گنجشک بى پناه داستان


گنجشک بى پناه

 

عباس صالح مدرسه اى

 

 

 

قلب آسمان پاره شده بود و خورشید, هرچه آتش داشت بر سر شهر مى ریخت. گرماى طاقت فرساى مکه چیز تازه اى نبود اما زن را بى تاب و بى قرار کرده بود. دستى به کمر و دستى به شکم برآمده اش گرفته بود و کند و آرام به طرف چاه آب مى رفت, باید دلوى آب خنک به روى خود مى ریخت تا گرما و اضطراب را از خود دور کند.
بیش از هشت ماه انتظار کشیده بود تا سیزدهمین فرزندش را به دنیا آورد. هر دوازده تاى قبلى را شوهرش به جرم دختر بودن زنده به گور کرده بود و اینک زن نگران تر از همیشه به جنین داخل شکمش فکر مى کرد. اگر پسر باشد شوهرش به مراد خود رسیده و نسل او را ادامه مى دهد. اما فکر آزار دهنده اى نگذاشت بیش از این به پسر فکر کند.
اگر دختر باشد چه؟
و این جمله را بارها در ذهنش تکرار کرده بود و هر بار پاهایش سست مى شد و بى اختیار اشک در کاسه چشمانش مى جوشید. کنار چاه آب ایستاد, آهى کشید و گره طناب دلو را باز کرد, دلو به آب رسید و صدا کرد, به زحمت دلو را بیرون کشید. دلو سنگین بود و تحمل بالا بردن آن را نداشت, نیمى از آب را خالى کرد و دلو نیمه را تا روى سر بالا برد. آب تمام تن و لباسش را خیس کرد, لرزشى در تنش افتاد. به نخل بزرگى که سالها سنگ صبور او بود, نگاه کرد. با صداى بلند با نخل حرف زد: ((تو چه فکر مى کنى, آیا این بار بخت با من یار است؟)) نخل صبور و ساکت بود, شاخه هایش رو به پایین خم شده بود و تکان نمى خورد. زن به طرف نخل رفت, به زحمت نشست و به نخل تنومند تکیه داد.
نزدیک به نه ماه را با زجر و التهاب گذرانده بود و اکنون در روزهاى آخر باردارى بر شدت آن افزوده مى شد. مى خواست بداند اما نمى دانست! تا بچه به دنیا نمىآمد معلوم نبود پسر است یا دختر؟ حتى نزد جادوگر شهر رفته بود اما او نیز پرت و پلا گفته بود و تلاش کرده بود تا سکه اى زر از زن بگیرد.
همانطور که نشسته بود چند بار عق زد اما استفراغ نکرد. چشمانش سیاهى مى رفت و خانه را دوران مى دید.
ساعتى گذشته بود که مرد با خوشحالى از راه رسید و ناباورانه با همسرش مواجه شد که پاى نخل روى زمین افتاده بود.
مرد, هراسان زیر بغل زن را گرفت و او را کشان کشان تا اتاق برد. جرعه اى آب بر گلویش ریخت و با باد بزن حصیرى زن را باد زد.
وقتى زن به هوش آمد, مرد قربان صدقه اش رفت و بى مقدمه گفت: ((کاروان, امروز عصر حرکت مى کند. من نیز عازم هستم...)).
زن با صداى بریده بریده اش حرف مرد را قطع کرد: ((پس من چه؟ مرا با این حال مى گذارى و مى روى؟))
مرد که لبخندى بر لب داشت گفت: ((این سفر, خیلى مهم است و سود سرشارى برایم دارد)).
زن به علامت اعتراض رو از مرد برگرداند و سکوت کرد. مى دانست که حق اعتراض ندارد. مى دانست که حرف, حرف مرد است و هرچه بخواهد مى کند.
مرد که در انتظار پسرى بود, بر خلاف رسم قبیله اش ناز زن را کشید و به زحمت گفت: ((به لات و عزى سوگند که زود برمى گردم)).
زن که مى پنداشت بیهوده است, لبخندى ساختگى بر چهره اش نقش بست و به دهان مرد چشم دوخت.
مصر, پارچه هاى خوبى دارد. بهترین رنگ ها را برایت مىآورم.
سکوت شبانگاهى, لایه اى از اضطراب بر شهر پاشیده بود. همه جا تاریک و ساکت بود و زن, تنها صداى نفس کشیدن خود را مى شنید و گهگاهى تکان هاى جنینش را احساس مى کرد.
بغض در گلویش گیر کرده بود و بالا نمىآمد. نه مادرى داشت که بر بالین او حاضر باشد و نه خواهرى که غمخوارش باشد. برادرانش نیز هر کدام در قبایل دیگر بودند و کارى به کار او نداشتند. پدرش هم در سال گذشته در یک قماربازى بزرگ جانش را باخته بود.
دردى ناشناخته از عمق وجودش دوید و تا فرق سرش تیر کشید. مغزش پر از درد شد و بغضش ترکید. به تیره گى و بدبختى اش فکر کرد و از اینکه اختیارى از خود نداشت زار زار گریست.
اکنون که شوهرش او را تنها گذاشته بود و مثل همیشه براى تجارت به سرزمین هاى دور مى رفت خواب هم از چشم هاى زن پریده بود و هرچه تقلا مى کرد بى فایده بود.
مى دانست که نیاز به خواب دارد اما گویى استراحت بر او حرام شده بود. به لات و عزى فکر کرد و از اینکه آن دو بت بزرگ تاکنون برایش کارى نکرده بودند, متنفر شد. با خود عهد کرد که دیگر سراغشان نرود. همان بهتر که در خانه بماند و با نخل توى حیاط نجوا کند.
بلند شد و از گلوى کوزه جرعه اى آب نوشید. به حیاط آمد و به آسمان خیره شد. خبرى از مهتاب نبود; ستاره ها نیز به دنبال مهتاب رفته بودند و سیاهى بر همه جا احاطه داشت.
همان طور که به دیوارهاى خانه نگاه مى کرد جرقه اى در ذهنش زده شد. از شدت شوق مرتب راه مى رفت و حیاط را دور مى زد.
تصمیم خودش را به سرعت گرفته بود. باید سراغ برادرش مى رفت; همان که با او از یک مادر بود.
برادرش در قبیله اى نزدیک مکه زندگى مى کرد. احساس کرد مى تواند از او کمک بگیرد. باید کارى مى کرد که اگر این فرزندش هم دختر باشد زنده بماند. اگر در مکه مى زایید, قابله مى فهمید که بچه دختر است یا پسر و حتما شوهرش از قابله مى پرسید. پس باید مى رفت و نزد غریبه مى زایید.
به اتاق برگشت. مى خواست فردا صبح اندک چیزى بردارد و رهسپار شود, اما دلش آرام و قرار نداشت. فکرى آزار دهنده سراغش آمد: ((اگر به این زودى بروم همسایه ها به شوهرم خواهند گفت که زنت یک ماه اینجا نبوده و...)).
دوباره به اضطراب و یإس افتاد. چاره اى نداشت. باید مى ماند تا چند روز قبل از زایمان. سفر مصر طولانى بود و شوهرش به این زودىها نمىآمد. خودش را دلدارى داد و سر بر بالین گذاشت و با رویاى تلخ دختر دار شدن به خواب رفت.
اینجا چه مى کنى؟!
زن که به سختى قدم برمى داشت به برادرش نزدیک شد و گفت: ((به کمک تو احتیاج دارم)).
پس شوهرت کجاست؟!
به سفر رفته و من باید بچه ام را به دنیا آورم...
و از درد به خود پیچید. برادر نگاهى به شکم برآمده خواهر انداخت و با تعجب پرسید: ((مگر در مکه قابله اى نبود که بچه ات را به دنیا آورد؟!))
زن به علامت تإیید, سرش را تکان داد و آهى کشید. برادر احساس کرد خواهرش توان ایستادن ندارد زیر بازوان او را گرفت و نشاند.
همسر برادر که تا آن لحظه سکوت کرده بود و پسرش را شیر مى داد, نگاهى ملتمسانه به شوهرش کرد. مى خواست به او بفهماند که خواهر خود را نراند و از او نگهدارى کند.
زن درد مى کشید. بى اختیار پاهایش را دراز کرد. برادر از جا برخاست و از چادر بیرون رفت. قبیله شان بزرگ نبود اما یک قابله داشت که تمام بچه ها را به دنیا مىآورد.
دو روز بعد زن بارش را زمین گذاشت, وقتى چشم باز کرد صورت گرد و چاق و سیاه قابله را دید که درهم رفته بود. زن از میان پلکهاى نیمه بازش به او نگاه کرد, خبر بدى را در چشمهاى سفید و درشت زن خواند, نگاهش به دستهاى او افتاد که چیز سفیدى در آن بود, قنداقه بچه را شناخت, پلک هایش از هم باز شد و چشمانش پر از وحشت شد. صداى خشک و بم قابله او را لرزاند: ((دختر است!)) دهان زن نیمه باز ماند و پلکهایش روى هم افتاد.
وقتى دوباره چشم باز کرد نور خورشید از شکاف چادر به درون مى تابید, صداى گریه کودکى زیر خیمه پیچیده بود. روى بستر غلتى زد و به پهلو خوابید, دهان طفل باز مانده بود و صداى نازکى شبیه گریه از آن بیرون مىآمد. زن از طفل رو برگرداند. مى خواست عاطفه اش را از او دریغ کند. فکر کرد باید جلوى احساسات مادرانه را بگیرد, از همین حالا نباید به طفلى که زنده نخواهد ماند دل ببندد. اما صداى گریه طفل راحتش نمى گذاشت, مى دانست که گرسنه است و شیر مى خواهد. بعد از دوازده شکم زاییدن, با حالات طفل به خوبى آشنا بود. دوباره به طرف او برگشت و دستش را آرام زیر بدن طفل قرار داد; او را به سینه اش چسباند و اشک ریخت. طفل بوى مادر را حس کرد و آرام شد. لحظه اى بعد بوى شیر تازه زیر سقف خیمه پیچید.
ناگهان صداى برادرش در گوشش زنگ زد; داشت بیرون چادر با همسرش حرف مى زد.
ما نمى توانیم او را اینجا نگه داریم, دخترى که به شوهر مى رود باید در خانه شوهر فرزندش را بزرگ کند.
اما او تنهاست, شوهرش هم که نیست.
اگر شوهرش نیست دیگر چه ترسى دارد, بچه اش را بردارد و برود سر خانه و زندگى اش.
شوهرش برمى گردد, براى همیشه که نرفته است.
من نمى توانم او را نگه دارم.
خواهش مى کنم.
نه.
التماس مى کنم.
صداى گریه زن آنها را ساکت کرد. هر دو به درون چادر رفتند. زن در میان هق هق گریه با آنها حرف زد: ((من از اینجا مى روم.))
روى بستر نیم خیز شد, طفل را دو دستى به طرف برادر گرفت و ادامه داد: ((اما این طفل گناهى ندارد, او را نزد شما مى گذارم.))
چهره برادر درهم رفت اما همسرش جلو رفت و مثل کسى که هدیه ارزنده اى به او مى دهند طفل را از دست مادر گرفت, او را به سینه چسباند و لبخند زد. زن, اشک گونه اش را با پشت دست پاک کرد و گفت: ((مى دانم شما وضع مالى خوبى ندارید. نان خورهایتان هم زیادند. اما به لات و عزى سوگند مى خورم که تمام خرج او را بپردازم و نگذارم بارى بر دوشتان باشد.))
برادر به همسرش که طفل را در آغوش گرفته بود نگاه کرد. هنوز مردد بود. همسرش گفت: ((قبول کن, خواهرت زن ثروتمندى است و به تو کمک خواهد کرد.))
برادر گردن کج کرد و با بى میلى گفت: ((باشد, مى پذیرم اما نه براى همیشه, باید در موقع مناسب او را ببرى.))
چهره گرفته زن بعد از مدتها, باز شد و لبخندى کمرنگ بر لبانش نشست. دستش را به طرف زن برادر دراز کرد و گفت: ((حالا او را بده تا سیر تماشایش کنم. مى دانم مدتها از او دور خواهم بود.))
همه خوشحال بودند. سرانجام پس از مدتى طولانى, کاروان بزرگ تجار و بازرگانان مکه از راه رسید.
هر کسى به دنبال آشنایش بود. صداى زنگوله شترها بر هلهله و شادى احاطه داشت. غبار راه بر چهره کاروانیان, خبر از سفرى طولانى و طاقت فرسا مى داد.
اکنون انتظار پایان یافته بود و کوچک و بزرگ, جلو دروازه شهر ایستاده بودند و با اشتیاق, احساسات خود را نشان مى دادند.
زن, بر عکس همه حاضران دلش مى خواست دیرتر شوهرش را ببیند. با اینکه خود را آماده کرده بود اما هراسى ناشناخته به سراغش آمده بود.
مرد که خوشحال و خندان بود و لحظه شمارى مى کرد تا همسرش را ببیند و خبر پسردار شدنش را بشنود, در بین جمعیت به دنبال زنش مى گشت. همانطور که روى شتر سوار بود, نگاهش متوقف شد و زن را دید که با چهره اى گرفته به او چشم دوخته است.
مرد دستى تکان داد. زن قدمى به جلو گذاشت. صداى طبل و شیپور نمى گذاشت تا با زن صحبت کند. کاروان جلو مى رفت تا در میدان بزرگ شهر بار بیاندازد. شادى مردها و هلهله زن ها و بازى بچه ها و صداى طبل و دف لحظه اى قطع نمى شد.
به سختى جمعیت را شکافت و به طرف همسرش رفت. پیش از آنکه به چهره اش نگاه کند به دستهاى خالى اش خیره شد, انتظار داشت طفل پسرى را در آغوش او ببیند. ناباورانه به چشمهاى زن زل زد. در نگاهش پرسشى تلخ موج مى زد, پرسشى که زن بارها و بارها منتظر شنیدنش از لبهاى مرد بود. قبلا به اندازه کافى فرصت داشت تا پاسخى مناسب براى او آماده کند, لب باز کرد و گفت: ((وقتى مرا تنها گذاشتى و به سفر رفتى فکر نکردى که ممکن است یک زن پا به ماه دچار خطر شود؟))
مرد وحشت زده پرسید: ((خطر؟!))
آرى, جان من و فرزندت در خطر بود اما تو... .
مرد بى اختیار فریاد زد: ((چرا واضح و روشن حرف نمى زنى, بگو چه بلایى نازل شد, که من بى خبرم؟!))
زن پوزخندى زد. با قیافه اى حق به جانب گفت: ((اگر وضع حمل من خوب انجام مى شد اینک تو پسرى داشتى!)) چهره مرد رنگ به رنگ شد, دهانش از تعجب نیمه باز ماند. دو دستى توى سر خود کوبید و نعره اى کشید که صدایش بر صداى هلهله و فریاد جمعیت غالب شد. به طورى که همه لحظه اى ساکت شدند. زن بازوى شوهرش را گرفت و در حالى که او را به سوى خود مى کشید گفت: ((بیا به قبرستان برویم, آنجا بر سر قبر پسرت تا مى توانى گریه کن و نعره بزن.))
مرد بى اختیار به دنبال زن کشیده شد.
در سکوت قبرستان, نعره دیگرى کشید و به طرف قبر کوچکى که زن به او نشان مى داد دوید. خودش را بر خاک برآمده قبر انداخت وهاىهاى گریه کرد. زن پشت سر او ایستاده بود و در دل به حرکات کودکانه اش مى خندید. از اینکه همه کارها را با دقت و مهارت خاصى انجام داده بود خوشحال بود. باور نمى کرد آن گور بدون جسد, اینچنین سخت در باور شوهرش بگنجد. احساس خوبى داشت, شکسته شدن مردى که دوازده فرزند او را با دستهاى خود زنده در خاک کرده بود مى توانست گوشه اى از غمهاى انباشته در دلش را تسکین دهد. باید قسمت بعدى نقشه اش را هم خوب انجام مى داد.
به طرف شوهرش رفت, در کنار او نشست و سوگوارانه گریه کرد, باورش نمى شد که آن قدر خوب نقشش را بازى مى کند اما دلش داغدار دوازده طفل از دست رفته بود که اگر تا آخر عمر مى گریست, جراحاتش درمان نمى شد.
پنج سال گذشت. در این مدت, زن هنگامى که شوهرش به سفر مى رفت به قبیله برادرش سر مى زد و دخترش را مى دید.
تمام مخارج دختر را از شیرخواره گى داده بود و اکنون دخترى پنج ساله, زیبا و شیرین زبان داشت. از اینکه در این سال ها نگذاشته بود شوهرش بفهمد خوشحال بود.
این بار شوهرش به سوى شام حرکت کرده بود و زن مى توانست به راحتى چند روزى دخترش را به مکه بیاورد و براى نخستین بار در خانه خودش از او نگهدارى کند.
در این مدت, برادر و زن برادر و فرزندش بسیار به دختر عادت کرده بودند و او را عضوى از خانواده خود مى دانستند. مخصوصا زن برادر که دختر را شیر داده بود.
سه روز از سفر مرد مى گذشت, خانه حال و هواى دیگرى داشت. زن, براى اولین بار احساس واقعى در کنار فرزند بودن را تجربه مى کرد. بعد از انتظارى طولانى, طعم مادر بودن را مى چشید. دوازده دختر قبلى را حتى فرصت نکرده بود که سیر نگاهشان کند, همان روز تولد دخترها, مرد بیل و کلنگ را برمى داشت و طفل را به بیابان مى برد. اما حالا این نازنین در کنار زن بود, دخترى پنج ساله, شاد و زیبا و سر حال. هواى دشت و صحرا او را به صورت موجودى با نشاط درآورده بود. با آنکه نگاهش کمى با مادر غریبه بود اما از صبح توى حیاط به دنبال مرغابیها و مرغ و خروسها مى دوید.
زن روى ایوان نشسته بود و در حالى که لبخند بر لب داشت دخترش را نگاه مى کرد. موهاى سیاه و پرموج دختر با هر حرکت او تکان مى خورد و بالا و پایین مى رفت. زن, کودکى خودش را مى دید, با همان رنگ سبزه و موهاى بلند سیاه, مژه هاى بلند و لبهاى کوچک و نیمه باز. از اینکه دختر به او شباهت داشت بیشتر خوشحال بود. نفرتى که از همسرش در دل داشت مانع مى شد تا او کوچکترین شباهتى در چهره دختر به پدرش را جویا باشد. فکر همسرش لبخند را از لب او برچید. انگار سایه سیاه و شوم او بر تمام فضاى خانه سنگینى مى کرد. سعى کرد با تماشاى دخترش, فکر شوهر را از سر بیرون کند, مى دانست که تا یک ماه دیگر برنمى گردد, با این فکر خیالش آسوده شد. برخاست و به درون اتاق رفت, وقتى برگشت مشتش پر از خرما بود. به طرف دختر رفت, کنار نخل میان مرغ و خروسها دور خودش مى چرخید و هر بار سر در پى یکى از آنها مى گذاشت. فضاى خانه پر شده بود از صداى قد قد مرغها و جیک جیک تیز جوجه ها, خروس پرحنایى خانه, گاهى سینه سپر مى کرد و سر بالا مى گرفت و قوقولى قوقوى بلندى سر مى داد, اما دختر به تهدیدهاى خروس توجهى نداشت. زن کنارش نشست, دستهایش را دور کمر دختر حلقه کرد و صورت بر صورت نرم او گذاشت, عطر موها و بدن او را بویید, هسته خرماها را دانه دانه بیرون آورد و خرماها را در دهان دختر گذاشت. از اینکه دختر اشتهاى خوبى داشت لبخند مسرت بر لبش نشست. خرما در دهانش مى گذاشت و مى گفت: ((بخور جانم, بخور نازنینم, مادر به فدایت بخور.))
دختر با دهان پر لب مى بست و سرش را عقب مى کشید اما مادر سعى داشت تمام خرماها را به خورد او بدهد. خودش هم نمى دانست با این کار, کودکش را اذیت مى کند. مهر مادرانه به شدت در او مى جوشید.
خرماها که تمام شد دختر را بغل کرد و به طرف چاه آب برد. دلوى آب کشید و دست و صورتش را شست. دست نمدارش را بر موج موهاى سیاه دختر کشید و چندبار گونه او را بوسید. دختر خود را از آغوش مادر جدا کرد و به طرف مرغابیهایى که نوک پهنشان را در گل و لجن کنار چاه فرو مى کردند رفت. دم یکى از مرغابیها را گرفت, مرغابى صداى خشک و کشیده اى از گلو بیرون داد و گریخت. پر کوچکى در دست دختر ماند, ناگهان چهره اش در هم رفت و به مادر نگاه کرد. مادر معنى نگاه او را فهمید. جلو رفت, سعى کرد او را دلدارى بدهد.
غصه نخور عزیزم, پر مرغابى دوباره درمى آید.
دختر لبخندى زد و پر مرغابى را زیر روسرى مادر لاى موهاى سفید او فرو کرد. چینهاى پیشانى زن جمع شد و با تعجب به دختر زل زد. دختر با شیرین زبانى گفت: ((رنگ موهاى شماست.))
زن دستى به موهاى خود کشید و لبخند زد, بعد شروع کرد به بافتن موهاى دختر و گفت: ((اى شیطان, حالا مادرت را مسخره مى کنى.))
دختر احساس کرد مادر قصد بازى با او را دارد. سعى کرد از زیر دستش فرار کند, اما مادر او را محکم گرفت و موهایش را بافت. وقتى دو گیس بلند از دو طرف سرش بافته شد از او جدا شد و به طرف ایوان دوید. مادر کند و سنگین به دنبالش دوید, صداى خنده ریز دختر در حیاط پیچید. مادر او را جلوى ایوان گرفت و روى دو دست بلند کرد, دختر خود را پیچ و تاب داد و غش غش خندید. اشک شوق از چشمان مادر چکید. دختر را در بغل گرفت و دور خود چرخید. صداى خنده ریز دختر او را به وجد مىآورد. او هم شروع به خندیدن کرد; باز هم چرخید و خندید. ناگهان صداى در او را لرزاند, دختر را تنگ در آغوش گرفت و متعجب به در خانه خیره شد. با خود اما با صداى بلند گفت: ((این وقت روز کیست که در خانه مرا مى کوبد؟))
دختر از آغوش او لغزید و روى زمین ایستاد. بعد به طرف در دوید. زن دنبال او تند قدم برداشت.
صبر کن عزیزم, دستت به کلون نمى رسد.
دختر به در رسیده بود, سعى مى کرد روى پنجه پا بلند شود اما دستش به کلون نمى رسید. زن مردد, پشت در ایستاد و پرسید: ((کیستى؟))
منم, باز کن!
باور نمى کرد صدایى را که شنیده است صداى شوهرش باشد. دست دختر را گرفت و عقب عقب از در فاصله گرفت. دوباره پرسید: ((تو کیستى؟))
صداى مرد بلند شد: ((این چه حرفى است زن؟ حالا دیگر مرا نمى شناسى؟!))
زن جلو رفت و در را باز کرد.
مرد سراسیمه وارد شد. سر و رویش خونى بود و زیر چشمش باد کرده بود. زن خود را کنار کشید. مرد لنگان لنگان وارد شد, نگاه کوتاهى به دختر کرد و بى توجه به او به طرف چاه آب رفت.
ناگاه قلب زن ریخت و نفس در سینه اش حبس شد. فکرش را هم نمى کرد که چنین اتفاقى بیفتد و شوهرش دختر بچه را ببیند. اما گویى همسرش هنوز متوجه موضوع نشده بود. مرد دست و صورتش را شست و لنگان به طرف اتاق رفت. زن نگاهى به دختر کرد و مردد ایستاد. بعد به دنبال همسرش وارد اتاق شد. بر روى زخمهاى شوهرش مرحم گذاشت و شربتى گوارا به او نوشاند. در آن لحظات, تمام دنیا در نظرش تیره و تار بود.
مرد با آنکه عطش شدیدى داشت اما جام شربت را مزه مزه کرد. بغض گلویش را گرفته بود و شربت پایین نمى رفت, ناگهان آه بلندى کشید و بى مقدمه گفت: ((راهزن ها به کاروان زدند و تمام اموال را غارت کردند)).
زن یکه خورد: ((تو که نذر و نیاز کرده بودى! و به پاى لات و عزى طلا ریختى... . ))
مرد حرف او را برید: ((آرى! اما سفر نحسى بود)). بعد نگاهش به دختر چرخید: ((این کیست؟))
زن خواست بگوید: ((دخترمان)) اما نگفت و مرد را هم بى جواب نگذاشت: ((میهمان ماست, آمده است و مى رود)).
مرد به دختر و چشمان زیبایش و گیسوان بافته شده اش نگاه کرد و بى اختیار گفت: ((چه دختر بچه قشنگى؟ دختر کیست؟)) زن بلافاصله جواب داد: ((دختر یکى از همسایه هاست. مادرش بیمار بود او را نزد من فرستادند.))
دختر غریبى مى کرد و پشت مادر پنهان مى شد. مرد راهزنها را فراموش کرده بود و محو او بود. بعد نتوانست جلو خودش را بگیرد و گفت: ((چقدر خواستنى است. راستى, پدرش کیست؟))
زن آب دهانش را به زحمت فرو فرستاد و گفت: ((مردى از مکه که ثروت خوبى هم دارد!))
عجب! ثروتمندان دختر نمى خواهند. تاکنون ندیده بودم...
زن دوید میان حرفش: ((دیده اى ولى یادت نیست! پدرم یکى از این ثروتمندان بود که مرا نگه داشت و تحویل تو داد)).
مرد نگاهش را از دختر گرفت و زیر لب غرید: ((عجب دوره و زمانه اى شده! مردم سنتهاى گذشتگان را فراموش کرده اند و ننگ دختردار بودن را تحمل مى کنند.))
زن چیزى نگفت. مى دانست در قلب سنگى مرد این حرفها اثرى ندارد. دست دختر را گرفت و او را از جلو چشمان پر کینه مرد دور کرد. دختر را به حیاط برد, روى ایوان نشست و اشک ریخت.
هوا تاریک مى شد, پرده خاکسترى غروب, آسمان را دلگیر کرده بود. زن در خود فرو رفته و اشک بر گونه هایش خشکیده بود. دختر روى پاى او به خواب رفته بود و آرام نفس مى کشید. صداى مرد از درون اتاق برخاست.
کجایى زن, این اتاق مثل گور, سیاه و تاریک است. نمى خواهى چراغى روشن کنى؟
زن مى خواست برخیزد اما دختر روى پایش مانع او مى شد. دلش نمىآمد او را از خواب ناز بیدار کند. بار دیگر صداى مرد را شنید اما این بار صدا نزدیکتر بود.
کجایى؟
مرد در چارچوب در ایستاده بود و حرف مى زد.
اینجایى؟ چرا جواب نمى دهى؟!
مرد نزدیکتر آمد, بالاى سرش ایستاد و لحظه اى خاموش ماند, اما دوباره حرف زد: ((این دختر هنوز اینجاست؟))
دختر با صداى مرد بیدار شد و وحشت زده گفت: ((مادر, مادر!))
مرد تکرار کرد: ((مادر!؟))
زن مى خواست بگوید مادرش را صدا مى زند اما دختر خودش را در آغوش مادر انداخت و او را بغل کرد.
مرد شگفت زده پرسید: ((چه سرى در کار است! این دختر علاقه زیادى به تو نشان مى دهد!))
زن دستپاچه گفت: ((چند روزى است به اینجا مىآید براى همین با من اخت شده.))
مرد ناباورانه گفت: ((اما علاقه او بیش از آن است که تو مى گویى!))
زبان زن به لکنت افتاد: ((نه, نه, تو, تو, اشتباه مى کنى...))
دنباله حرفش را فرو خورد, نتوانست ادامه دهد. هرچه فکر کرد چه بگوید چیزى به ذهنش نیامد. مرد کنار زن نشست, در هواى گرگ و میش به دختر ـ که به آغوش زن چسبیده بود ـ نگاه کرد و گفت: ((چرا تا به حال کسى به دنبال او نیامده, مگر نگفتى دختر یکى از ثروتمندان مکه است؟))
زن باز هم در پاسخ ماند, خودش را نشسته عقب کشید و به گوشه دیوار خزید. مرد روى زانو به طرف او رفت, مثل حیوانى بود که طعمه اى را اسیر کرده و قصد دریدنش را دارد. دست دراز کرد و دختر را از آغوش زن جدا کرد و با تهدید گفت: ((راستش را بگو, این دختر چه نسبتى با تو دارد؟))
زن پاسخى نداد, مرد گفت: ((حدس مى زنم این دختر....))
لحظه اى مکث کرد و دوباره گفت: ((دختر خودمان است, اینطور نیست؟!))
زن به جاى پاسخ گریه کرد, دختر را از چنگ مرد بیرون کشید و به سینه چسباند.
درست حدس زدم, همان لحظه اول که او را دیدم متوجه شدم شباهت زیادى به تو دارد اما... اما تو که گفتى فرزندمان موقع وضع حمل از دنیا رفت!))
صداى هق هق زن بلند شد.
پس همه آن حرفها دروغ بود؟ آن گور کوچک در قبرستان؟ این همه سال تو مرا فریب دادى؟!))
زن بى اختیار فریاد کشید: ((آرى, آرى, آرى.))
و صدایش چون رعد در گوش مرد ترکید و سپس سکوتى طولانى بین آنها حاکم شد. هوا تاریک شده بود و مرد و زن چهره یکدیگر را نمى دیدند. دختر مثل گنجشکى بى پناه به آغوش مادر چسبیده بود. مرد برخاست و به اتاق رفت, چراغى روشن کرد و به ایوان برگشت. چراغ را مقابل صورت زن گرفت و گفت: ((برخیز آبى به صورتت بزن. این بچه را هم ببر بخوابان, دنیا به آخر نرسیده که اینطور اشک مى ریزى.))
زن ناباورانه به نور چراغ نگاه کرد. بعده به چهره مرد که کمى مهربان شده بود خیره شد. فکر کرد خواب مى بیند, انتظار نداشت شوهرش بعد از شنیدن حقیقت ساکت بماند...

هنوز خورشید سر نزده بود که پلکهاى زن باز شد. درون اتاق تاریک بود اما هواى شیرى رنگ از شکاف در پیدا بود. صداى خرناسه هاى شوهرش زیر سقف کوتاه اتاق مى پیچید. خستگى و جراحات بدنش او را به خوابى طولانى و عمیق برده بود. گویى شبهاى زیادى بى خوابى کشیده و اینک تلافى مى کرد. اما زن هم شب خواب به چشمهایش نیامده بود. تا صبح به سقف سیاه اتاق خیره شده بود و بعد پلکهایش را به هم فشرده بود اما گویى چشمها خواب را از یاد برده بودند. تمام وجودش لبریز از اضطراب بود. از اینکه نمى دانست شوهرش چه فکرى در سر دارد عذاب مى کشید. تا صبح فکرش هزار راه رفته بود و بى پاسخ برگشته بود. آخرین جمله شوهرش را بارها با خود تکرار کرده بود. ((دنیا به آخر نرسیده که اینطور اشک مى ریزى)) نمى دانست معناى جمله شوهرش چیست. آیا بچه را پذیرفته است یا فقط براى آرام کردن او این جمله را بر زبان آورده است؟ دیشب بعد از آن هیچ حرفى میان آنها رد و بدل نشده بود. شوهر در بسترش دراز کشیده و تا صبح خرناسه کشیده بود, حالا هم صداى نفس هایش سقف خانه را مى لرزاند.
زن در هواى نیمه تاریک اتاق دست به طرف دخترک برد و گیسهاى بلند او را لمس کرد. دخترک از خواب پرید. روى بستر نشست, زن نگاهى به شوهرش کرد و دست دخترک را گرفت و آرام او را از اتاق بیرون برد. از پشت نخلهاى کوچه نور طلایى بى رمق خورشید گنجشکها را بیدار مى کرد. جیک جیک گنجشکها در شاخه ها آغاز مى شد و با صداى خروس خانه مىآمیخت.
زن, دخترک را به طرف چاه آب برد. دلوى آب کشید و دست و صورت او را شست. بعد او را به طرف ایوان آورد و همانجا نشست و نگاهش کرد. چهره زن گرفته بود. نگاهش پر از شک و ابهام بود. دختر هم متوجه حالت غیر طبیعى مادر شده بود. بر خلاف همیشه لبخند بر لبش نمىآمد. سرد و افسرده کنار مادر نشسته بود و دلش, مثل دل گنجشک کوچکى مى تپید.
خورشید کم کم بالا مىآمد و نور طلایى اش تمام حیاط خانه را روشن مى کرد. مرغها و مرغابیها در حیاط مى گشتند و نگاه دخترک را به سوى خود مى کشیدند اما او میلى به بازى نداشت. مات و غمگین نشسته بود و نگاه معصومش را به آنها دوخته بود. صداى مرد آرامش ظاهرى زن و دخترک را بر هم زد. در حالى که دستهایش را از دو طرف باز کرده بود و خمیازه مى کشید گفت: ((چه روز خوبى است! نمى خواهى به همسرت صبحانه بدهى؟))
زن از لحن آرام مرد بیش از پیش متعجب شد و همان پرسشى که از شب به دلش اضطراب انداخته بود در ذهنش تکرار شد. در آن شرایط نمى توانست چنین رفتار نرم و ملایمى را از همسرى که دوازده دختر را بى رحمانه زنده به گور کرده بود انتظار داشته باشد. دلش مى خواست احساس واقعى همسرش را بداند اما مرد از دیشب که موضوع را فهمیده بود رفتار متفاوتى داشت. حالا هم دست و صورتش را شسته بود و آرام و بى خیال به طرف ایوان مىآمد.
زن سفره کوچک را پهن کرد و مقدارى نان و شیر در آن گذاشت اما خودش کنار نشست و به دختر صبحانه داد. تکه هاى نان را در کاسه شیر خرد مى کرد و به دهان دختر مى گذاشت. مرد, خونسرد پاى سفره نشسته بود و صبحانه اش را با اشتها مى خورد. نه نگاهى, نه حرفى, نه حرکتى, همه چیز به ظاهر عادى بود. صبحانه اش را که سیر خورد, به اتاق رفت, لباس پوشید و آماده بیرون رفتن شد. در نظر زن این کار او نشانه پایان تمام اضطرابها بود. اگر مرد از خانه بیرون مى رفت همه چیز به خوبى و خوشى تمام مى شد. زن براى رفتن او بى تاب بود. پس لب به سخن گشود تا قصد او را بهتر و آشکارتر بداند.
کجا مى روى؟
مرد شال کمرش را محکم کرد و با همان لحن نرم گفت: ((باید سرى به دوستانم بزنم. ))
زن با تعجب پرسید: ((دوستانت؟!))
آرى, همه کسانى که راهزنها اموالشان را ربوده اند امروز دور هم جمع مى شوند, باید به فکر آینده باشیم.
زن سر تکان داد و چیزى نگفت, منتظر بود مرد با این حرف به طرف در حرکت کند اما هنوز ایستاده بود. زن دوباره به حرف آمد اما این بار با میل و رغبت با شوهرش حرف زد: ((امروز مى خواهم غذاى خوبى برایت طبخ کنم, زود برگرد!))
منتظر نباش, ممکن است کارم طول بکشد.
پس من و دخترمان غذا را مى خوریم و... .
مرد حرف زن را قطع کرد و با لحن جدى و محکم گفت: ((او را مى برم.))
چهره زن رنگ به رنگ شد و لبهایش لرزید: ((کجا؟!))
مى خواهم دوستانم نیز او را ببینند و بدانند چه دختر زیبایى دارم.
بعد به طرف دختر رفت. دست به سوى او دراز کرد اما دختر دست خود را عقب کشید.
مرد لبخند زد: ((غریبى نکن دختر, من پدر تو هستم!))
دختر که براى اولین بار نام پدر را مى شنید متعجب به مادر نگاه کرد. مى خواست نظر او را بداند, زن که باورش شده بود مهر دختر در دل همسرش نشسته لبخندى زد و دست او را گرفت.
بیا عزیزم, بیا با پدرت برو, پدر مى خواهد تو را به گردش ببرد.
دختر با صداى مادر قانع شد. دست پدر را گرفت و لبخند زد. زن لباس زیبایى بر تن او کرد و او را بوسید. بعد تا پشت در او را بدرقه کرد. وقتى در خانه را پشت سر آنها بست, موجى از نگرانى در دلش ریخت اما هیچ دلیل قانع کننده اى براى این نگرانى نمى یافت. سعى کرد خوشبین باشد و با یادآورى حرفها و رفتار همسرش به خود امیدوارى بدهد که خطرى دخترش را تهدید نمى کند. با خود گفت: ((حتما از عقایدش برگشته.)) ناگهان چیزى به فکرش رسید. به گوشه حیاط نگاه کرد, بیل و کلنگ کنار تلى از خاک بود, با دیدن بیل و کلنگ تمام شک و تردیدش از بین رفت. چهره اش به خنده باز شد, با خود زمزمه کرد: ((بروم غذایى طبخ کنم, حتما دخترم کنار سفره غریبه ها خجالت مى کشد چیزى بخورد. وقتى برگردد گرسنه است.))
با این فکر به طرف مطبخ رفت...
باد ملایمى در کوچه ها مى وزید و لباس بلند دختر را پیچ و تاب مى داد. اما او شاد و سرخوش دست در دست پدر, کوچه ها را یکى پس از دیگرى مى پیمود, همه جا برایش تازگى داشت. او از وقتى به دنیا آمده بود در صحرا, زیر چادر دایى بزرگ شده بود. در قبیله دایى نه کوچه اى بود و نه ساختمانى, فقط دشت و بیابان بود که از هر طرف تا دوردست ها وسعت داشت اما شهر پر بود از چیزهاى تازه; خانه هاى کوچک و بزرگ با مردمى با لباسهاى مختلف و قیافه هاى متفاوت و مهم تر از همه همین مردى بود که دستهاى کوچک او را در دستهاى بزرگ و قوى خود گرفته بود و از میان کوچه ها عبور مى داد.
دختر احساس خوبى داشت. احساس امنیت و سرپناه داشتن را با وجود کوچک خود حس مى کرد. پدر با قدم هاى کوتاه مى رفت و او را به دنبال خود مى کشید. براى دختر مهم نبود که پدر او را به کجا مى برد. همین که او را با خود مى برد براى او کافى بود.
در یکى از کوچه ها, جلو خانه اى ایستادند, مرد در را کوبید و لحظه اى بعد مردى در را به روى آنها گشود, کلماتى میان پدر و صاحب خانه رد و بدل شد که دختر چیزى از آن نفهمید. اما وقتى صاحب خانه به درون خانه رفت و برگشت چیزى در دستانش بود که دختر را به تعجب انداخت. شیئى عجیب که دختر نامش را نمى دانست اما مانند آن را در خانه, گوشه حیاط کنار تل خاک ها دیده بود.
آخرین کوچه را که پیمودند به محوطه اى باز رسیدند; جایى شبیه صحرا که دختر پنج سال آنجا زندگى کرده بود اما بدون چادر و گوسفند و مردم, یک بیابان وسیع و خالى که تا دوردست ادامه داشت و پدر باز هم پیش مى رفت و او را دنبال خود مى کشید.
وزش باد شدیدتر شده بود و خاک و شن بیابان را به چهره و لباس دختر مى پاشید. حرکتش در باد کند و سنگین شده بود. گاهى به پشت سرش نگاه مى کرد و خانه ها و کوچه هاى شهر را که کم کم از او دور مى شدند با حسرت نگاه مى کرد. دلش مى خواست دوباره به میان کوچه ها برگردد و مردم و خانه ها را تماشا کند اما پدر خاموش و سر به زیر جلو مى رفت. چند تپه کوچک مقابلشان آشکار شد. تپه ها را دور زدند و پشت یکى از تپه ها ایستادند. دختر کمى وحشت کرد. سکوت و خلوت بیابان و حالت چهره پدر او را مى ترساند, هیچ نشانه اى از مهر و محبتى که ساعتى پیش در خانه از پدر دیده بود در چهره او نبود. گویى مجسمه اى سنگى مقابلش بود که دستهایش با حرکتى سریع تکان مى خورد و خاک را زیر و رو مى کرد.
دختر با خود فکر کرد که این چه بازىاى است که پدر شروع کرده است؟ چرا زمین را حفر مى کند؟ این گودال بزرگ براى چیست؟ پیش از آنکه پاسخى براى پرسشهایش بیاید, دستهاى بزرگ و خاک آلود پدر او را از زمین بلند کرد و در گودال گذاشت. دختر هنوز به فکر بازى بود; یک بازى ناشناس. با خود گفت: ((شاید پدرها اینطور با کودکان خود بازى مى کنند.))
پدر روى گودال خم شد و نگاهى غریبه به چهره کنجکاو دختر انداخت. دختر لبخندى زد و دستهاى کوچکش را به طرف چهره غبارآلود پدر دراز کرد. اما گودال بلند بود و او قدش نمى رسید. روى پنجه هاى پا بلند شد و با دست کوچکش خاک و غبارى که بر ریش پدر نشسته بود تکاند. پدر گیج و گنگ سر را به عقب کشید و از دختر رو برگرداند. دو قطره اشک را که تا زیر پلکهایش جوشیده بود نهیب زد و سعى کرد حالت چهره سنگى خود را حفظ کند. بعد چشمانش را برهم گذاشت و خاکها را به درون گودال ریخت. صداى خنده هاى ریز دختر بلند شد. چشم باز کرد, دخترک را میان گودال دید که روى پاها جست و خیز مى کرد و مى خندید و در میان خنده هاى ریزش مى گفت: ((باز هم بریز, بیشتر, بیشتر, چه بازى خوبى!))
مرد بار دیگر رو برگرداند, بیل را برداشت و با شتاب خاکها را درون گودال ریخت. دختر کم کم از جست و خیز افتاد و صداى خنده اش فروکش کرد. خاک تا سینه او بالا آمده بود و جلوى تقلا هاى او را مى گرفت. مرد بیلهاى بعدى را سریعتر ریخت. خاک تا گلو, چانه, چشمها و عاقبت تا سر دختر بالا آمد. نه صدایى بود و نه حرکتى, فقط موهاى بالاى سر دختر در میان خاک سیاهى مى زد. آخرین بیل خاک, کار را تمام کرد. گودال با زمین هم سطح شد و خاکهاى روى آن با بیل صاف شد.
مرد بیل را به دوش گرفت و بدون درنگ به راه افتاد.
باد به شدت مى وزید و مرد در هجوم باد تلوتلو مى خورد. از میان باد صداى دخترک را مى شنید که خنده ریزى مى کرد و او را به خاک ریختن تشویق مى کرد, دو قطره اشک که زیر پلکهایش پنهان شده بودند, بى اختیار از میان مژه هاى غبارآلودش بیرون چکیدند. هنوز صداى دختر در میان زوزه باد به گوشش مى رسید و چشمهایش را به جوشش وامى داشت.