زیر لبى مى گویند: ((آخیش, بمیرم براشون, طفلکیها, چه عاشق و معشوقهایى بودند! اگر دستم به آن آدمهاى شقى برسد که نگذاشتند این جوانهاى ناکام به کام شوند; مى دانم باهاشان چکار کنم.))
خواهران و برادران گرامى و عشاق ناکام گذشته و حال و آینده!
غرض از این همه مقدمه چینى و صغرى کبرى کردنها, رسیدن به اینجا بود که خیالتان تخت تخت باشد, منم همچون شما هرگز قیافه این عشاق نامدار را که ندیده ام, هیچ, چنانچه در کوچه و خیابان و کوى و برزن بهشان بربخورم, بى خیال از کنارشان رد مى شوم و راهم را مى کشم مى روم آن طرف خیابان. انگار نه انگار که اینها همانهایى هستند که صفحه ها در اوصافشان سیاه کرده اند و چه جوهر و مرکبهایى که در وصفشان بر کاغذ نخشکیده است!
بنابراین تمام ماجرایى که مربوط به نفوذ شیطان لئیم در جلد شیرین و فرهاد (از بزرگان عشق و عاشقى و معروف و مشهور نزد عام و خاص) مى باشد و حال برایتان مو به مو تعریف مى کنم, بى رویت چهرگان این دو عزیز شریف بوده و روراستش, همین طورى صدایشان از گوشم گذشته است. اما اصل قصه:
روزى, روزگارى, شیطان بدریخت و شمایل و اکبیرى (که معرف حضور همگان مى باشد) خمیازه اى کشیده و دوربین مى کشد. از بخت بد شیرین و فرهاد صاف توى دوربینش نشستند. شیطان بشکنى زده و پیش خود مى گوید: جانمى جان! اینها همانهایى هستند که پى شان مى گشتم.
پس دوربینش را کنارى گذاشت و بال بال زنان خود را مثل برق و باد در طرفه العینى به آن دو بخت برگشته از همه جا بى خبر مى رساند. سپس خودش را باریک کرده و همچون یک جوجه تیغى نابکار, کم کم رسوخ مى کند توى جلدشان, و زمانى که درست و حسابى توى جلدشان جاگیر مى شود, شروع مى کند به تیغ پرانى به این ور و آن ورش.
تا این مى شود شیرین رو به فرهاد مى کند و مى گوید:
ـ فرهادجان, بسکه توى این کتاب نشستم و از جام جم نخوردم, به خدا پوسیدم. آخه تا کى همین طورى خشک بنشینم؟ نه هایى, نه هویى, نه سرى, نه صدایى! آخه منم ناسلامتى آدمم. دلم مى خواد هوایى تازه کنم. جان شیرین, بیا قبول کن و از توى این کتاب بزنیم بیرون. برویم ببینیم توى این دنیاى به آن بزرگى چه خبراست. اگر هم دیدیم دنیا به مزاجمان سازگار نیست, جلدى مى دویم و تند برمى گردیم سر جاى اولمان و تا آخر عمرمان از سر جایمان تکان نمى خوریم.
فرهاد که چون جان شیرین, شیرین را دوست دارد و هرگز به او جواب رد نداده است, مى گوید:
ـ شیرین جان, از تو چه پنهان, منم خود, حسابى خسته شده ام. قربان کلامت, چه خوب شد خودت پا پیش گذاشتى. این پا و آن پا مى کردم و نمى دانستم چه جورى سر صحبت را باز کنم. باشد. مى رویم سر و گوشى آب مى دهیم. به قول تو اگر دیدیم جاى اولمان بهتر است سر و ته مى کنیم جاى اولمان. قربان تو خانم چیزفهم! نشد, برمى گردیم و همین جا توى کتاب خودمان تا آخر عمر بیتوته مى کنیم.
بعد با خوشحالى دست شیرینش را گرفته و دوتایى از کتاب مى پرند بیرون. همین که پایشان به دنیا باز مى شود, نفس عمیقى کشیده و هواى دور و اطرافشان را تا آنجایى که جا دارد توى ریه هایشان مى کشند. شیرین که از ذوق و شوق, سر از پاى نمى شناسد به فرهاد مى گوید:
ـ فرهاد عزیزم, حالا کجا برویم. ما که جایى نداریم تا تویش زندگى کنیم.
فرهاد که سینه را جلو داده است با غرور مردانه اش جواب مى دهد:
ـ فکر اونشم کردم. مى ریم خونه باباى من.
شیرین تا که این حرف را مى شنود یکى از آن نگاههاى معروفش را به علامت تشکر و سپاسگذارى نثار فرهاد مى کند و مى گوید:
ـ واى, چه عالى! چقدر فکر تو خوب کار مى کنه. پس بیخود نبوده من عاشق و کشته مرده تو شده ام!
بگذریم, و به این ترتیب آن دو دلداده به طرف خانه پدر فرهاد روانه مى شوند.
چند روزى را در آنجا براى خود حسابى خوش بودند و مى خوردند و مى خوابیدند تا اینکه شبى, زمانى که مى خواستند بخوابند, شیرین سر در گوش فرهاد برد و گفت:
ـ فرهاد, امروز که تو خونه نبودى شنیدم مادرت به پدرت مى گفت: آخه اینا تا کى مى خوان اینجا بمونن؟ مگه چشم ندارن ببینن چه اوضاعیه, چرا دیگه نمى رن پى کار و بارشون؟
از این حرف فرهاد یکه اى مى خورد و در فکر فرو مى رود. شیرین پشت بندش مى پرسد:
ـ خوب, نظرت چیه, چیکار مى کنیم؟
فرهاد سر بلند کرده و مى گوید:
ـ خیالى نیس, فکر اینجاشم کردم. چند صباحى هم مى رویم خانه پدر و مادر تو.
شیرین همراه با لبخند شیرینى با خود مى گوید:
ـ آه, چه عالى!
چه دردسرتان بدهم, فرداى آن روز, آن عشاق زبان در کرده و نامدار, همچون دو پرنده سبکبال, عزم خداحافظى از خانه پدر مادر فرهاد کرده و عازم خانه پدر و مادر شیرین شدند. اما, چند روزى را که در آنجا به خوبى و خوشى مى گذرانند, شیرین به گوش فرهاد مى رساند که پدرش غریده است: من دختر شوهر ندادم تا برگردد سر جاى اولش و زیر بغلم بنشیند و پر رو کرده, یک نان خور اضافى هم یدکى با خودش بیاورد.
کار به اینجا که مى رسد آن دو کم کم حالیشان مى شود آمدن توى دنیا و زندگى کردن با آدمیان آن طورى هم که فکر مى کردند کار سهل و ساده اى نیست. بنابراین به چاره جویى مى افتند تا یک گل جا از خودشان داشته باشند.
آن قدر فکر کردند و فکر کردند و حرف زدند و حرف زدند, تا به این نتیجه رسیدند که باید آستینهایشان را بالا زده و هر جورى شده اطاقى براى خودشان دست و پا کنند. با قرض و قوله و کلى منت و بعد از کلى دوندگى, عاقبت اطاقى در حد و حدود پولشان در حومه شهر و در ارتفاع 1800 مترى از سطح دریا پیدا کردند.
جانم برایتان بگوید, شیرین خانم که داشت حساب کار دستش مىآمد و از رویاهاى شیرینش عقب نشینى کرده بود; در اطاق سرد و خالى زانو به بغل گرفته و در اندیشه اى سخت فرو مى رود. اما آقاى فرهاد که تحمل این حالت شیرینش را نداشت, نگران و مضطرب مى پرسد:
ـ هان! ترا چه شده است, شیرینم؟
شیرین تا این کلمات محبتآمیز را مى شنود, آماده مى شود تا بزند زیر گریه که فى الفور به یاد مىآورد فرهاد تحمل دیدن گریه اش را ندارد و گریه شیرین همان و هجوم فرهاد به طرف طناب دار و حلقآویز کردن خود همانا! بنابراین با سختى بسیار گریه اش را فرو خورده و مى گوید:
ـ خوب, خودت که مى بینى, این که گفتن ندارد!
فرهاد با اراده اى پولادین بار دیگر سینه مردانه اش را جلو داده و با صدایى کلفت کرده مى گوید:
ـ فکر اونجاشم کردم!
شیرین از جایش مى جهد:
ـ چه فکرى, فرهادجانم؟
ـ از فردا مى افتم پى مسافرکشى!
و از فردایش, دوباره افتادند پى قرض و قوله و منت از این و آن تا که پول ماشین قراضه اى را گرد آوردند و فرهاد شد مسافرکش مردم.
این که مى شود از آن زمان به بعد, فرهاد نیمه هاى شب خسته و کوفته از مسافرکشى مى رسید خانه ـ که در آن وقت بى وقت شیرین بهتر از جانش, در خواب ناز فرو رفته ـ اما وضعشان بفهمى نفهمى سر و سامانى گرفته و کم کم شروع کردند به خرید اسباب و اثاثیه اى و خرت و پرتى براى خودشان.
شیرین هم که دیگر آن دختر چشم و گوش بسته توى کتابها نبود, زنهاى در و همسایه و شهر و سر و وضع و مال و منال و زندگیشان را مى دید, پیش خود مى گفت: به به, چشمم روشن, چرا باید منى که شیرین مشهور و بى مثالم که هر مردى توى خوابش آرزویش را دارد; وضعش این طورى بى ریخت باشد؟ ... همه اش تقصیر این فرهاد بى عرضه و بى دست و پاست. حالا مى دونم چکارش کنم ...
از آن طرف, فرهاد هم که تا قبل از این فقط شیرین خانم را مى شناخت آن هم توى کتابها; حالا با هر چرخى توى شهر دهها شیرین ـ و شاید توى دلش مى گفت صد بار بهتر و خوشآب و رنگتر از شیرین خودش ـ به چشمش مى نشست. پیش خود مى گفت:
ـ اى بابا, ما رو ببین دلمان را خوش کرده بودیم به این خاله شیرینمان و فکر مى کردیم خدا یکى و زن یکى و آن زن هم فقط, شیرین خودمان. بیا, شهر شیرین بارونه ... زیر هر سنگى رو برمى دارى یه شیرین روبه رویت سبز مى شه ... اى بخشکى شانس ... بدجنس, نمى گذاشت از توى کتاب بیام بیرون; مى ترسید چشمم به این شیرینها بخوره و هوایى بشم ... حالا هم که برام یاد گرفته نق مى زنه و غر غر مى کنه ... یه روز مىآرمش توى شهر و خوب مى گردونمش تا پر دلش بدونه شهر پر از شیرینه, این شیرین نشد یه شیرین دیگه ... واله, ما رو ببین عمر و جوونیمونو به پاى کى هدر دادیم, فکر مى کنه خانم تحفه نطنزه!
چه دردسرتان بدهم, شیرین خانم با آن فکرها و آقافرهاد با این فکرها, توى دلشان براى هم خط و نشان مى کشیدند تا آن شب سرنوشت ساز در رسید که فرهاد آمد خانه.
طبق معمول نصفه هاى شب بود و فرهاد با سگرمه هاى تو هم و شیرین با توپ پر برخلاف قاعده عشق و عاشقى, منتظر کمترین بهانه اى بودند تا بپرند به جان هم.
شیطان خودمان را هم مى گویید راست راست نشسته بود و در شوق و اشتیاق به جان انداختن این دو عاشق و معشوق سابق مى سوخت و لحظه شمارى مى کرد. شیطان سر عاشق خور دو بهم زن, ناخنک مى کشید و گاهى توى گوش این و گاهى توى گوش آن چیزى مى گفت. خلاصه, دل توى دلش نبود تا هر چه زودتر جنگ و مرافعه راه بیفتد و خودش بنشیند گوشه اى و سیر دلش تماشا کند.
بالاخره این شیرین بود که طاقت نیاورده و با توپ پر گفت:
ـ آهاى فرهاد, تا فردا فرصت دارى برام یه دست ظروف چینى 260 تیکه بخرى. خریدى که خریدى و گرنه هر چى دیدى از چشم خودت دیدى!
فرهاد تا این را شنید گر گرفت و مثل ببر زخم خورده به طرف شیرین براق شد و بدین ترتیب بود که در تاریخ نوشته اند براى اولین بار میان این دو عاشق و معشوق افسانه اى, آنچه نباید گفته شود گفته شد و آنچه نباید رد و بدل شود رد و بدل شد.
در اینجا اجازه مى خواهم به حرمت تمام عشق و عاشقهاى توى دنیا از بیان چند و چون کلمات و جملات گفته شده صرف نظر بنمایم تا که شاید این حرمت سر جایش بماند و لکه دار نشود.
بارى, آن دو پس از یک دعواى مفصل و جانانه و چنگ و دندان نشان دادن به هم, براى اولین بار در زندگى عاشق و معشوقیشان, قهر کرده و رفتند خوابیدند. و از آن شب به بعد هم در قهر و ناز به سر مى بردند تا که خورد و فرهاد بخت برگشته تصادف کرد و ماشین زوار در رفته اش بالکل از حیز انتفاع خارج شد.
این که شد به اجبار شروع کردند به فروختن خرت و پرتهاى زندگیشان و دوباره وضعشان مثل اول و بدتر از روز اول شد.
در همین شش و بش فقیرى و ندارى بود که یک شب شیرین رو به فرهاد کرد و گفت:
ـ فرهاد, مى گم, یادش بخیر آن زمانهایى که توى کتابها بودیم و براى خودمان حسابى کیا بیاى داشتیم و همه حسرتمان را مى خوردند. مگه بد واسه خودمان خوش بودیم؟ بر شیطان لعنت که پاپیچمان شد و مجبورمان کرد سر از دنیا در بیاوریم!
فرهاد که بعد از مدتها لبخندى به لب مىآورد گفت:
ـ آى گفتى, شیرین جان. منم روزى صد مرتبه این شیطان بى دین و ایمان رو لعن و نفرین مى کنم. همین شیطان بود زیر پایمان نشست و وسوسه مان کرد از توى کتاب بیاییم بیرون.
شیرین که مى دید کم کم دارند همان شیرین فرهاد سابق مى شوند, گفت:
ـ حالا چى مى گى؟ موافقى برگردیم سر جاى اولمان؟
ـ البته, شیرین جان بهتر از جانم.
و بدین گونه آن دو دستهاى هم را گرفته, چشمها را بسته و جستى زده و خزیدند توى کتاب, سر جاى اولشان و تا آخر عمر به خوبى و خوشى با هم زندگى کردند.