خاک سرخ داستان


خاک سرخ

طیبه جلالى پور

در حالى که قلبش به شدت مى زد سعى کرد خود را کنترل کند. حرکتهاى تند و خشن ماشین او را به این طرف و آن طرف خم مى کرد. سعى کرد محکم در جایش بنشیند و کمتر جابجا شود. براى اولین بار بود که به خط مقدم مى رفت. دلهره عجیبى وجودش را پر کرده بود و در عین حال شوق زیادى براى دیدن خط مقدم داشت. آنقدر توى فکر بود که اصلا متوجه گذر زمان نشد. با صداى توپ و تانک به خود آمد. هر چه نزدیکتر مى شدند صدا بیشتر و شدیدتر مى شد. بى اختیار بدنش به لرزه افتاده بود.
گوشهایش کر شده بودند و تنها چشمهایش بودند که باید به دقت همه چیز را بررسى مى کردند. در آن تاریکى فقط منورها بودند که گه گاهى تاریکى شب را به روشنى تبدیل مى کردند. چندتایى از امدادگرها هم که بار اولشان بود به خط مقدم مىآمدند دایم در ماشین دعا مى خواندند و مناجات مى کردند. یکى از امدادگرها در حالى که اشک مى ریخت دایم زیر لب چیزى زمزمه مى کرد. زهره در حالتى میان زمین و آسمان بود, تنها به چهره هایى مضطرب و گاهى مصمم بقیه امدادگرها نگاه مى کرد و سعى مى کرد به خود اعتماد بدهد. کم کم ماشین توقف کرد و همه پیاده شدند. همین که به خود آمد خویشتن را کنار مجروحین و در میان صداى توپ و تانک و تفنگ دید. امدادگرها متفرق شده و به یارى مجروحین مى شتافتند.
زهره با عجله به طرف یکى از مجروحین رفت و او را به کمک یکى دیگر از امدادگرها روى برانکارد خوابانیده و داخل آمبولانس گذاشت. جلوتر از زهره یعنى درست اول خط مقدم تیرباران دشمن امان همه را بریده بود. تنها چیزى که بیشتر از همه دیده مى شد تیر بود و منور و گاهى آر پى جى هایى که از طرف گرگهاى زخمى پرتاب مى شدند. همین طور که به آنجا نگاه مى کرد ناگهان متوجه شد که یکى از رزمندگان به طور ناگهانى سر خود را برگرداند, همین که سرش را برگرداند یک تیر از بغل سرش گذشت و به پوست صورتش اصابت کرد. اگر یک ثانیه دیرتر سرش را برگردانده بود گلوله از وسط پیشانى اش عبور مى کرد, انگار از غیب به او گفته بودند که سرش را برگرداند. زهره خواست خود را به او برساند اما رزمنده با حرکت دستش اشاره مى کرد که زهره به آنجا نزدیک نشود زیرا اگر نزدیکتر مى شد هر آن ممکن بود یکى از گلوله ها به او هم اصابت کند. زهره در حالى که خدا را صدا مى زد و دایم ذکر مى گفت منتظر شد تا رزمنده به او نزدیک شود. رمز گروه ((یا على)) بود و فریاد ((یا على)) همه جا را پر کرده بود. آر پى جى زن براى زدن هر آر پى جى یاعلى مى گفت. مجروح نزدیکتر شد زهره خیلى سریع با کمکهاى اولیه از خونریزى صورتش جلوگیرى کرد و بعد هم او را سوار ماشین کردند. بعد هم سعى کرد خیلى سریع خود را به یکى از مجروحین برساند اما هنوز به او نرسیده بود که نارنجکى بین زهره و مجروح منفجر شد. بى اختیار خوابید و زانوهایش را در بغل گرفت و دستهایش را روى سرش گذاشت. بعد از چند دقیقه که سرش را بلند کرد دیگر اثرى از مجروح نبود. تنها یک شهید غرق در خون در نزدیکى اش بود. باورش نمى شد حس کرد نمى تواند از جایش بلند شود, سست شده بود, اما نمى خواست به این زودى خود را ببازد. بارها صحنه هاى جنگ را در تلویزیون دیده بود و در کتابها و مجلات چیزهایى از جبهه خوانده بود. فکر مى کرد با همه چیز جبهه آشنا شده است و جبهه همانى است که در تلویزیون دیده او حالا مى فهمید که بین آنها و اینها تفاوت زیاد است. به طرف یکى از امدادگرها رفت و گفت:((فکر مى کنم نیرومون خیلى کمه, باید امدادگر بیشترى داشته باشیم.)) امدادگر گفت:((آره, اما الان امکان چنین کارى نیست باید به خدا توکل کنیم, امدادگر همه ما خداست.))
زهره از اطمینان و ایمان او خوشش آمده بود.
چند مترىاش مجروحى از درد به خود مى پیچید و ناله مى کرد. از یکى از پاهایش خون فوران مى کرد اما پاى دیگرش در عین حال که آسیب دیده بود اثرى از خون در اطرافش دیده نمى شد. زهره با تعجب به او نزدیک شد. آنچه مى دید برایش قابل هضم نبود. پاى راست رزمنده مصنوعى بود و پاى چپش هم کم کم باید مصنوعى مى شد. اشک در چشمانش حلقه زده بود بدون اینکه چیزى بگوید سعى کرد رزمنده را به کمک یکى از امدادگرها روى برانکارد بگذارد و به آمبولانس برساند. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که احساس کرد دیگر پاهایش به او اجازه جلو رفتن نمى دهند اما چیز قوىترى او را به راه رفتن وا مى داشت حتى به خود اجازه نداد به پاهایش نگاه کند. مجروح را سوار آمبولانس کردند هنوز چند قدمى نرفته بود که متوجه شد یکى از امدادگرها با او صحبت مى کند اما صداى خمپاره ها و آر پى جى ها به او اجازه شنیدن هیچ صداى دیگرى را نمى دادند. سعى کرد خود را به امدادگر برساند اما بدون اینکه بخواهد, روى زمین افتاد. ناگهان امدادگر به طرف او آمد و با حالت نگرانى گفت: ((باید پا تو ببندى, زود باش.)) هنوز حرف امدادگر تمام نشده بود که با صداى بلند یکى از رزمنده ها در هم پیچید.
ـ دراز بکشید, خیلى زود دراز بکشید!
و صداى رزمنده با صداى موشک در هم پیچید. همه سینه خیز روى خاکها دراز کشیدند. همه تانکها و آر پى جى زن ها جلو را هدف گرفتند. وحشت عجیبى همه جا را گرفته بود. بعضیها همان طور که سینه خیز بودند تکبیر مى گفتند و نداى ((یا على)) سر مى دادند. زهره با همان حالت سینه خیز به طرف یکى از سنگرها حرکت کرد. تیغها و گلوله ها و خمپاره ها روى زمین ریخته بودند و دستهایش را آزار مى دادند که ناگهان نداى ((یا على مدد)) آر پى جى زن بلند شد و بعد هم نداى الله اکبر بود که تا به عرش مى رسید.
ساعت 3 نیمه شب بود. پلکهایش سنگین شده بودند. صحنه هایى که دیده بود او را سخت تحت تإثیر قرار داده بودند. حس کرد اینجا شهر استجابت دعاها و آرزوهاست. به یاد خوابى که دیده بود افتاد و به یاد فکرهایى که کرده بود و اینکه چقدر آرزو مى کرد روزى به جبهه و خط مقدم بیاید. فکر کرد دوباره متولد شده است و تولد واقعى اش همان وقت است. اولین بارى که در بیمارستان مشغول به کار شد و اولین بیمارى را که معاینه کرد, احساس کرد کار بزرگى انجام داده اما از همان روزها در رویاهایش جبهه را مى دید و کمک به مجروحین جنگى را اما باورش نمى شد که روزى واقعا به جبهه بیاید. با صداى ناله اى به خود آمد. در همان لحظه گلوله اى به یک رزمنده اصابت کرد و رشته افکار زهره را پاره کرد. آنقدر سعى بر بلند شدن داشت که حتى متوجه برخورد دستهایش با سیمهاى خاردار و بریده شدن آنها نشد و با عجله برانکارد را به طرف او برد.
ـ صابرى, صابرى, بیا کمک
ـ ولى من الان نمى تونم بیام, کار دارم.
زهره سعى کرد توى این مدت کمکهاى اولیه را روى مجروح انجام دهد. مجروح به شدت صدمه دیده بود و به سختى ناله مى کرد.
صابرى خیلى زود خود را رساند و به کمک یکدیگر مجروح را روى برانکارد خوابانیدند و بعد زهره سعى کرد او را به ماشین برساند.
رزمنده زیر لب چیزهایى زمزمه مى کرد که به سختى شنیده مى شد. خوب که دقت کرد متوجه شد رزمنده در حال خواندن قرآن است. سعى کرد خیلى سریع او را به ماشین برساند اما با وجود سعى زیادى که مى کرد
ناگهان متوجه شد که صداى رزمنده قطع شد. با حیرت نگاهى به چهره نورانى اش انداخت خیلى آرام و بى حرکت و با روحانیت عجیبى خوابیده بود. زهره یک لحظه احساس کرد خیلى غریب شده است با صداى بلند فریاد کشید ((نه!)) و بعد هم کنار رزمنده نشست, فکر کرد دیگر احساس آرامش نمى کند. از وقتى صداى رزمنده قطع شده بود, آرامش از زهره گرفته شده بود دلش مى خواست زار زار گریه کند, دیگر پاهایش قدرت بلند شدن نداشتند, فکر کرد کسى که به امدادگر نیاز دارد خودش است نه این مجروحین جنگى, احساس کرد بهشت به روى زمین منتقل شده است, یک لحظه احساس کرد قدم به بهشت گذاشته و با بهشتیها همنشین شده است اما یک ثانیه احساس کرد نیروى عجیبى در او دمیده شد. زهره تازه متوجه اشکهایى که ریخته بود و گریه هایى که کرده بود شد. تا به حال بارها صورت خود را با اشک شستشو داده بود اما فکر کرد اشک واقعى را فقط آن موقع ریخته است. متوجه اطراف خود شد چیزى که برایش مهمتر از هر چیز دیگرى بود نماز رزمنده ها در پشت سنگر بود; با دیدن آنها بود که زهره تازه متوجه اذان صبح شد. یکى از رزمنده ها سرش را روى مهر گذاشته بود و در حالى که باران اشکهایش پایانى نداشت دایم حضرت على(ع) را صدا مى زد.
زهره در دنیاى زمینیها خیلى حسرت دیدن این لحظه ها را مى خورد اما آن صبح, تمام حسرتهاى به دل مانده را پایانى بخشید.
در همین حال بى سیم چى در حالى که چیزى مى گفت به آنها نزدیک مى شد, ـ احمد به گوشم, احمد به گوشم...
زهره نگاهش را به بى سیم چى دوخت و رد پاى او را با نگاهش بدرقه کرد, خیلى آرام زیر لب گفت: ((احمد به گوشم.)) بعد هم در حالى که با دستش اشک را از روى گونه اش پاک مى کرد گفت: ((خدایا یعنى ممکنه احمد پیدا بشه؟ الان یه ساله که منتظرشم اما اون نمى خواد از توى این خاکها بیرون بیاد.))
به کنار تپه اى رفت که ساعتى پیش فرو ریخته بود, همانجا نشست تا پاهایش را باندپیچى کند. جرإت نمى کرد به اطرافش نگاه کند, دستها و سرها از بدنها جدا شده بودند و در جاده اى از خاک سرخ پلاکها در تاریک روشناى صبح برق مى زدند. پلاکهاى خونآلود که زنجیرهایشان در لابلاى خاک ناپدید شده بودند و شماره هایى که به سختى قابل خواندن بودند. پلاک یکى از رزمنده ها زیر دست خونآلودش رفته بود و تنها زنجیرش پیدا بود. همه اینها زهره را به یاد پلاک بى صاحب شوهر مفقود شده اش مى انداخت. آنقدر سنگین شده بود که احساس مى کرد اگر حتى ساعتها گریه کند باز هم نمى تواند خود را سبک کند. در حالى که قطره هاى اشک روى گونه هایش سر مى خوردند دلش مى خواست فریاد بزند و همسرش را از خدا بخواهد. در حالى که اشک مى ریخت گفت ((خدایا! احمد را به من نشون بده, خدایا! منم مى خوام کسى رو داشته باشم که موقعى که دلم گرفت برم کنار قبرش و گریه کنم. خدایا من نمى تونم دست خالى برگردم. )) بعد هم غریبانه خود را روى خاک آغشته به خون انداخت. اما یک لحظه احساس کرد چیز سفتى را زیر دستش لمس مى کند. بلند شد و آن را برداشت. چیزى شبیه به یک پلاک بود که رویش پر از خاک و خون بود, با سرعت خاکها را از روى پلاک پاک کرد.
با یک دست زنجیر پلاک را به طرف بالا آورد و دست دیگرش را زیر پلاک گذاشت. به زحمت مى شد نوشته پلاک را خواند. یک لحظه احساس کرد مى تواند وجود خدا را لمس کند. زبانش بند آمده بود و همان لحظه با اشک چشمش پلاک احمد را شستشو داد.