نامه اى به خـــــدا

نویسنده


نامه اى به خدا

مریم بصیرى

فیلم: زیر نور ماه
نویسنده و کارگردان: رضا میرکریمى
در حالى که سینماى ایران وضعیت مساعدى ندارد و برخى دچار گیشه زدگى شده اند و یا به خاطر کسب جوایز جشنواره هاى فجر و دیگر جشنواره هاى بین المللى به سینماى روشنفکرانه روى آورده اند, رفتن به طرف سینماى دینى و آرمانى که هویت ایرانى و ملى در آن گنجانده شده, کارى شجاعانه است.
تولد فیلمهاى دینى, همگام با آرمانهاى ملى نقطه تحولى در سینماى ایران است و شاید بتوان گفت, گفتمانى بین دست اندرکاران سینما و کارشناسان مسایل دینى و حوزوى است.
تهیه کننده این فیلم در یکى از جلسات نمایش فیلم در مورد انگیزه ساخت ((زیر نور ماه)) گفته بود, از آن جایى که بعد از انقلاب روحانیون در مصادر بسیارى از امور مملکت قرار گرفته اند و ناچار هستند که صاحب نظریه باشند و دیدگاههایشان را مطرح کنند, لذا عمل کردن در این زمینه توإم با اشتباه و خطا مى شود و این خطاها گاهى اوقات مى تواند سرنوشت ساز و حیاتى باشد. طبیعتا در بین اهل لباس هم مانند دیگر اقشار جامعه آدمهاى خوب و بد هست ولى چون ماجرا مربوط به روحانیت مى گردد این قضیه خیلى تشدید مى شود.
و اما داستان فیلم, ماجراى زندگى طلبه اى است که درسش تمام شده و زمان عمامه گذارى او فرا رسیده است, ولى با این همه در حالت تردید به سر مى برد و مى پندارد که هنوز لیاقت پوشیدن لباس روحانیت را ندارد, پس چون دیگر جوانان به تماشاى مسابقه فوتبال مى رود و مجله ورزشى مى خواند. مدیر مدرسه از این کردار او ناراضى است و مى خواهد سیدحسن به فکر تهیه لباس باشد چرا که بالاخره هر طلبه اى باید روزى لباس بپوشد.
سید به این مى اندیشد که اگر پدربزرگش روحانى روستایشان بوده, در عوض مرد عمل هم بوده و همچنان موقع کار سر زمین بیل مى زده و به همین علت مردم روستا او را از خودشان مى دانستند و تمامى مشکلات خویش را با او در میان مى گذاشتند چرا که وى را به عنوان معتمد و فردى قابل اطمینان قبول داشتند ولى حالا دیگر زمان عوض شده است و وى نمى خواهد عالم بدون عمل شود. اما بالاخره حرفهاى مدیر و هم حجره اىاش که جلال نام دارد باعث مى شود تا وى به یاد نامه پدر بیفتد که نذر کرده است تا او درسش را بخواند و لباس بپوشد و موقع بازگشت به روستا براى امام حسین(ع) عزادارى بر پا کند و جاى پدربزرگش را بگیرد.
سید جوان به خاطر احترام به پدر به بازار مى رود و نعلین و پارچه عبا, قبا و لباده اى مى خرد, اما در بازگشت در نقطه عطف اول فیلم, پسرک آدامس فروشى لباسهاى وى را مى دزد. سید دست خالى به مدرسه علمیه خویش باز مى گردد و دوستان وى فقط در باره احکام شرعى مربوط به دزدى و قطع ید صحبت مى کنند ولى سید به فکر ریشه هاى دزدى است و اینکه چرا باید آن پسر چنین کند, پس راه مى افتد و به دنبال پسرک مى گردد تا اینکه وى را مى یابد و متوجه مى شود او در بسته هاى آدامس, مواد مخدر پخش مى کند. سر بزنگاه, جایى که درست به پسرک نزدیک شده است نیروى انتظامى به سراغ آدامس فروش مىآید و پسرک فرار مى کند. سیدحسن و افراد پلیس به دنبال این قاچاق فروش کوچک در خیابانها مى دوند تا اینکه پلیس به گمان اینکه سیدحسن همکار پسرک است, او را دستگیر مى کند.
سید پس از آزادى دوباره به دنبال پسرک مى رود و بالاخره او را مى یابد و در یک گفتگوى مسالمتآمیز از وى مى خواهد که وسایلش را به او پس بدهد. پسرک قول مى دهد که شب زیر پل رسالت بسته لباسهایش را به او بدهد. سید زودتر از موعد سر قرار حاضر مى شود و وقتى به انتظار پسرک قدم مى زند, دخترى که آرایش غلیظى کرده است جلوى او را مى گیرد و مى پرسد آیا ماشین دارد یا نه؟ سید که به تمامى, نشان دهنده یک جوان ساده روستایى است معنى این حرف دختر را نمى فهمد و وقتى تعجب او را مى بیند بعد از قدرى مکث متوجه منظور وى شده و پا به فرار مى گذارد. آن سوى پل مردى از او تقاضا مى کند تا ماشینش را که در سربالایى خاموش شده است هل بدهد و همین که ماشین از جا کنده مى شود کمى جلوتر دختر را سوار مى کند و سید حیران است که چطور مردى را به سمت گناه هل داده است.
شب هنگام طلبه جوان به زیر پل مى رود و سراغ پسرک را مى گیرد و متوجه مى شود که خلافکاران به وى لقب جوجه داده اند. سیدحسن در میان وسایل خراب و شکسته اى که زیر پل جمع شده و خانه اى براى شبگردان ساخته است مى نشیند و با ورود بقیه ساکنان آنجا تازه پى مى برد که جوجه در میان آنها زندگى مى کند و تمامى وسایل او را به آن مردان بخشیده است. پهلوانى که قبلا زنجیر پاره مى کرده با آن پاهاى بزرگش, نعلینهاى کوچک سید را مى پوشد و پیرمرد نابینایى که با نوازندگى گذران مى کند عمامه سیاه او را دور کمرش بسته و دیگرى پارچه عبایى اش را به روى خود انداخته است, حتى مى شنود که آنها به شوخى به همدیگر مى گویند جوجه, آخوندى را لخت کرده است.
وقتى سید یکى از پارچه هایش را به طرف خود مى کشد, یکى از مردان متوجه مى شود و به دیگران مى گوید که وى هم از خودشان است و دارد وسایل آنها را بالا مى کشد, اما کمى بعد همان مرد دلش به حال سید مى سوزد و از سیب زمینى هایى که دزدیده یکى به سید مى بخشد و سید پس از خوردن آن وقتى متوجه مى شود که مال دزدى را خورده است سیب زمینى را بالا مىآورد.
در این میان زنى به همراه بچه اش به زیر پل مىآید و از یکى از مردان مى خواهد که به خانه او بیاید و تکلیف وى را با شوهرش روشن کند. مرد که ظاهرا برادر زن است کمى پول به او مى دهد و زن را روانه مى کند چرا که معتقد است اگر به خانه او برود یا شوهرش را مى کشد و یا صاحب خانه را. اما زن خیال رفتن ندارد و از سر درماندگى بى هوا کنار سید مى نشیند و حتى از او سیگار مى خواهد. سید که تا آن موقع چنین حرکتى را از یک زن ندیده خودش را کنار مى کشد و مردان به او مى گویند که وى از آنان نیست.
بعد از این, نقطه عطف دوم فیلم شکل مى گیرد. مردان که در عین خلافکار بودن, چندان هم بدذات و خبیث نیستند, زیر پل در زیر نور ماهى که بالاى سرشان پرتوافشانى مى کند نامه اى براى خدا مى نویسند و با همان لحن خاص خود این جملات را بر روى کاغذ مىآورند ((غرض از مزاحمت این بود که اى والله, دست مریزاد, انصافتو شکر, خیلى مشتى بودى, آخه این رسمشه, جوونمردیه, ما چه گناهى کردیم که باید اینجا بمونیم, بابا خسته شدیم دیگه, همه به ما مى گن زیر پلى ها, انصافتو شکر, پس کرمت کجا رفته, یه گوشه چشمى هم به ما بکن ...)) سپس هر کدام از مردان خواسته هاى خویش را عنوان مى کنند و وقتى به مردى مى رسند که در اثر فقر, بیست سال تمام در آرزوى ازدواج با دخترى به نام پرى مى باشد, پیرمرد فلوت مى زند و مردان با حرکات کاریکاتورمانندى چون عروسکان کوکى مفلوکى شروع به رقص و شادمانى مى کنند.
سید در بازگشت به حوزه عنوان مى کند که رفقاى جدیدى پیدا کرده است, سریع کتابهایش را جمع مى کند و با پول فروش آنها براى مردان غذا مى خرد و در جواب کتابفروشى که مى پرسد آیا به آن سرعت کتابها را خوانده است یا نه؟ مى گوید حتى در عمل کردن به آنهایى که خوانده ایم مشکل داریم.
شب روز بعد وقتى زیر پلى ها قابلمه غذا را مى بینند به سید مى گویند پس او پولدار است و سید که در آرزوى دادن یک وعده غذاى حلال به آنان است جواب مى دهد که از نظر خدا همه فقیرند و آنهایى که پول دارترند, فقیرتر هستند. در واقع به نوعى سید اولین موعظه زندگیش را در جمع همان مردان شروع مى کند و کمى بعد به روى پل مى رود و باز هم منتظر جوجه مى ایستد تا اینکه دوباره همان دختر خیابانى را مى بیند که مى خواهد سوار ماشین یک جوان بشود. در همین حین بالاخره سر و کله جوجه هم پیدا مى شود و مشخص مى گردد که دختر, خواهر جوجه است. پسرک با جوان درگیر مى شود و سید نیز در کمک به او, توسط جوان زخمى مى گردد و کمى بعد جوجه در قدرشناسى از زحمات سید وسایل او را پنهانى از میان مردان جمع مى کند و به وى مى دهد اما سید به جاى بردن آنها روز بعد با میوه و شیرینى به زیر پل باز مى گردد ولى مى بیند که شهردارى آنجا را پاکسازى کرده است و خبرى از مردان نیست ولى همان دختر خیابانى در بک راندى پر از آتش که شاید به زبان تصویر, همان نشانه آخر و عاقبت اوست, در حال گریه مى باشد و در حین ناله به خدا شکایت مى کند که چرا دیگر صداى او را نمى شنود. سید به نزد وى مى رود و مى گوید خدا خیلى بزرگتر از آن است که بشود با گناه کردن از او دور شد و ناگهان دختر از حال مى رود.
در بیمارستان به سید مى گویند که دختر به قصد خودکشى قرص خورده است. سید او را به پزشکان مى سپارد و به مدرسه خویش باز مى گردد و براى شفاى دختر و رستگارى او دعا مى خواند و در شبستان نماز مى گذارد.
عاقبت, زمان عمامه گذارى فرا مى رسد و سید در حالى که نوحه مى خواند وسایلش را جمع مى کند و ساکش را مى بندد و به جلال مى گوید که واقعا لیاقت عمامه گذارى ندارد و جلال که شخصیتى آمیخته به طنز دارد با همان لحن شوخ خود مى گوید: ((تازه فهمیده اى که لیاقت ندارى, مگر قرار است وحى بر تو نازل شود, فکر مى کنى باید خدا بیاید و به تو بگوید آقا سید بیا و لباس تبلیغ دین ما را بپوش. فکر مى کنى که این لباس خیلى مهم است, لباس پادشاهى است. این فقط لباس کار است, لباس عملگى است, هم عمله خوب داریم و هم عمله بد, تو برو عمله خوب خدا باش.)) سید به حرفهاى جلال فکر مى کند و اینکه اگر واقعا بتواند حتى یک نفر را هدایت کند لیاقت پوشیدن لباس روحانیت را دارد, در همین حین بقچه اى به دست سید مى رسد و مى گویند که آن را دخترى آورده است و جوان با گشودن گره هاى بقچه, کفش و پارچه هاى خود را مى بیند.
صحنه بعدى نماى کلوزاپ و بسته اى از دست سید در لباس روحانیت است و انگشتر عقیقى که بر انگشتان وى خودنمایى مى کند و آخرین صحنه پس از این, نماى باز و لانگ شاتى از کانون اصلاح و تربیت است که بچه ها در حال ورزش کردن هستند و سید در جلوى قاب تصویر در کنار جوجه نشسته است و چون او که در آغاز فیلم مى خواست کف دست وى را بخواند, حال او در کف دست جوجه مى بیند و مى گوید, وى دوستى دارد که مى خواهد او را با خودش به یک روستاى قشنگ ببرد تا او عاقبت به خیر شود و به بهشت برود. بچه ها از بک راند متفرق مى شوند و فیلم با توشات یا همان نماى دو نفره سید و جوجه پایان مى یابد.
میرکریمى در دومین فیلم بلند سینمایى خود پس از ((کودک و سرباز)) که آن نیز به زندگى یک کودک خلافکار مى پرداخت, این بار به سینماى دینى روى مىآورد و در یک بحث آرمانى به نجات جامعه بشرى, زیر نظارت درست روحانیت مى اندیشد.
گرچه این فیلم در نوزدهمین جشنواره سراسرى فیلم فجر مورد بى مهرى قرار گرفت اما در بخشهاى جنبى جشنواره جوایز بسیارى را از سوى سازمانها و ارگانهاى مختلف کسب کرد و همچنین در بخش هفته منتقدان 2001 جشنواره کن توانست جایزه بزرگ را نصیب خود کند. حتى از دید یک تماشاگر آماتور نیز فیلم در عین سادگى, سرشار از حس و عاطفه انسانى است و همین صداقت و صمیمیت موجود در آن باعث مى شود تا فیلمساز بتواند حرفش را به راحتى با مردم در میان بگذارد و شاید به گونه اى بین مخاطب عام و قشر روحانیت آشتى برقرار کند. در واقع تمامى فیلم مراحل سیر و سلوک یک طلبه جوان و تبدیل شدن او به یک روحانى مردمى است. سید بر خلاف دیگر هم دوره اىهاى خویش نمى خواهد کورکورانه لباس روحانیت را بپوشد بلکه وى در این راه به رشد و کمال مى رسد و در نهایت, آگاهانه این کار و لباس را مى پذیرد. سیدى که تا آن موقع از زندگى خود به غیر از افراد ساده روستایى خودشان و اهل علم و دین حوزه درسى اش, با کس دیگرى دمخور نبوده است, در اثر یک اتفاق با افراد زیر پل آشنا مى شود که خود گوشه کوچکى از زندگى چنین افرادى است. سید, روحانى شدن را در کتاب خواندن و لباس پوشیدن نمى بیند بلکه مى خواهد با یک تزکیه روحى و همدردى با افرادى که سرنوشتى دردناک دارند و در عین حال به سادگى با خداى خود راز و نیاز مى کنند, به درک درستى از وظیفه روحانیت برسد و بى رنج, گنجى را تصاحب نکند. دیدن زیر پلى ها و نوشتن نامه توسط آنان زمینه هاى تحول و پررنگ تر شدن آن را در درون سید ایجاد مى کند و ریشه اساسى استحاله درونى او را فراهم مى نماید.
شاید در یک دید بتوان گفت که همین خرده بزهکاران اجتماعى باعث مى شوند تا سید به جلو برود و خویشتن خویش را بیابد و به نگرش جدیدى از حرفه و ارزش واقعى لباس و کارکرد آن دست یابد و سپس در عملکردى متقابل باعث دگرگونى آنان شود. اگر چه به سرنوشت جوجه و تا حدى خواهرش اشاره مى شود ولى دیگر مردانى که زیر پل زندگى مى کردند به حال خود رها مى شوند و ما دیگر هیچ خبرى از آنها نمى شنویم و نمى دانیم کسانى که این همه بر سید تإثیر گذاشته اند به چه سرنوشتى دچار مى شوند, آیا هنوز هم سیب زمینى مى دزدند و آشغال جمع مى کنند و یا اینکه دعاى خیر سید آنها را چون جوجه عاقبت به خیر کرده است؟
سید با تردید در ملبس شدن به لباس روحانیت در واقع خویش را مورد انتقاد قرار مى دهد و از همین انتقاد به راه حل مى رسد. او مى خواهد مانند پدربزرگش باشد. دلش مى خواهد حوزه, مربى تربیت کند و نه مدرسى که دنیا را از دید کتابهایش ببیند. وى وقتى مى بیند عده اى براى نداشتن یک وعده غذا, چند سیب زمینى مى دزدند, کتابهایش را مى فروشد و در عمل نشان مى دهد که به فکر چنین جماعتى است. او هرگز مستقیما شروع به موعظه و نصیحت آن مردان نمى کند, از نظر او آنان چندان هم کثیف و جانى نیستند, پس در کنار بزهکاران غذا مى خورد و خودش را به آنها نزدیک مى کند طورى که حتى آنان یک آن احساس مى کنند وى هم یک دزد ناشى است.
و اما در مورد شخصیت پردازى آدمهاى دیگر باید گفت که قدرى ضعیف عمل مى شود مثل شخصیت آن دختر گناهکار که سید جسم و روح او را نجات مى دهد و همین باعث مى شود تا دخترک لباسهاى وى را بازگرداند, و یا شخصیت مسوولان مدرسه که گاه در عمل و بیان دچار تضاد مى شوند و خود نیز به گفته هاى خویش عمل نمى کنند. چونان صحنه اى که سید در مترو یکى از مسوولان مدرسه را بدون لباس روحانیت مى بیند و آن مسوول که بسیار خجل شده است سعى دارد به نحوى کار خود را توجیه کند لذا به سید مى گوید یک روز زیر باران به انتظار ماشین ایستاده بود و بعد از دو ساعت بالاخره یک نفر توقف کرده و گفته بوده ((حاجآقا موقع تقسیم بنز به شما چیزى نرسید!)) لذا وى نیز لباسش را در هنگام تردد در شهر بیرون مىآورد و اقرار مى کند که آن لباس نه به درد آدمهایى مى خورد که مى خواهند با وجود آن به جایى برسند و نه به درد آدمهاى ضعیفى چون او مى خورد.
از یک نظر با توجه به اینکه عوامل بازى ((زیر نور ماه)) همگى نابازیگر هستند لذا به خوبى توانسته اند با نقشهاى خود و شخصیتهاى ارائه شده توسط کارگردان کنار بیایند و به زیبایى با زبانى غیر مستقیم بیانگر تفکرات او باشند. حتى مى توان گفت پایان فیلم على رغم نظرات جشنواره کن که خواستار حذف صحنه آخر به خاطر نمایش در بخش مسابقه جشنواره بودند, شعارى به نظر نمى رسد و اگر هم شعارى باشد, یک شعار زیباست که به درستى در انتهاى فیلم جاسازى شده است. شعارى که به تمامى, امید را به کار تزریق مى کند و نویددهنده یک مدینه فاضله مى شود.
از دیگر نکات قابل توجه در فیلم, مقایسه موازى بین فضاى سنتى حوزه علمیه و جهان مدرن خارج از آنجاست. سید همیشه با مترو وارد شهر مى شود و با مترو به حوزه بازمى گردد و مترو نمادى مى شود از سرعت گریزناپذیر تمدن و مدرنیته حاکم بر جهان امروز. البته اگر قدرى در این باره بیندیشیم خواهیم دید که چنین حوزه اى در تهران وجود خارجى ندارد تا یک طلبه مجبور باشد براى رفتن به حوزه خویش سوار مترو شود و میرکریمى فقط به خاطر پرداختن به تفکرات سنتى و مذهبى و از دگر سو, تمدن و بى ایمانى از آن بهره جسته است. اگر کمى واقع بین باشیم و به نظریه اعتدال ارسطو معتقد شویم مى بینیم هنوز هم که هنوز است نتوانسته ایم بین ارزشها و سنتهاى چندین هزار ساله خود و مدرنیته اى که خودش را به جامعه ما تحمیل مى کند حد وسطى پیدا کنیم. واقعا اینکه بتوانیم براى ادامه حیات در جامعه جهانى, در کنار پیشرفت و تمدن همچنان پایبندى به سنتها را به جوانان القا کنیم کار سختى است و این فیلم مى خواهد همین تقابل سنت و مدرنیته را به نوعى به ما گوشزد کند.
طنز موجود در فیلم نیز یکى از آن عناصرى است که نمى توان آن را نادیده گرفت. شاید همین طنز باعث مى شود تا فیلم فضایى خشک و عبوس نداشته باشد و براى یک تماشاگر جوان امروزى, خسته کننده به نظر نیاید. البته اگر این طنز به لودگى نزدیک مى شد آن وقت فیلم دچار یک سقوط فاحش شده و به هجویه اى در باره روحانیت بدل مى گشت.
این طنز بیشتر از سوى جلال در فیلم ریشه مى دواند. وى شوخ طبعى خاص خود را دارد و به طلبه تازه وارد مى گوید که باید آن شب دعاى جوشن کبیر را سه بار با صداى بلند بخواند و یا وقتى که همان جوان در انتقاد به جلال مى گوید که خوردن تخم مرغ در شب مکروه است جلال فورا درون ماهیتابه رب مى ریزد و مى گوید خوردن خالى آن کراهت دارد نه در کنار چیزى دیگر. اصلا مى توان گفت تمامى صحنه هایى که تازه وارد در آن حضور دارد به نوعى طنز است مثل صحنه اى که وى با صداى بلند جوشن کبیر مى خواند و مى گوید نابرده رنج گنج میسر نمى شود و همین جمله از سوى یک آغازگر راه تإثیر بسیارى روى سید مى گذارد. صحنه شستن قالیهاى مدرسه و شوخى طلاب در هنگام شستن آنها از همین نوع طنز است.
حتى در ادامه, طنز کارکردى تإمل برانگیز پیدا مى کند; مثلا وقتى که مدیر مدرسه در مقام نصیحت کننده اى بر حق, به سید حسن مى گوید که وى حتى رویش نمى شود به خاطر احترام به لباسش بچه خود را بغل بگیرد و چرا طلاب دیگر امروزه به لباس خود احترام نمى گذارند و به تجدد روى مىآورند و کنار خیابان نوشابه مى خورند و یا اینکه موهایشان را بلند مى کنند, ناگهان تلفن همراهش زنگ مى زند و او حتى نحوه استفاده از آن را نیز نمى داند.
پایان سخن آنکه فیلمساز به خوبى با طنز و با لفافه, حرف خویش را به کرسى مى نشاند و دگرگونیهاى فرهنگى و مذهبى شهر را در گذشت زمان یادآور مى شود و در این میان به یک جستجوگر و جویاى راستین راستى مى پردازد و به کارى که وى در حوزه محدود زندگى خویش انجام مى دهد. حال اگر هر کس, بخواهد و بتواند به یک فرد خطاکار کمک کند آن وقت چه خطاهایى که از صحنه گیتى حذف نخواهند شد.