همان دفعه اول ((بله))
وقتى على مى گوید ((خداحافظ)) یعنى که تو تنها مى مانى.
سعى نکرده بودى جلویش را بگیرى و یا حتى منصرفش بکنى. شاید بى میل هم نبوده اى که برود! بنابراین ساده و راحت گفته اى ((خدا نگهدار)). هرچند پیش خودت آرزو کرده اى واقعا ((خدا نگهدار))ش باشد. اما همین که رفته است و دور شده است و دانسته اى وجودش فرسنگها از تو دور مى شود به ناگه به دلشوره افتاده اى! دلشوره جدایى همیشگى! دلشوره نبود او و بود تو. و با اولین زخم زبان که مى شنوى دلشوره ات شدت مى گیرد:
ـ رفت؟
آقاجانت است که با چشم غره مى پرسدت. چیزى نمى گویى. چیزى ندارى که بگویى. آقاجان همچنان از بابت تو و على توپش پر است:
ـ لابد رفت که رفت!
مى خواهد غیظش را یک طورى فرو بنشاند. تا مى گوید ((لابد رفت که رفت)) با حالتى گلایهآمیز به آقاجان نگاه مى کنى که یعنى این چه حرفى است پشت سر جوان مردم مى گویید.
((عزیز))ت هم مثل آقاجان است. هر دویشان با على و على گونه ها میانه اى ندارند و دلشان پر خون است که چرا تو که فرزندشان هستى و بزرگت کرده اند به آنها نرفته اى.
((عزیز)) کمتر حرص و جوش مى خورد اما تو از ته دل او هم خوب خبر دارى. با این وجود تا این حرف از دهان آقاجانت بیرون مى پرد اخم مى کند. خب, زن است و احساسات رقیق ترى دارد!
هر دویشان مى گویند همه اش زیر سر فاطمه است و هرچه مى کشند از دست او, یعنى این دختر است. فاطمه بهترین و نزدیکترین دوستت است. دوست داشتنى ترین و خوش قلب ترین دخترى که مى شناسى. عزیز و آقاجان مى گویند بسکه با او نشست و برخاست داشته اى فکر تو هم مثل او شده و فکرت خراب شده و از این حرفها.
دلشان مى سوزد از اینکه چرا راه و روش آنها را قبول ندارى و یا چرا با فاطمه به مجالس مذهبى مى روى و از این جور چیزها!
اولها با آقاجان و عزیز جر و بحث داشته اى اما وقتى راهت را پیدا مى کنى و به یقین مى پذیرى سعادتت در دیندارى و ایمان و خداپرستى است; تا پاپیچت نشده اند کارى به کارشان ندارى. آنها مى خواهند از فکر و راهت دست بردارى اما وقتى مى گویى زن على مى شوى آب پاکى روى دستشان ریخته اى. على دوست برادر فاطمه است. فاطمه او را به تو معرفى کرده است. فاطمه مى گوید زیاد تعریفش را مى کنند و مى گویند جوان خیلى پاکى است.
عزیز و آقاجانت همین که مى شنوند دامادشان آه در بساط ندارد و تنها یک بسیجى است, اول داد و هوار مى کنند و بعد سماجت تو را که مى بینند از کوره در مى روند و چنان داد و قالى راه مى اندازند که فکر کرده اى شانس یارت بوده کتک مفصلى نوش جان نکرده اى!
وضعیت على بهتر از تو نیست. ننه بابایش گفته اند:
ـ گیریم دختر خوب باشد, تکلیفمان با خانواده اش چیست؟
على گفته است:
ـ اگر دختره در راه راست باشد خانواده اش هم مى توانند به راه راست بیایند. آنها همچنان مخالفت کرده اند:
ـ این همه دختر خوب و حزب اللهى توى این شهر ریخته اونوقت تو یکراست مى روى سراغ دخترى که ننه باباش اینجورین!
على گفته است خواستگارى و حرف زدن و شرط و قولها باشد تا برگردد. و تو خیالت هزار راه مى رود: اگر برنگردد ... اگر برگردد اما خبرش را از بیمارستان بیاورند . .. اگر, اگر, اگر ...
این اگرها راحتت نمى گذارند. وقتى به فکرت مىآید ناقص مى شود و تو تا آخر عمر با او هستى و دیوانه مى شوى از این بابت که با عزیز و آقاجانت چه باید بکنى؟
همچنان که با خودت در کلنجارى, مفرى مى جویى براى قانع کردن عزیز و آقاجان. و بدین گونه ساعتها و روزها را در این اندیشه گذرانده اى که على مىآید با یک دست, هیچ دست, یک پا, هیچ پا, یک چشم, هیچ چشم, و دست آخر بر خود لرزیده اى از بابت آنچه در آینده خواهد آمد!
حالا, ماههاست على در جبهه است و تو مدام با خودت و با اطرافیانت در کلنجارى. و ماهها مى گذرد و بالاخره على مىآید.
على مىآید و نمىآید. او را مىآورند. على را مىآورند با ((هیچ پا)) و تو را چه خواهد شد و بر تو چه خواهد گذشت! بر تو, على, عزیز و آقاجانت!
آقاجانت که مطمئن است دیگر از على دست شسته اى و عزیزت که با نگاهش دمادم مى گویدت دیدى حق به جانب آقاجانت بود!
و تو که ((تردید)) و ((پشیمانى)) چون خوره به جانت مى افتد و رهایت نمى کند. فکر على, فکر على و آینده او, فکر زندگى مشترکى که شکل نگرفت, فکر عزیز و آقاجان, فکر دوستان و اقوام و بسیارى فکرهاى دیگر که مىآیند و مى روند. همین فکر و خیالهاست که آتش به خرمن وجودت افکنده اند و عذابت مى دهند, افسرده ات ساخته و پژمرده ات مى کنند.
على هیچ نمى گوید, درخواستى ندارد. انتظارى ندارد اما ندایى درونى به تو نهیب مى زند که او در انتظار جوابى است. آیا تو را محک مى زند؟ آیا مى خواهد مطمئن شود تو همانى که باید باشى! آیا مى خواهد با خاموشیش به تو بفهماند که او با عملش به اعتقاداتش جواب مثبت داده و حال نوبت کسى است که داعیه همسرى او را دارد!
آیا تو مى توانى, آیا تو مى توانى همانى باشى که او خواسته است؟ آیا تو مى توانى همانى باشى که باید باشى؟ عزیز و آقاجانت چه مى شوند؟ چه کسى باید آنها را آرام کند؟ چه کسى مى تواند آنها را راضى کند یکدانه دخترشان همسر مردى باشد که دو پایش را در جنگ از دست داده است؟
فاطمه بى قراریت را مى بیند. پریشانیت را درک مى کند. با دلسوزى اما به کنایه اى مى پرسد:
ـ پشیمون که نشدى, ها؟
جواب نمى گویى یعنى چه جوابى دارى که بگویى.
مى گوید:
ـ مى دانم تصمیم مشکلى است. سخت است دیگر. هر امتحانى سخت است. وقتى درماندگیت را از بابت تزلزلت مى بیند آرامت مى کند و ملایم و آرام بخش شعرى مى خواند. مى خواهد تسلى یابى:
عالمه اى عرش برینش سریر
زینت کاشانه اش اما حصیر
جلوه او داده به آفاق, نور
واسطه فیض ز قرب حضور
عرش جنابى که به شرق ثواب
سوده جبین بر قدمش آفتاب
جلوه او تا که بر آفاق تافت
یازده آیینه از او نور یافت
مادر دو عیسى و دو مریم است
زیور آن مریم و عیسى نفس
بود همان جامه کرباس و بس
چشم به جاه و زر و زیور نداشت
لقمه اى از خوان جهان برنداشت
اى صمدى بانوى رضوان سرشت
سر سفره عقد نشسته اى. تصمیمت را گرفته اى. با خداى خود عهد بسته اى با هر مشکلى بجنگى. همه خواهند دید به دینت عمل مى کنى. عزیز و آقاجانت را هم بعد از کش و قوس فراوان بالاخره مجاب کرده اى على را دامادشان بدانند. زمانى نمى گذرد. اجازه نمى دهى آقا سه مرتبه بپرسد. همان دفعه اول مى گویى ((بله)).