و سپدارى نبود داستان

نویسنده


و سپیدارى نبـود ...

 

مریم بصیرى

 

 

 

 بسه دیگه, چند صد بار گفتم دنبالم نیا.
مگر حرف توى گوشش مى رفت. کیفم را انداختم روى دوشم و سرعتم را زیاد کردم.
ـ ببین دختردایى, باور کن راست مى گم. امشب قراره مادرم بیاد خونه تون.
ـ اولندش که من دختردایى تو نیستم و فقط دختر دختردایى تم, دومندش که مادر تو به تمام دختراى فامیل مى گه ((عروسم عروسم)) خب بره سراغ یکى از همونا.
ـ این عروسم گفتن تکیه کلامشه, راستکى که نمى گه, عروسش فقط تویى.
دیگر رسیدم به ایستگاه اتوبوس که کاش نمى رسیدم, چونکه چاره اى نداشتم و مجبور بودم تا آمدن اتوبوس همان جا منتظر بمانم و به حرفهاى این عاشق سینه چاک گوش کنم.
ـ باورت نمى شه سیمین من به خاطر تو شب و روز کار کردم تا تونستم ترفیع درجه بگیرم و حقوقمو اضافه کنم; حالام سه نفر زیر دستم کار مى کنن. اینا همش به خاطر توس.
ـ مبارکتون باشه آقا. شیرینى یادتون نره. ضمنا به من بگین سیمین خانوم.
ـ ببین سیمین ...
دیگر داشتم حسابى جوش مىآوردم که اتوبوس سر رسید و چقدر جاى شکرش بود که این کنه مجبور بود سوار طبقه دوم شود. هر روز توى ترافیک دم صبح و پشت چراغ قرمزها همه چیز یادم مى رفت, ولى همین که مردى از پله هاى طبقه دوم به بالا کشیده مى شد تازه یادم مى افتاد که حمید درست بالاى سرم نشسته است. قبل از اینکه برود بالا, قشنگ نگاه مى کرد که کجا مى نشینم و بعد ردیفهاى صندلى هاى بالا را مى شمرد و کسى را که آنجا نشسته بود مجبور مى کرد بلند شود تا خودش بنشیند و اگر طرف از خودش سمج تر بود همان جا سر پا مى ایستاد. من که نمى دانستم خودش اینها را مى گفت تا به من بفهماند که سایه اش همیشه بالاى سرم است!
عاقبت وقتى اتوبوس سومین میدان را هم که پشت سر گذاشت خیالم راحت شد. هر روز به اینجا که مى رسیدیم راهش از من جدا مى شد و طبق معمول وقتى پایین مىآمد, بلیت مرا هم حساب مى کرد. امروز هم همین اتفاق افتاد وقتى بلیت را به راننده داد, طورى که چند ردیف صدایش را بشنوند گفت: ((تا شب)) و رفت. زن بغل دستى پرسید: ((شوهرته؟)) جوابش را ندادم; اصلا چه جوابى داشتم که بدهم. مى گفتم احتمال دارد در آینده شوهرم بشود, تاج سرم بشود, سایه سرم بشود, چراغ خانه ام بشود و ... ولى زن چانه اش گرم شد. انگار منتظر بود تا حمید چیزى بگوید و نطق او باز شود.
ـ آقاى مام همین طوره. وقتى همه خوابن مى ره سر کار و شبم وقتى خوابیدیم برمى گرده خونه. بچه ها که دیگه قیافه شم یادشون رفته, واسه همینه که دادم عکسشو بزرگ کردن و گذاشتم دم در تا یادم نره شوهر دارم!
با اینکه ساعت کمى از هشت گذشته بود, باز داروخانه شلوغ بود. دکتر از آمدنم خوشحال بود ولى مثلا اخم کرده بود که چرا ده دقیقه دیر رسیده ام. زود لباسم را عوض کردم و مشغول شدم. بعد از کلى درس خواندن آخرش به همین کار هم رضایت داده بودم. مگر کار پیدا مى شد. همه که مثل حمید چند تا زیر دست نداشتند. راستى اگر حمید درست مى گفت و عمه طوبى شب پیدایش مى شد چه؟ چند دفعه اى که تلفن زنگ زد و دکتر گوشى را برداشت گفتم زنگ بزنم و به مامان بگویم که دوباره پسرعمه اش را دیده ام و گفته که عمه طوبى شب مىآید خانه مان. بعد گفتم ول کن. عمه طوبى چند صد بار تا به حال به خانه مان آمده, این بار هم رویش. بگذار مامان با خیال راحت خانه تکانیش را بکند.
داروى جدید رسیده بود. دکتر سرش گرم بود و من و این آقاى همکار گرامیم که وقتى بیکار مى شد یواشکى براندازم مى کرد, مجبور بودیم دوتایى به درد بیماران برسیم. دکتر که داشت داروها را چک مى کرد, حساب همه چیز را از زیر عینکش داشت که پرسید: ((امروز حالتون خوب نیس؟)) همکار گرامى با یک بسته قرص پرید وسط که ((این برا سردرد خیلى خوبه. درست نمى گم دکتر؟)) اگر قرار بود من هم مثل بعضى از این فروشنده ها هر روز به خوراکى هاى مغازه سرک بکشم که تا حالا از خوردن کلى قرص و شربت و پماد مرده بودم! همه اش تقصیر این پسرعمه مامان بود با آن تحصیلات عالیه اش.
آن شب مثل اینکه همه یادشان افتاده بود بیایند خانه ما. اولش همسایه طبقه بالا آمد که شیر آب گرم را ببندید که شوهرم توى حمام یخ کرده, بعد زن این روبه رویى ها آمد و یک کم سمنو خواست که نداشتیم. یکى هم آمده بود خواستگارى دختر این طبقه پایینى ها که اشتباهى از بالا سر در آورده بودند. وقتى رفتم دم در, تا مادر داماد مرا دید گل از گلش شکفت و وقتى من گفتم آنجا منزل فلانى نیست, داماد و دسته گل توى بغلش یکهو پلاسیدند. آخر از همه بالاخره عمه طوبى پیدایش شد. هیچ کس انتظارش را نداشت جز من. من هم که اصلا به رویم نیاوردم که عمه برگشت و گفت: ((اومدم دیگه تمومش کنم. حمید و سیمین صبحى حرفهاشونو زدن و کارو یه سره کردن.)) ناگهان خودم را باختم, حمید کارش را کرده بود. بابا چپ چپ نگاهم کرد و مامان پوزخندى زد. امان از دست عمه طوبى و این پسرش.
همین که صداى بسته شدن در بلند شد, بابا غرغرش را شروع کرد و به قول مامان طول و عرض اتاق را وجب کرد.
ـ دخترت خیلى خودسر شده خانوم بدون اجازه من رفته برا خودش قرار مدار گذاشته.
دلم مى خواست حمید هم آمده بود تا خودم خفه اش مى کردم. معلوم نبود به عمه چه گفته و او چه برداشتى کرده که آن حرفها را به بابا گفت, که حالا او عصبانى بود و هر چه مامان مى گفت آرام نمى شد.
ـ این پسرعمه شما آدم بشو نیست; من اونو مى شناسمش. سر و وضعشم که انگار مال عهد دقیانوسه. همین کتى که تنشه, یادته خانوم؟ با همین کت مى رفت دبیرستان! اخلاقشم که عینهو عمه جان تونه.
مامان مثل اینکه برق به تنش وصل شده باشد از جا پرید و گفت: ((پشت سر عمه من حرف نزن اون بیچاره بعد از مرگ شوهرش این یه دونه پسرو مثل دسته گل بزرگ کرده. همه فامیل آرزوشونه که مهندس دامادشون بشه.)) بابا لبهایش را جمع کرد و گفت: ((مهندس, آقاى مهندس کشاورزى, استاد خاک و گل, متخصص کوه و بیابان. آخه سنگ و خاک که مهندس نمى خواد من خودم وسط همین خاک بزرگ شدم حالا اگر دکترى چیزى بود بازم حرفى بود.))
هیچ کس با من کارى نداشت انگار نه انگار که داشتند در باره سرنوشت من حرف مى زدند. حتى بابا که همیشه هوایم را داشت اصلا رو به من حرفى نزد و هر چه دلش خواست به مامان گفت.
فردا وقتى به سر خیابان رسیدم دیدم جناب زودتر از من آمده و انگار ساعتهاست که آنجا منتظر ایستاده تا من بیایم و نه اتوبوس! نمى دانم اگر خانه شان کمى بیشتر از ما دور بود چه مى شد. اگر نزدیک آن یکى خیابان بودند از همان جا مى رفت سر کارش و مجبور نبودم هر روز ببینمش.
کمى دورتر از او ایستادم و دستم را براى یک تاکسى بلند کردم. راننده هم انگار با من سر لج افتاده بود, حتى یک نیش ترمز هم نزد ببیند کجا مى روم, عوضش حمید با سرعت تمام جلوى پایم ترمز کرد و گفت: ((سلام!)) مى خواستم جوابش را ندهم. کاش جواب سلام واجب نبود; کاشکى اصلا فامیل نبود. کاش مى توانستم یکى بزنم توى گوشش و دلم خنک شود, یا اینکه با کیفم بزنم توى سرش تا آن موهاى پرپشتش حسابى به هم بریزد و برق از چشمان سیاهش بپرد. اما عوض همه این کارها سرم را انداختم پایین و اصلا حرف نزدم. نمى دانم چرا اصلا هیچ احساسى نسبت به او نداشتم, اصلا حوصله ازدواج و این جور چیزها را نداشتم ولى او زیادى هم حوصله داشت. حرفهاى مادرش را برایم تفسیر مى کرد و از آینده شغلى اش مى گفت و اینکه بالاخره بابا را راضى خواهد کرد و من چون مجسمه سنگى ایستاده بودم و به حرفهایش گوش مى کردم و نمى کردم.
اتوبوس که آمد داشتم از خوشحالى پر در مىآوردم, بالاخره ملاقات امروز تمام شده بود, درست مثل دیروز و مثل فردا, ولى نه, فردا جمعه بود.
اما دست آخر حساب احتمالات من اشتباه از کار در آمد و جمعه دوباره حمید را دیدم آن هم نه در ایستگاه اتوبوس بلکه توى خانه خودمان. بى خبر آمده بود, ولى مامان بفهمى نفهمى از آمدنش خوشحال بود. اما بابا بى خیال داشت فوتبال تماشا مى کرد و توجهى به سخنرانى حمید نداشت. حمید هم که حرف خودش را مى زد و به گمانم طبق آن مثل معروف کور شده بود و هیچ چیز جز خواسته خودش را نمى دید. دست آخر تحمل بابا تمام شد و فریاد کشید. بابا گفت و حمید جواب داد. حمید گفت و بابا غرید تا اینکه مامان تاب نیاورد و رفت توى آشپزخانه, به محل حکومتش و یا به قول خودش محل گذران همه عمرش که بعید نبود همان جا هم خاک بشود, زیر سنگهاى کف آشپزخانه و لابد توى خانه همسایه طبقه پایین! من هم که این وسط نمى دانستم باید طرف کى را بگیرم و کجا بروم, رفتم توى اتاق خودم و در را از پشت سر بستم و از اتاق بیرون نیامدم تا اینکه صبح شنبه فرا رسید.
از مامان اصرار و از من انکار که آن روز به سر کار نخواهم رفت. آخرش هم مجبور شد خودش زنگ بزند داروخانه و به دکتر بگوید که من مریضم.
ـ آخه تا کى مى خواى تو خونه بست بشینى, تا کى؟
نمى دانم چرا گفتم: ((فقط تا فردا.)) مامان لبخندى زد و جواب داد: ((عیب نداره بشین فکراتو بکن و فردام مثل یه دختر خوب برو سر کارت. منم برم پرده ها رو بشورم. )) داشت حرف توى دهانم مى گذاشت من کى گفته بودم که مى خواهم بشینم توى خانه و فکر کنم, آنهم در مورد حمید. از لجم پریدم توى آشپزخانه و گفتم: ((امروز یه آشى بپزم که یه وجب روغن روش باشه.)) اما مگر مامان ول کن بود, ظهر که تمام دستپختم روى میز غذا یخ کرد مامان با کنایه گفت: ((دیدى گفتم دارى فکر مى کنى حواست سر جاش نیست.)) بابا که خودش را زده بود به کوچه على چپ گفت: ((سیمین, تو هم که مثل مامانت غذا مى پزى, اصلا نمى شه از شورى لب زد.))
بعد از ظهر همین که بابا پایش را از خانه بیرون گذاشت مامان دستم را گرفت و گفت مى خواهد برایم روسرى بخرد.
ـ آخه روسرى به چه کارم مى یاد. کمدم پر روسریه.
ـ مگه به تو نگفتم آدم همیشه باید به حرف مادرش گوش کنه.
بفهمى نفهمى با تحکم حرف مى زد. بابا که خانه نبود مامان براى خودش ریاست مى کرد و مگر کسى جرإت داشت روى حرفش حرف بزند. خوش به حال سهراب که رفته بود سربازى و فعلا از کسى زور نمى شنید, البته چه معلوم شاید هم مى شنید, زیادى هم مى شنید.
هر چه من جلوى روسرىفروشیها و بوتیکها ایستادم, مامان دستم را کشید و برایم قصه بافت و همان حرفهاى همیشگى را زد که باید دختر شوهر کند. شاید او روزى بیفتد وسط آشپزخانه و از دست من دق کند, آن وقت سهراب مى رود و زن مى گیرد و من تنها مى مانم و نمى توانم تا ابد توى داروخانه بمانم و شبها توى قفسه هاى دارو بخوابم و اینکه حمید با بقیه خواستگارها فرق دارد و برخلاف گفته هاى بابا یک پارچه آقاست. شب هم که شد مثل بچه ها برایم یک بستنى خرید و گفت که دیگر موقع پختن شام است و باید به خانه رفت.
ـ پس روسرى خریدن چى شد؟
ـ مگه خودت نگفتى کمدت پر روسریه.
و در حالى که بستنى ام را لیس مى زدم, دستم را گرفت و به طرف خانه راه افتادیم. تازه براى اینکه دلم نسوزد از سر خیابان یک ماهى گلى هم برایم خرید. دیگر واقعا احساس بچگى مى کردم ولى ...
صبح نمى دانستم چه طورى بروم سر کار که حمید مرا نبیند. گفتم همین که رسیدم به سر خیابان یواشکى راهم را کج مى کنم. گرچه راهم دورتر مى شد و مجبور بودم بیخودى چند تا ماشین عوض کنم ولى لااقل تا مدتى حمید را نمى دیدم. داشتم توى دلم به نقشه خودم مى خندیدم که به سر کوچه مان رسیدم و طبق معمول آهى کشیدم و فهمیدم که مثل همیشه نقشه هایم نقش بر آب است و او درست سر خیابان ایستاده و راه فرار را بر من بسته است.
ـ مى شه بگى دیروز کجا بودى؟ ظهر زنگ زدم داروخونه تون, طرف یه پوزخندى زد و گفت که تو ناخوشى و چطور من خبر ندارم. بعدش عصرى زنگ زدم خونه تون هیچ کس گوشى رو برنداشت, گفتم نکنه ...
ـ که من مردم.
ـ حرف مردن رو نزن سیمین.
ـ گفتم که به من بگو سیمین خانوم.
نمى دانم چرا آن روز اتوبوس آن همه دیر کرد. هى این پا و آن پا شدم, هى نشستم روى نیمکت ایستگاه و بلند شدم. حمید هم که دیگر از خیل منتظران همیشگى خجالت نمى کشید پا به پاى من راه مى رفت و حرف مى زد. آخرش گفتم: ((چیکار کنم دست از سرم بردارى؟)) جواب داد: ((فقط بگو بله.)) انگار یکى از این فضولهاى منتظر داشت حرفهایمان را مى شنید که پرید وسط حرف حمید و گفت: ((بله آقا اتوبوس اومد.)) حمید برگشت, بدجورى برگشت گفتم الان جنازه یارو مى ماند وسط خیابان; اما نمى دانم چه طور شد که وقتى جوانک را دید و آن خنده دلسوزانه اش را, او هم تبسمى کرد و سوار اتوبوس شد.
دکتر تا چشمش به من افتاد گفت: ((خدا بد نده.)) جناب همکارم یک شیشه گذاشت روى میز و گفت: ((تقویتیه, مخصوص شما کنار گذاشتم.)) دکتر که زرنگ تر از این حرفها بود کمى نگاهم کرد و خیلى رک و راست گفت: ((قیافه تون که به مریضا نمى خوره, طورى شده بود؟)) و همکارم با عجله پشتش را گرفت که ((راستى دیروز یه آقایى زنگ زده بود و شما رو ...))
ـ ممنون, تماس گرفتن.
تا ظهر دیگر کسى صدایش در نیامد و همه مشغول کارمان بودیم. اصلا فکرش را هم نمى کردم که سر ظهر تلفن زنگ بزند و همکارم با اخم بگوید: ((همون آقا با شما کار دارن.)) جواب حمید فقط دو تا ((خیر)) بود.
ـ حالت خوبه ... بیام دنبالت بریم بیرون ناهار بخوریم؟
همکارم در حالى که دنبال داروهاى یکى از مشتریها مى گشت کاملا حواسش به من بود و از بریده بریده حرف زدنم سر در نمىآورد. همینم مانده بود که به بابا بگویم با حمید رفتیم توى یکى از این رستورانهاى پایین شهر و با هم ساندویچ کالباس خوردیم. توى همین فکرها بودم که مامان زنگ زد. حالم را پرسید و سفارش کرد حتما ناهارم را بخورم و بعد گفت که عمه طوبى و حمید شام مهمانمان هستند.
از داروخانه که بیرون آمدم پاهایم جلو نمى رفت. اصلا حوصله نداشتم باز هم شاهد بحث و دعواى بزرگترها باشم و بدتر از همه شاهد بى تکلیفى خودم. حتى حال و حوصله فکر کردن به حمید و کارهایش را هم نداشتم. اصلا نمى دانم حواسم کجا بود. هنوز تصمیمى براى زندگى مشترک نگرفته بودم و مامان همیشه مى گفت حتما بعد از پنجاه سالگى تازه مى خواهم به فکر عروسى بیفتم و لابد سر صد سالگى عروس شوم. گرچه پاى رفتن به خانه را نداشتم ولى بالاخره رسیدم.
خانه تر و تمیز بود و همه جا برق مى زد. پیدا بود خانه تکانى مامان تمام شده و حسابى خسته است. مهمانها با لباس مهمانى لم داده بودند توى مبل و من حدس مى زدم لباسهاى نوى حمید کار حرفهاى مامان باشد, شاید هم خود حمید رفته بود استقبال بهار و مثل بچه ها لباسهاى عیدش را پوشیده بود. خستگى از سر و روى مامان مى بارید ولى طبق معمول خوش و خندان بود و داشت پرتقال پوست مى کند که بلند شد و مرا نشاند روى مبلى که عمه و پسرش روى آن نشسته بودند. بعد کیفم را از دستم گرفت و پرتقال را که مثل همیشه چون گلى تازه شکفته پوست گرفته بود, به دستم داد. حمید انگار نه انگار که صبح و ظهر کلى مغزم را خورده بود, بى توجه به من نشسته بود و داشت در مورد گلهاى پلاسیده پاسیو با بابا بحث مى کرد و اینکه باید کى به کى خاکش را عوض کند, آبش بدهد و سم و دارویش را چه موقع بریزد توى گلدان. بابا هم که جانش بود و گلها و درختچه هاى بى شمار خانه, داشت با دقت گوش مى کرد و همه تقصیرها را به گردن مامان مى انداخت که فرصت نمى کرد آنها را آب بدهد. مامان هم کوتاه نیامد و با اعتراض جلویش درآمد و گفت: ((اگه خیلى دوستشون دارى چرا خودت آبشون نمى دى؟))
ـ آخه خانوم این مغازه و کاراى وقت و بى وقتش برا من هوش و حواس مى ذاره؟ خوبه که فامیلاتو دیدى و ...
عمه که مامان را بیشتر از بقیه برادرزاده هایش دوست داشت به بابا تشر زد; و حمید دوباره حرفهایش را از سر گرفت. اولین بارى بود که مى دیدم حمید به گیاهان خانه ما اهمیت مى دهد. گرچه شغلش این بود و توى حیاط خانه شان انواع و اقسام گلها را کاشته بود ولى هیچ وقت از گل و گلکارى حرف نمى زد لااقل توى خانه ما ... ناگهان چیزى به فکرم رسید و خنده ام گرفت; همه برگشتند و به من نگاه کردند.
ـ چى شده سیمین جون؟
ـ حتما باز یه چیزى یادش افتاده.
ـ چه کنم این دخترم یه کم حواس پرته.
و من چه چیزى کشف کرده باشم خوب است. تازه فهمیده بودم تمام حرفهاى حمید براى بازارگرمى است و دل سوزاندن او براى درختچه بى ریختى که مامان از آن بیزار بود و مى گفت شاخه هایش به پرده ها گیر مى کند; همه براى دلخوشى باباست. حمید هم که رگ خواب بابا را گیر آورده بود همین که فهمید درختچه ((شاخ بزى)) بیشتر از بقیه مورد علاقه باباست رفت کنارش ایستاد و اسم علمى آن را گفت و هر چه قد کشید تا دستش به شاخه بالایى آن برسد, نرسید که نرسید.
مامان که هنوز هم از دست آن درختچه قناس دلخور بود گفت: ((مى بینى آقاحمید, شمام که بلندقدین, دستتون بهش نمى رسه. کم مونده سر از خونه طبقه بالایى ها در بیاره. آخه این درخت بى ریخت و قیافه به چه درد خونه آپارتمانى مى خوره.)) و حمید که گویا تصمیمش را گرفته بود فقط از بابا حمایت کند دور و بر ((شاخ بزى)) مى پلکید و تعریفش را مى کرد. اگر آن گلدان بیچاره مى دانست که یک روزى بعد از این همه ناله و نفرین شنیدن, یکى این همه تعریفش را خواهد کرد زودتر از خانه همکار بابا به خانه مان کوچ مى کرد و از ذوقش هر روز قد مى کشید.
اصلا همه چیز داشت با شوخى و خنده برگزار مى شد و هیچ حرفى از ازدواج و این جور چیزها نبود ولى مامان بیخودى خوشحال بود و داشت توى آشپزخانه حکومت مى کرد و صداى کاسه بشقابها را در مىآورد.
میز شام را که چیدم و با دست پخت خوشبوى مامان رویش را پر کردم همه دور میز جمع شدند و عمه گفت چقدر جاى سهراب خالیست ولى حمید هنوز خودکشى مى کرد. آخرش هم بابا را راضى کرد که یک روز با هم بروند نمایشگاه کشاورزى و با گل و گیاههاى جدید آشنا شوند. بابا هم که دوست داشت دم عیدى چند تا گلدان جدید بخرد, بالاخره قبول کرد و مامان فورى گفت: ((سیمینم با خودتون ببرین این سلیقه ش بهتره.)) بعد رو کرد به من و گفت: ((مادرجون نذارى بابات از این چیزاى بى قواره بخره. یه چیزى بخرین جمع و جور باشه و پر از گل و برگ.))
بعد از آن شب, هر وقت صبحها حمید را مى دیدم دیگر هیچ نمى گفت و مثل چند روز پیش پیله نمى کرد. حرفمان فقط همان سلام و علیک همیشگى بود و اینکه ((عمه خوبن؟)) ((باباجون چطورن؟)) تا اینکه یک روز عصر بابا زودتر مغازه اش را تعطیل کرد و حمید رفت دنبالش و از آن جا هم آمدند دنبال من و همه به طرف نمایشگاه راه افتادیم. حمید همه اش حرفهاى تحریک کننده مى زد و از علاقه بابا به گل و سبزه سوء استفاده مى کرد. نمى دانم بابا چرا هیچ عکس العملى نشان نمى داد و با اینکه مى دانست منظور حمید چیست باز به روى خودش نمىآورد و گه گاه فقط با متلکهاى همیشگى اش حال او را مى گرفت.
از نمایشگاه که بیرون آمدیم پر از اطلاعات جدید بودیم. چند تا گلدان هم عقب سوارى کرایه اى بود و یک کتاب در مورد کشاورزى و دامپرورى دست بابا, و یک گلدان کوچک کاکتوس دست من. جلوى بابا گفته بود آن را مخصوص من خریده است. نمى دانم آخر تا به حال چه کسى براى دختر مورد علاقه اش کاکتوس خریده بود که حمید دومى اش باشد. داشتم با بى میلى به توده پر از خارى که توى دستم بود نگاه مى کردم و حمید که بغل دست بابا نشسته بود تمام حواسش به من بود و بابا آن وسط داشت براى خودش کتاب مى خواند و گاهى سرى تکان مى داد و چیزى از حمید مى پرسید.
فردا صبح همان حمید چند روز پیش توى ایستگاه اتوبوس قدم مى زد و منتظر من بود و کاملا مشخص بود که تغییر رفتارش فقط براى جلب رضایت پدر بوده و بس.
ـ از گلدونت خوشت اومد. اون نادرترین کاکتوسه, حالا بذار گل بده, ببین چقده قشنگ مى شه.
وقتى رسیدم داروخانه چند تا گلدان کوچک کاکتوس پشت شیشه ردیف شده بود. این طرف و آن طرف را نگاه کردم یعنى کار کى بود نکند حمید آمده بود آنجا! دکتر که نگاه متعجب مرا دید گفت: ((قشنگن؟)) معلوم بود که قشنگ نبودند. آخر یک توده خار قشنگى داشت!
ـ از این گل فروشهاى دوره گرد خریدم. به نظرم که خیلى جالبن.
انگار قرار بود همه زندگى مرا خار و تیغ پر کند و امان از تیغهاى زبان بعضى ها که با رفت و آمد عمه طوبى و حمید به خانه ما به کار افتاده بودند و دایم مرا نشانه مى گرفتند.
یک مریض بد حال که آمد توى داروخانه بناى آه و زارى را گذاشت که هیچ جا دارو گیرش نمىآید و دارد از دست مى رود و کم مانده است بچه هایش یتیم شوند. آنجا هم دارویش را نداشتیم. گرچه دکتر میانه اى با داروهاى سنتى و گیاهى نداشت ولى پیشنهاد کرد مرد از داروهاى گیاهى استفاده کند, شاید تا آمدن دارو افاقه مى کرد.
حمید هم به بخش داروهاى گیاهى علاقه مند بود و دوست داشت تحصیلاتش را در این زمینه ادامه دهد. همین یکى دو روز پیش براى سردردهاى میگرنى بابا دارو آورده بود و مامان اصرار کرده بود براى ناراحتى اعصاب او هم چیزى پیدا کند و بعدش هم لابد نوبت من بود تا برایم داروى مهر و محبت بیاورد! بدتر از همه گوشه کنایه هاى بابا بود که مى گفت تا به حال هیچ کدام از داروهایى که من برایش برده ام فایده اى نداشته و از هر چه داروى شیمیایى است بیزار است. حمید داشت با این کارهایش حسابى دکان ما را تعطیل مى کرد. مامان هم که اصرار در اصرار حتما باید بروى سراغ طب سنتى و خواص گیاهان دارویى را یاد بگیرى. این حرف از دهان مامان در نیامده فردایش خانه پر بود از چندین کتاب مختلف که به خواص میوه ها و سبزیهاى شفابخش مى پرداخت و طریقه استفاده و فواید انواع جوشانده ها و ضمادها را در خود انباشته کرده بود.
مشترى رفته بود و مرا هم با فکر و خیالات سنتى و طبى ام برده بود. آخر رشته تحصیلى من هیچ ربطى به پزشکى و کشاورزى نداشت ولى مامان تشویقم مى کرد حتما بروم سراغ یکى از این رشته ها.
وقتى داشتم مى رفتم خانه, سر راه چشمم افتاد به یکى از همین به قول معروف عطارىها و چیزهایى که تویش بود به خودم گفتم یعنى این مغازه بیشتر از داروخانه ما به کار مىآید! وقتى رسیدم جلوى در آپارتمانمان بوى خوش غذاى مامان از همان پشت در اشتهایم را تحریک کرد ولى همین که رفتم تو و دیدم مامان با خوشحالى به بابا نگاه مى کند, فهمیدم که سردرد بابا کمتر شده و مامان هم اعصابش آرامش یافته است. بابا داشت با خیال راحت کتابهاى حمید را مى خواند و انگار توى دلش حسابى ذوق کرده بود که او پسر باعرضه اى از کار درآمده است.
ـ یه تلفن بزن به حمید ازش تشکر کن.
لحن حرف زدنش طورى بود که داشت با مامان حرف مى زد اما او گفت:((با تو بود سیمین!)) و مرا نشاند پاى تلفن. شماره را گرفتم و همین که از آن طرف خط صداى حمید آمد گوشى را گذاشتم بغل مامان و زودى نشستم پیش بابا. مامان که حسابى حالش گرفته شده بود کلى سلام و احوالپرسى کرد و گفت که حالشان بهتر شده. البته من که فکر مى کردم هر دو تظاهر به بهبودى مى کنند و یا اینکه به خودشان تلقین کرده اند بهتر شده اند, و گرنه توى این دو سه روز چه معجزه اى مى توانست اتفاق افتاده باشد.
نمى دانم حمید به مامان چه گفت که او از خنده روده بر شد. همین که گوشى به تلفن چسبید, مامان نشست بغل ما و گفت: ((چقده این پسر بامزه س, مى گفت یکى از سیناى هفت سین تون کم شده, دیگه امسال سردرد ندارین.)) بابا هم با اینکه جلوى خودش را گرفته بود بى اختیار خندید و جواب داد: ((چرا تو این همه سال بهش نگفته بودم سرم درد مى کنه.)) مامان زودى وقت را غنیمت دانست و شروع به زبان بازى کرد.
ـ آخه تو کى با حمید حرف مى زنى.
بعد نگاهى به من انداخت و گفت: ((سیمینم لنگه خودته. نمى دونم این پسرعمه من چه هیزم ترى به شماها فروخته. مهندس نیس که هس. کار خوب نداره که داره, خونواده دار نیس که هس.)) بابا که دیگر از حرفهاى مامان حوصله اش سر رفته بود تلویزیون را روشن کرد و وقتى چشمش به مسابقه فوتبال افتاد, کتابش را کنارى گذاشت.
ـ بسته, بذار ببینم کى داره گل مى زنه؟
ولى مامان از دسته گلهاى خودش راضى تر بود و توجهى به پدر نداشت.
ـ من نمى گم دخترجون همه فامیل همینو مى گن.))
و این همه شامل تمام قوم و خویشهایى مى شدند که دختر دم بخت نداشتند و کلى ذوق مى کردند که یک مهندس کشاورزى توى فامیلشان هست, مهندسى که از من مى خواست زنش بشوم و با او بروم به یک جاى دورافتاده تا او کویرزدایى بکند, اصطلاحى که تا آن موقع نشنیده بودم بماند اینکه بدانم یعنى چه. هنوز زنش نشده هزار جور برایم طرح و نقشه ریخته بود که این کار را مى کنیم, آن کار را راه مى اندازیم و هر چه مى گفتم من توى شهر به این بزرگى, بزرگ شده ام و نمى توانم توى روستا بمانم حرف به گوشش نمى رفت مى گفت اگر بیایى مى توانى بمانى. نمى دانم اصلا کى مى خواست زنش بشود که با او به ده کوره ها برود یا نرود.
صبح وقتى حمید را توى ایستگاه ندیدم نفس راحتى کشیدم. حتما کارى برایش پیش آمده بود و گرنه مى دانستم که اهل مرخصى گرفتن و استراحت نیست و هر روز زودتر از همه کارمندان مى رود سر کارش. بعد گفتم نکند خودش یا عمه مریض شده اند, بعدترش گفتم دختر نمى بینى یک روز با خیال راحت بروى سر کار بدون سایه بالاى سر! داشتم هنوز به خیال راحتم فکر مى کردم که فهمیدم زیادى خیالم راحت شده است و همکار گرامى توجهش به خانمى جلب شده که وسط داروخانه ایستاده است.
رفتم تو و دیدم آن خانم, دختر کم سن و سالى است که انگار مى خواهد برود مهمانى, لباسهاى آنتیک پوشیده و حسابى به خودش رسیده بود و داشت با دکتر حرف مى زد. همکارم که رفته بود توى فکر اصلا متوجه آمدن من نشد اما دکتر تا مرا دید, دختر پسر عمویش را به من معرفى کرد و گفت که قرار است بعد از این آنجا کار کند.
هیچ وقت آن روز یادم نمى رود. وقتى بعد از کلى دنبال کار گشتن سر از آنجا در آوردم دکتر گفته بود خودش هم زیادى است اما بالاخره به توصیه یکى از دوستان وقتى فهمیده بود زبان خوانده ام رضایت داده بود و حالا چقدر هواى این فامیلش را داشت. دایم به من مى گفت حواسم به کارش باشد و کم کم همه چیز را به او یاد بدهم. بالاخره پارتى بازى براى یک همچین روزهایى خوب بود. کار من کمتر مى شد البته اگر مى شد و این دختر همه چیز را خراب نمى کرد و داروها را جابه جا نمى گذاشت.
شب نشده پسرعموى دکتر آمد داروخانه و از تعارفهایشان فهمیدم که دکتر مجبور شده تا آن دختر دست و پا چلفتى را مشغول به کار کند و مطمئن بودم یک ماه نشده مى رفت و پشت سرش را هم نگاه نمى کرد.
همین که پایم به خانه رسید, صداى زنگ تلفن بلند شد. عمه طوبى بود که به مامان مى گفت حمید رفته مإموریت. توى دلم گفتم دیدى سیمین خانوم این بشر مرخصى سرش نمى شود. دیدى گفتم حتما رفته کویرزدایى.
دو روز بیشتر به عید نمانده بود و همان دو روز, با آرامش, فارغ از خیال هر مردى روزم را شب کردم. همکار گرامى اشتیاق زیادى از خودش نشان داد و قرار شد او به کار همکار جدیدمان برسد و تمام سوراخ سمبه هاى داروخانه را نشانش بدهد. دم غروب ناگهان داروخانه شلوغ تر شده بود. انگار دم عیدى همه یادشان افتاده بود مریض بشوند که شده بودند. همکار گرامى نسخه را مى خواند و همکار گرامى تر داروها را از قفسه هایشان بیرون مى کشید و وقتى کسى خمیردندان, کرم و پودر بچه و پستانک مى خواست گل از گلش مى شکفت و یکراست مى رفت سراغ آنها چون خوب مى دانست که پیدا کردنشان زیاد سخت نیست.
فردا شب عید بود و لااقل مى توانستم یک هفته اى دور همه همکاران را خط بکشم ولى این همکار گرامى بنده انگار اصلا دلش نمى خواست داروخانه در تعطیلات نوروز هم تعطیل شود. به دکتر گفت که حتما براى تبریک عید به خانه آنها و پسرعمویش خواهد رفت و این همکار جدید که تازه داشت فرق قرص و کپسول را مى فهمید چقدر ذوق مى کرد که شب عیدى همکارى پیدا کرده و مى تواند به مامى جانش بگوید که او براى عرض ارادت خدمت رسیده است. بى خیال همه چیز آخرین ساعت کاریم را هم با آدمهاى مختلف و داروهاى گوناگون پشت سر گذاشتم و همین که خواستم در داروخانه را پشت سرم ببندم چشمم به کاکتوسهاى پشت شیشه افتاد. هیچ کدامشان گل نداده بودند, حمید هم با آن چاخانهایش دست همه را از پشت بسته بود. انگارى مإموریت هم زیاد خوش مى گذشت چون که خبرى از خودش و مادرش نبود.
دور سفره هفت سین که نشسته بودیم مامان دلش براى سهراب تنگ شده بود. چند روز پیش زنگ زد و گفت نمى تواند براى تحویل سال مرخصى بگیرد ولى بالاخره مىآید. مامان کمى صندلیش را این ور و آن ور کشید آخرش هم تحمل نیاورد و انگار که چیزى یادش افتاده باشد بلند شد و قاب عکس سهراب را گذاشت روى میز کنار ماهى قرمز من که زنده بود و هنوز داشت توى تنگ کوچولویش وول مى خورد. بابا عیدىهایمان را لاى قرآن مى گذاشت که مامان دوباره از جا پرید و رفت توى آشپزخانه و با گلدان کاکتوس من که حمید برایم خریده بود برگشت و با خیال راحت نشست سر جایش. بابا همین که کاکتوس را دید چشم غره اى رفت و من دلم مى خواست گلدان را بیندازم توى سطل آشغال, همین صبحى بعد از مدتها آمدم دستى بر سرش بکشم که ناگهان چشمم به رگه هاى باریک خونى افتاد که از انگشتانم جارى بود. این هم از توصیه حمید که گفته بود باید به گیاهان محبت کرد تا بهتر رشد کنند.
همین که سال نو تحویل شد اول از همه عمه طوبى تلفن کرد, کارى که سالهاى گذشته نمى کرد بعد گوشى را داد به حمید و او از سردرد بابا پرسید بعد هم با مامان حرف زد و گفت که ((به سیمین هم عید مبارکى بگین دختردایى.)) البته این را خودم شنیدم از بس که با صداى بلند گفت. مامان هم دستى به شانه من زد و به حمید گفت: ((سیمینم تبریک مى گه. ایشاالله که سال خوبى براى هر دو تون باشه.))
فردا دوباره عمه زنگ زد که پس چه وقتى مى رویم عید دیدنى آنها. بعد هم خودش پیش پیش دعوتمان کرد و گفت فردا ظهر برویم خانه شان. مامان که گوشى را گذاشت دل توى دلش نبود. بابا هم بدش نمىآمد توى حیاط درندشت عمه طوبى بگردد و گلها را تماشا کند.
همین که به کوچه عمه رسیدیم, همگى هوا را بوییدیم. عطر گلها از توى حیاط به کوچه سرک کشیده بودند و همین که در باز شد, بوى بهار به استقبالمان آمد. واقعا هم که حیاط عمه خود بهار بود. گلهاى جورواجور و درختهایى که جوانه زده بودند و یا برگهاى ریزى شاخه هایشان را پوشانده بود, آدم را به یاد جوانى و شور و نشاط مى انداخت و تازه داشتم مى فهمیدم که چرا حمید این همه سرزنده و بشاش است. عمه اتاقها را هم گلباران کرده بود حتى یک گلدان کاکتوس بزرگ که شاخه هاى بسیارى هم داشت توى ایوان گذاشته بود که مى دانستم سلیقه کسى جز حمید نیست, حمیدى که مهلت نمى داد نفس بکشیم و دایم از چپ و راست ظرف شیرینى و شکلات و آجیل را جلویمان مى گرفت آخرش هم که آمد بنشیند با کلى کتاب و کاغذ نشست نزدیک من و با آب و تاب توضیح داد که آنها جدیدترین مقالات مربوط به کشاورزى هستند که از مجلات و کتابهاى خارجى انتخاب کرده است و مى خواهد که من برایش ترجمه کنم. عمه که حواسش به همه چیز بود و از اینکه مى دید حمید مهلت نمى دهد شیرینى ام را قورت بدهم صدایش در آمد که ((حالا نمى شه اینا رو بذارى براى بعد. ناسلامتى اومدن عیددیدنى.))
ـ چه اشکالى داره مادر سال نو, کار نو. سیمین مى تونه بعد از این براى مجلات کشاورزى مقاله ترجمه کنه و پول خوبى بگیره.
بابا انگار از این پیشنهاد خوشش آمده بود ولى صدایش را در نیاورد. بر عکس مامان که گفت: ((قبول کن سیمین کار خوبیه, لااقل بهتر از دوا دادن دست مردمه.)) حمید که جو را مساعد مى دید, کتاب کاغذها را نشان همه داد و گفت: ((تازه مى تونه بعد از یه مدت همه شونو کتاب کنه.)) خودم هم بدم نمىآمد که بروم سراغ ترجمه, اصلا کار من باید همین مى بود و از بد روزگار سر از داروخانه در آورده بودم.
ـ ولى من با اصطلاحات کشاورزى و علمى آشنا نیستم.
حمید که فهمیده بود جواب من مثبت است قول داد که کتاب مربوط به واژه هاى علمى را هر چه زودتر برایم پیدا کند. بعدش هم که صحبت بزرگترها گل انداخت و صداى تخمه شکستن توى اتاق پیچید حمید گفت که بروم به اتاقش. خیلى وقت بود که پا به اتاق او نگذاشته بودم البته به جز زمانى که بچه بودم و پاشنه این اتاق را از جا در مىآوردم. ولى آن وقتها اتاق یک شکل دیگر بود و حالا دور تا دورش را گلهاى عجیب و غریب پر کرده بود و کلى پوسترهاى رنگى و عکسهاى قشنگى که همه مربوط به میوه ها و نمایشگاههاى مختلف کشاورزى مى شد. البته چند تایى هم کاکتوس توى اتاقش بود و او یک کاکتوس دو رنگ و بزرگ را از روى میزش برداشت و به دستم داد. انصافا کاکتوس قشنگى هم بود! تا آن موقع شبیه آن را ندیده بودم, اما آخرش چه. آن دو توده بزرگ با کلى خار زرد رنگ به چه درد من مى خورد. شبیه اتوبوس دو طبقه بود. طبقه اولش سبز بود و گلوله بالایى قرمز. آخر این هم شد هدیه. مى خواستم کاکتوس را پرت کنم وسط اتاق و سر حمید داد بکشم که بهتر است خارهایش را براى خودش نگه دارد ولى دلم سوخت نمى دانم براى حمید, براى کاکتوس و یا براى خودم!
ـ الحق که سلیقه ندارى!
ـ چیه خوشت نیومد. کاکتوس به این قشنگى. کلى تو گلخونه استادم گشتم تا اینو برات پیدا کردم.
ـ حالا واسه یه گلوله خار منتم سرم مى ذارى, اگه گل سرخى, مریمى, رزى بود بازم یه چیزى.
ـ سیمین باور کن کاکتوس از همه گلاى عالم بهتره. کاکتوس همیشه پیشت مى مونه, گلهاى دیگه یکى دو روزه پژمرده مى شن اما این ...
ـ بسته دیگه. حالا باید با این چیکار کنم.
ـ بذار توى اتاقت کنار اون اولى.
و من نگفتم که آن را داده ام به مامان که بگذارد پشت پنجره آشپزخانه و او حتى سر سفره هفت سین هم از آن دل نکنده بود و مى خواست یک جورى حضور حمید را سر سفره به رخ من بکشد.
ـ جات خالى, جایى که رفته بودم مإموریت بهشت بود واقعا هم باید گفت بود, چون داره از بین مى ره.
ـ من که از این حرفها سر در نمى یارم.
ـ وقتى رفتیم اونجا خودت مى بینى. یه خونه مى سازیم وسط دشت و دور تا دورشو نرده مى ذاریم و توش مرغ و خروس نگه مى داریم.
ـ به همین خیال باش که من بیام با تو توى برهوت زندگى کنم.
ـ مى یاى من مطمئنم که مى یاى. خاک اونجا آدمو به طرف خودش مى کشه.
هر چه مى گفتم یک چیز دیگر مى گفت و چنان از آن روستا تعریف مى کرد که آدم فکر مى کرد نکند واقعا حمید از بهشت به جهنم تهران برگشته است!
وقتى عمه سفره نهار را روى قالیچه ها پهن کرد و ما روى زمین و کنار آن همه گلدان غذا خوردیم مامان اعتراف کرد که نظرش نسبت به هر چه گیاه روییدنى است عوض شده و توى خانه عمه اش حسابى سر حال آمده و اشتهایش باز شده است. حمید هم که وقت را مناسب دید گفت اگر به آن روستاى مورد نظر بروند چه مى شود. بعد کلى از آنجا تعریف کرد و آن قدر از آب و هوایش گفت که بابا به هوس افتاد و قبول کرد که یک روز همه با هم به آنجا برویم. حمید داشت از خوشحالى پر در مىآورد و از اینکه تمام خواسته هایش پشت سر هم عملى مى شد کلى شاد و شنگول بود, برخلاف من که توى بلاتکلیفى بزرگى گیر افتاده بودم و کوچکترین حرکتم در نزد حمید به معناى پذیرفتن پیشنهاد ازدواج او بود.
نمى دانم این روزهاى عید بر من و حمید چطور گذشت و چقدر کاکتوس به اتاق من سرازیر شد و همین طور به مامان و عمه طوبى چطور گذشت که هر روز پیش هم بودند و از نرمش بابا اظهار شادمانى مى کردند.
دو سه روزى بود که دوباره مى رفتم سر کار ولى تا عصر نمى ماندم. به درخواست مامان لباس جدیدم را پوشیده بودم تا اینکه همیشه تا آخر سال لباس نو تنم باشد. داشتم دکمه هاى بزرگ و طلایى مانتویم را مى بستم که سهراب با سر و صدا وارد خانه شد. حسابى لاغر شده بود و لباس سربازى به تنش زار مى زد. با خوشحالى کودکانه اى توى اتاقها چرخید و وقتى به اتاق من پا گذاشت با تعجب پرسید: ((سیمین چى شده همه جا که پر از جوجه تیغیه؟)) بابا که داشت صورت خوابآلودش را با حوله خشک مى کرد جلوى در اتاقم ایستاد و جواب داد: ((هدیه هاى پسر عمه طوبى بهتر از این نمى شه.)) مامان پرید وسط حرف بابا که ((بسه, سهراب باید صبحونه بخوره.)) که البته او به خوابیدن رغبت بیشترى نشان مى داد.
حمید توى ایستگاه نبود یعنى هیچ کدام از کسانى که مجبور بودند عیدى بروند سر کار, توى ایستگاه نبودند. اتوبوس رفته بود و من چقدر دلم مى خواست مى توانستم برگردم خانه پیش مامان و سهراب و لااقل این چند روز باقیمانده از عید را بدون فکر و خیال بگذرانم; البته به خانه برگشتم ولى نه آن موقع بلکه وقتى دکتر خسته شد و داروخانه را بست و من به خانه رسیدم و دیدم سهراب رنگ و رویش باز شده و شکمش جلو آمده است. داشت با شیطنت نگاهم مى کرد.
ـ آره دیگه چشم سهرابو دور دیدى و دست به کار شدى.
ـ این چى مى گه مامان؟
ـ ماجراى جوجه تیغى هاس دیگه.
نمى دانم حوصله اش را نداشتم و یا مى خواستم سر به سرش بگذارم که گفتم: ((کدوم جوجه ها؟)) سهراب پوزخندى زد و به مامان گفت: ((من اگه جاى حمید بودم نمى رفتم سراغ کسى که دوزارى کج دنیا اومده.)) برخلاف انتظارش هیچ کس نخندید و بابا که تازگى ها حسابى هواى مرا داشت گفت: ((دخترم مثل دسته گله سرکار! تو برو به خودت بخند کج و کوله مادرزاد.)) و این بار همه خندیدند و سهراب که منتظر چنین شوخ طبعى از سوى بابا نبود اولش جا خورد ولى با ریسه رفتن مامان دهان او هم تا بناگوش باز شد. همین که دستم رفت روى ظرف میوه و شروع به گاز زدن سیب سرخ بزرگى کردم مامان دستم را کشید و برد توى آشپزخانه و پرسید: ((خب چى شد؟))
ـ چى, چى شد؟
ـ سهراب حق داره واقعا دوزاریت کجه.
ـ مامان تو هم که شروع کردى, خسته ام.
ـ عمه جون صبح زنگ زد و گفت که پس کى جوابشونو مى دیم.
ـ اینام وقت گیر آوردن. اگه این عید به ما زهر مار نشد.
ـ راستى قرار گذاشتیم سیزده بدر بریم همون روستایى که حمید تعریفشو مى کرد. تا اون موقع فکراتو بکن. آخه من به عمه جونم چى بگم.
ـ مامان حالا من بگم که بابا حق داره. تو هم با این عمه از خود راضیت.
مامان نشست روى صندلى ریاستش و در حالى که فنجانها را پاک مى کرد گفت: ((بسته دیگه چقدر ناز مى کنى. بگو آره و تمومش کن.)) خیلى جدى توى چشمهایش نگاه کردم و پرسیدم: ((شمام به همین راحتى گفتین بله که من بگم.))
فردا باز روز از نو روزى از نو. دکتر که زن و بچه هایش را برده بود پیش فامیلهایشان خیالش راحت بود و دل از این داروخانه نمى کند مى گفت اگر یکهویى یکى مریض شود چه مى شود و نمى دانم این داروخانه هاى شبانه روزى پس مال چى بودند. دو سه نفرى آمدند و نسخه هایشان را پیچیدند و رفتند. بعد همکار گرامى حوصله اش سر رفت و سراغ کار آموزش را گرفت که قرار است کى از سفر بگردد و جالب این بود که اصلا دیگر به من نگاه هم نمى کرد, بماند که بخواهد حرفى بزند. هر طور بود آن روز را هم تمام کردم به این امید که دو روز تعطیلى در پیش است و هر کارى که دلم بخواهد مى کنم.
صبح زود وقتى از خواب بیدار شدم با خوشحالى پرده ها راکنار زدم و نگاهى به خیابان خلوت انداختم و همین که سرم را برگرداندم در جا خشکم زد. اولش فکر کردم سهراب سر به سرم گذاشته ولى وقتى رفتم جلو دیدم یکى از کاکتوسها گل داده; یگ گل نارنجى و قشنگ که پرچمهاى زرد بلندى داشت. اصلا باور نمى کردم که این کاکتوسها گل بدهد آنهم گلى به این قشنگى, وقتى گلدان به دست رفتم توى اتاق تا آن را به مامان نشان بدهم دیدم سهراب کاکتوس توى آشپزخانه را دارد به بابا نشان مى دهد, آنهم دور تا دورش گلهاى قرمز ریزى زده بود, همه متعجب و خوشحال بودیم. بابا هم مثل من تا آن موقع گل کاکتوس ندیده بود و مامان همه چیز را به فال نیک گرفت و خواست برود به حمید زنگ بزند که من نگذاشتم ولى هر وقت چشمم به آن گلدانهاى کوچک و گلهاى باطراوتشان مى افتاد بى اختیار چهره عمه و حمید جلوى چشمانم ظاهر مى شد.
البته آن روز حسابى سرمان شلوغ بود هر کسى که عیدى سرى به ما نزده بود روز آخرى مىآمد و عرض ادب مى کرد و موقع رفتن با دیدن گل کاکتوس آشپزخانه لبخندى بر لب مىآورد.
آخر شب بابا رفت خانه یکى از همکارهایش که چند روزى بود با هواپیما رفته بود جنوب و همه خانه و زندگیش را به بابا سپرده بود. البته قبل از رفتن, بابا به تلفن همراه دوستش زنگ زد و اجازه ماشین را گرفت و گفت که مثل گاوصندوقش از آن مراقبت خواهد کرد. بابا که با ماشین برگشت مامان داشت تند تند وسایل فردا را جمع و جور مى کرد تا صبح زود راه بیفتیم بعد هم که کارش تمام شد به عمه طوبى زنگ زد.
هوا تاریک و روشن بود که همه سوار ماشین شدیم تا به طرف خانه عمه برویم که دیدم سهراب کاکتوسهایى را که گل داده, گذاشته پشت شیشه عقب و دارد به من مى خندد. تمام مدتى هم که با حمید روى صندلى کنار بابا نشسته بود دایم سرش را مىآورد عقب و مى خندید و جوکهایى را که تازه از همقطارانش یاد گرفته بود تعریف مى کرد. حتى به سبزه هایى که روى کاپوت ماشین گذاشته بودیم متلک مى گفت و براى آنها لطیفه مى ساخت تا اینکه رسیدیم.
وسط آن همه جاده خاکى, وجود آن روستا واقعا بهشت بود. گویا چند ماهى بود که بهار به آنجا کوچ کرده بود و به قول حمید روستا چون زمردى در دل کویر مى درخشید. با آن چشمه هاى صاف و زلالش که از لاى درختهاى سرسبز و بلند به طرف باغهاى پایین دره سرازیر بود و صداى آرامبخش آب همیشه در گوشمان زنگ مى زد. چقدر به این سفر کوتاه احتیاج داشتم. آب و هواى بهارى حسابى حالم را جا آورده بود. بهار در وجودم رخنه کرده بود و و دیگر کسل و بى حوصله نبودم و دلم مى خواست مثل بچه ها این طرف و آن طرف بدوم.
یکى از همانهایى که چند روز پیش حمید را مهمان کرده بود به زور ما را به خانه خودشان برد و با اصرار برایمان غذا درست کرد و با غذاهایى که مامان و عمه پخته بودند سفره رنگینى وسط درختها چیده شد. من که فقط از غذاهاى روستایى خوردم, که در عین سادگى طعم خیلى خوبى داشت, منى که همشه فکر مى کردم روستا پر از پشه و پشگل است مى دیدم این طورها هم نیست. البته این تجربه مال همان یک بارى بود که در بچگى به روستاى بابا رفته بودم و دیگر هیچ.
بعد از نهار هر کس به طرفى رفت من هم کنار نهر نشستم و پاهایم را دراز کردم توى آب و گذاشتم پاچه هاى خیس شلوارم مثل ماهى توى آب براى خودشان وول بخورند. البته اولش ماهى قشنگم را که هشت تا باله داشت انداختم توى آب تا قبل از اینکه تبدیل به لکه اى قرمز در ته تنگ شود, لااقل مزه آزادى را بچشد. ماهى دور خودش چرخید و چرخید و بعد لاى سبزه هاى کنار نهر گم شد. حواسم به ماهى بود که سایه سهراب افتاد روى آب.
ـ تو الان باید برى سبزه گره بزنى نه اینکه بشینى آب بازى کنى. تا بیایم جوابش را بدهم دیدم حمید هم آمده و پشت سرم ایستاده.
ـ دیدى بالاخره کاکتوسها گل داد.
دیگر نمى توانستم تظاهر کنم که از کاکتوس بدم مىآید. دیدن گلهایش و تضادى که با خارها ایجاد کرده بود برایم بسیار جالب بود, حتى زبان باز کردم و براى اولین بار اعتراف کردم که اصلا فکرش را هم نمى کردم که یک توده خار گلهاى به آن قشنگى در بیاورد.
ـ مى دونى براى چى بهت کاکتوس مى دم؟
از کدام کار حمید سر در آورده بودم که علت این یکى را بدانم, وقتى دید صدایم در نمىآید گفت: ((کاکتوس گل کویره. همیشه هم لاى سنگ و خاک سبز و تازه س. کاکتوس مظهر مقاومت کویره, نشانه زندگى خاک بیابان.)) تازه داشتم مى فهمیدم که براى چه حمید اتاقم را پر از گلدان ریز و درشت کرده است, مى خواست مرا کویرى بار بیاورد, مقاوم و پر از خارهایى که مرا نفوذناپذیر مى کرد.
سهراب که همان جا مى پلکید و از حرفهاى حمید خنده اش گرفته بود یواشکى از روى نهر پرید و بناى دویدن گذاشت و خودش را به سبزى سبزه زار سپرد. حمید هم نشست و مثل من پاهایش را کرد توى آب.
ـ اونجا رو نگاه کن سیمین, نگاه کن.
هنوز داشتم به فریبى که خورده بودم فکر مى کردم, این همه به خودم و هوشم مى نازیدم آن وقت این طور بدون آنکه خودم هم متوجه شوم حمید با چند صد تا خار توجه مرا به خودش جلب کرده بود.
ـ حواست کجاس؟ اون جا رو ببین. نگاه کن اون طرفو مى گم.
به جایى که مى گفت نگریستم جاده اى خاکى که ردیف سپیدارهاى بلند چون سقف و دیوارى سبز همه جایش را پوشانده بود. نهر هم از دو طرف جاده به سمت باغها روان بود.
ـ دلت مى خواد عروسى مونو اونجا بگیریم. دور از شهر, دور از خونه هاى چهارگوش و هتلهایى که چند صد تا پله دارن من که دلم مى خواد همون جا عروسى بگیریم. فرش بندازیم و درختا رو چراغونى کنیم ... همه اهالى اینجارم دعوت مى کنیم ...
حسابى دور برداشته بود اگر مى گذاشتم همین طورى حرف مى زد و از خیالات عجیب و غریبش برایم مى گفت,آخر کدام شهرى تا به حالا توى روستا عروسى گرفته بود که ما دومیش باشیم تازه اگر عروسى به کار بود.
ـ چقده دارى به خودت وعده مى دى؟
ـ وعده نیست واقعیته. دارم از چشمات مى خونم. تو هم که دلت راضیه ...
دیگر بقیه حرفهایش را نمى شنیدم. به موقعش شوخ بود و به وقتش جدى و کارى. گاه وراج مى شد و بعضى وقتها اصلا حرف نمى زد و مى رفت توى فکر ولى این را مى دانم آن قدر زرنگ بود که بدون اینکه خودمان بفهمیم همه مان را پخته بود حتى سهراب را که تازه از راه رسیده بود. مامان و عمه داشتند به طرفمان مىآمدند که پاهایم را از آب بیرون آوردم. عمه طوبى آمد نزدیک و گفت: ((جوونا رو ببین! نشستن یه جا و دارن برا هم قصه مى گن. پاشین راه برین. از فردا باید همش بشینین یه جا و کار کنیم.)) مامان هم طبق معمول همیشه خندید و پلاستیک پر ازآجیل و میوه را داد دستم. حمید خیلى زود بلند شد و رفت و خیلى زودتر بابا را وسط سبزه زار پیدا کرد و به طرفش دوید تا حتما برایش تعریف کند که این نهرها به زودى خواهد خشکید و درختان قطع خواهد شد و شاید سالهاى دیگر اینجا آب و درختى نباشد و همه به شهر کوچیده باشند و حتما باید کسى مثل او دلش براى این آب و خاک بسوزد و بماند آنجا تا با تمام قدرتش مانع کویرى شدن آن منطقه شود.
عمه طوبى که مرا توى فکر دید فهمید که حواسم کجاست و به حرف در آمد که ((ببین عمه جون من همه حرفامو با مادرت زدم. فقط مى مونه نظر تو. حمید مى گه دوست داره بعد از ازدواجش بیاد اینجا زندگى کنه. من نمى تونم مجبورت کنم. حمیدم که رو حرف خودش واستاده.)) مامان هم گفت: ((سیمین خیلى عاقله خودش مى تونه به تنهایى تصمیم بگیره.)) ولى من نمى توانستم هیچ تصمیمى بگیرم. این دو تا زن مرا انداخته بودند توى تله. یکى این مى گفت, یکى آن, اصلا باید یکى به من مى گفت آنجا چه خبر است, آمده ایم سیزده بدر یا خواستگارى! کاش اینجا را نمى دیدم, کاش اصلا قصه کویرى شدنش را نمى شنیدم. خودم هم باورم نمى شد که بخواهم زن حمید بشوم و بیایم اینجا, تازه مى خواستم کار ترجمه را شروع کنم, مى خواستم به اصرار مامان بروم توى خط داروهاى گیاهى, اصلا مى خواستم ادامه تحصیل بدهم و ...
مامان و عمه طوبى بعد از اینکه حسابى مرا به هم ریختند, رفتند که وسایل را جمع و جور کنند. بابا داشت با خوشحالى به طرفم مىآمد و حمید و سهراب پشت سرش پچ پچ مى کردند.
ـ چطورى سیمین؟ من که یاد بچگى هام افتادم ولى اون روستاى بىآب و علف ما کجا و این کجا. کاش منم اینجا بزرگ شده بودم.
مامان با یک هندوانه نوبرانه جلو آمد و شروع به قاچ کردن آن کرد. بابا نشست و با حرفى که از دهانش خارج شد همه را شوکه کرد.
ـ مى گم چطوره یه زمین اینجا بخریم و بیاییم بچسبیم به کشاورزى.
مادر جا خورده بود ولى جلوى خودش را گرفت و گفت: ((چى شده بازم یاد جوونى ها افتادى؟)) حمید و سهراب هندوانه هایشان را برداشتند و رفتند آن طرف تر. این حمید نمى دانم چه زبانى داشت که این همه پیشرو بود و حسابى احساسات نهفته و خاطرات بابا را زنده کرده بود. داشت از خودم بدم مىآمد, من که دخترش بودم چرا در این مدت نفهمیده بودم پشت چهره عصبانى و گاه پرکنایه بابا این همه سادگى و صفا خوابیده است! اصلا تا جایى که یادم مىآید این همه او را شاد ندیده بودم. داشت هندوانه اش را مى خورد ولى حواسش به بچه هاى روستا بود که آن دور و برها دنبال هم کرده بودند.
وقتى مامان گفت وقت رفتن است و کلى راه در پیش داریم, بابا بلند شد و با حسرت نگاهى دیگر به اطراف انداخت و به طرف ماشین دوستش رفت. حمید و سهراب هم با دو دسته گل به طرفمان آمدند و دستهایشان توى هوا مانده بود که گلها را به کى بدهند. هر دو دسته گل وحشى به طرف ما سه زن آمد و دو زن دستها را پیش بردند و من به گلهاى کاکتوس که پشت شیشه ماشین بود نگاه کردم و گفتم مبادا حمید فکر کند من از این کاکتوسها کمترم و نمى توانم این آب و خاک را تحمل کنم. همه به طرف ماشین حرکت کردند و من محو تماشاى آن معبر سبز حمید بودم که درختهاى سپیدار آن را احاطه کرده بود و شاید دیگر بعد از آن سپیدارى نبود ...