نویسنده

براى عطیه جاودانى, براى محمد امین(ص) براى هفدهم ربیع

 

بتول جعفرى

 

 

 

آن خاک, پر بود از بهار گرم تولد.
سایه هاى شوریده در فرار و نغمه هاى آواز در ترنم.
از روزن مهتاب, هزاران بنفشه مى تراوید بر تن نور.
گلهاى برآشفته بى شمار, در گلوگاه عبور نور, سرک مى کشیدند براى رویت آن تمام نور.
O در دل کوچک کبوترها, که در وسعت بى نهایت آسمان, به پاس شادى پر مى زنند;
غوغایى برپاست که در هیچ آینه تصویر نمى یابد.
در آن حوالى, در کوچه هاى پر از خاک,
گلى مى شکفد که پاسخ همه آشفتگیهاى دوران است.
O او, تنهاى تنها, ایستاده بود بر زیباترین جاى تاریخ
آنجا که مادرى, مولودى به عظمت تمام دین در بطن خویش دارد.
عطر آسمانى مولود وحى, موج مى زد از دیوارهاى شهر.
بر شاخه هاى برهنه درختان, بر بلنداى ابر, مروارید و شهد, شکوفه مى زد.
در لحظه هاى بى روح حجاز, صداى تپیدن قلبى, افق را مى لرزاند.
بتهاى زمین و زمان, سر در گم, خویش را نمى یافتند.
ابلیس, دگرگون, بى تاب و در ناباورى, فقط مى نگریست.
آخرین درهاى آسمان هم بسته شدند, دیگر جایى براى گذر شیطان نبود.
دیگر هیچ کس با همه سحر و کهانت, قادر به عمل نبود.
خداوند رحمت خویش را براى تمام اعصار, بر زمین بارانده بود.
در آن جرعه هاى نخست الهام, شادى, شکوفه به زمین شلال مى زد.
آن جوششهاى گرم عشق, قاعده قشنگ صداقت را در زمان مى تراویدند.
دیگر, آن خورشید بى غروب, آمده بود تا همیشه بتابد.
از فرا سوى, زنگارهاى کهنه جهل, بر دستان مادرى روییده بود که بزرگترین رسالت را بر دوش داشت.
آن زن, ایستاده بود. در مرز افق و مردم حرف چین, فقط در حیرت غوطه مى خوردند.
O در قاب اکلیلى ماه, انعکاس این قطعه تاریخ, تا ابد مى تابد.
از آن شب, شب میلاد نور,
شبى که, چون زورقى از تبلور, همیشه در موج است,
چشمان زمان با بارى از طوفان گریه, هماره در قصیده هایش, وقتى باران مى بارد,
مى خواند و مى شکفد و شادمان است.
اهل عشق, در کوچه هاى آبى آسمان,
عضو مى پذیرند.
و آنان که روحشان براى لحظه هاى ناب میلاد مى تراود,
به مسلمانى خود همیشه مى بالند.