از سر جوانمردیى یا .... ؟ داستان طنز

نویسنده


از سر جوانمردى یا ... ؟

رفیع افتخار

 

 

 

حالا اینکه مى بینید نوشته ام داستان, نه که واقعا داستانى در کار باشد و شخص و اشخاصى و از این قبیل.
نمى دانستم اسمش را چى بگذارم, گذاشتم داستان, حالا شما بگویید خاطره یا حادثه یا چى مى دانم بگویید ماجرا و یا اصلا اسمش را هر چى دلتان خواست بگذارید.
اینها اصلا و ابدا مهم نیست, مهم این است که مرا از این عذاب وجدان و بر سر دو راهى نجات دهید و خلاصم کنید.
باور کنید این چند روزه خواب و خوراک نداشته ام بسکه فکر کرده ام و با خودم کلنجار رفته ام.
گیریم شما تمام جریان را که از سر تا پا خواندید و دانستید با خودتان بگویید: هه, آقا را ببین, توى این دوره زمانه که هر گوشه اش مشکلى دارد و آدم باید صبح تا شب جان بکند تا لقمه نانى وصله شکم خود و زن و بچه اش بکند; توى چه فکر و خیالهایى است! بعد هم نتیجه گیرى کنید که لابد آقا خوشى زده زیر دلش (یعنى خوشى زده زیر دل من!) ول کن تو هم حوصله دارى (یعنى من ول کنم مگر حوصله دارم!)
اگر به این منوال فکر کردید باز هم از نظر من اشکالى ندارد. یعنى در واقع ترا به خدا هر چى دوست داشتید و میلتان کشید فکر کنید فقط و فقط از سر لطف راهنمایى بفرمایید. اینکه خرجى ندارد. توى دلتان هر چه بگذرد تمام و کمال مال خودتان (من هم حرفى ندارم) فقط و فقط شما بگویید چه کنم. قبول است؟ هان! حال که قبول کردید بپردازم به اصل ماجرا!
ما جماعت ایرانى رسم و رسومات خوب و حسنه اى داریم که اگر لیستشان کنیم به قول معروف مثنوى هفتاد من مى شود. باور بفرمایید بعضى از این رسوم و عادات ما چنان حسنه و خوب و عالى هستند که باباى خارجکیها هم مگر توى خواب به گرد این رسوم پسندیده و حسنه ما برسند. حتى اگر بخواهند تقلیدمان را بکنند نه که اینها توى خون و فرهنگ و جانشان نیست; بى برو برگرد زود جا مى زنند. از جمله, کمک به دیگران و بخصوص به پیران و ضعیفان و درماندگان و در راه مانده هاست.
بى اغراق مى گویم, یک ایرانى اگر آن سر دنیا هم باشد به محض اینکه دست کمک و یارى به طرفش دراز مى شود بى اختیار از جا مى جهد و آن دست را با گرمى و محبت محکم فشار مى دهد.
حال بگذریم از اینکه طبق منطق و عقل بعضیها از آنجایى که دنیا محل تنازع بقا و جنگ و توسرى زدن است کار ما جماعت ایرانى از بیخ و بن اشتباه و بل غلط است و علاوه بر اینکه نباید آن دست را فشرد بلکه ضرورى و از مسلمات است که باید پا را هم بلند کرد و محکم (هر چه محکم تر بهتر و لذت بخش تر!) بر سر و کله طرف بفشارى تا حساب کار دستش بیاید, پشت دستش را داغ کند و دیگر دست یارى به سوى کسى دراز نکند. اما ما این جورى نیستیم و براستى هم دست خودمان نیست.
حقیقتش, من فکر مى کنم ما را خداوند بارىتعالى ذاتا نوع دوست و انسان دوست آفریده است و اگر هم چند تایى نخاله این ور و آن ور پیدا مى شوند و از این اصل خود را مبرا مى شمارند و بفهمى نفهمى خرده شیشه قاطى دارند; راست و حسینى اشتباهى قاطى ما شده اند و الا مهربانى و محبت در خون جماعت ایرانى جاریست. مثال حى و حاضرش هم خود شما, قدرى تعمق در خود بفرمایید. آیا جز این است که من مى گویم؟ ... پس تصدیق مى فرمایید. بگذریم.
یکى از عادات خیلى خوب ما در اتوبوسها و مینى بوسها رخ مى نماید. آنجایى که مردان و جوانان پاک نهاد به محض ورود پیرمرد یا پیرزنى, خانمى بچه به بغل یا سبد در دست فى الفور از جایش بلند مى شود و با احترام هر چه تمامتر و تعارف پشت تعارف جایش را براى دیگرى خالى مى کند و خودش تا آخر چون چوب خشک سر پا مى ایستد و هر چه تنه خوردن و پا له شدنهاست به جان مى خرد تا یکى دیگر راحت و آسوده روى صندلى لم بدهد و جا خوش کند.
القصه, هر چه نباشد منم از این سنخ جماعتم و نان و نمک این آب و خاک را مى خورم پس چه جاى تعجب اگر بگویم به محض دیدن یکى با اوصاف و احوالات مشروحه مثل فنر از جایم جسته و محترما صندلى خود را به او تعارف مى نمایم.
از قضاى روزگار این بر سر دوراهى مربوط به سه حادثه در سه شب متوالى است. این سه حادثه را به ترتیب وقوع مىآورم تا اینکه بهتر بتوانید در منصب قضاوت بنشینید و در پایان مرا از این عذاب وجدان رهایى بخشید.

حادثه اول
طبق معمول شب بود که از سر کار برمى گشتم. از خستگى ناى ایستادن نداشتم. چشمم که به صف طویل و عریض منتظران مینى بوس افتاد خستگیم دوچندان شد. از سر خستگى اول به سرم زد سرپایى سوار شوم اما خوب که حسابش را کردم دیدم توى آن ترافیک و راه طولانى نعشم به خانه خواهد رسید. بنابراین تصمیم گرفتم آن قدر توى صف منتظر بایستم تا نوبتم برسد, روى صندلى لم بدهم و در صورت امکان چرتى بزنم.
مینى بوس اولى آمد و رفت, دومى و سومى به همچنین و بالاخره چهارمین مینى بوس نوبتم شد. نفس راحتى کشیدم و پا به درون آن گذاشتم و روى صندلى نشستم.
خدا خدا مى کردم هر چه زودتر راننده مینى بوس دلش به رحم بیاید و حرکت کند اما او طبق شیوه معمول راننده مینى بوسها لفتش مى داد تا ظرفیت مسافر سرپایى هایش پر شود. آن قدر هم خونسرد بود که تا صداى مسافران در نیامد دست مبارکش به سمت دنده دراز نشد.
یکى از ته مینى بوس داد کشید: آقا د حرکت کن دیگه جا ندارى.
دیگرى گفت: طبقه پایین پره, بقیه را بفرست طبقه بالا.
و خلاصه راننده چند تا مزه و متلک دیگر که شنید شروع به حرکت کرد. به مسافران سر پا ایستاده نگاهى کردم. دلم برایشان مى سوخت. کیپ تا کیپ بغل هم به صورت کتابى ایستاده بودند و با حسرت و آه به مسافران نشسته نگاه مى کردند. توى دلم بشان گفتم چاره اى نیست, از دست کسى کارى برنمىآید. باید تحمل کنید و صد البته جاى وول خوردن هم نداشته باشید. در همین حال خودم را جابجا کردم تا به حالت استراحت چشمهایم را ببندم و چرتى بزنم که هنوز صد مترى نرفته راننده مینى بوس زد روى ترمز و ایستاد. اعتراض مسافرین سرپایى باز بلند شد که آقا جا نیست و مگر ما بلانسبت ... هستیم که صد البته گوش راننده خوش انصاف به این سر و صداها اصلا و ابدا بدهکار نبوده و بلانسبت محل ... هم به کسى نمى گذاشت.
القصه, در مینى بوس باز شد و خانمى چادرى و بچه به بغل به همراه مردى که یحتمل شوهرش بود به سختى و با فشار راه باز کردند و وارد مینى بوس شدند. تا که آن خانم را در آن وضعیت بچه به بغل دیدم طبق عادتم فکر نکرده مثل فنر از جایم جستم و تعارف کردم تا بنشیند. بغلى من نیز که یحتمل رگ غیرتش به تکاپو افتاده بود به تإسى از بنده از جایش بلند شد و صندلى را براى مرد همراه خانم خالى نمود. آن دو بسیار از نوع دوستى ما تشکر کردند و ما نیز در حالى که لبخندهاى نوع دوستانه تحویل هم مى دادیم با فشار و جان کندن چند سانتى مترى میله سقف مینى بوس پیدا کرده و خود را آویزان و سر پا نگه داشتیم.
خلاصه کنم, هر چند که درب و داغان و جان به لب به خانه رسیدم اما در درون راضى و خوشحال بودم که در آن روز در حق ابنابشرى خدمتى هر چند کوچک انجام داده ام.

حادثه دوم
شب بعد خوشبختانه زودتر به ایستگاه رسیده و در کمال خوشوقتى آن چنان به انتظار نماندم. راننده هم چون مى دید خبرى از ازدحام و سر و دست شکستنهاى معمول سر پا ایستادگان نیست به راه افتاد. یحتمل توى دلش حساب کرده بود که وسطهاى راه مسافران بى شمار به تورش خواهند نشست. بنا به این غرض و اندیشه مسافتى بیش نرفته که مى زد روى ترمز و جبران مافات مى نمود.
در طرفه العینى مینى بوس مملو از مسافران سر پایى شد به طورى که جاى سوزن انداختن نبود. بارى, در راین حیص و بیص دو تا خانم بزک کرده آدامس به دهان (از نوعى که چادر را مزاحم پنداشته و با کاکلهاى بیرون انداخته روسرى را مرجح مى دانند) سوار شدند. من هر چند دل خوشى از این جماعت هرهرى سر و وضع ندارم به رعایت حال و احوالاتشان و عدم تزاحم و قرار گرفتنشان درمیان مشتى آدم نامحرم, طبق عادت متذکره جایم را به یکى از آنان سپردم. حال آنکه بغلى از جایش جم نخورد.
علیا مخدره نشسته بر صندلیم (که گویى دنبالش گذاشته اند با تمام قوا آدامس مى جوید) زیر لبى گفت: مرسى!
و با علیا مخدره سر پا مانده شروع کردند به هر هر و کر کر خندیدن. شنیدم آن یکى که سرش بى کلاه مانده بود, نه چندان آهسته به دوستش گفت: دیدى گفتم بیا سوار شویم بالاخره یه ... پیدا مى شه جاشو به ما مى ده.
مرا مى گویید سرخ شدم زرد شدم و گر گرفتم. اى عجبا! اى عجبا! اى عجبا, که این طور!
قضاوت کنندگان و راهنمایان گرامى!
به جاى آن لفظ بى ادبانه اى که آن علیا مخدره بر زبان جارى ساخت و تقریبا بیخ گوشم مرا متصف به آن ساخت, چند نقطه و جاخالى گذاشته ام.
همین قدر کافى است بگویم زانولرزه داشتم تا به مقصد رسیدم و تا آنجا بارها این فکر از مغزم گذشت که آیا این از سر جا برخاستنها از بابت ... من و امثال من نمى باشد؟ نکند ما ... را با نوع دوستى و یارى کردن اشتباه گرفته باشیم.
آن شب نیز خسته و کوفته و درب و داغان به منزل رسیدم در حالى که اعصابم نیز به شدت متشنج بوده و تا صبح دمى نیاسودم تا که به این نتیجه دست یازیدم حال که من و امثالهم مرتکب ... مى شویم پس همچون دندانى پوسیده ترا دور باد!

حادثه سوم
شب سوم با عزمى جزم و اراده اى استوار بر صندلیم تکیه زدم. در حالى که با خودم قرار مدار داشتم; تنابنده ضعیف و سر پا مانده که سهل است اگر زن و یا مادر خودم را در وضعیت مسافران سر پا مانده بیابم از جایم تکان نخورم. بارى, در آن شب نیز وضع به منوال شبهاى دیگرى گذشت و راننده خوش انصاف به سوار کردن آدمهاى سر پایى پرداخته بود.
من نیز که زیرچشمى اوضاع و احوال را مى پاییدم شش دانگ حواسم به سوار شدن آدمها بود و لحظه شمارى مى کردم یکى از آن تیپ آدمهاى دیشبى سوار شود تا از جایم جم نخورم و حسابى دلش را بسوزانم و با زبان بى زبانى به او بفهمانم این عمل امثال من از سر ... نیست و نبوده بلکه از بابت جوانمردى و رإفت مى باشد.
متإسفانه و در کمال بدشانسى علاوه بر اینکه یکى از آن تیپهایى که به انتظارشان بودم سوار نشد پیرزنى فرتوت بالا آمد. با دیدن او تمام فکر و خیالهایم بالکل از یاد و خاطرم رفت و نیم خیز شدم. او به اندیشه اینکه قصد دارم جایم را به او بدهم گفت: الهى خیر ببینى مادر ...
که حرف در دهانش خشکید. چون دید بلافاصله من سر جایم نشستم. بله, در واقع من به یاد قول و قرارهایم افتاده و انگار نه انگار پیرزنى علیل سر پا مانده را نظاره گرم! و بى خیال براى خودم لم دادم. در این وقت یکى دیگر بلند شد و جایش را به آن پیرزن داد تا او بنشیند و مرا دچار عذاب وجدان سازد که آیا طریق من ز سر صواب بوده یا که نه؟
بله, این بود شرح تمام ماوقع. من از آن روز به بعد دیگر سوار مینى بوس و اتوبوس نمى شوم و خودروى شخصى را با تمام هزینه هاى افزونترش برگزیده ام تا که کسى بر من آشکار سازد کمک به دیگران از سر ... مى باشد یا از سر جوانمردى؟
و صد البته شاید که عذاب وجدان آن شب را از بابت آن پیرزن فرتوت براى همیشه با خود به یدک داشته باش!