بهار که بیاید ...


بهار که بیاید...!

هر از چند گاهى چشمانش را تکانى مى داد و به آسمان نگاه مى کرد.
آسمان, کبود و نیلى بود.
آسمان, ستاره باران بود. نقره پاش و نیلى گون. کران تا کران نیلى. صاف و خرسند. دخترک با خود اندیشید: آیا روزهاى بعد خبرى خواهد شد؟
دخترک روى سنگفرش شسته از باران راه مى رفت. او بر کلبه خیال خود نشسته و به دنبال ستاره اى بود که همیشه خبرهاى شادى آفرین مى دهد.
دخترک همانطورى که مى رفت زیر لب با خود زمزمه مى کرد:
بهار که بیاید...!
از تپه اى پایین آمد. بوى خاک در فضا موج مى زد. خوبى و زیبایى صبح چهره اش را روشن کرده بود. هوا بى نهایت لطیف, پاک و بى ملال بود. آب زلالى از درون جویها مى گذشت. ساقه هاى نازک گلهاى صحرایى با نوازش نسیم مى لرزیدند. دو گنجشک به دنبال هم گذاشته بودند. گوسفندان سفید روى کوه سبز بودند. چلچله هاى شاد در پهنه آسمان سینه مى کشیدند.
دخترک, آرام آرام پیش مى رفت. این طرف و آن طرف جاده ها, باغچه ها غرق گل بودند. دخترک آنقدر گل تازه شکفته چید تا دسته گل زیبایى فراهم ساخت. او دسته گلش را با تمام وجود بویید و با خود اندیشید: بهار که بیاید...!
دخترک, تا از کلبه خیال خود پیاده شد, مادرش از او پرسید:
بهاره, دخترم!
تا آمدن بهار چند روز دیگر باقى است؟
دخترک, چهره اش پرخنده شد.
اما فقط گفت: بهار که بیاید...!