نویسنده

 

سفر

ایام

عیدى

همراه

وراث

رفیع افتخار

 

بنده از اون مردهایى نیستم که عقلمو بدم دست زنم. منتهى خوب که فکرش را کردم دیدم زیاد هم نامربوط نمى گوید. از طرف دیگر دلم نمى خواست توى ایام عیدى دعوا مرافعه اى راه بیفتد و مثل بعضى سالها عیدمان بشود عزا!
قضیه از این قرار بود که دو سه ماهى مانده به عید والده آقامرتضى پایش را کرد توى یک کفش که امسال عید نباید خانه بنشینیم و هر چقدر به او مى گفتم حالا کو تا عید گوشش بدهکار نبود که نبود.
عیال با کمى جیغ و کمى بغض چپ مى رفت, راست مى رفت غرولند مى کرد:
ـ مى خواى امسال عید هم تو خونه باشیم که قوم مغول روى سرمان هوار شن؟ هفت سال آزگاره از جامون جم نخوردیم. آخه ما هم آدمیم. دلمون پوسید مى خواییم یه هوایى تازه کنیم, مردى که عرضه نداره دس زن و بچه شو بگیره و ببره چهار صباحى بگردونه بهتره سرشو بذاره زمین و بمیره...
منظورش از قوم مغول اطرافیان و قوم و خویشهاى خودش و بنده بود که توپ عید در نشده از شهر و آبادیشان جاکن مى شدند و به بهانه عید دیدنى خراب مى شدند روى سرمان. از این بابت حق به جانب والده آقامرتضى بود اما هرچه پیش خود حساب مى کردم مى دیدم خرج و مخارج یک سفر چند روزه با اهل و عیال آن هم در ایام عید براى کارمندى با سنوات خدمتى کم, سر به فلک مى کشد. بنابراین حرفهایش را از این گوش مى گرفتم و از آن گوش در مى کردم و اعتنایى نمى نمودم. او هم که اوضاع را بر این قرار دید بیکار ننشسته و با تحریک وراث محترم بناى بى محلى را به نانآور خانه گذاشتند. به وراث آموخته بود نانآورشان را در اشکال کلامى و غیر کلامى بایکوت کرده و خودشان نیز با حالت قهر پشتشان را کرده انگار نه انگار آقایى هم در آن خانه زندگى مى کند!
چند روزى که به آن منوال گذشت بنده طبق معمول تاب نیاورده و پرچم سفید را بالا بردم. بنابراین هر چهار وارث را روبه روى خود نشانده و از وارث اصلى که در واقع همه بامبولها زیر سر او خوابیده بود پرسیدم:
ـ این جنغولک بازیها چیه درآورده اید, آخه حرف حسابتان چیه؟
اما والده آقامرتضى همچنان به اعتصاب حرف زدن ادامه داده و اعتصابش را نمى شکست. آقامرتضى که نقش سخنگویى وراث کوچک را به عهده داشت, به جاى والده اش با لبخندى معنى دار گفت:
ـ صرف با اینه که شما یه طورى رضایتشان را جلب کنید!
و وروجک پشت بندش برایم چشمکى ارسال داشت!
براى اینکه وضع از آن هم خراب تر نشود با ملایمت رو به والده آقامرتضى نموده و گفتم:
ـ زن, با الدورم, بولدورم که زندگى پیش نمى ره. باشه, هرچى شما بفرمایین.
تا که این حرف از دهانم بیرون پرید اعتصاب شکسته شد و از آنجایى که وارث اصلى رگ خواب بنده را خوب و عالى بلد بود شروع کرد به حساب و کتاب کردن که اگر به مسافرت برویم چقدر خرج و مخارج روى دستمان مىآید و اگر طبق معمول همه ساله در خانه بمانیم چقدر خرج و مخارج روى دستمان مى ماند. بالاخره هم آنقدر گفت و گفت و حساب کرد تا ((بله)) را گرفت. منتهى براى اینکه منتى سرش گذاشته باشم تا من بعد جرئت نکند برایم دور بردارد نگاهى به صبیه کوچک انداخته و گفتم:
ـ به خاطر ماهپاره قبوله, لى لى به لالایتان مى گذارم!
ماهپاره آخرین ورثه بوده و با اتفاق والده آقامرتضى تصمیم گرفته ایم بعد از او دیگر کانون خانواده را از آنچه هست گرمتر نکنیم!

هنوز سال تحویل نشده صداى ملیح, اما زنگ دار والده آقامرتضى آمد:
ـ د زود باشین, دیرمون مى شه و گیر مى افتیم تو ترافیک, ها!
چمدانهابسته و همه چى آماده بود تا راه بیفتیم. بنده هم کت و شلوار تمیز و نو و اطوکشیده ام را به تن کرده بودم. هر سه وارث هم شنگول آماده به حرکت بودند. اما خود والده آقامرتضى هنور توى آشپزخانه وقت مى گذراند. داد کشیدم:
ـ پس چى کار مى کنید, ما که آماده ایم و منتظر شماییم.
صدایش آمد که گفت ((الساعه)) و بعد از دقایقى بالاخره سر و کله اش پیدا شد. لباس عیدش را پوشیده بود. خوب به زیر چشمهایش ور رفته بود. گونه هایش را گل انداخته, لبهایش را سرخ و براق کرده و خود را حسابى زیبا آراسته بود. او را که با آن حال و سر و وضع دیدم دستپاچه شدم. والده آقامرتضى با درک وضعیت و احوالات بنده بلافاصله گفت:
ـ ببینم عیدى سبزىفروش, قصابى, آبدارچى, راننده و پستچى و رفتگر و بقیه را که فراموش نکرده اى. نمى خواهم مدیون کسى باشید.
زیر لب مى غرم
ـ آدمى نمانده از من عیدى نگرفته باشد ...
که بقیه حرفم را مى خورم. ناگهان نگاهم روى وراث ثابت مى ماند. آنان منتظر عیدىشان بودند حال آنکه بنده براى صرفه جویى در امر خرج و مخارج دور عیدىدادن به وراث را خط کشیده بودم.
در این فکر و خیالها بودم که صداى آقامرتضى به گوشم نشست:
ـ بذارین این روز عیدى خلق مامان سر جاش باشه!
چشم غره اى به او کردم. اما وارث اصلى با نگاهش سر جایم میخکوبم کرد. نگاهش مى گفت: ((اگه مگه نیارى تو کار, و گرنه من مى دونم و تو!)) آمد از زبانم بگذرد که: ((اصلا شما جزجیگرزده ها از جون من بیچاره کارمند چى مى خواین؟ شماها که پدر منو در آوردین, چرا تو کله تان فرو نمى رود که آقاتان حقوق بگیر دولت است!)) اما به جایش دست در جیب کرده, اسکناسهاى خوش رنگ و بى زبان را در آورده و یکى یکى در دستشان گذاشتم. هر چهارتایشان اسکناسها را که گرفتند با نگاهى شماتت بار مى گفتند: ((چه ناخن خشک!)) وقتى دیدم اوضاع ممکن است برگردد قیافه اى عصبانى به خود گرفته, چمدانها را به دست گرفته و راه افتادم. وراث هم مثل تیرى که از چله کمان رها شده باشند به دنبالم سرازیر شدند. به خیابان که رسیدیم روى پنجه پا ایستاده و براى رویت تاکسى شروع کردم به سرک کشیدن. در همین حال والده آقامرتضى خودش را بهم نزدیک کرد و آهسته در گوشم گفت:
ـ خوبیت نداره اول عیدى اوقات تلخى کنى.
بعد جورى که همه وراث بشنوند ادامه داد:
ـ کاش تاکسى تلفنى خبر مى کردیم. معلوم نیست ماشین گیرمان بیاد.
چشمهایم را برایش دراندم. مى خواستم بگویم ((به درک اسفل سافلین که ماشین گیرمان نیاد!)) که یک پیکان مستعمل و زوار در رفته قیژى جلوى پایمان ترمز کرد و راننده اش سرش را از توى پنجره بیرون آورد و پرسید:
ـ کجا؟
به جاى بنده آقامصطفى جواب داد:
ـ ترمینال!

راننده گفت:
ـ سوار شین.
و خودش آمد و بار و چمدانهایمان را در صندوق عقب گذاشت. راننده مردى چاق و کوتاه قد با سرى نیمه طاس بود. روى صندلى جلو کنار راننده مرد قلچماقى نشسته بود. به زبانم آمد بگویم جایمان نمى شود که وراث محترم همچون برق و باد در عقب ماشین را باز کرده و خودشان را روى صندلى جا دادند. ناچارا به طرف صندلى جلو به حرکت درآمدم که مرد قلچماق در را باز کرده و گفت: ((بفرمایید!)) منظورش این بود که جاى من کنار دنده است! در حالى که دنده ماشین توى پک و پهلویم نشسته بود و نشیمنگاهم احساس ناراحتى مى کرد دو نفرى خود را روى یک صندلى جاى دادیم.
کمى که ماشین حرکت کرد مرد قلچماق یک دستش را از پشت سرم گذراند و خطاب به راننده گفت:
ـ داشى, رادیوته روشن کن یه دینگ و دالى بکنه. ناسلامتى روز عیده!
راننده جواب داد:
ـ شرمنده, رادیو نداره.
مرد زیرلبى گفت:
ـ اى بخشکى شانس!
و بعد از قدرى باز طاقت نیاورد و این بار از بنده پرسید:
ـ تاج سر, به سلامتى مسافرت تشریف مى برین؟
من که از همه طرف زیر فشار بودم و داشتم له مى شدم با نک و نال گفتم:
ـ اى, همچى ... اگه قسمت باشه!
مرد قلچماق با پوزخندى گفت:
ـ تاج سر, روز عید آدم باید کیفور باشد نه با قیافه سگى بیاد بیرون. آخه قربون چشات یه لبخند بکار گوشه لبهات بذار عمرت به خوشى بگذره.
بدجورى بهم توهین شده بود. مى خواستم به طرفش برگردم تا جوابش را بدهم که دیدم چون میخ سر جایم کوبیده شده ام و امکان حرکت کردن ندارم. مرد قلچماق که تکانهاى مإیوسانه و بى نتیجه بنده را احساس مى کرد براى اینکه خود راحت تر بنشیند سر جایش قدرى جابه جا شده و با این کارش بیشتر مرا به طرف صندلى راننده راند. همین باعث شد که دنده تمام و کمال در پهلویم فرو رفته و کاملا یک ورى بنشینم.
از درد چهره ام به هم کشیده شده بود که صداى مرد قلچماق آمد:
ـ اینم شد لبخند؟ عین له له سگ مى مونه.
مى خواستم اعتراض کنان بگم: ((آخه مرد ناحسابى, اولا یه بلانسبتى بگو, دوما من از فشار داره نفسم بند مىآد تو مى گى لبخند مى زنم؟ اصلا وقتى آدم در حال پرس شدنه مگه مى تونه لبخند بزنه. لب و لوچه من به آدمهاى درد و بلا کشیده مى ماند یا به کسى که از زور خوشى دارد لبخند مى زند و ...)) که مرد قلچماق ادامه داد:
ـ داش, بزن رو ترمز ما همین بغل پیاده مى شیم. ببین چه جورى روز عیدى خون آدمو کثیف مى کنن!
ماشین که ایستاد پیاده شد و در را با ناراحتى به هم کوفت و رفت. مرد قلچماق که پیاده شد روى صندلى جابه جا شده و نفسى به راحتى کشیدم. حقیقتا این روز عیدى نزدیک بود نفسم بند بیاید! کمى که حالم بهتر شد به بهانه خشک شدن رگهاى گردن به طرف وراث برگشتم تا ببینم ملتفت اوضاع و احوال بى ریخت من بوده اند که متوجه شدم راحت و آسوده سر صندلى نشسته و بى خیال نانآور خانه شان به خیابانها و مغازه ها چشم مى دوانند. در همین زمان صداى راننده را شنیدم که گفت:
ـ تا دل کسى خوش نباشه که نمى تونه لبخند بزنه!
توى دلم گفتم: ((خدا پدر و مادر آدم چیز فهم را بیامرزد!))

تا ترمینال دیگر نه کسى حرفى زد و نه کسى سوار شد. نزدیک ترمینال راننده توقف کرد و ما پیاده شدیم. وقتى آخرین چمدان را از صندلى عقب به زمین گذاشت بنده دست در جیب کرده و یک پانصدى قشنگ و نو گذاشتم کف دستش. راننده هم اسکناس را تا کرد و گذاشت توى جیب بغلش و رفت تا سوار ماشینش شود که جلویش را گرفتم و گفتم:
ـ عموجان, بقیه اش فرموشتان نشود.
راننده با قیافه اى متعجبانه پرسید:
ـ کدام بقیه را مى فرمایین؟
ـ بقیه همین پانصدى نو که چپاندى توى جیب مبارک!
ـ اینکه پول کرایه تان بود. تازه عیدى رو هم به روى مبارک نیاوردیم به همچین کرایه بارتان را!
با چشمهایى از حدقه بیرون زده جیغ کشیدم
ـ این دو قدم راه را پانصد تومن حساب کردى؟ با این ماشین آشغالى!
متوجه شدم به او بر خورده است چون صدایش را بالا برد
ـ مثل اینکه آقا از نرخها بى خبر است. همین به قول شما ماشین آشغالى شمع و پلاتین و تسمه پروانه لازم دارد. مى دونى تعویض یه دست رینگ پیستون چقدر آب مى خوره؟ وقتى همه چیز گران شود کرایه ما هم زیاد مى شود, آقارو!
نگاهى به وراث محترم انداختم که منتظر ایستاده بودند و مى خواستند ببینند نتیجه دعواى ما چه مى شود. دیدم که راستى راستى پول بى زبان دارد مى پرد تنم را به طرف راست و گردنم را به طرف چپ متمایل کردم و با مسخرگى پرسیدم:
ـ ببینم, نرخ شما چه جورى است؟
راننده هم به تقلید بنده تنش را به طرف راست و گردنش را به طرف چپ متمایل کرد و با مسخرگى جواب داد:
ـ نفرى 100 تومان!
بى اراده راست ایستادم
ـ 100 تومان؟
ـ بعله, آقا.
ـ مرد ناحسابى بنده مواجب بگیر دولتم از کجا بیارم نفرى 100 تومان کرایه بدهم؟
ـ من ضامن حقوق بگیر بودن شما نیستم, مگه نون ما تو روغنه یا زحمت نمى کشیم؟ مى بینى که واسه صنار سه شاهى روز عیدى هم مسافرکشى مى کنیم. برو خدا رو شکر کن من به تورت خوردم و گرنه این روز عیدى کجا تاکسى گیرتان مىآمد. باز هم گلى به جمال ماشینهاى شخصى و مسافرکش!
به حرفهایش توجهى نکردم
ـ دومندش, اینکه مى شه چهارصد, چرا صدتومان بقیه اش را پس نمى دى؟ سیصد واسه صندلیهاى عقب و صد واسه خودم. حقه بازى اونهم روز روشن و درست در روز عید سعید نوروز؟!
ـ آقارو! صندلى جلو همه جا دو نفره س. تنهایى روز صندلى جلو لم داده بودى تا خود ترمینال, مى خواستى زبان باز مى کردى و مى گفتى مسافر بزنم تا یه صدى کمتر از جیبت بره. خودت که دیدى خیابونا پر از مسافره!
در حالى که از زور ناراحتى رگهاى گردنم داشت مى زد بیرون فریاد کشیدم
ـ پس آن مرد قلچماق چى بود که کنار بنده نشسته بود و داشت خفه ام مى کرد؟))
راننده در کمال وقاحت جوابم داد:
ـ مگه با هم مسابقه هوش گذاشتیم که احتیاج به حضور ذهن داشته باشه, بقیه راهو آقا چه مى گه؟
در این وقت والده آقامرتضى پا در میانى کرد و گفت:
ـ ولش کن بیا بریم, ارزششو نداره, دیرمان مى شه.
با همان حالت عصبانیت داد کشیدم:
ـ نکنه دست به یکى کردین تا از هستى و نیستى ساقط بشم؟ زن, اینا نه وجدان سرشون مى شه نه انسانیت. فکر مى کنه هالو گیر آورده. به جون مرتضى, ماهپاره و سهیلایم محاله بذارم این صد تومن از گلوش پایین بره. مگه از روى نعش من ردش کنن. تازه نرخ نفرى صد تومانش هم زوره. واله که چه روزگار مزخرفى شده!
بعد, صدا را انداختم توى گلو, گره کورى به ابروها زدم و گفتم:
ـ تا اون روى سگم بالا نیامده به زبون خوش بهت مى گم بقیه اش رو رد کن بیاد و گرنه هر چى دیدى از چش خودت دیدى. تو مى خواى سر آدماى زحمتکش شیره بمالى. به حضرت عباس اگه بذارم این پول از گلوت بره پایین.
مرد راننده هم صدایش را کلفت کرد
ـ اولا به حضرت عباس چه مربوطه؟ دوما برات بهتره دس زن و بچه ت رو بگیرى و بروى برسى به کارت. ثانیا آدمى که از همه جا بى خبره باید سرش را بندازد پایین و برود بمیرد.
صدایش را بالاتر برد و ادامه داد
ـ مرد ناحسابى همه جا بچاپ بچاپه, میلیارد میلیارد مى خورن و مى دزدن و صداشو در نمىآرن اونوقت تو واسه یه صدتومنى بى قابلیت گیر دادى به ما که این روز عیدى با زن و بچه آوردمت تا دم ترمینال؟ اونم که حق مسلم منه. آبجى, به جان شما عین حقیقتو گفتم.
بعد, همان طور رو به والده آقامرتضى گفت:
ـ آبجى باید به شوهرت یاد بدى به جاى پرت و پلا گفتن یه کم چشاشو وا کنه.
والده آقامرتضى باز خودش را وسط انداخت
ـ حالا فکر کن آن صد تومن رو بش عیدى دادى.
به طرفش یراق شدم
ـ خواهش مى کنم سرکار علیه دیگه پامنبرى نفرمایند. شما که خبر ندارید این صنار سه شاهى با چه فلاکتى جمع مى شود که خیلى راحت از کیسه خلیفه بذل و بخشش مى فرمایین. شما لازم نیس دلتان برایشان بسوزد. امثال این آدم به پیر و پیغمبر قسم مى خورن وضعشون خوب نیست اما ته دلشون مى گن منظورمان وضع مزاجمان است.
خلاصه ش, شروع کردیم به شاخ و شونه کشیدن براى هم. بنده حتى تهدیدش کردم که حکم جلبشو مى گیرم و مى اندازمش زندان تا بفهمد یه من ماست چقدر کره دارد. اما راننده سفت و سخت روى حرفش مانده بود و مى گفت بالا برم پاییم بیایم کرایه اش مى شود پانصد و اگر شورش را درآورم عیدم را عزا مى کند و... مى رفتیم دست به یقه بشویم و کار به جاهاى باریک بکشد که کم کم از مغزم گذشت دارم در بد مخمصه اى گیر و گرفتار مى شوم. دیگر نه راه پیش داشتم و نه را پس. اگر عقب نشینى مى کردم پیش وراث سرافکنده و شرمگین مى شدم که آن همه هارت و پورتت کجا رفت! و اگر پیش روى مى کردم ممکن بود کارمان مى کشید به عدلیه و هفت هشت ماه از کار و زندگى مى افتادم و باید سگ دو مى زدم! بنابراین فکرم را به کار انداختم و نقشه اى کشیدم. همان طورى که دست به یقه بودیم آهسته سر را جلو بردم و زیر گوشش زمزمه کردم:
ـ جان بچه هات, این تن بمیره, بیا و اختلافمان را از راه کدخدامنشى حلش بکنیم.
راننده هم همان طورى که یقه ام را در مشت داشت با پوزخندى توى گوشم گفت:
ـ حالا دیدى چقدر از مرحله پرتى, وقتى حرف حساب تو کله پوکت فرو نمى ره باید جریمه بشى, تا تو باشى این همه وقت مردمو تلف نکنى.
با عجله گفتم:
ـ باشه, باشه, به روى چشم!
و تیز یک طورى که وراث نفهمند یک صدى نو فرو کردم در جیبش!
آقاى راننده زیرچشمى نگاهم کرد
ـ هوم! حالا شد.
بعد یک بار دیگر مرا دور خود چرخاند و یواش توى گوشم زمزمه کرد
ـ کم کم دستتو شل مى کنى تا من سوار ماشین بشم. وقتى که رفتم سر تو بالا بگیر و به والده بچه ها بگو یارو ترسید و فرار کرد.
بلادرنگ به دستورش عمل کردم. راننده هم پرید پشت رل و گاز داد و رفت. بنده هم چند مترى ساختگى دنبال ماشینش دویدم سپس به نزد وراث محترم برگشتم و در حالى که خود را مى تکاندم گفتم:
ـ عجب آدم ترسویى بود, حقه باز! همین که فهمید حریف نمى شه پا به فرار گذاشت.
بعد در حالى که چمدانها را بلند مى کردم افزودم
ـ البته کمى هم دلم برایش مى سوخت. هر چى باشه از قدم و ندیم گفتن در سال نو آدمها باید بدیها را فراموش کنند و با هم مهربان باشند و دعوا و مرافعه نکنند. زود باشین راه بیفتین الان اتوبوس مى ره. بى مروت اقلنش پنجاه تومن برمى داشت. فکر مى کرد منم مثل بعضیها سر گنج نشستم...