نویسنده

 

قصه هاى شمـا (50)

 

مریم بصیرى

 

 

 

این شماره:
آب حیات ـ طیبه جلالى پور ـ نائین
دکتر ـ بى بى زهرا قاضوى ـ نائین
ساقى ـ کورش افتخارى ـ اندیمشک
در جستجوى بهار ـ محمد ثابتى مقدم ـ بایگ
ببار باران, در آغوش دریا, زندانى زندگانى ـ مجتبى ثابتى مقدم ـ بایگ

دوستان عزیز!
رقیه بهلولى از قم, صدیقه شاهسون, هاجر عرب و فاطمه عرب از شهرکرد, مریم زاهدىنسب از شوش دانیال, محسن علوىپور و مجتبى ثابتى مقدم از بایگ, عباس اسماعیلى از گرگان, لیلى صابرىنژاد از اندیمشک و سمیه اسلامى از نایین.
آثار خوبتان به دستمان رسید. در شماره هاى آتى مجله داستانهایتان به نوبت مورد بررسى قرار خواهد گرفت.پاینده و پیروز باشد.

طیبه جلالى پور ـ نائین
دوست ما مثل اینکه مدتى است به ادبیات دفاع مقدس علاقه مند شده اید و داستانهایى با حال و هواى جبهه برایمان مى نویسید. داستانهاى بسیارى در باره جنگ نوشته شده است که از قوت لازم برخوردار نیست چرا که نویسندگان آن هرگز از نزدیک جبهه را لمس نکرده اند و با اتکا به اطلاعات عمومى خود دست به نگارش برده اند. در شرایط فعلى تنها راهى که مى تواند به شما کمک کند مطالعه است. ابتدا مطالعه کتابهایى که در ارتباط با فرهنگ جبهه و اصطلاحات رایج بین رزمندگان است و دیگرى خواندن خاطرات آنان و در مرحله بعد مطالعه کتابهاى داستانى ادبیات مقاومت و دفاع مقدس مى باشد. باید ابتدا شرایط, به تمامى براى خودتان زنده شود تا اینکه بتوانید سوژه خویش را در آن موقعیت خاص جاى دهید. همچنین تماشاى فیلمهاى دوران جنگ نیز مى تواند براى صحنه پردازى شما کمک موثرى باشد. مشکل عمده ((آب حیات)) همان عدم انطباق واقعیت جهان بیرون با جهان داستان شماست و گرنه موضوع و پرداخت آن تا حد متوسطى قابل قبول است. رزمنده اى شب قبل از عملیات خواب برادر شهیدش را مى بیند که به او مى گوید براى آمدن به نزد وى باید خود را لایق این سفر کند. رزمنده نیز غرق در عبادت مى شود و به کنج خود مى خزد و تعجب دیگران را برمى انگیزد. ((حسن همچنان ساکت بود و هیچ نمى گفت. آرام کنارش نشستم و گفتم: از دیشب تا حالا کارت شده دعا و مناجات, بعد هم جنگ و جهاد و دوباره خلوت با خودت و خدا. حسن خیلى آهسته گفت: روزى که برادرم شهید شد احساس شادى مى کردم, درسته که اونو از دست داده بودم اما مى دونستم که بالاخره به آرزویش رسیده. اما امروز احساس مى کنم که تنها و غریبم ...
شب موقع عملیات, کبوترها بال بال مى زدند و تمرین پرواز مى کردند. هر کس آماده تر بود زودتر پرواز مى کرد. من که هیچ, فرشته هاى آسمان هم به آنها حسودى مى کردند. من و حسن نزدیک هم بودیم. باورم نمى شد همان حسنى که از صبح تا حالا مثل آدمهاى بى جان یک گوشه نشسته بود, حالا مثل شیر بجنگد. پشت تیربار نشسته بود و دشمن را با خار و خاشاک یکى مى کرد و آن وقت ما فکر مى کردیم که تمامى گوشه گیرىاش به خاطر این است که در عملیات شرکت نکند.))
پس دوباره توصیه مى کنیم که اگر مى خواهید در باره جبهه و جنگ بنویسید به عنصر باورپذیرى و حقیقت مانندى بیشتر توجه داشته باشید. این عناصر باید در تار و پود داستان گنجانده شود تا اصل ماجرا براى خواننده قابل باور باشد چرا که گاه سخن از چیزى گفته مى شود که در جهان خارج موجود نیست و ذهن نویسنده با توجه به شرایط خاص مثلا جبهه, آن را خلق کرده است.
همچنین پیش از نوشتن فکر کنید که چه چیزى مى خواهید بنویسید. موضوعى که مى خواهید روى آن کار کنید آیا قبلا نوشته شده است یا نه؟ اصلا آیا اطلاعاتتان کافى است و یا لااقل بیشتر از دیگران است و مى توانید حرف تازه اى در این باره بزنید یا نه؟ اگر فکر مى کنید که حرف تازه اى براى گفتن ندارید و فقط مى خواهید تجربیات دیگران را دوباره در شکل ضعیف ترى تکرار کنید تا مدتى دست از نوشتن بسیار بردارید و به جاى آنکه بنویسید, بیشتر بخوانید تا با آگاهى به سوژه ها و شیوه هاى پرداخت آنها, دوباره تجربه دیگران را تکرار نکنید بلکه همان سوژه هاى به ظاهر تکرارى را با پرداختى جدیدتر به روى کاغذ بیاورید و با جملاتى ساده, روان, کوتاه, واضح و قابل درک منظور خود را بیان کنید. موفق و پایدار باشید.

بى بى زهرا قاضوى ـ نائین
خواهر خوب ما مثل اینکه به توصیه هایمان عمل کرده اید و فعلا در باره محیط روستایى و رسوم و آداب آن قلم مى زنید. این کار برایتان بسیار مفید است. به جاى اینکه در باره دنیایى ناشناخته داستان بنویسید بهتر است در شروع در باره همان محیطهاى کوچک زندگى خود مطلب بنویسید تا مهارت کافى را به دست آورید و بعدها بتوانید از مکانها و زمانهاى دیگرى هم سخن بگویید. ((دکتر)) همان طور که از عنوانش پیداست در مورد زندگى دخترى است که تازه تحصیل در رشته پزشکى را به پایان برده است ولى هیچ کس حتى خانواده اش با کار او موافق نیستند و روستاییان با دیده دیگرى به وى مى نگرند تا اینکه در همسایگى آنها اتفاقى مى افتد و این خانم دکتر سانحه دیدگان را نجات مى دهد, پدرش به وى ایمان آورده و مردم نیز تا حدى روى خوش به وى نشان مى دهند.
خانم دکتر داستان شما به درستى شخصیت پردازى نشده است. در واقع رفتار و گفتار وى در همان حد اهالى درس نخوانده روستاست و اندیشه او خیلى هم متعالى نیست. کارهایى که وى مى کند در حد کسى است که یک دوره آموزشهاى امدادگرى را گذرانده باشد و, نه پزشکى که در خود مهارت لازم را براى هر گونه کارى مى بیند. گرچه کار همین دکتر باعث مى شود تا مادر و فرزندى از مرگ نجات پیدا کنند ولى شما باید با زیرکى بیشترى این شخصیت را بهتر معرفى مى کردید تا خواننده علاوه بر رابطه حسى, رابطه اى فراحسى نیز با داستان برقرار نماید و به عمق ماجرا احاطه پیدا کند. نویسنده مى تواند از راه همین داستانهاى به ظاهر کم ارزش, صداى رسایى براى جامعه باشد و با اثرش اوضاع زندگى حتى تعداد اندکى را نیز دگرگون کند.
شما هم سعى کنید دایم بنویسید, چرا که اگر نویسنده تمرین نکند و خودش را وقف داستان نویسى ننماید هرگز استعدادش رشد نمى کند و به بلوغ فکرى لازم نمى رسد. همچنین در شروع نباید فکر کند که داستانش یک شاهکار بى همتاست و بازنویسى تجاوز به حریم شاهکار ادبى اوست بلکه باید با تیغ تیز نقد و بررسى خود و دیگران مطالب زاید نوشته را حذف کند و دوباره کار را بازنویسى نماید. عدم نقد, موجب رکود آفرینش در داستان مى شود و اگر اثر, درست ارزیابى نشود به ضعف ادبى و هنرى داستان منجر مى شود. پس با سعى و تلاشى که در شما سراغ داریم بهتر است بیشتر از اینها روى این داستان کار کنید و یک خانم دکتر کارآزموده به ما نشان دهید. مثل همیشه منتظر آثار خوبتان هستیم.

کورش افتخارى ـ اندیمشک
برادر گرامى, داستان زیبایتان را خواندیم. همان طور که پیداست داستان را مى شناسید و مى دانید چطور از جملات استفاده کنید. در مرحله اول بهترین خواننده و منتقد خودتان هستید به شرطى که با صداقت و وسواس عمل کنید و داستان خود را جرح و تعدیل نمایید. از جهتى دیگر نیز مى توانید به قول معروف با گوشهایتان بنویسید! یعنى نوشته خود را با صداى بلند بخوانید تا متوجه قسمتهاى ناهموار آن بشوید. حتى مى توانید داستان را روى نوار ضبط, پیاده کنید و بعدا گوش بدهید و سپس با خودکار قرمز به جان نوشته تان بیفتید.
((ساقى)) حکایت مرد بیکارى است که در نهایت تصمیم مى گیرد ساقى شود و به پخش مواد مخدر بپردازد اما در سر راهش سقاخانه اى مى بیند و دلش مى لرزد. در صحنه بعد شاهد دستگیرى مرد هستیم ولى اندکى دیگر درمى یابیم که کابوسى وحشتناک گریبانگیر او شده است و وى که هنوز از ساقى موادى دریافت نکرده است به سقاخانه و شمعى که در آن روشن کرده بود مى اندیشد.
((قدمهاى مرد کند شد. از کنار سقاخانه محل گذشت. بى اختیار نگاهش روى شمعهاى روشن لغزید, ایستاد. چند بار با خود تکرار کرد: خدا ... خدا ... دلش لرزید. شعله شمعها در دست باد مى لرزید و چند لحظه یک بار یکى از آنها را خاموش مى کرد. با خود کلنجار رفت و گفت: عجب گیرى افتادم. خدایا منو ببخش ... مى دونم هر بسته از اون گرداى سفید یه جوون روسیاه بخت مى کنه. مى دونم پولش از سگ نجس تره! مى دونم ولى چاره چیه؟ اگه وضعم خوب بشه دورش خط مى کشم ... بى اختیار یکى از شمعها را برداشت در دل نیت کرد و شمع را کاشت و به راه افتاد ... در مسیر برگشت به سراغ سقاخانه رفت. باد شمعها را خاموش کرده بود. قلب مرد فرو ریخت و به سرعت از آنجا دور شد.))
دو پارگى داستان یکى از آن مشکلاتى است که کاملا به چشم مى خورد. البته در داستانهاى بسیارى, اثر چند پاره مى شود ولى نویسنده در نهایت هوشیارى و با تمهیداتى در کل داستان اقدام به این کار مى کند ولى شما بعد از اینکه به خاموش شدن شمع اشاره مى کنید و ظاهرا همه چیز پایان مى یابد, ناگهان در صفحه بعد دوباره داستان را از کابوس شروع مى کنید و در انتها به بیدارى بعد از آن مى پردازید و اینکه مرد از این کار پشیمان شده است. با قدرى توجه به زودى آثارتان قابلیت چاپ پیدا خواهد کرد. موفق باشید.

محمد ثابتى مقدم ـ بایگ
همراه تازه نفس ((قصه هاى شما)), از اینکه به جمع دوستداران این صفحه پیوسته اید خوشحالیم و امیدواریم بتوانید به کمک برادر خود داستانهاى بهترى بنویسید. ((شب فرا رسیده بود, شبى که براى خزان رنگ ماتم داشت. خزان تازه متوجه آخرین امیدش, ماه شد. از نردبان ستارگان بالا رفت و کنار ماه, لرزان و زوزه کشان ایستاد: اى ماه, تو که شب سیاه را نور مى بخشى, تو که زیبایى, بگو بهار کجاست؟ ماه بر خلاف بقیه لبخندى زد و رو به خزان گفت: درخت کهن جاى بهار را مى داند. مى توانى به جنگل بروى و او را ببینى که همیشه سبز است.))
همان طور که قبلا گفته بودیم شخصیتهاى داستان مى توانند انسان, حیوان, اشیا و حتى موجودات غیر مادى و یا ذهنى باشند. در اثر شما نیز خزان, بهار, ماه و خورشید و تمامى موجودات یک جنگل تبدیل به شخصیتهاى داستان شده اند. اما این را هم باید گفت که از لحاظ زبان و ساختار, کار شما شبیه به قصه است تا داستان. شخصیتهاى قصه همه خوب خوب و یا بد بد هستند درست مثل بهار و خزان. مکان یک قصه در هاله اى از ابهام غوطه ور است. گاه مکانها افسانه اى هستند و گاه شبیه مکانهاى واقعى دنیاى بیرونى مى شوند. حتى برخى از مکانها مثل ((کوه قاف)) در عالم واقع وجود ندارند و این مهارت قصه گوست که به افسانه هاى خیالى رنگ واقعیت مى بخشد. از دیگر سو زمان وقوع قصه فقط در گذشته است ولى در داستان, ما از زمان حال, آینده و گذشته توإمان استفاده مى کنیم.
در آغاز راه این را بدانید که باید حوصله و پشتکار بسیارى براى نوشتن و بازنویسى آثارتان داشته باشید و همچنین ذهنى فعال و نکته سنج که همیشه در حال مشاهده, تخیل و تجربه باشد و دائم نوشته تان را نقد و تحلیل کند.
نمادگرایى و تطبیق دادن بهار و خزان با آدمهایى خاص و گفتارى که بیشتر شبیه مشاجرات و قهر و آشتى یک زوج است, از نقاط قوت اثر شماست که امیدواریم در آینده این نقاط را بیشتر تقویت کنید و داستانهاى جاویدان و ماندگار بسیارى بنویسید. پاینده و پیروز باشید.

مجتبى ثابتى مقدم ـ بایگ
برادر محترم طى نامه اى برایمان نوشته اید که ((بایگ)) شهرى است که هنوز حصار بى تمدنى اطراف آن را محصور نموده و اسبهاى سرکش تمدن پشت حصارهاى شهر هستند و با اینکه تن شهر با آسفالت خطخطى شده است ولى فرقى... نوشته اید که ((بایگ)) کتابخانه اى دارد که بیش از 50 کتاب که به درد ادبیات بخورد در آن پیدا نمى شود و در تمامى مجله فروشیهاى شهر تربت ((پیام زن)) پیدا نمى شود و تازه بعد از یک ماه تإخیر است که مجله فقط به همین کتابخانه مى رسد و شما مى توانید از آن استفاده کنید.
ما امیدواریم که کتابخانه و دیگر مراکز هنرى و ادبى شهر شما گسترش پیدا کنند و جوانان ((بایگ)) بتوانند چون شما استعدادهاى ادبى خویش را شکوفا کنند. ارسال مداوم داستانها و پیشرفتهاى چشمگیرى که دارید ما را امیدوار مى کند که در آینده نام شما را جزو داستان نویس جوان کشور ببینیم و باز هم این فرضیه تإیید شود که نخبگان کشور بیشتر از مناطق محروم برخاسته اند و در نبود امکانات به پیشرفتهاى قابل توجهى دست پیدا کرده اند.
((در آغوش دریا)) را با الهام از شعرى که برادرتان سروده است نوشته اید. از نثر سنگین و شعرگونه اثر شما چنین پیداست مردى که همسرش را از دست داده, در یک شب طوفانى قایقش را به آب مى اندازد و عاقبت خود نیز اسیر مرگ مى شود و دریا او را مى بلعد. ((مرد جوان پیراهنى نازک و سیاه پوشیده بود و زیر اشک آسمان خیس شده بود. شنهاى ساحل زیر قامت سنگین مرد فرو مى رفتند. مرد از روى اشتیاق قدم برمى داشت, اشتیاقى تلخ. صداى نعره دریا گوش مرد را خراشید و لحظه اى بر افکارش خط کشید و او را ترساند. لحظه اى مردد شد. رفتن به دریا مرگ و ماندن در ساحل درد بود ولى مرد قایق کهنه و قدیمى را که در شنهاى ساحل فرو رفته بود تکانى داد و به زحمت آن را از میان ماسه ها بیرون کشید و به آب انداخت.)) البته کار خوبى کرده اید که توانسته اید یک شعر را به داستان تبدیل کنید. ((هنرى جیمز)) نیز همیشه طرح داستانهایش را از لابه لاى کلام دیگران مى یافت. تنها چیزى که فراموش کرده اید ذکر کنید همان بسط موقعیت ماجراست. نویسنده با استفاده آگاهانه از علایق و عواطف خواننده باعث مى شود تا او خود را در موقعیت ایجاد شده حس کند. وقتى که خواننده به طور ناخودآگاه با وقایع و شخصیتهاى داستان درگیر مى شود براى آدمها و سرنوشت آنها دلسوزى مى کند. در واقع این نویسنده است که چنان موقعیت و انگیزه هاى اشخاص را براى مخاطب روشن مى کند که او با استفاده از کدهاى ارائه شده توسط وى مى تواند با شخصیتهاى داستان احساس نزدیکى کند و یا به قول معروف همذات پندارى نماید. اما در داستان شما اثرى از این عنصر نیست و ما اصلا دلمان براى مرد و همسرش نمى سوزد چرا که اصلا در موقعیت آنها قرار نمى گیریم و نمى دانیم آنان چگونه و چرا مى میرند.
((زندانى زندگانى)) هم شرح حال زنى آبستن است که براى خرید از خانه خارج شده و در خیابان حالش به هم مى خورد. دقت در توصیف جزئیات محیط و آدمها و شرایط روحى نامساعد زن از ویژگیهاى بارز و مثبت کارتان هستند فقط گره داستان اندکى شل است و وضعیت خانوادگى زن و علت آمدن او براى خرید آن هم در آن وضعیت نامطلوب, مشخص نیست. لذا وقتى داستان گره گشایى مى شود ما شاهد هیچ گونه تغییر و تحولى در بستر داستان نیستیم. در واقع باید از گره به گره گشایى رسید تا رشد و تجلى شخصیتها و موفقیتهاى داستانى ایجاد شود و گرنه گره گشایى غیر منطقى و تصادفى و در واقع فرار از پایان واقعى داستان است.
و اما ((ببار باران)) که از هر دو اثر قبلى تان بارزتر است, ولى با این همه اشکالاتى در آن به چشم مى خورد. بسیارى از اوقات نویسنده داستانى را که مى نویسد سالها در ذهنش با آن کلنجار مى رود و قبل از اینکه داستان در روى کاغذ شکل بگیرد در ذهن نویسنده نوشته مى شود. در چنین مواقعى از آن جهت که نویسنده مدتها با آن طرح و سوژه زندگى کرده است لذا نکته به نکته آن برایش آشناست و ارتباط بین آدمها و حوادث منطقى است ولى از دید مخاطب هنوز نکاتى نامفهوم یافته مى شود که هیچ کدى براى دریافت آنها از سوى نگارنده داده نشده است. داستان شما نیز چنین حالتى دارد. اگرچه تا میانه کار همه چیز خوب پیش مى رود و زندگى زن مو به مو توصیف مى شود ولى با ورود وى به مخابرات با انبوه اطلاعات ناقص در مورد خواهر و پسرش روبه رو مى شویم و گره داستان در جهتى دیگر مى لغزد و مخاطب به فکر این است که خواهر زن کجا زندگى مى کند و خود وى با وجود آگاهى از کارهاى پسرش چرا سکوت مى کند و همه چیز را به دست تقدیر مى سپارد. چه مى شود که داماد وى براى کار به شهر مى رود و پسرش به دنبال خلاف. در واقع باید بیش از اینها در جاى جاى داستان اطلاعات را ولو به شکلى کوتاه مى گنجاندید یا خواننده در پایان با سوژه اى دیگر غافلگیر نشود. با این همه به خاطر تمامى محاسن داستان شما, ((ببار باران)) را به دست چاپ مى سپاریم و امیدواریم این بار خودتان آن را نقد کنید.