ببار باران داستان


ببار باران

 

مجتبى ثابتى مقدم

 

 

 

زن چادرش را به کمرش محکم کرد و آستینهاى پیراهن گلدارش را بالا زد و روى زمین نشست. روسرى سفید و تمیزى بر سر داشت و موهاى سیاهش که سفید شده بودند و از جلوى روسرىاش بیرون زده بودند و نشان از بدبختى اش مى دادند. پلاستیک را از روى خمیرها کنار زد. گرده هاى خمیر منظم در کنار هم از زیر پلاستیک نمایان شدند. زن مجمعه کنار دستش را جلو کشید و چند تا گرده خمیر توى مجمعه چید, آن را برداشت و از اتاق خارج شد. گوشه حیاط تنور روشن بود و زنى کهن سال و سیه روى با اندامى کوچک کنار تنور منتظر خمیرها بود. زن مجمعه خمیر را کنار تنور روى تخت گلى گذاشت. پیرزن یکى از خمیرها را برداشت, روى دستک گذاشت و با دست رویش کوبید و خوب پهن و نازکش کرد. دسته دستک را گرفت و آن را داخل تنور برد و کنار نان نیمه پخته دیگرى که به دیواره تنور چسبیده بود, چسباند.
زن نانهاى دراز را روى هم مرتب کرد. پیرزن تند تند خمیرها را به تنور مى زد. زن مجمعه دیگرى را که خالى شده بود, برداشت و به اتاق رفت. کمى آرد کف مجمعه پاشید و گرده هاى خمیر را داخل مجمعه کنار هم چید. کمى دیگر آرد روى آنها پاشید و از اتاق خارج شد ...
صداى لنگر در چوبى, توى حیاط پیچید. زن به سمت گوشه حیاط رفت. پیرزن به کارش مشغول بود و به اطراف اعتنایى نداشت. مجمعه را کنار دستش گذاشت, و به سمت در چوبى حیاط رفت, وارد دالان حیاط شد, سنگى را که جلوى در بود کنار گذاشت و در را باز کرد. پسرى 12 ـ 13 ساله کتاب به دست وارد شد و سلام کرد. زن کنار رفت و جواب سلام پسرش را داد و دوباره در را بست و سنگ را پشت آن انداخت. پسر به سمت اتاقى دیگر دوید. زن وارد اتاق شد و پسر کتابهایش را لب طاقچه گذاشت. زن رو به پسر گفت: ((بیا کمک کن تا من چایى درست کنم.)) پسر سرش را تکان داد. زن از اتاق خارج شد و به سمت تنور و پیرزن رفت. مجمعه خالى را برداشت. پیرزن گفت: ((یه بغل هیزم بیار.)) زن سرى تکان داد و در حالى که به سمت اتاق مى رفت, پسرش را صدا زد. پسر از اتاق بیرون آمد.
ـ پسرجان, برو از اون هیزمهاى کنار طویله یه بغل ببر کنار تنور.
پسر به سمت طویله به راه افتاد و زن داخل اتاق شد. گرده هاى خمیر را داخل مجمعه گذاشت و از جا برخاست و از اتاق خارج شد ...
مجمعه را کنار تنور گذاشت. مجمعه خالى را برداشت. پسر با بغلى هیزم از دالان بیرون آمد. هیزمها را روى زمین پیش پاى مادرش ریخت. پیرزن گفت: ((خردشان کن.)) پسر نشست. زن با مجمعه خالى داخل اتاق شد. روى زمین نشست و مجمعه را بار دیگر پر از گرده هاى خمیر کرد. پلاستیک را کنار زد. پلاستیک صداى خشکى داد. زن لگن پر خمیر را از زیر پلاستیک بیرون کشید. خمیرهاى داخلش را ورز داد و دوباره دستهایش را به لب تشت کشید و خمیرهاى آن را پاک کرد و آستینهایش را که پایین آمده بودند, دوباره بالا کشید. چنگ انداخت میان خمیرها, کمى دیگر آنها را بر هم زد و تکه اى از آنها را کند و با دست شکلش داد و روى پلاستیک, کنار دیگر گرده ها گذاشتش. پسر دوان دوان وارد اتاق شد.
ـ ننه از مخابرات کارتان دارن.
ـ مخابرات؟
ـ آره, توى بلندگو صداتون مى زنن.
ـ یعنى کیه؟
پسر سرى به علامت ندانستن تکان داد.
ـ حتما خاله شهربانه.
ـ شاید, پس بیا ننه تا موقعى که من میام از این خمیرا ببر پیش ننه زیور تا من برگردم. و در حالى که چادرش را از کمر باز مى کرد از اتاق خارج شد و به سمت دالان راه افتاد و فریاد زد: ((على کترى را بگذار رو چراغ, تا جوش بیاید.)) و رو به پیرزن گفت: ((ننه زیور بروم ببینم کى زنگ زده, از مخابرات صدام مى زنن.)) زن سنگ در را با پایش کنار زد و وارد کوچه شد. بار دیگر صداى ضعیف بلندگو بر تن سرد و بى روح کوچه طنین انداخت:
((بى بى صغرا اکبرى, مخابرات.)) زن قدمهایش را تند کرد. گالشهاى مندرس اش لق لق صدا مى کرد. آفتابى سرد روى دیوارهاى خشتى نشسته بود. جوى آب از وسط کوچه مى گذشت و کنار دیوارها, پهنهاى نرم شده, پراکنده شده بود. زن دیوار آجرى مخابرات را در فاصله اى نه چندان دور, دید. سرعتش را بیشتر کرد. بلندگوى مخابرات هر لحظه کسى را صدا مى زد. زن جلوى در نرده اى مخابرات ایستاد. نفسى تازه کرد و نیم نگاهى به داخل مخابرات انداخت. شلوغ بود. در را باز کرد و وارد حیاط کوچک مخابرات شد, کف حیاط موزاییک بود و گالشهاى زن روى آنها مى خزید. در شیشه اى را باز کرد و وارد شد. مخابرات با تمام شلوغى اش, ساکت و مرده بود. زن جلوى میز مرد مخابراتى رفت.
ـ من بى بى صغرا اکبریم, کى با من کار داره؟
ـ دیر اومدید خانم, با شما کار داشتند, منتظر بمونید دوباره زنگ مى زنن.
زن صورتش را کیپ گرفت و روى نیمکتى چوبى و کهنه نشست. پیرزنى کنارش نشست و گفت: ((بى بى صغرا, اومدى تلیفون بزنى؟))
ـ نه. ننه خدیجه, یکى دیگه با من کار داره؟
پیرزن لب تر کرد و گفت: ((کى؟))
ـ خودمم نمى دونم, شاید شهربان باشه.
ـ خوب. راستى دخترت از کى رفته مشهد؟
ـ دو هفته اى مى شود.
ـ چرا ده, رو ول کرد رفت مشهد؟
ـ اینجا کار گیر شوورش نمى اومد, با قالى بافى که نمى شه زندگى گذروند.
ـ حالا مشهد که رفته کار گیرش مىآد؟
ـ آره, شوورش با یه نفر شریکه. یه مغازه لباس فروشى دارن. قراره امروز نون بپزم و خودمم بروم مشهد دیدن دخترم. قنبر را فرستادم پیش شهربان که اگر مى خواهد بیاید, بیاید تا با هم برویم. الان هم فکر کنم شهربان تلیفون زده.
ـ خوب به حرفت کرده ها؟
ـ کى؟ قنبر, واسه خاطر پیغوم من که نرفته.
و با صدایى آهسته گفت: ((بیشتر براى گرفتن اون لعنتى ها رفته.))
پیرزن سرى به نشانه افسوس تکان داد. مرد مخابراتى از روى صندلى اش بلند شد و گفت: ((بى بى صغرى اکبرى, کابین 2)) و با دست اشاره کرد. زن از روى نیمکت برخاست و به سمتى که مرد اشاره کرد رفت. داخل اتاقکى که دیوارهاى آهنین و شیشه اى داشت, شد. در آهنین را پشت سرش بست و از شیشه هاى در به مرد مخابراتى خیره شد, مرد اشاره کرد که گوشى را بردارد. زن گوشى قرمز را برداشت.
ـ الو!
ـ ...
ـ شهربان تویى؟
ـ ...
ـ چه خبر؟
ـ ...
ـ آره, فردا مى خواهم بروم. مگه تو هم مىآیى؟
ـ ...
ـ قنبر؟ نه هنوز نیامده مگه آنجا نیست؟
ـ ...
ـ چى؟
ـ کى؟ مى دونستم آخر کار دستش مى ده.
خنده روى لبان بى رنگ زن ماسید.
ـ حالا بروم ببینم چه خاکى بر سرم بریزم ... منو باش که هوس مشهد کرده بودم. مى دونستم به من بدبخت این جور کارها نیامده. الهى آتش توى جنس و معتاد و اعتیاد بیافتد که آتش توى زندگى مردم انداخته.
زن پریشان گوشى را گذاشت و از کابین خارج شد. کاملا آثار ناراحتى از چهره اش خوانده مى شد. از پیشانى اش عرقى سرد جارى شده بود. پیرزن روى نیمکت گفت: ((شهربان بود؟)) زن آشفته سرى تکان داد. پیرزن که به ناراحتى زن پى برده بود, ساکت شد. زن پول مچاله اى را روى میز مرد مخابراتى انداخت و با عجله از در خارج شد و پا بر تن سرد کوچه گذاشت, و لحظه اى افکارش همه در هم ریخت. مشهد و دختر و لباس فروشى و قنبر و همه و همه قاطى شد و دور سرش شروع به چرخیدن کرد. به سختى خودش را در کوچه ها به جلو مى کشاند. قنبر را یک بار دیگر هم گرفته بودند و حالا سابقه دار به حساب مىآمد. ابرهاى ضخیم و سیاه جلوى نورافشانى خورشید را گرفته بودند. با دلى گرفته و بى حوصله پاى دیوارى خشتى نشست و یک لحظه اندوه و ماتم وجودش را فرا گرفت و همه چیز به سمتش هجوم آوردند. انگشتان فقر بe حلقوم اش چسبیدند و ابرهاى بدبختى بر سرش باریدن گرفتند و نور خوشبختى از او گریخت و پشت کوهى ناپدید شد. زن ماند و تنهایى و اندوه دنیا و لبخندى خشکیده و باران. زن ته دل گفت: ((ببار باران و بدبختى هاى مرا بشور, ببار باران.))