دود و درد داستان

نویسنده


 

دود و درد

صدیقه شاهسون

 

 

 

عاطفه خودش را به سختى روى دار نیمه تمام قالى کشاند. کارد کارش را برداشت و شروع کرد به ریشه زدن. صداى ریشه زدنش به دار, سکوت اتاق را همچون حبابى توخالى شکست. زن آنقدر ریشه زد که دردى دیرینه در کتفش, چون سوزنى لابه لاى استخوانش رسوخ کرد. لحظه اى مکث کرد. به آرامى دستى به روى شانه اش مالید. به گلهاى هزار نقش و نگار دار نگریست; گلهایى که هر روز در آفتاب بى جان نگاه او در باغ قالى سرمى دواندند و در متن سرخ رنگ دار مى شکفتند و جوانه مى زدند دیگر گل بوته ها طراوت و تازگى گذشته را نداشتند. عاطفه احساس مى کرد دیگر پیچکهاى باغ قالى در عمق نگاهش قد نمى کشند و سرمستانه آواز شکفتن سر نمى دهند. این بار باید پود نخ خاکسترى را ریشه مى زد. تارى خاکسترىرنگ از میان کلافهاى آویزان از دار بیرون کشید و لاى چله ها تاباند. رنگ خاکسترى بى اختیار جلوى چشمش را گرفت و چون ریلهاى خاکسترى او را به گذشته ها برد.
آن روز که ساقه هاى آویزان از ترنج قالى اش تشنه رنگ خاکسترى بود. عاطفه تمام کلافها را زیر و رو کرد. اما حتى تارى به این رنگ براى تسلاى گل بوته ها نیافت. دست آخر به فکرش رسید به خانه زن همسایه که همیشه چهره اش به لبخند نرم آراسته بود برود و از او کلاف خاکسترى بگیرد و رفته بود و آرام در را به صدا در آورده بود. عفت خانم با دیدن او گل از گلش شگفت و با اصرار او را به اتاق برد. وقتى وارد اتاق شد, ناگهان با زن خوش رویى روبه رو شد. زن با اشاره اى که عفت خانم زیر چشمى به او کرد جلوتر آمد: ((به به, عفت خانم چه دخترى ... همسایه تونه؟)) عفت خانم رو به عاطفه کرد و با نگاهى پر از هیجان گفت: ((عاطفه جون, منیرخانم خاله شوهرمه ... چند تا ده پایین تر زندگى مى کنن ... راستش عاطفه جان چند دقیقه پیش تعریف تو بود ... این طور که بوش مى یاد انگار قراره یه خبرایى بشه!)) عاطفه هنوز گیج حرفهاى همسایه بود که قدرى نخ قرضى گرفت و به خانه برگشت.
عاطفه آنقدر غرق در افکار شده بود که یک آن فهمید با نخ خاکسترى جاى خالى گل بوته زرد را پر کرده است. نخ خاکسترى را با کارد کند و با عصبانیت اشتباهاتش را شکافت. نخ زرد را به سر انگشتش گرفت و مشغول پر کردن جاى خاى گل زرد شد. طولى نکشید که دوباره در افکار غوطه ور شد.
عاطفه پشت دار نشسته بود و مدام ریشه مى زد که مادر در اتاق را باز کرد, جلو آمد و دستش را روى شانه عاطفه گذارد, چشمانش را ریز کرد و گفت: ((عاطفه مادر بلند شو بریم تو اون اتاق, مهمون داریم.)) عاطفه نگاهش را از دار گرفت و به مادر دوخت و گفت: ((مهمون داریم ... کى؟)) مادر لبخندى نرم بر لبان خشکیده اش آورد و جواب داد: ((مادر, عفت خانمه با خاله شوهرش منیرخانم.)) برقى توى نگاه عاطفه دوید. مغزش تیر کشید. با عجله پرسید: ((منیرخانم ... اونم اینجا؟)) مادر نگاهى به او انداخت و من من کنان پاسخ داد: ((خلاصه بگم دخترم منیرخانوم تو رو دیده و براى پسرش پسندیده, قلابش تو گلوت گیر کرده ... حالام با عفت خانم ... اومدن خواستگارى!)) کلمه خواستگارى چند بار توى گوش عاطفه تکرار مى شد و ضربان قلبش تند و تندتر مى زد. آنقدر که احساس مى کرد انگار قلبش مى خواهد سینه را بشکافد و بیرون بزند. با هزار مکافات سینى چاى به دست وارد اتاق شد. منیرخانم با دیدن عاطفه کلى قربان صدقه اش رفت و گفت: ((به به چه دخترى ... واقعا که خدا در و تخته رو جفت کرده ... خسروى من مثل دختر شما قدبلنده ...)) آنقدر از پسرش خسرو تعریف کرد که دل همه را با خسرویى که قد بلندى داشت و خوش تیپ بود, برد. حرفهایشان را زدند و منتظر جواب خانواده آنها ماندند. عاطفه دیگر دوست نداشت چهره خیس عرق پدر و مادر را آن هنگام که به دست خالى خودشان مى نگریستند و از خجالت سرخ مى شدند, برایش تکرار شود. سالها پدر با پول کارگرى هر شش فرزندش را به سر و سامانى رسانده بود و هر کدام را راهى ولایتى کرده بود. انگار سرنوشت براى همه فرزندانش غربت را رقم زده بود که حال چرخه روزگار عاطفه دم بخت را جلوى چشمشان همچون عروسى هزاررنگ به رقص در مىآورد و او را به غربت مى کشاند. هنوز گونه هاى خیس از عرق پدر را آن هنگام که روبه رویش ایستاد, به یاد داشت.
ـ عاطفه بابا این طور که عفت خانم و بقیه مى گن آدماى بدى نیستن ... انتخاب با خودته بابا ... شرمنده ام که نتونستم مثل باباهاى مردم خوب ازت مهمون دارى کنم.
و دیگر نمى خواست سربار باشد و چهره را با سیلى سرخ کند. مى خواست خوشبختى را با چادرى که رنگ پریده نباشد, النگوهایى که توس دستش جیرنگ, جیرنگ کند و شوهرى که از ندارى اوقاتش تلخ نشود, بیشتر احساس کند; براى همین در جواب پدر فقط سکوت کرد. آن روز وقتى پدر سلانه سلانه از اتاق بیرون رفت مادر خسرو لبخند به لب وارد شد و در حالى که توى دلش قند آب مى شد, روسرى را که گلهایى به زردى کلافهاى قالى داشت, روى گیسوان او انداخت و گونه هاى عرق کرده از خجالتش را غرق بوسه کرد. حالا مى فهمید که آن روسرى مثل بختک روى سرش افتاد.
عاطفه غرق در گذشته ها بود که دردى را در سر انگشتش احساس کرد. انگشت سبابه اش با ضربه کارد دهان باز کرده بود و هر لحظه سوزشش بیشتر مى شد و این بار خون بود که او را در گذشته حل کرد.
چند ماهى از ازدواجش با خسرو گذشته بود. خورشید کم کم پنجه هاى طلایى اش را از یال کوهها جمع مى کرد. عاطفه به طرف چوب لباسى رفت. پیراهن مرد زندگى اش را با چشمانى سرشار از امید از میان انبوهى از لباسها برداشت تا بشوید. دست توى جیب پیراهن کرد و بعد با قدرى از وسایل مختلف بیرون آورد. آنها را روى تاقچه ریخت و همین که خواست از کنار تاقچه رد شود بسته اى کوچک که میان دو پاکت سیگار ... بود چشمش را گرفت. به آرامى بسته را برداشت و با دودلى به آن نگریست. زیرچشمى به خسرو که گوشه اى از اتاق نشسته بود و زنجیرى را توى دستش مى چرخاند, نگاهى انداخت. جلوتر رفت, بسته را روبه روى خسرو نگه داشت و در حالى که خدا خدا مى کرد حدسش درست از آب در نیاید پرسید: ((خسرو این چیه؟)) مرد با دیدن بسته رنگ از رخسارش رخت بربست. بسته را از عاطفه گرفت و با لحنى تند گفت: ((چیز مهمى نیس.)) عاطفه کوتاه نیامد و باز نگاه کنجکاوش را روى چهره خسرو رها کرد. خسرو از کوره در رفت و خشمش را مثل پتک روى سر او کوبید. خون جلوى چشمش را گرفت. پارچ آب را برداشت و به طرف عاطفه پرت کرد و با صداى بلند گفت: ((بس کن عاطفه ... این قدر مته به خشخاش نذار ... کلافم کردى ...)) آه از نهاد عاطفه برخاست, به گوشه اى خزید. اگر مرهمهاى خان جان, پیرزن همسایه به دادش نرسیده بود هنوز هم دستش بیخ گردنش مانده بود.
عاطفه طى این دو سال تنها چیزى که از مرد زندگى اش دید و توى دلش انبار کرد دیر آمدن بود و کسالت و بى حوصلگى. خسرو تمام احساس و عاطفه اش را یک آن همچون سیگارى نیم سوخته زیر پا له کرده بود. هر بار که پدر و مادرش بعد از مدتها به دیدنش مىآمدند و آب شدنش را نظاره گر مى شدند, فقط در جوابشان لبخندى تصنعى بر لب مىآورد و همه چیز را به گردن غربت مى گذاشت. آخر دردش را به که مى توانست بگوید, به پدر و مادرى که فرسنگها دور از او بودند و غربت نمى گذاشت حرفش را بزند.
روزها به کندى برایش مى گذشت. دیگر تحمل تنهایى را نداشت که هر شب با چشمانى خیس توى رختخواب بخزد و از ترس تنهایى سر زیر پتو ببرد.
آن شب باران مى بارید. ساعت از دوازده گذشته بود. عاطفه مدام توى اتاق رژه مى رفت و گه گاه از لاى پرده تورى به در حیاط مى نگریست. ساعتها بود که انتظار, نگاهش را به در دوخته بود. آن شب دیگر مى خواست تکلیفش را با خسرو معلوم کند. هرچه بیشتر منتظر مى ماند سرخى روى گونه هایش بیشتر مى شد. بالاخره در باز شد و چهره سبزه خسرو از لاى در هویدا گردید. آب از موهایش روى پیشانى مى چکید. جلو رفت در حالى که اشک تو چشمانش جمع شده بود به تندى گفت: ((خسروخان مى دونى ساعت چنده ... از دوازده گذشته من دیگه تحملم تموم شده ...)) خسرو با بى اعتنایى کت چرمى اش را روى رختخواب کنار دیوار پرت کرد و توى رختخواب پهن شده کف اتاق خزید. زن با دیدن بى اعتنایى خسرو سرخى روى صورتش دوید. تن صدایش بالا رفت و گفت: ((امشب دیگه مى خوام تکلیفمو روشن کنم ... طلاقمو مى گیرمو خلاص ...)) خسرو با شنیدن این حرف خنده اى شوم تحویل داد و گفت: ((به درک یه مزاحم کمتر! ...)) این حرف خسرو آتشى در جان عاطفه روشن کرد. و تصمیم گرفت حرفهایش را عملى کند.
کم کم آماده مى شد تا دست به دامن پدر و مادر شود که احساس تهوع, سرگیجه ... همچون قولى آهنین دست بیخ گلویش گذارد و گریبانش را گرفت. هنوز آن روز خیس و ابرى را خوب به یاد داشت. اضطراب لحظه به لحظه وجودش را بیشتر در کام خود مى کشید; که براى گرفتن جواب آزمایش از خانه بهداشت, قدم در کوچه هاى باریک آبادى گذارد. خدا خدا مى کرد که جواب آزمایش دیگر قوز بالا قوز نشود و منفى از آب در بیاید. وارد خانه بهداشت که شد اتاق کار بهیار را خالى یافت. زن جوان بهورز پشت میز کارش نشسته بود و با پرونده هاى روى میز ور مى رفت. وقتى صداى لرزان عاطفه را شنید سر بلند کرد و با لبخندى که به نرمى روى لبهایش باز شد گفت: ((تبریک مى گم عاطفه خانم دارى مادر مى شى!)) وقتى این خبر را شنید انگار سقف آسمان روى سرش خراب شد و هرچه غم در عالم بود یکجا توى دلش جا خوش کرد. مإیوس و ناامید به دار قالى پناه آورد. و تنها خوراکش در این چند ماهه شد غصه و غم. چشمانش هر روز در گودى فرو مى نشست و این اشک چشمانش بود که روى گونه هاى نحیف و لاغرش سر مى خورد و شوریش را با شورى زندگى به کامش مى چشاند.
عاطفه خودش را از لابه لاى افکار بیرون کشید و دوباره نگاهى به انگشتش انداخت. چند قطره خون در متن سفید پیراهنش به چشم مى خورد. عاطفه انگشتش را توى دستش گرفت و فشرد.
دیگر هیچ چیز برایش فرق نمى کرد. وقتى به آینده نامعلومش مى اندیشید دلش به حال آن طفل معصومى مى سوخت که باید شاهد سوختن خودش و مادرش در آتش هواى دل پدر باشد. عاطفه آرزو مى کرد کاش نباشد و آن روزها را نبیند.
ناگهان صداى باز شدن در اتاق, افکار عاطفه را پاره کرد. به آرامى برگشت و از پشت قاب نگاهش چهره پرچین و چروک خان جان را با آن عینک ته استکانى و موهاى سفید بیرون زده از لاى چارقدش دید. خان جان نزدیک شد و تا چشمان خیس عاطفه را دید انگشتان باریک و استخوانى اش را روى صورت عاطفه کشید. چشمانش را ریز کرد و گفت: ((پس چرا دوباره چشمات خیسه ... نکنه خسرو دوباره دعوا کرده که اینقد تو فکر بودى ... آره مادر؟ ...)) براى لحظه اى گرماى دستان خان جان او را آرام کرد. عاطفه در حالى که بغض همچون تار عنکبوتى راه گلویش را بسته بود در جواب خان جان بریده بریده گفت: ((هیچى خان جان ... یاد گذشته ها افتاده بودم ... به سیاه بختى خودم و اون طفل معصوم فکر مى کردم ... خان جان مى گى به چى این زندگى دل خوش کنم به شوهرى که از پریروز تا حالا نیومد ببینه من زنده ام یا مرده ... به چى دل خوش کنم خان جان! برم دردمو به کى بگم ...))
عاطفه دیگر نتوانست طاقت بیاورد. سرش را روى شانه خان جان گذاشت و طولى نکشید که بغضش همچون انارى ترک خورد و دانه دانه شد و روى چارقد بلند و منگوله دار خان جان ریخت. خان جان با دیدن این صحنه آتش گرفت. به آرامى اشک جمع شده توى چشمانش را با پشت دست پاک کرد و با نگاهى مادرانه گفت: ((تو دیشب تنها بودى مادر؟ ... خوب دخترم مى گفتى مى اومدم پیشت, حالا مى گى چه خاکى تو سرم بریزم! ... )) مکثى کرد و در حالى که گوشه لبش مى پرید و پشت دست مى زد ادامه داد: ((پاشو, مادر تو پابه ماهى, نباید اینقد پشت این صاحب مرده بشینى, چه دردت مادر به درک که نیمه کاره مى مونه ... پاشو.)) خان جان دست زیر بغل او انداخت و به آرامى بلندش کرد. با احتیاط عاطفه را چند دور دور اتاق راه برد, بعد عاطفه به آرامى گوشه اى از اتاق نشست و پشت به دیوار داد. در این ده غریب فقط خان جان آشناى دردش بود. پیرزنى تنها که بعد از عمرى غروبها تنها پناهگاهش زیر درخت توت پیر توى حیاطش بود. دیگر عادت کرده بود زیر درخت مى نشست و به دوردستها زل مى زد.
خان جان روبه روى عاطفه نشست و در حالى که نگاه دلسوزانه اش را به او دوخته بود گفت: ((عاطفه مادر حرف بزن بلکه سبک بشى مادر ... بگو گوش مى دم ...))
عاطفه انگار منتظر بود این حرف را از دهان خان جان بشنود تا قفل دهانش بشکند و سفره دلش را باز کند. به دار قالى که گلهایش با اشکش سیراب شده بودند و با سر انگشتان نحیف او پر و بال باز کرده بودند, نگاه کرد. آه سردى بیرون داد و گفت: ((خان جان ... چقدر خودمو عذاب بدم, بشینم پشت این صاحب مرده هى ریشه بزنم ... حال که فکرامو مى کنم مى بینم تو این دو سال تنها چیزى که برام مونده, یه عالمه درد بوده که رو دلم سنگینى مى کنه ... همه رو داده زهرمارى خریده دیگه, دیگه براى خودم ناراحت نیستم همه ناراحتیم از اومدن اون طفل معصومه ... نمى دونم چى کار کنم دیگه دارم از این همه فکر و خیال دیوونه مى شم.))
طى آن یک سال خودش را به هر دردى زده بود. شکایت خسرو را به مادرش کرده بود اما تنها جوابى که ارزانى اش شد و ستون امیدهایش را فرو ریخت این بود: ((خسرو مرد خونته, اگر زن, زن باشه مردش دنبال این کارا نمى ره.)) آخر به امید کدام تکیه گاه دلش گرم مى شد و به امید کدام دلخوشى امیدوار مى شد. هر وقت مىآمده زن خانه باشد و جلوى ولگردیهاى خسرو را بگیرد, تنها تحفه اى که نصیبش مى شد داد و فریاد بود و مشت و لگد.
زن آنقدر گفت و گریست تا از نفس افتاد. خان جان دلدارىاش داد و این تنها کارى بود که از دستش برمىآمد. لیوانى آب به عاطفه داد و در حالى که سعى داشت آرامش کند گفت: ((بیا بریم خونه من عاطفه جان, نمى خواد اینجا تنها بمانى ... پاشو بریم یه چیزى درس کنم بخور ... بلندشو!)) عاطفه در جواب خان جان آه سردى کشید و گفت: ((نه خان جان همین جا راحتم مى ترسم بیاد خونه من نباشم غوغا به پا کنه.))
خان جان پیشانى رنگ پریده عاطفه را به نرمى بوسید و او را به یاد مادر پیرش انداخت. روبه روى او نشست نگاهش را به نگاه عاطفه دوخت و گفت: ((خیلى خوب مادر نیا ... ولى اقلا استراحت کن کم برو پشت دار, آخه اون طفل معصوم چه گناهى کرده ... عاطفه جان ان شإالله بچه ات به دنیا بیاد پاقدمش خیر باشد ... نمى دونم مادر خدا بت صبر بده اینقد ناامید نباش ... منم مى رم یه چیزى درس مى کنم مى یارم اینجا بخور.))
با رفتن خان جان تنهایى دوباره توى اتاق بساط پهن کرد و عاطفه را مهمان خود کرد. اتفاقات این دو سال مدام توى ذهنش رژه مى رفتند. براى اینکه فکر و خیال رهایش کند به آرامى پشت دار خزید و شروع کرد به ریشه زدن.
چقدر هوس کلوچه هاى تنورى مادر را کرده بود. چقدر هواى وطن به سرش زده بود و چقدر غربت آزارش مى داد. یاد شعرى افتاد, زیر لب زمزمه کرد و آرام آرام مروارید اشک از صدف پلکهایش روى گونه هایش غلت خورد: ((اى کبوتر نامه بر ... یه پیغام از من ببر ... بگو غریبى پیرم کرد ... مرد بد زنجیرم کرد ...)). پلکهایش از بى خوابى دیشب سنگینى مى کرد. پشت دار دراز کشید و باز زمزمه کرد. خسته بود. خسته از بى خوابى ها خسته از تنهایى ها. دلش براى خودش مى سوخت براى بى کسى اش و براى تنهایى اش. خودش را دلدارى داد و کودک در راهش امیدوارش کرد. پلکهایش را بر هم نهاد و به کودکش اندیشید. کودکى که شاید با آمدنش روزنه اى از امید را برایش مى گشود.