نویسنده

هرگز دوتایى به خواستگارى نروید!

 

رفیع افتخار

 

 

 

این ماجرا مربوط مى شود به غش کردن ناگهانى ساندرا در مراسم ازدواجش! راجى مى گوید:
ـ ها! دامون قبول مى کنى؟
دامون سرش را مى خاراند:
ـ واقعا تو قصد دارى ازدواج بکنى؟
راجى با صدایى کشدار و جیغ مانند مى گوید:
ـ البته. مگه من چه ام از دیگران کمتر است؟
دامون قیافه اى حق بجانب به خود مى گیرد:
ـ چه ات کمتره؟ هیچ ... هیچى ... چیزى کمتر ندارى. بعضى چیزها را بیشتر هم دارى.
فقط ...
راجى به طرفش براق مى شود:
ـ فقط؟
ـ فقط قیافه ات ... ببخش راجى ... چون مجبورم ... یعنى تو مجبورم مى کنى بگویم . ..
ـ نه ... بگو ... نگذار توى دلت بماند ... بیرون بریز.
ـ چطورى بگویم راجى جان ... تو دوست من هستى ... نه ... نه, اصلا ... نمى توانم . ..
ـ به جان دامون اگر بگذارم. آدم باید اینجور وقتها دوستى خود را ثابت بکند. بگو, بگو جانم. بگو و خودت را خلاص کن.
دامون هنوز مردد است:
ـ واقعا بگویم؟
ـ خوب, آرى. چرا من و من مى کنى؟
دامون قیافه اى جدى به خود مى گیرد:
ـ خیلى خوب, حالا که خودت مى خواهى من هم حرفى ندارم. آماده اى؟
راجى نفس تازه مى کند:
ـ آماده آماده. قبراق و سرحال.
ـ باشه. خودت خواستى ...
اما دامون نمى تواند به حرفش ادامه بدهد. چرا که دست روى شکم گذاشته و شروع مى کند به قاه قاه خندیدن. آن قدر مى خندد که اشک به چشمان مىآورد. راجى با چشمهایى گرد شده از تعجب به دامون نگاه مى کند.
وقتى دامون خنده اش تمام مى شود راجى با کدورت مى پرسد:
ـ چرا خندیدى؟
ـ آخر خنده ام گرفت. دست خودم نبود.
ـ خیلى خوب. خنده ات تمام شد؟
ـ آره, تقریبا این طور فکر مى کنم.
ـ پس, حالا بگو.
دامون لباسش را مرتب مى کند و شمرده شمرده مى گوید:
ـ تو ... قیافه ات ... به ... خواستگارها ... نمى برد.
راجى جیغ مى کشد:
ـ آخر چرا؟
دامون جدى مى گوید:
ـ آخر ندارد. تو خیلى بدقیافه اى. با این قیافه چطور جرإت مى کنى به خواستگارى دخترى بروى؟
به راجى برمى خورد:
ـ من بدقیافه ام؟
ـ بدتر. بدترکیبى!
ـ چشمم روشن. دیگر چى؟
دامون مى اندیشد تند رفته است:
ـ اما, تو خود خواستى.
ـ بله, بله. من خود خواستم. حالا که این طور شد به تو ثابت خواهم کرد.
دامون چشمهایش را تنگ مى کند:
ـ چى را ثابت خواهى کرد؟
ـ که مى توانم به خواستگارى بروم و پیروز برگردم.
ـ ببینیم و تعریف کنیم.
ـ و تو مجبور خواهى بود با من به خواستگارى بیایى.
ـ من با کمال میل و با پاى خود خواهم آمد. چرا مى گویى مجبورى بیایى؟
راجى با حالت مطمئنى مى گوید:
ـ قبلا از تو که نزدیکترین دوستم هستى درخواست داشتم با من بیایى چون پدر و مادرم در خارج از کشور هستند و از تو بهترى سراغ نداشتم اما حالا اصرار و پافشارى مى کنم تو باشى تا خود با چشمهایت ببینى چگونه در خواستگارى موفق خواهم شد.
دامون صدایش را پایین تر مىآورد:
ـ اما, راجى, دوست من, آیا مى توانم تو را از قصدت منصرف سازم؟
راجى گره در پیشانى مى اندازد:
ـ منصرف سازى؟ نمى فهمم. دلیل بیاور.
دامون صمیمانه مى گوید:
ـ راجى جان, دوست من, چرا مى خواهى خود را به دردسر بیاندازى. بد براى خود راحت هستى؟ راحت و آزاد! مرا بنگر که موهایم رو به خاکسترى زده است. مى دانى چرا؟ دلیلش بسیار روشن است چون زن و سه بچه وبال گردن دارم. اما از زندگیم چى فهمیده ام. هیچ, هیچ, هیچ. بنابراین از تو درخواست مى کنم خود را در چاه نیاندازى راجى در تصمیمش راسخ است:
ـ امکان ندارد. من به حرف تو گوش نخواهم داد و همین الان باید به خواستگارى دخترى برویم که او را نشان کرده ام.
دامون شکاکانه به او مى نگرد:
ـ لجاجت مى کنى؟
ـ لجاجت؟
راجى قاه قاه مى خندد.
ـ چرا لجاجت, دوست عزیز! من اراده کرده ام زن بگیرم. همین و بس.
ـ ولى من چند پیراهن بیشتر از تو پاره کرده ام. حرفم را گوش کن.
ـ امکان ندارد!
به دامون برمى خورد:
ـ بسیار خوب. دودش به چشم خودت خواهد رفت.
راجى فاتحانه مى پرسد:
ـ پس برویم؟
ـ تو حرف حساب توى گوشت نمى رود. حرفى ندارم. برویم.
آن دو سوار ماشین راجى مى شوند و به راه مى افتند. راجى بسیار خوشحال است و با خودش سوت مى زند. در این میان لحظه اى حواسش پرت مى شود و با ماشین جلویى برخورد مى کند. راننده جلویى با عصبانیت پیاده شده و به وارسى ماشین خود مى پردازد. خسارت مهمى به ماشینش وارد نشده بنابراین دق دلیش را با نثار چند متلک به قیافه پوزش خواه راجى در مىآورد و مى رود. دامون مى گوید:
ـ آن راننده هم با من هم عقیده بود.
راجى ادایش را در مىآورد:
ـ با من هم عقیده بود! نشانت مى دهم.
و تا ته, پا را روى پدال گاز مى گذارد. طولى نمى کشد که به خانه مورد نظر مى رسند. پیاده مى شوند و راجى زنگ خانه را مى فشارد. زنى در را باز مى کند. راجى مى گوید:
ـ من خواستگار دخترتان هستم. اجازه مى دهید وارد شویم.
زن دست و پایش را گم مى کند:
ـ یک دقیقه تإمل بفرمایید.
سپس مثل فشنگ به داخل خانه برمى گردد و با هیجان دخترش را صدا مى زند:
ـ ساندرا, ساندرا جان, مژده بده. ساندرا کجایى؟
ساندرا خودش را به او مى رساند.
ـ چى شده, مادرجان؟
مادر همان طور هیجان زده و دستپاچه, بریده بریده مى گوید:
ـ ساندرا ... ساندرا ... برایت خواستگار آمده ...
ساندرا شعف کرده دستهاى مادرش را در دستها گرفته و مى گوید:
ـ اوه, چه عالى! چه خبر خوبى!
ـ خیلى خوب, زودباش. برو, برو. خودت که مى دانى چه باید بکنى. برو دیگر.
ـ بله, بله.
ساندرا به سرعت به اطاق دیگرى مى رود. مادر مى دود و خواستگارها را به داخل خانه راهنمایى مى کند. راجى مى گوید:
ـ خانم جان, یک کلام بگویم و خود را خلاص کنم. من دختر شما را نشان و ارس و پرسهایم را هم تمام کرده ام. این دوستم دامون است. از آنجایى که پدر و مادرم در خارج از کشور به سر مى برند او را به همراه خود آورده ام.
و با لبخند ادامه مى دهد:
ـ او ساقدوش من خواهد بود.
مادر ساندرا تند و تند مى گوید:
ـ بسیار خوب, بسیار خوب.
راجى ادامه مى دهد:
ـ وضعم خوب است و مى توانم از عهده خرج و مخارج دختر شما برآیم. در ضمن یک ماشین هم دارم ...
دامون وسط حرفهاى راجى مى دود:
ـ بله, خانم مطمئن باشید راجى کم و کسرى ندارد.
و رشته سخن را به دست مى گیرد و تا مى تواند از راجى تعریف مى دهد. راجى که مى بیند دامون در تعریف دادنش سنگ تمام مى گذارد ساکت مى ماند و به دهان دامون چشم مى دوزد. دامون یک ریز حرف مى زند و در اوصاف راجى سخن فرسایى مى کند. آن قدر ادامه مى دهد تا بالاخره خسته مى شود. دست آخر مى پرسد:
ـ خوب, خانم جان چه مى گویید؟
مادر ساندرا مى گوید:
ـ بسیار خوب, باید نظر دخترم را بدانم.
و از جا برمى خیزد و به طبقه بالا مى رود. ساندرا تا او را مى بیند به طرفش شتافته و با شادمانى دستهایش را مى گیرد. مادر مى پرسد:
ـ ساندرا جان, خواستگارت را پسندیدى؟
ـ اوه, مادر ... البته, از توى دریچه او را نگاه کردم. واقعا ... واقعا عالیست ...
ـ مثل اینکه خیلى چشمت را گرفته, ساندرا؟
ساندرا در دنیایى دیگر سیر مى کند:
ـ مادرجان, او مرد رویایى من است ... هر شب او را در خوابهایم دیده ام ... سوار بر اسب سفیدى ... بسیار خوش قلب و مهربان ... به خواستگاریم مىآمد ... اوه! مادرجان, او همان مرد خوش قیافه و جذابى است که منتظرش بوده ام ...
مادر عجله دارد:
ـ مطمئنى؟ چه خوب!
ساندرا چند بار سرش را به شدت و به علامت تإیید بالا و پایین مى برد.
ـ بله, بله, بله مادرجان.
در همین زمان دامون و راجى نیز مشغول گفتگو مى باشند. راجى مى گوید:
ـ چرا اجازه ندادى من حرف بزنم؟ یک ریز گفتى و گفتى.
دامون با خنده مى گوید:
ـ مى خواستم محکم کارى کنم.
ـ منظورت را نمى فهمم!
ـ واضح است دوست عزیز. من ایمان دارم تو را با این قیافه ات نخواهند پسندید. بنابراین ...
ـ بنابراین چه؟
ـ بنابراین رشته سخن را خود به دست گرفته و راه بهانه گیرى بعدى را بر تو بستم که ...
ـ که چه؟
ـ که مثلا بگویى تجربه اى در حرف زدن و خواستگارى کردن نداشتم.
ـ و کاملا از این موضوع مطمئنى؟
ـ شک نداشته باش دوست عزیز.
ـ توجه که داشتى دختر مورد نظرت از پشت دریچه تو را دید مى زد, بله؟
ـ آرى. و من برایش لبخند زدم.
ـ و من مطمئنم اینک از دیدن قیافه وحشتناک تو مدهوش در اتاق مجاور افتاده و مادرش بالا سرش تلاش دارد او را به عالم زندگان برگرداند.
راجى مشتهایش را گره مى کند و با عصبانیت قصد دارد جواب دامون را بگوید که به یکباره در اتاق باز مى شود و مادر ساندرا با چهره اى بشاش وارد مى شود.
ـ آه! ببخشید منتظر ماندید. پى جوى نظر ساندرا, دختر نازنینم بودم. خوشوقتم به اطلاع برسانم که او به این وصلت راضى است ...
دامون با چشمهایى گرد شده, بى اراده از زبانش مى گذرد:
ـ جدى مى گویید؟
مادر ساندرا با همان حالت شعف مى گوید:
ـ ذوق زده شدید؟ حال و قرار ساندرا هم بر همین منوال مى باشد ... بسیار خوب, ما مى توانیم مهیاى مراسم عروسى بشویم. حتى همین امروز یا فردا!
راجى تکرار مى کند:
ـ همین فردا!
در راه بازگشت بر خلاف راجى که از خوشحالى با دمش گردو مى شکند, پاک دامون دمغ است. حسابى بور شده است. راجى زیر چشمى دامون را مى نگرد و زیرلبى سوت مى زند.
در روز عروسى, دامون ساقدوش راجى است. از آن طرف ساندرا در لباس سپید عروسى مى درخشد و بسیار خوشحال است. همه چیز بر وفق مراد اوست. زن و بچه هاى دامون نیز در عروسى شرکت دارند. در یک لحظه ساندرا مى بیند که زنى به همراه سه بچه به سراغ دامون رفته و با او به خوش و بش مى پردازد. اخمهایش درهم مى شود و از مادرش مى پرسد:
ـ آن زن کیست؟
مادر به آن طرفى که دامون نشسته است نگاه مى کند:
ـ اوه, ساندراجان, او زن دامون است. او سه بچه دارد. خدا او را براى زن و بچه هایش نگاه دارد. دوست خوبى براى راجى توست. خیلى هم خوش قیافه است. مگه نه؟
کنج لبان ساندرا مى لرزد:
ـ دامون, چى؟ درست شنیدم؟ دامون شوهر من نمى شود؟ این ... این, راجى ... بدترکیب ... شوهر ... من ...
مادر به وضوح مى بیند رنگ و روى دخترش مى رود. دستپاچه مى شود:
ـ ترا چه مى شود ساندراى من؟ تو, خود راجى را به عنوان شوهر پسندیدى و چه خوشحالى ها که نکردى, درست نمى گویم؟
ساندرا مات مانده است. به یکباره همه چیز را دگرگونه مى بیند. دوباره نگاهى به قیافه راجى مى اندازد. راجى به او لبخند مى زند. چهار ستون بدن ساندرا به لرزه در مىآید. روى دستهاى مادرش مى افتد و غش مى کند. عروسى به هم مى خورد.