دریادلان را نشان از دریا مى رسد داستان

نویسنده


 

دریادلان را نشان از دریا مى رسد

 

مریم زاهدىنسب ـ شوش دانیال

 

 

 

بى بى نگاهش را پاشید به صورت دختر و با مهربانى گفت: ((خیلى خوب مى خرم چند بار بگم یادم نمى ره)).
سمانه با مدادى که در دستش بود چند خط روى کتاب کشید و گفت: ((طبق گفته دکتراها ماهى براى قلبتون خیلى خوبه پس یه ماهى تازه و درشت بخرید به این اندازه)) و به شوخى دستانش را از هم گشود, بى بى با گفتن ((یادم نمیره و تازه امشبم باید به نیت بابات سبزى پلو و ماهى درست کنیم)) چادرش را روى سر انداخت. سمانه دو چشمش را کاشت روى هیکل مادر. هنوز در همان هیبت روستایى خود مانده بود, گلهاى ساده روى پیراهن تیره اش نشان از سادگى وجودش مى داد. بى بى که رفت دختر هم نگاهش را کشاند روى کتاب.
...آفتاب از پشت سر ریخته بود روى شانه هایش. با قدمهایى آرام از آنجا مى گذشت و با حسرت نگاه مى کرد, عادت همیشگى اش بود. آنجا وجود محمد را حس مى کرد, چشمانش حریصانه به دنبال قطعه مزارى مى گشت, گویى در حسرت چیزى آه مى کشد. گوشه اى نشست و چشم به مادرانى دوخت که بر مزار فرزندانشان نشسته اند و چه عاشقانه با هم راز و نیاز مى کنند, دلش شکست. سر را با تکانى ملایم به این سو و آن سو کشاند و نواى ماتم سرداد:
((محمد...محمدم, من چه گناهى کردم که حتى از داشتن مزار تو هم محرومم, از جایى که عقده ها مو بگم از جایى که رمق زندگى پیدا کنم و با مکثى ادامه داد: ((چقدر این مادران شهید خوشبختن))
چانه اش آرام مى لرزید. روبه رویش زن جوانى بر مزار شوهرش نشسته بود و به نقطه نامعلومى خیره شده بود, گویى در عالم دیگرى سیر مى کرد. آن طرفتر فرزند شهیدى شاخه گلى را پرپر کرد و با پرت کردن گلبرگهاى آن به هوا, گویى بارانى از گل بر مزار بابایش باریدن گرفت. لبخند تلخى در صورت بى بى شیار زد.
قبرستان آرام در آفتاب دراز کشیده بود.
در همان حین نگاه بى جان زن که پرنده غریبى را مى ماند با عکس على که چند قدم دورتر بود گره خورد. بغض بیخ گلویش را مى خراشید. بى اختیار به طرف مزارش کشیده شد. گویى تارهاى نامرئى او را به آن طرف مى کشاندند. شاخه درختى بر مزار او خم شده بود; انگار بر مزارش بوسه مى زند.
بى بى که در این میان به عکس على زل زده بود حس کرد عکس او جان گرفت و به صدا درآمد:
((چیه بى بى پریشونى, مى دونم محمد دوست نداره این طورى تورو غمگین ببینه))
بى بى با صداى لرزان جواب داد: ((خسته ام دیگه, بریدم, آخه قلب یه پیرزن گنجایش این همه غم و غصه نداره)). على با لبخندى امید را در دل زن زنده ساخت و گفت: ((توکل کن به خدا بى بى, لطف و کرمش زیاده, هیچ بنده اى تا حالا دست خالى از در خونه اش برنگشته))
زن به گریه افتاد و چهره على پشت حلقه هاى لرزان اشک محو شد, موهاى یکدست سفیدش از گوشه روسریش بیرون ریخت و آفتاب آنها را برق انداخت. کمى آن طرفتر ام حکیمه را دید صمیمانه با دستمالى, خاک از قاب عکس فرزندش مى گرفت. جلوتر دختر چادر به سرى با عجله از کنارش گذشت; یونس پسر ام حکیمه از همرزمان محمد بود و در عملیات والفجر 8 با هم بودند. خبر شهادت یونس و عده اى دیگر همزمان با خبر مفقود شدن محمد در شهر پیچید. بى بى سکینه مى دید یونس, على, رضا, حسین که همه از همسنگران محمد بودند, حال چه آرام در خاک این شهر خفته اند و لااقل مرهمى برزخم دل مادرانشان هستند.
کودک شیطانى توپ پلاستیکى اش را پرت کرد و افتاد جلوى بى بى, چیزى آرام در گلویش مى سوخت بلند شد و به اطراف چشم گرداند, نفس سوخته در سینه اش را بیرون فرستاد. یک بار دیگر نگاه گذرایى به قبرها انداخت و با شادى ملموسى گفت: من به محمد افتخار مى کنم که منو قاطى مادراى شهید کرده)). چادرش را مرتب کرد و به راه افتاد, سنگ جلوى پایش را طورى پرت کرد که افتاد روى مزار یکى از شهدا, دلش گرفت; بلافاصله رفت و سنگ را برداشت. پرده روى عکس را کنار زد, جوان 18 ساله اى را دید پشت لبش سبز شده بود. باز اشک در آینه چشمانش جمع شد. محمدش هم همسن و سال این جوان بود که رفت جبهه, بغض خیمه زده در گلویش جوانه زد و در صورتش شکفت. دستى به عکس کشید و به صورت مالید. به راه که افتاد آفتاب دوید توى صورتش. به گونه اى در خودش فرو رفته بود که اصلا متوجه نشد کى به بازارچه رسیده است. صداى دستفروشها که از شلوغى و ازدحام مردم استفاده کرده بودند و اجناس خود را مى فروختند لحظه اى او را به خود آورد و با چهره زمخت زندگى آشناتر کرد. جوى آب آرام از وسط آن هیاهو جریان داشت, زندگى با تمام زیبایى اش در بازارچه در حرکت بود, زن به هر طرف که چشم مى گرداند صدایى را مى شنید; گویى کسبه, بازار را روى سرشان گذاشته بودند. بى بى با وسواس عجیبى ماهیهاى در معرض فروش را برانداز مى کرد; به طورى که صداى فروشنده را در آورد. مرد عرق پیشانیش را گرفت و با صداى دو رگه اش گفت: ((مادر اگه خریدارید که بسم الله. اگه نه بفرمایید)). بى بى خود را در چادرش مچاله کرد و نگاه خسته اش را لغزاند روى ماهیهاى تازه صید شده انگار به او چشمک مى زدند و مى گفتند ما را بخر, واقعا نمى دانست کدام یک را بخرد. چیزى مثل تردید, انتخاب را برایش مشکل مى ساخت. لحظاتى گذشت و او هنوز موفق نشده بود خریدش را بکند. ناگهان ماهى نسبتا درشتى که زیر نور آفتاب برق مى زد نگاهش را میخ کرد.
آن را که زیر چادرش گرفت خیالش راحت شد و شیرینى خاصى به تنش ریخت و چشمهاى نجیبش غرق شد در دریایى از بى قرارى. آفتاب خستهآورى در محله هاى شهر لم داده بود.
بى بى که برگشت, سمانه را منتظر دید, کمى عصبانى بود, مادر خیلى زود فهمید قبل از اینکه فرصت کلمه اى به او بدهد نگاه آشفته اش را چید و نگاهى سرشار از عطوفت تحویل دختر داد.
ـ بیا دخترجان, این هم ماهى, بجنب تا دیر نشده.
صدایش خسته و بى رمق بود.
دختر ماهى را گرفت و رفت طرف آشپزخانه, عادت مادر را مى دانست, هر وقت از گلزار شهدا برمى گشت همین حالت را داشت, گوشه اى مى نشست و با خودش حرف مى زد; الان هم صداى او را به خوبى مى شنید:
((خوش به حال یعقوب که لااقل پیراهن خونى یوسف به دستش رسید, خوش به حال تو زینب که سر بریده حسین را بغل گرفتى)). چیزى به اندازه یک مشت در گلویش گیر کرده بود, پرده اى از اشک چشمانش را تر کرد و او بغضآلود ادامه داد:((عباس... عباس خوش به حال توکه زنده نیستى ببینى چى مى کشم, نور به قبرت بباره نموندى تا کابوس ها و دلشوره هامو ببینى... کجایى تا حسرت و آه کشیدنامو ببینى...)) نگاه غم گرفته اش را پاشید روى عکس همسرش که روى تاقچه بود.
بى بى حرف مى زد و به فکر فرو رفت, ناگهان صدایى شنید, صداى مثل صداى محمد که مى گفت: ((مادر...من برگشتم, برگشتم)) زن بلند شد و رفت طرف مسیرى که صدا مىآمد. دستهایش را باز کرد تا محمد را در آغوش بگیرد اما دستهاى او کسى را لمس نکرد و فهمید باز در چنگال فکر و خیال اسیر شده, ناله کرد: ((خدایا واقعا کى میشه شانه هاى محمدم رو لمس کنم؟))
باز چانه اش آرام لرزید. هر وقت یادى از محمد مى کرد چانه اش شروع مى کرد به لرزیدن. نفس باد پیراهن بى بى را تاب مى داد. هنوز دقایقى نگذشته بود که سمانه با چشمانى متعجب خود را به زن رساند. اشک به آرامى از چشمان بى بى لیز مى خورد. سمانه ذوق زده به صدا در آمد: ((مادر ببین چى تو شکم ماهى پیدا کردم, ببین و دستش را دراز کرد طرف زند بى بى با گفتن ((پناه بر خدا)). نم چشمانش را گرفت, صداى آوازه پرنده کوچکى از لاى شاخه برگهاى درخت به گوش مى رسید, گویى براى جفتش پرحرفى مى کرد یا شاید براى جوجه هایش لالایى مى خواند. بى بى عرق نشسته بر پیشانیش را پاک کرد و دقایقى چند نگاهش را دوخت روى صورت دختر. لبخندى بر لبان دختر بال زد و به استقبال مادر به پرواز درآمد.
ـ مادر مى ببینى, شبیه یه پلاکه.
صدایش مى لرزید, اشک در پهناى صورت زن روان شد و در چین و چروکش پنهان شد. حس کرد در رگ و ریشه هایش به جاى خون امیدوارى مى دود و خوشحالى.
دختر موهاى ریخته در صورتش را با حرکتى به پشت پرتاب کرد و لحظاتى به شىء فلزى نگاه کرد; به بى بى هم نگاه کرد, چشمانش مملو از پرسشهاى فراوان بود.
در یک لحظه نگاه زن با نگاه پر از اشتیاق دختر گره خورد. هر دو در احساسى رقت انگیز دست و پا مى زدند. دختر مثل کسى که تازه چیزى به ذهنش رسیده باشد رفت طرف اتاق و بى بى را که متعجب نگاهش را بر او مى ریخت تنها گذاشت. لحظات پر از اضطرابى بود که آمد. باران اشک امانش نمى داد, بى بى ناباورانه نگاهش مى کرد, احساس کرد قدرت هر عملى از او سلب شده, مقابل مادر ایستاد, نفس در سینه زن به تقلا افتاد, این بار اشک بى بى هم جوشید; بىآنکه بداند چرا؟
نگاه عمیقى به شىء فلزى و نگاه دیگرى به دختر انداخت. نگاهش خسته اما امیدوار بود. سمانه در حالى که اشک و لبخندش با هم در آمیخت فریاد کشید: ((مادر جواب دعاهاته, بگیرش.)) صدایش باز لرزید. بى بى گیج شده بود, منظور دختر را نمى فهمید, چشمانش را میخ کرد روى شىء فلزى, این بار عمیق و طولانى ـ پلاک محمده با مشخصاتش یکیه, بگیر مادر, خدا جواب همه دعاها و گریه هاتو داد.
زن به یکباره با شنیدن این حرف نشست, شاید هم افتاد. خبر آن قدر تکان دهنده بود که اجازه نمى داد تعادل داشته باشد. در واقع این همان چیزى بود که بى بى مدتهاست انتظارش را مى کشید.چشمان منتظرش سالها در حسرت آمدن نشانه اى از جگرگوشه اش خیره به در مانده بود. قطرات اشک به آرامى از گوشه چشمانش نیش میزد. بى بى دستش را دراز کرد, آشکارا مى لرزید, دختر روبه روى مادر نشست و نگاهشان با هم گره خورد. پلاک را به دست مادر داد, زن لحظاتى بهت زده آن را نگریست, همه چیز را مى شد در لرزش چشمانش خواند. با حرکتى سریع بلند شد, دستانش را به طرف آسمان گرفت و در حالى که صدایش را بغض مى لرزاند گفت: ((خدایا! این هدیه رو ازم قبول کن)).
سمانه خندید; در یک لحظه مادر و دختر همدیگر را در آغوش گرفتند; گویى به رقص درآمدند. بى بى نگاه امیدوارش را پاشید روى پلاک و فریاد زد ((خدایا! شکرت, شکرت)).
و در همان حال احساس کرد ماهى قلب دردمندش را شفا بخشیده, دختر را به سینه چسباند و غرق بوسه اش کرد ...