سخن اهل دل اشعار رسیده


گره

سبزه ها را گره زدم
و آدمهایى را
ـ که تازه سبز شده اند
و همه آنها
ـ که خاموش
زیر پاى سبزه ها
آرمیده اند
اشکهایم را گره زده ام
به گیسوان تو
تا شب را کامل کنم
آسمان را گره زدم
به سرگردانى همیشه زمین
عشق را گره زدم
به آسودگى دستهاى تو
تا هیچ آسیبى نبیند
و دلم را گره زدم
به آواره ترین بید
و دویدم
تا پریشان ترین کاکل
تا باد
آن جا
ـ که هیچ گرهى در کار نیست ...
زهرا رضوى

 

عاشورایى

حدیث غم تو, نهایت ندارد
کسى جز تو بر غم, ولایت ندارد
عطش, زخم و آتش, و یک کوفه غربت
غم تو, غم تو, نهایت ندارد
غریب غریبى, الهى بمیرم
کسى از تو قصد حمایت ندارد
در این دشت آتش, عطش نوش زخمى
نگاه شهیدت, شکایت ندارد
غرورت شکیبا, چه سرخى, چه زیبا
زبانم توان روایت ندارد
شهید غم تو نگشتم دریغا
دل هرزه من, کفایت ندارد
تو را جان مولا, بسوزان دلم را
اگر شعر سرخى, برایت ندارد.
رضا اسماعیلى
(از مجموعه گزیده ادبیات معاصر ((6)))

 

تا رسیدن نوروز افغان

اى برف سردکوش زمستان, در کیسه دریده چه دارى
باز آمدى چه سرب و چه سنگى, بر شهر بى سپیده ببارى
اى ماه ـ محرم شب این شهر! ـ یک دم نقاب ابر برافکن
تا شهریان خفته به یخ را, در کوچه و گذر بشمارى
یخ بسته شد نفس به گلو هم, خون کسان به کوچه و جو, هم
آن سوى کوه ساکت سنگى, اى آفتاب! گرم چه کارى؟!
کودک نشست و اسبک چوبى, سوزنده اجاق تهى شد
مردان هنوز بر سر چالش, مردان هنوز گرم سوارى
گفتند: برف, شعر سپیده است یا نقل آستانه عید است
اینها به یمن خون شهید است, زن گفت: ((خون شوهرم آرى))
مى گفت: جاى برف چه مى شد ـ اى آسمان! ـ ستاره بپاشى
تا یک بغل ستاره بریزم, یک امشبى میان بخارى؟
تا یک بغل ستاره روشن, مرگ لجوج را بفریبد
تا خواب نان گرم ببینند این کودکان خفته به خوارى
تا خواب روز عید ببینند, یک بیرق سپید ببینند
در جشن بى سرود گل سرخ, در دشت لاله هاى بهارى
رفتار سرد برف شب و روز, برخورد گرم سرب نهانسوز
این است تا رسیدن نوروز, تقدیر شهر سوخته, بارى
محمدکاظم کاظمى (شاعر افغانى)

 

دختر اقیانوس
(به صبورى بى بى زینب کبرا)

این زن که ایستاده سراپا کیست؟ این زن که روح سرکش ایمان است
چشمش گلوى ابرى اقیانوس, دستش کلید خیزش طوفان است
کوهى که در نهایت خاموشى, فریاد سرخ و زخمى تاریخ است
سروى که در قیامت قد او, مفهوم سربلندى انسان است
این زن که ایستاده چه مى خواند کآواز سبز حنجره سرخش
مثل نواى ناب اذان صبح, مثل صداى روشن قرآن است
آهنگ گامهاى بهاریش, ناقوس مرگ زرد خزان باشد
الحق که باى اول بسم الله, پایان فصل سلطه شیطان است
اى تیغ تیز و سرخ على در کام, بر ما ببخش چون که فقط خواندیم:
زینب غریب و مضطر و محزون است, زینب غمین و زار و پریشان است!

بر ریگهاى پرعطش ((ساحل)), این زن که ایستاده چو دریا کیست؟
این زن, نگو که دختر اقیانوس, این زن نگو که خواهر طوفان است
خلیل ذکاوت ((ساحل)) (از مجموعه ((فصل شروع کبوتر)))

 

مهمان فصل سبز

وقتى هوا پر است ز عطر اقاقیا
حس مى کنى تو هستى و یک حس آشنا
حس مى کنى رها شده اى در مه و نسیم
حس مى کنى سبک شده اى مثل ابرها
حس مى کنى خوش است اگر شستشو دهى
از هرچه پیش روست, غبار ملال را
گاهى که پلک مى نهى از شوق روى هم
پر مى شود تمام وجودت از این هوا
تو, بى خیال مى روى آرام و ناگهان
چیزى تو را ـ نهفته ـ صدا مى زند: بیا ...
یک لحظه هرچه هست, فراموش مى شود
یک رشته راه مى کشد از روح تا خدا
اینک تویى, رها شده با جان عطرناک
مهمان فصل سبز در آفاق روشنا
محمدجواد محبت

 

راز رشید
(براى حضرت ابوالفضل)

به گونه ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
و پیمان برادریت
با جبل نور
چون آیه هاى جهاد محکم
تو آن راز رشیدى
که روزى فرات
بر لبت آورد
و ساعتى بعد, در باران متواتر پولاد
بریده بریده
افشا شدى
و باد,
تو را با شام خیمه گاه
در میان نهاد
و انتظار, در بهت کودکانه حرم
طولانى شد
تو آن راز رشیدى
که روزى فرات
بر لبت آورد
و کنار درک تو
کوه از کمر شکست
حسن حسینى