غریچ غریچ, سر به جا!
رفیع افتخار
این داستان مربوط است به دگرگونى ((ابولى)) از جوانى ((سر به هوا)) به جوانى ((سر به زیر)).
یکى بود یکى نبود. غیر از خداى خوب و مهربان کسى نبود. حکایت کنند در روزگاران قدیم جوانى زندگى مى کرد به نام ((ابولى)).
ابولى همین طورى که بزرگ مى شد و قد مى کشید سرش به طرف هوا جسته تا که روزى در مرحله جوانى کاملا گشت جوانى ((سر به هوا!)).
راویان شیرین سخن آورده اند این ابولى جوانیش که در رسیده بود, دیگر کاملا شورش را درآورده و علاوه بر سر به هوایى, ((سر و گوشش)) نیز بجنبید.
اما, خانواده ابولى که دریافتند ((سر و گوش)) جوانشان در جنبش است, بسى ناراحت و دلواپس گشتند. آنان از ((سر و گوش)) جنبیدن ابولى مى ترسیدند. بنابراین به تکاپو درافتادند که تا دیر نشده کارى بکنند. پس, دور از چشم بچه شان, پچ و پچ کردند و توى گوش هم چیزهایى با هم بافتند. آخر پچ و پچ هایشان به این نتیجه دست یازیدند که راه علاج سر و گوش جنبیدن جوانشان این بود که او همسرى اختیار کند. بنابراین فکر کردند و حرف زدند تا از براى او زنى مناسب بجویند, خوش طالع و نیک قدم, باشد که از نفسش ابولى به فرجامى خوش رسد.
ساعتها و روزها اندیشه کردند و شور و مشورت ساختند, نهایت بر این قول شدند که رخشنده همانا زنى است توانمند که قادر به گردانیدن ((سر به هوایى)) و ((سر و گوش جنباندن)) ابولى به صراط صواب باشد. رخشنده, دخترى مى بود از جامه فامیل که در شهرى دیگر مى زیست.
خانواده ابولى, او را بخواندند و بگفتندش:
ـ ابولى جان, چه خوش اقبال مى باشى تو, که ما خواستندیم تو را همى به قامت داماد درآوریم.
ابولى سر به هوا, که روز به روز بیشتر غرقه در سر و گوش جنبیدن افتادى; خوشحال گشت و در دل با خود همى گفت: ((چه از این بهتر!)) و سر را چندین بار بر علامت رضایت تکان داد. پس, خانواده عزم سفر دیار رخشنده نموده و به او گفتندى:
ـ اى رخشنده, تو را براى ابولیمان خواسته ایم تا از سر به هوایى و سر و گوش جنبیدن او را وا رهانى. بیا و خواهشمان را بر دل گیر و زنش شو.
رخشنده همى پرسید:
ـ مو مخم بدونم سر و گوشش خیلى در جنبشه؟
خانواده جواب دادندى:
ـ اوه! نه, نه خیلى. ما خاطرى جمعمان نیست.
رخشنده اندیشه اى کرده و گفت: ((خو, باشه, قبول مى کنم.)) پس به راهشان درآمده و در شهر ابولى شد. آن جماعت چون آمدنى, بساط مزاوجت به راه انداختى و ابولى و رخشنده را دست در دست دادندى. ابولى بسى شعف داشتى و در اندیشه اش همى مى گذشت که: ((چه خوب!))
اما, هفته اى را نسپرده بودى که خانواده, آن دو را خواستندى و اعلام کردندى: ((خوب, خداحافظ, خدا به همراهتان باد!)) ابولى در توجه نبود. اندیشه داشت خانواده با ایشان در مزاح است اما آن جماعت به جد استوارى داشتندى. آنان بدو گفتندى:
ـ اى ابولى, ما ترا نان و آب دادیم و بر جوانیت استقامت داشتیم. حال, زن نیز داده ایم ترا. دست او گیر و راه خویش در گیر. ترا دیگر با ما کارى نیست.
ابولى از خواب و خیال به در اوفتادى و در اندیشه شد. رخشنده نمایان گشتى و همى بدو گفت:
ـ ابولى, تو پ ار چرا دلواپس بشى؟ مو خودم یارت هیسم. خو, لابد جاشان تنگه. خو, راس مى گن. خانه شان رو مى خوان.
ابولى که بسى درهم بودندى گفتا:
ـ برو بابا تو هم دلت خوشه. همه شان دست به یکى داده اند تا مرا جاکن کنند.
رخشنده همى پرسید:
ـ حال, مى خوى چى بکنى, به مو بگو, ابولى!
ابولى جواب گفتى:
ـ بالاخره یه خاکى توى سرم مى ریزم.
ـ ابولى, بیو یه جایى اجاره بکیم. برا خودمون زندگى بسازیم.
ابولى در فکر شدندى. شب که در رسید و آن دو به قصد خواب شدند صدایى در رسید. غریچ! غریچ!
رخشنده در هراس شد:
ـ ابولى, ابولى, اى چه صدایى بید به گوشوم رسس؟
ابولى دست به میانجاى سر درکشید. رخشنده گفت:
ـ ها, فهمسم, ا طرف سرت بید!
پس, ابولى دریافتى سرش به پایین خم شدنى. او در فکر اوفتادى و تا سحر چشم بر هم ننهادى. صبح که در رسید ابولى صورت بشستى, جامه بر تن کردنى و عزم خروج داشتنى. رخشنده چشم خوابآلوده بگشودى و با خمیازه اى پرسیدنى:
ـ ها! ابولى, کجا؟ ناشتا نخورى؟
ابولى بگفتا:
ـ رخشنده, خرت و پرتها را جمع کن. همین امروز کار را تمام مى کنم. من رفتم پى یافتن جایى!
ـ ابولى, مو خونه بزرگ و جادار عادتم نى. یه اطاقى باشه صبحمونه به شو کنیم بسمانه. اول زندگیمانه, خو دیگه.
ابولى پوزخندى بزد و گفتا:
ـ اگه من ابولیم, یه خونه درندشتى واست دست و پا بکنم که هر چى زنه بت حسودیت بکنن. پس به راه اوفتادى. اول صبحى, معاملات ملکى ها به رزق و روزى مشغول نبودندى. ابولى به انتظار ماندنى تا قفل از بنگاهها برگشودنى. ابولى یک به یک به بنگاهها سر کشیدنى, سلام کردنى و بگفتا که به طلب خانه اى آمدنى. صاحب بنگاه نگاهى به سر و پاى ابولى داشتى و اجاره بهاى خانه ها را به رویت آن جوان برساندى. ابولى چون اجاره بها را بدیدى چشمهایش از حدقه بیرون زدى و پاپس جستى و به بیرون بنگاه زدنى. آن روز, شهر را از پا در کردنى و امکنه هاى بسیار را بدیدى. از خانه هاى درندشت آغازین نموده تا به خانه هاى محقر رسیدنى. از شمال شروع داشتى و به جنوب ختم کردنى. لیک, پول ابولى از براى اجاره خانه کفاف نداشتى. ابولى, از نفس بیافتادى و مستإصل مى نمودى که بر یاد حرف رخشنده استوار ماندنى. رخشنده, راه را بر جوان بنمایانده بود. چاره کار در اجاره اطاقى بودى! با خود به زمزمه گفتا: ((مى رویم توى یه اطاق جاگیر مى شویم, رخشنده هم که حرفى ندارد.)) پس, از این بنگاه به آن بنگاه طى طریق نمودى با امید اجاره اطاقکى. غروب در رسیده بود که ابولى در انتهاى شهر اطاقى بیافت. خستگى به جان جوان همى راه یافتى. با خود گفتا: ((ابولى, همین را بچسب که از دستت درمى ره!)) پس شتابان راه خانه در پیش گرفت. رخشنده او را که بدید بپرسیدش:
ـ ها! ابولى! مانده نباشى. شیرى یا روواه؟
ابولى, خجل گفتا:
ـ مگه توى این شهر آدم مى تونه خونه گیر بیاره, به هر جا بفکرت مى رسه سر زدم, عاقبتش دستم به یه اطاق درب و داغان بند شد.
رخشنده, خندان بگفتش:
ـ خو مگه حالا چى شده, ابولى؟ مو که راضیم. حالا بیو شوممونه بخوریم. خو فهمم چه خسته اى. از قدیم گفتن مرد آنه سنگ زیرین آسیا بشه. زودى بیو که واسه امشو شومى کباب درس کردم. مدونم خیلى دوس دارى.
ابولى, نگاه بر رخشنده گرفتى و لب نگشودى. غذایشان را بخوردى که رخشنده بپرسیدش:
ـ ها! ابولى, توى فکرى؟
ابولى لب گشودى:
ـ این اتاقى که اجاره کردم, ریخت و قیافه اى نداره. دیوارهاش خشت و گلیه. تعمیر مى خواد. صاحبخانه گفته تعمیرش به عهده خودتانه.
رخشنده باز بخندید:
ـ اصلن, غصه نخورى,ها. اى انگشترى مونه فردا مى برى مى فروشى و خرج اطاقمان مى کنى. مو در هول بیدم اى ابولى چشه اخمش وا نمى شه.
شب که خواستندى در خواب رفتنى همان صدا آمدى: غریچ! غریچ! رخشنده بپرسید:
ـ ابولى, اى صداى دیشوى دوباره اومد به گوشم. تو هم شنفتیش؟
ابولى دست بر سر کشیدى. رخشنده گفتا:
ـ ها فهمسم ا طرف سرت بید.
ابولى دریافتى سرش به پایین, باز خم شدنى. فردایش که در رسید اسباب و اثاثیه را در وانتى بریختى و به وداع با خانواده بپرداختى و برفتى پى کار و زندگى خود. آن اطاق منتهى به شهر بودى. آن دو رفتندى, رفتندى, رفتندى تا به اطاق در رسیدى. بار را خالى بکردى و در اطاق جاگیر شدندى. رخشنده به عزم درست کردن چایى برخاستى. چایى که خوردندى رخشنده بپرسیدش:
ـ خو, ابولى, حال چى تو مغزت مى گذره؟
ـ چیزى توى مغزم نمى گذره, چطور مگه؟
ـ مى خى همى طور دس رو دس بذارى؟
ـ اگه منظورت تعمیراته, فردا پس فردا یکى رو مىآرم اطاق رو تعمیر مى کنه.
ـ ابولى, حواست کجاس؟ مو که تو فکر اطاق نیسم!
ـ پس حرف حسابت چیه؟
ـ مو تو اى فکرم با چى شکممونه سیر بکنیم!
از این حرف ابولى در اندیشه اى سخت گرفتار آمد. پس به زن گفتا:
ـ از فردا مى افتم پى کار. یه کارى گیر بیارم که خودت حظ کنى!
رخشنده بخندیدى:
ـ ببینیم و تعریفت رو بکنیم.
خروسخوان فردایش, ابولى کفش و کلاه کردندى و به راه اوفتادى. پس, به هر اداره اى سر کشیدى تا کارى در اداره اى در خورش بیافتى. لیک, به او گفتندى: ((نچ, لازمت نداریم!)) شب که در رسید جوان دست از پا درازتر به خانه عزیمت نمودى. رخشنده پرسیدش:
ـ ها! ابولى! مانده نباشى, شیرى یا رووه؟
ابولى, بسیار دوندگى داشتى و از این عادت برى بودى. پس, جواب ندادى و چون برج زهر مار در گوشه اى بخزیدى و دست بر چانه ببردى. رخشنده خندان گفتنى:
ـ خو, مث روز روشنه رووه رووهى. اما مو شیرم. همى امروز که تو نبیدى چند تایى مشترى جستم و بشون قول دادم رخت و لباساشونه بدوزم. اما, خو, مى دونى ...
ابولى اخم برگشودى:
ـ اما, چى؟
ـ روز و حال اى مشترىها کم ا مو و تو نیس. گفتن تو بدوز همى طور کمى کمى بت پول مى رسونیم. ابولى با خود گفتنى: ((از زیر زمین هم شده فردا یه کارى پیدا مى کنم.))
فردا, صبح على الطلوع راه افتادنى. این در و آن در زدنى و به هر جایى سر زدنى. لیک, کار براى آن جوان تازه ازدواج کرده پیدا نشدنى. ابولى, بالکل نامید بودى و قصد عزیمت داشتنى که همى مردى بانگ بر او زدى. ابولى پیش رفتى. مرد غربیه پرسیدش:
ـ اى جوان, من بارى دارم. تو حاضرى آن را به مقصد برسانى؟
دیدگان ابولى بدرخشیدنى. به سرور گفتى:
ـ از دل و جان مى پذیرم.
مرد غریبه گفتندى:
ـ بسیار خوب, تو باید این بار را بر کول گیرى و به نشانى که تو را دهم ببرى. لیک, آگاه باش بار من شکستنى باشد و چنانچه بر آن آسیبى رسانى تاوانش را از تو باز ستانم.
ابولى بپذیرفت و اولین بار را بر دوش بیانداخت. آن بار از سنگینى, ده مرد را مى طلبید. ابولى زور آورد و با جان کندن آن را به مقصد رسانندى. او همى دانست کمرش در زیر آن بارها خم بگردیدى. لیک, برگشتى و دوم بار را بر کول گرفتندى. پس, ابولى آن راه را ده بار برفتى و برگشتى. صاحب بار چو کار او بدیدى, همى خرسندى بگشتى و مزدش را بپرداخت و گفتش:
ـ اى جوان, تو نشان دادى حمالى خوب و شایسته اى. فردا هم بیا تا بارى دیگر بر تو بسپارم. ابولى پول را در جیب گذاشتى و نالان و افتان از باب خستگى و حمالى به خانه برگشتنى. رخشنده را گفتش:
ـ لازم نیس بپرسى شیرم یا روباه. امروز کارى پیدا کردم و با دست پر به خونه اومدم. اینم مزد دستم! و پول را به علامت صدق گفته به رخشنده بنمایاند. رخشنده از سر مروت دیدگان به هیإت خل و خاکى ابولى برگرفت و گفتا:
ـ مو خودم چشم دارم و مى بینم. به گمونم, کارت خیلى پرزحمته, نه؟
ابولى جواب زن ندادى و در عوض گفتش:
ـ زود شامو بکش که دارم از زور گشنگى هلاک مى شم.
رخشنده گفتا:
ـ چشم, همى الانه, امشو به دلم برات شده بید تو یه کار گیرت مىآد. خو مو هم شامى کباب واست درس کردم. حتمى زیاد مى خورى. ننجون خدابیامرزم مى گفت: مرد هر وقتى پشتش خاک خورد, او مرد خونه س.
شامشان را که بخوردندى ابولى گفتا:
ـ زود جا رو بنداز که از زور خستگى پلکهام رو هم مى افته.
رخشنده پرسیدش:
ـ فردا هم, کارت سر جاشه؟
ـ اوسایم که مى گفت تو حما ...
لیک, دیگرش را نگفت چون در خجالت همى شد. در عوض, گفتا:
ـ کارم حتمیه!
رخشنده بگفتا:
ـ خو, خدا رو شکر. کار که عیب نیس, ابولى!
آن دو عزم خواب نمودندى که صدا درآمد: غریچ! غریچ!
رخشنده خندان شدندى:
ـ ابولى جان, به گمونم اى صدا دس ا سرت ور نمى داره.
ابولى که دریافتى سرش کاملا ((به جا)) شدندى با چشمهاى نیم بسته زیر لب گفتى:
ـ رخشنده به جان خودت, این صداى غریچ غریچ نه تنها سرم را سر جایش گذاشته, حساب کار زندگى رو هم به دستم داده!
رخشنده همى به سوى ابولى چرخیدنى و پرشیطنت پرسیدنى:
ـ واه! مگه سر تو چیزیش بوده؟ اگه مو بدونم اى صداى غریچ غریچ تو رو خوش مىآد, خودم واست غریچ غریچ مى کنم تا تو همیشه حساب زندگى رو داشته باشى.
ابولى, که دیدگانش سخت گرم خواب بودنى به کنایه زیر لب گفتى:
ـ تا حالاشم همه ش کار تو بوده ... منو ... تو به هوش ... آوردى و ... سرم رو .. .
رخشنده گفتا:
ـ واه! خو, اگه زن شوورشه سر به ره نکنه کى بکنه؟
و به ابولى در نگریست. لیک, خواب چنان او را در ربودى که گویى سالها شدندى و ابولى نخوابیدنى.