(گرامیداشت اربعین حسینى)
جرس از صدا ماند و مردم خموش
(خطبه حضرت زینب(ع) در کوفه)
مشفق کاشانى
چو در کوفه, خورشید گیتى فروز
شتابى دگر کرد در نیمروز
به کردار طشتى لبالب ز خون
برین نیلگون طارم واژگون
فلک آتش افشان, زمین پر ز تاب
جهان تفته در شعله انقلاب
دراى, از دل آوا چو نى برکشید
که ها... کاروان اسیران رسید!
چو مهر از چکاد ستم, آشکار
سر سروران بر سر نى سوار
تو گفتى که شور قیامت بپاست
دگر باره هنگامه کربلاست
زن و مرد چون ابر بگریستند
که عمرى به گرداب کین زیستند
ازین نابکاران شیطان گراى
بىآزرم, ناکرده شرم از خداى
خدایا, چه زان بر پیمبر گذشت؟
ستمها که بر آل حیدر گذشت؟!
مرا, گریه خورده گره در گلوست
که از رنج آل على(ع) گفت و گوست
به صد قرن, روز و شب و سالها
ندید و نبیند کس این حالها!
سر از محمل آورد زینب(ع) ز درد
برون, همچو خورشید گیتى نورد
تو گفتى على(ع) را سخن برلب است
که عالم سراسر به تاب و تب است
زمان پرهیاهو, زمین پرطنین
که اى جان پاک على(ع), آفرین!
برآورد از سینه بانگ خروش
جرس از صدا ماند و مردم خموش
پس از حمد یزدان و نعت رسول(ص)
چنین گفت نور دو چشم بتول(ع)
که: اى اهل خذلان و نیرنگها!
دل و دامن آلوده با ننگها!
بس! اى قوم برگشته ز آیین حق
زده تیشه بر ریشه دین حق
برآورده زا سنیه ها, ناله ها
چه گریید حالى بر احوال ما؟!
همه عمر بر پهنه روزگار
بود چشمه چشمتان اشکبار!
چو نى بند بند شما ناله خیز
بود تا به هنگامه رستخیز
شمایید همچون زن رشته ساز
که تابید و بار دگر کرد باز
کلافى ز ایمان اگر بسته اید
دگر باره از کفر بگسسته اید
همه, دشمن دوست, از مرد و زن
همه خودپسند و همه لاف زن
به ترفند پیوسته کردارتان
به غمازى آمیخته کارتان
گیاهید, روییده در مزبله
رده در رده در پلیدى یله
بر این گرد گردونه آبنوس
کنیزان بدگوهر چاپلوس
به دنیا چه جز آتش افروختید
کزین آتش دوزخى سوختید؟!
پس از کشتن ما به تیغ و سنان
همه مو کنانید و, مویه کنان
مشایید بر گریه بى ثمر
به یزدان دانا... سزاوارتر
مخندید زین پس به هر انجمن
بگریید بر کرده خویشتن
به دست شما ریخت خونها به خاک
نگردید زآلایش ننگ پاک
فروزان بود تا مه و آفتاب
نشوید چنین لکه را هیچ آب
محمد(ص), رسول و حبیب خداى
که هم رهنما بود و هم رهگشاى
از او دین توحید شد استوار
پناه شما گشت در روزگار
فروغ شریعت از او تافته
که عالم در او روشنى یافته
شب تیره, خورشید تابنده, اوست
چراغ فرا راه آینده, اوست
چو بر جانتان ایمنى چیزه گشت
زمین قیرگون, آسمان تیره گشت
چو کشتید در پهن دشت فرات
جگر گوشه سید کائنات
حسین(ع), آن سر سروران بهشت
که در راه دین خدا, جان بهشت
به خون در کشیدید یاران او
فروغ دل و دیده جان او
عجب نى, شکافد ز هم نه سپهر
ز گردش فرو ایستد ماه و مهر
ز امواج توفنده اندوه ها
فرو ریزد از بیخ و بن کوهها
حریم نبى, زین ستم بارگى
کشاندید در کوى آوارگى
بگریید بر خویش, تا روز حشر
چو کفر و نفاق از شما یافت نشر
همه دردتان, درد بى دردى است
در آیینتان, نقش نامردى است
عذاب خدا, بعد از این دیر نیست
که ره بسته بر آه شبگیر نیست
بریده به تیغ عدالت دو دست
شما را... که با خون ما رنگ بست
بلایى نشسته به جان شماست
که حق در کمین گنه کارهاست
این عطش رمز است...
عمان سامانى
وقتى از داننده اى کردم سوال
که: مرا آگه کن اى داناى حال
با همه سعیى که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان از چه بود؟
اینکه مى گویند بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوى باب
خود همى دید آنکه طفلان از عطش
هر یکى در گوشه اى بنموده غش
تیغ اندر دست و زیر پا عقاب
موج زن شطش به پیش رو, ز آب
بایدش رو آوریدن سوى شط
خویش را در شط در افکندن چو بط
گر در این رازى است اى داناى راز
دامن این راز را میکن فراز
گفت: چون جمشید نقش جام زد
پس صلا برخیل درد آشام زد
هفت خط آن جام را ترتیب داد
هریکى را گونه گون نامى نهاد
پس نمود از روى حکمت اختیار
ساقى داننده کامل عیار
در کفش معیار وجد و ابتهاج
باده خواران را شناساى مزاج
مجلسى آراست مانند بهشت
و اندر او ترتیب و قانونى بهشت
جمع در وى کهتر و مهتر همه
بر خط ساقى نهاده سر همه
جام را چون ساقى آوردى به دور
از فرودینه خطش تا خط جور
هیچ کس را جاى طعن و دق نبود
از خط او سر کشیدن حق نبود
((آرى از قسمت نمیباید گریخت
عین الطاف است ساقى آنچه ریخت))
ور یکى را حال دیگرگون شدى,
اختلاف اندر مزاج افزون شدى,
جستى از آن دار عشرت انحراف
دیگرش رخصت نبودى انصراف
ور یکى زانان معربدخو شدى,
از سر مستى پریشان گو شدى,
از طریق عقل هشتى پا برون
همرهى کردى زمستى باجنون
لاجرم صدگونه شرم و انفعال
ساقى آن بزم را گشتى وبال
جمله را بودى از آن دارالامان
تا به سر منزل رسانیدن ضمان
کس نیاوردى برآوردن نفس
دست آنجا دست ساقى بود و بس
لاجرم فعالهاى ما یرید
لحظه اى غافل نمانند از مرید
همت خود بدرقه راهش کنند
خطره اى گر رفت آگاهش کنند
کند اگر ماند, به تدبیرش شوند
تند اگر راند, عنانگیرش شوند
ساقى بزم حقیقت بین تو باز
کى کم است از ساقى بزم مجاز؟
اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
((کاى پدرجان از عطش افسرده ام
مى ندانم زنده ام یا مرده ام))
این عطش رمز است و عارف واقف است
سر حق است این و عشقش کاشف است
دید شاه دین که سلطان هدى است
اکبر خود را که لبریز از خداست
عشق پاکش را هواى سرکشى است
آب و خاکش را هواى آتشى است
شورش صهباى عشقش در سر است
مستى اش از دیگران افزون تر است
اینک از مجلس جدایى مى کند
فاش دعوى خدایى مى کند
مغز بر خود مى شکافد پوست را
فاش مى سازد حدیث دوست را
محکمى در اصل او از فرع اوست
لیک عنوانش خلاف شرع اوست
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک اندک خاتمش برلب نهاد
مهر آن لبهاى گوهرپاش کرد
تا نیارد سر حق را فاش کرد
((هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوحتند))
جرس از صدا ماند و مردم خموش
(خطبه حضرت زینب(ع) در کوفه)
مشفق کاشانى
چو در کوفه, خورشید گیتى فروز
شتابى دگر کرد در نیمروز
به کردار طشتى لبالب ز خون
برین نیلگون طارم واژگون
فلک آتش افشان, زمین پر ز تاب
جهان تفته در شعله انقلاب
دراى, از دل آوا چو نى برکشید
که ها... کاروان اسیران رسید!
چو مهر از چکاد ستم, آشکار
سر سروران بر سر نى سوار
تو گفتى که شور قیامت بپاست
دگر باره هنگامه کربلاست
زن و مرد چون ابر بگریستند
که عمرى به گرداب کین زیستند
ازین نابکاران شیطان گراى
بىآزرم, ناکرده شرم از خداى
خدایا, چه زان بر پیمبر گذشت؟
ستمها که بر آل حیدر گذشت؟!
مرا, گریه خورده گره در گلوست
که از رنج آل على(ع) گفت و گوست
به صد قرن, روز و شب و سالها
ندید و نبیند کس این حالها!
سر از محمل آورد زینب(ع) ز درد
برون, همچو خورشید گیتى نورد
تو گفتى على(ع) را سخن برلب است
که عالم سراسر به تاب و تب است
زمان پرهیاهو, زمین پرطنین
که اى جان پاک على(ع), آفرین!
برآورد از سینه بانگ خروش
جرس از صدا ماند و مردم خموش
پس از حمد یزدان و نعت رسول(ص)
چنین گفت نور دو چشم بتول(ع)
که: اى اهل خذلان و نیرنگها!
دل و دامن آلوده با ننگها!
بس! اى قوم برگشته ز آیین حق
زده تیشه بر ریشه دین حق
برآورده زا سنیه ها, ناله ها
چه گریید حالى بر احوال ما؟!
همه عمر بر پهنه روزگار
بود چشمه چشمتان اشکبار!
چو نى بند بند شما ناله خیز
بود تا به هنگامه رستخیز
شمایید همچون زن رشته ساز
که تابید و بار دگر کرد باز
کلافى ز ایمان اگر بسته اید
دگر باره از کفر بگسسته اید
همه, دشمن دوست, از مرد و زن
همه خودپسند و همه لاف زن
به ترفند پیوسته کردارتان
به غمازى آمیخته کارتان
گیاهید, روییده در مزبله
رده در رده در پلیدى یله
بر این گرد گردونه آبنوس
کنیزان بدگوهر چاپلوس
به دنیا چه جز آتش افروختید
کزین آتش دوزخى سوختید؟!
پس از کشتن ما به تیغ و سنان
همه مو کنانید و, مویه کنان
مشایید بر گریه بى ثمر
به یزدان دانا... سزاوارتر
مخندید زین پس به هر انجمن
بگریید بر کرده خویشتن
به دست شما ریخت خونها به خاک
نگردید زآلایش ننگ پاک
فروزان بود تا مه و آفتاب
نشوید چنین لکه را هیچ آب
محمد(ص), رسول و حبیب خداى
که هم رهنما بود و هم رهگشاى
از او دین توحید شد استوار
پناه شما گشت در روزگار
فروغ شریعت از او تافته
که عالم در او روشنى یافته
شب تیره, خورشید تابنده, اوست
چراغ فرا راه آینده, اوست
چو بر جانتان ایمنى چیزه گشت
زمین قیرگون, آسمان تیره گشت
چو کشتید در پهن دشت فرات
جگر گوشه سید کائنات
حسین(ع), آن سر سروران بهشت
که در راه دین خدا, جان بهشت
به خون در کشیدید یاران او
فروغ دل و دیده جان او
عجب نى, شکافد ز هم نه سپهر
ز گردش فرو ایستد ماه و مهر
ز امواج توفنده اندوه ها
فرو ریزد از بیخ و بن کوهها
حریم نبى, زین ستم بارگى
کشاندید در کوى آوارگى
بگریید بر خویش, تا روز حشر
چو کفر و نفاق از شما یافت نشر
همه دردتان, درد بى دردى است
در آیینتان, نقش نامردى است
عذاب خدا, بعد از این دیر نیست
که ره بسته بر آه شبگیر نیست
بریده به تیغ عدالت دو دست
شما را... که با خون ما رنگ بست
بلایى نشسته به جان شماست
که حق در کمین گنه کارهاست
این عطش رمز است...
عمان سامانى
وقتى از داننده اى کردم سوال
که: مرا آگه کن اى داناى حال
با همه سعیى که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان از چه بود؟
اینکه مى گویند بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوى باب
خود همى دید آنکه طفلان از عطش
هر یکى در گوشه اى بنموده غش
تیغ اندر دست و زیر پا عقاب
موج زن شطش به پیش رو, ز آب
بایدش رو آوریدن سوى شط
خویش را در شط در افکندن چو بط
گر در این رازى است اى داناى راز
دامن این راز را میکن فراز
گفت: چون جمشید نقش جام زد
پس صلا برخیل درد آشام زد
هفت خط آن جام را ترتیب داد
هریکى را گونه گون نامى نهاد
پس نمود از روى حکمت اختیار
ساقى داننده کامل عیار
در کفش معیار وجد و ابتهاج
باده خواران را شناساى مزاج
مجلسى آراست مانند بهشت
و اندر او ترتیب و قانونى بهشت
جمع در وى کهتر و مهتر همه
بر خط ساقى نهاده سر همه
جام را چون ساقى آوردى به دور
از فرودینه خطش تا خط جور
هیچ کس را جاى طعن و دق نبود
از خط او سر کشیدن حق نبود
((آرى از قسمت نمیباید گریخت
عین الطاف است ساقى آنچه ریخت))
ور یکى را حال دیگرگون شدى,
اختلاف اندر مزاج افزون شدى,
جستى از آن دار عشرت انحراف
دیگرش رخصت نبودى انصراف
ور یکى زانان معربدخو شدى,
از سر مستى پریشان گو شدى,
از طریق عقل هشتى پا برون
همرهى کردى زمستى باجنون
لاجرم صدگونه شرم و انفعال
ساقى آن بزم را گشتى وبال
جمله را بودى از آن دارالامان
تا به سر منزل رسانیدن ضمان
کس نیاوردى برآوردن نفس
دست آنجا دست ساقى بود و بس
لاجرم فعالهاى ما یرید
لحظه اى غافل نمانند از مرید
همت خود بدرقه راهش کنند
خطره اى گر رفت آگاهش کنند
کند اگر ماند, به تدبیرش شوند
تند اگر راند, عنانگیرش شوند
ساقى بزم حقیقت بین تو باز
کى کم است از ساقى بزم مجاز؟
اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
((کاى پدرجان از عطش افسرده ام
مى ندانم زنده ام یا مرده ام))
این عطش رمز است و عارف واقف است
سر حق است این و عشقش کاشف است
دید شاه دین که سلطان هدى است
اکبر خود را که لبریز از خداست
عشق پاکش را هواى سرکشى است
آب و خاکش را هواى آتشى است
شورش صهباى عشقش در سر است
مستى اش از دیگران افزون تر است
اینک از مجلس جدایى مى کند
فاش دعوى خدایى مى کند
مغز بر خود مى شکافد پوست را
فاش مى سازد حدیث دوست را
محکمى در اصل او از فرع اوست
لیک عنوانش خلاف شرع اوست
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک اندک خاتمش برلب نهاد
مهر آن لبهاى گوهرپاش کرد
تا نیارد سر حق را فاش کرد
((هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوحتند))