نویسنده

فریاد لاله ها
در سوگ بانوى آب, فاطمه زهرا(س)

 

بتول جعفرى

غم تنهایى, پهن شده بود در همه لحظه ها.
نیمه شبهاى تاریک, پر بود از دین فروشان.
رسم رسالت, از یادها مى گریخت.
فاطمه بود و فاطمه بود و على.
یک جهان تازه پردرد, بعد از رحلت پدر, دم از شعور مى زد.
و گاهى آنان که کشکول پارسایى به دست داشتند,
غم فاطمه را نمى فهمیدند.
آن عشق ناب محمد(ص), فاطمه بریده از آتش;
کنون هر روز با على در دل هزار خطبه از جور زمان مى خواند.
فاطمه بود و غم جانکاه رحلت پدر
و درد باورنکردنى جفاى مردم

بشارت پدر, نزدیک است که به وقوع بپیوندند.
مى اندیشد به تنهایى على, به شهید کربلا, به مظلومیت حسن و رنج بى نهایت زینب. طلوع خورشیدى عظیم, از روزنه سقف خانه, بشارت بهشت را برایش به ارمغان مىآورد.
آن لحظه هاى پر از دردهاى گدازنده,
که فاطمه در هجوم فصل سرد جهل,
بر در و دیوار کوبیده مى شود,
و آن آتش پر از گلستان و سرسبزى, که آشیانه اش را مى سوزاند;
آن دقایقى که حیدر کرار در بند مى ماند و دل فاطمه پرواز مى کند;
در برابر نگاه مظلوم و معصوم فاطمه موج موج در اشکش مى غلطد و بر خاک تا قیام قیامت مى ماند.
صداى چکاچک شمشیرهاى برهنه و داغ و لبان خشکیده و جگر تاول زده بچه هاى حسین(ع) که در آن محشر سوزان, که تا همه سالها, حتى سالهاى بى رنگ پر از رنگ ریا, مى ماند سینه فاطمه را مى گدازد.
از این پس, با غم تنهایى و بى مونسى على چه کند, فاطمه.

در رفتنش باغ قشنگ وصال است و در این شهر, على است و مردمى که گاه حتى قبله را تغییر مى دهند.
نفاق مى ماند و کوفه و کوچه هاى غریب مدینه و على.
على مى ماند و قصه هاى پرسوز فاطمه, رنجهاى مردم اهل ریا و اهل عذاب,
و یاد و خاطره فاطمه و آسیاب کردنش, گریه کردنش, زخمهاى یتیمى اش, لبخندهاى پر از توکل و تبسمش و بغضهاى شکسته در پس مهربانى اش.

دیگر از نگاه على, زمین بهار نخواهد داشت.
اطلسى هاى ابد, پا به پاى زینب, آن لحظه هاى دویدن به دنبال فاطمه تا مزار خورشید را دنبال مى کنند و هرگز عشق نمى پوسد,
حتى در پس هزاره هاى متمادى
و در شب غروب فاطمه(س) که طلوع جاودانه او بود.
خدا مى داند چه اشکها از دل و قلب على(ع) و زینب(س) و حسن(ع) و حسین(ع) و ام کلثوم بر دامن پلک غمناک شب چکید.