نویسنده

قصه هاى شما (51)

 

مریم بصیرى

زنگ تلفن ـ فاطمه ملاباشى ـ تویسرکان
شب زده ـ فرشته سیفى ـ خلخال
عشق دروغین ـ فداکارى ـ کبرا اجاقلو ـ گلستان
کفشهاى قهوه اى ـ زندگى شوم ـ هاجر عرب ـ شهرکرد
یادگار ـ الهام عرب ـ شهرکرد
پدرم عاشق باران بود ـ صغرا آقااحمدى ـ کرج
دوستان عزیز!
ربابه محمدزاده از محمودآباد مازندران, مریم زاهدىنسب از شوش دانیال, زهرا نیکرو از نهبندان, سکینه کشتکار از گناوه, هاجر عرب از شهرکرد, مجتبى ثابتى مقدم از بایگ تربت حیدریه, محمود الیاسى, طاهره جعفرى و رقیه بهلولى از قم.
با آرزوى پیشرفت پربار شما, آثارتان را خواندیم و در فرصتهاى آتى در همین بخش به آن خواهیم پرداخت. همواره منتظر آثار زیبایتان هستیم.

فاطمه ملاباشى ـ تویسرکان
خواهر عزیز, از اینکه در کنار سرودن شعر به داستان نویسى نیز مى پردازید, شادمانیم, اما همان طور که خودتان مى دانید محتواى هر کدام از این قالبهاى ادبى, خود در اثر ممارست و مطالعه بسیار خلق مى شوند, لذا اگر مى توانید در کنار شعر به داستان نیز بپردازید, جاى بسى خوشحالى است.
((زنگ تلفن)) داستان پدرى خسیس است که پسرى دست و لباز دارد. این پسر لباسش را به دوست خود مى بخشد و پدر به جرم بى انضباطى, پسر را مورد خشم و غضب خویش قرار مى دهد. ضعف عمده داستان شما در شتابزدگى آن است. نویسندگان مشهور جهان ادبیات یکصدا مى گویند: ((بخوان, بنویس, دوباره نویسى کن. این سه کار را تا حد انزجار ادامه بده و بعد باز هم کمى بیشتر.)) نویسنده بدون داشتن هدف مشخص به جایى نخواهد رسید. وى باید براى رشد و تعالى خود و هم براى به کمال رساندن دیگران هدف خاصى را انتخاب کند و حتى اگر اتفاقى, دست به نوشتن زده است, دیگر با هدفى پرمعنا کارش را ادامه دهد.
شما در پایان داستان, وضعیت این پدر و پسر را به حال خود رها کرده اید و با یک زنگ تلفن همه چیز را به پایان برده اید بدون اینکه داستان در اصل به پایان خود نزدیک شود. گره افکنى و گره گشایى از ارکان مهم داستان است. در اثر شما گره کمابیش ایجاد مى شود ولى هرگز باز نمى شود و مشکل بر سر جاى خود باقى است, فقط زمان حل شدن آن به عقب افتاده است. پدر اصلا اهل تغییر و تحول نیست و حتى هیچ واکنشى در جهت متحول شدن خویش بروز نمى دهد و چنان استبدادى به خرج مى دهد که حتى همسرش جرإت نمى کند به وى بگوید که پسرشان لباسش را به یک مستمند بخشیده است.
در شخصیت پردازى شما, رفتار پدر براى ما روشن نمى شود. باید با زمینه چینى و ارائه بموقع اطلاعات در موقعیتهاى مختلف, کارى مى کردید تا رفتار پدر براى ما قابل درک و قابل قبول باشد. اگر به درستى از عنصر باورپذیرى بهره نگیرید خواننده در پایان کار تمامى حوادث و روند آنها را غیر منطقى مى پندارد و در واقع آنچه را که اتفاق افتاده باور نمى کند. پس مى بینید که حتى معرفى اشخاص هم احتیاج به رعایت اصولى خاص دارد تا گفتار و کردار وى براى خواننده قابل باور باشد و او بتواند چنین شخصیتى را در دنیاى داستان درک کند. امیدواریم با دقت بیشتر باز هم برایمان داستان بفرستید.

فرشته سیفى ـ خلخال
دوست همیشگى ما, باز هم خواندن داستانهاى شما موجب خوشحالى ما شد. اما همان طور که بارها گفته ایم حجم آن, بیهوده زیاد شده است و اتفاقات بسیارى از گذشته و آینده داخل ماجرا شده اند که پرداختن به آنها ضرورتى ندارد. ((شوپنهاور)) مى گوید: ((کسى که قصد دارد به دنیاى پهناور داستان سفر کند نباید بار زیادى با خودش حمل کند. باید در بکارگیرى کلمات خسیس بود و کوتاه کوتاه نوشت.)) این طور که پیداست داستان شما بیشتر جنبه تفریحى دارد تا تحلیلى, یعنى صرفا با ترکیب حوادثى که در نهایت به قتل مى رسد مى خواهید خواننده را مجذوب ماجراى خود کنید ولى مطمئن باشید که از چنین سوژه اى هم مى توانستید داستان ادبى خوبى بنویسید و خواننده را هم با خود همسو کنید. مخاطبى که هدفش از خواندن داستان فقط سرگرمى و وقت گذرانى است, بیشتر حواسش به پیچیدگى طرح و درگیریهاى فیزیکى است. وى علاقه مند است چنان درگیر حوادث عجیب و غریب بشود و در صحنه هاى مرموز و ترسناک داستان شما قدم بردارد که نفسش در سینه حبس شود و از این عمل لذت ببرد. البته ارتباط برقرار کردن به این شکل هم خوب است ولى به شرطى که پشت سر این همه دلهره و هیجان, هدف و اندیشه اى هم نهفته باشد. حال همین داستان از دید یک خواننده تحلیل گر, آشنایى با تکنیک داستان است و دانستن رمز و راز درونى شخصیتها و واکنش متقابل آنها در برخورد با دیگران و با حوادث. درک درونمایه و محتواى کار براى او جذاب تر است تااینکه درگیر بزن و بکوب شخصیتها بشود. او دوست دارد از پوسته ظاهرى داستان بگذرد و عمق آن را در ذهن خویش تجزیه و تحلیل کند و مراحل تحول افراد و چگونگى گره گشایى داستان توسط آنها را دریابد.
برخى که هنوز به پیام و رسالت داستان پى نبرده اند فقط براى سرگرمى, سوژه هایى را که مملو از درگیریهاى فیزیکى است و یا حال و هواى رمانتیک دارد, پرداخت کرده و به چاپ مى رسانند و برخى دیگر از دوستان با خواندن چنین داستانهایى و غافل بودن از داستانهاى خوب و ماندگار ادبى, راه را به خطا رفته و از دسته اول تبعیت مى کنند و بعد از مدتها حتى اگر به بى محتوى بودن آن داستانها هم پى ببرند چون به آن گونه خواندن و نوشتن عادت کرده اند لذا با دشوارى مى توانند فکر و قلم خود را به راه درست هدایت کنند. امیدواریم که شما از همین آغاز راه, فقط در پى خواندن آثار ادبى ایران و جهان باشید و به داستانهاى بازارى و عامیانه توجهى نکنید.

هاجر عرب ـ شهرکرد
همراه همیشگى ((قصه هاى شما)), باز هم تلاش و جدیت شما ما را بر سر ذوق آورد. صبر و حوصله شما در امر بازنویسى ستودنى است. البته باید گفت که وظیفه یک نویسنده نوپا این است که حتما به بازنویسى بپردازد و با دقت و حوصله تمام داستانش را دوباره نویسى کند.
((کفشهاى قهوه اى)) هم بازنویسى اثر قبلى شماست ولى متإسفانه تمامى توصیه هاى ما در آن به کار گرفته نشده است. خصوصا در قسمت پایانى که فرد به صراحت از تغییر و تحول خود سخن مى گوید و اینکه قبلا که بوده و چه مى کرده و حالا در اثر آشنایى با شخصیت اصلى, به چه مى اندیشد. همان طور که خودتان مى دانید چنین روایتى, شرح مستقیم است و نشانى از مهارتهاى ادبى در آن آشکار نیست.
از طرفى دیگر ساختار کلى اثر بجا و محکم است ولى در زنده کرده جزییات و قسمتهاى فرعى داستان ضعیف عمل کرده اید. سعى کنید با قوت بخشیدن به جزئهاى کوچکتر, کلیت داستان را نیز غنا ببخشید.
((زندگى شوم)) هم داستان زنى است که ندانسته با یک خلافکار ازدواج مى کند و بعد از فرار مرد تازه مى فهمد که همسر اولى هم در کار بوده است و بقیه داستان دوستى این دو زن با یکدیگر است. بدون اینکه تکلیف هیچ کدام از آنها و یا شوهرشان مشخص شود. ((ولتر)) در توصیه به نویسندگان جوان مى گوید: ((غیراز نوشته کسالتآور, انسان مجاز است هر مطلبى بنویسد. یک آشپز خوب مى تواند از سنگ هم غذایى خوشمزه درست کند.)) حال که شما خودتان مى دانید استعداد تبدیل شدن به یک آشپز خوب را دارید سعى کنید از هر سوژه کم مایه و کوچک, یک داستان خوب بنویسید. برخى از نوقلمان فکر مى کنند که حتما باید کلى حادثه و ماجرا را سر هم کنند تا بتوانند یک داستان عالى بنویسند, ولى همان طور که گفتیم این مهارت یک قلم به دست است که چطور از کلمات و جملات به نحو احسن بهره بگیرد تا اینکه بتواند شاهکارى در حد خود خلق کند.
سعى کنید هر چه زودتر دروازه هاى پیروزى را بر روى خود بگشایید.

کبرا اجاقلو ـ گلستان
خواهر خوش ذوق ما, بالاخره بعد از مدتها داستانهایتان به دستمان رسید. هر دو اثر شما به دوستیهاى خیابانى و عشقهاى آتشین نوجوانان اشاره دارد که در نهایت به ازدواج و طلاق منجر مى شود. درست است که چنین مسایلى متإسفانه در جامعه ما زیاد است و همان طور که شما نوشته اید برخى از دانشآموزان راهنمایى و دبیرستانى را اسیر خود کرده است ولى تبدیل این واقعیات به داستان, راه و روشهایى دارد که شما از آن پیروى نکرده اید. تمامى داستان شما فقط به توضیح ماجراها و ذکر دیالوگها منحصر شده است و کمتر اثرى از عناصر داستانى در آن دیده مى شود. گویى یک راوى دارد. ماجرایى را که از دیگرى شنیده براى دوستش تعریف مى کند بدون اینکه خودش از نزدیک آن آدمها را دیده و با نحوه حرف زدن و عمل کردنشان آشنا شده باشد.
مسإله دیگر زبان داستان شماست که باز هم شبیه روایت یک حکایت و یا تعریف یک خاطره شده است و هنوز تا شکل گیرى زبان و ساختار داستانى کمى فاصله دارد. ((تولستوى)) در این مورد سخنى دارد با این مضمون که ((خوب فکر کنید که چه مى خواهید بنویسید, اما طورى فکر کنید که هر کلمه اى به تنهایى قابل درک باشد. اگر زبان روایى شما واضح و روان باشد اصولا نمى توان بد نوشت.))
مشکل دیگرى که فقط در داستان ((فداکارى)) دیده مى شود عدم وحدت موضوع است. اتفاقات و حوادث مختلف همه پشت سر هم ردیف مى شوند و در واقع داستان شما تبدیل به یک خلاصه رمان مى شود که نه تمامى اصول داستان در آن رعایت شده است و نه رمان.
سعى کنید پس از این, روى یک موضوع خاص در محدوده زمانى خاصى کار کنید و این همه از این شاخه به آن شاخه نپرید. شاید در وهله اول آشنایى با افراد مختلف و زمانها و مکانهاى متفاوت جالب باشد ولى کم کم متوجه مى شوید که کارتان با عدم وحدت موضوع, زمان و مکان روبه رو است و خودتان هم نمى دانید حرف اصلى تان چه بوده, در نتیجه مجبور هستید براى به سرانجام رساندن تمامى شخصیتها و وقایع در انتهاى کار, به طور روایتى ناقص همه آنها را سر هم بندى کنید و پایان اثر را از شکل داستان بیرون بیاورید و تبدیل به چند جمله خلاصه بنمایید که عاقبت این و آن چه شد.
از صمیم قلب آرزو مى کنیم که بتوانید یک نویسنده موفق شوید.

الهام عرب ـ شهرکرد
خواهر عزیز, بزرگترین حسن نوشته شما کوتاه بودن آن است. بیهوده زمان را کش نداده اید و در یک محدوده کوتاه حرفتان را زده اید البته به شکل ناقص; چرا که هدف و پیام اصلى داستان اصلا روشن نیست. مادر و دخترى بعد از سالها همدیگر را مى بینند و بدون اینکه اتفاق خاصى بیفتد و یا اینکه ماجراهاى گذشته به روشنى براى مخاطب آشکار شود ناگهان دختر تصمیم به رفتن مى گیرد و مادر فقط با چند فلاش بک گذشته خود را به یاد مىآورد.
اگر بگوییم که داستان شما حرفى براى گفتن ندارد نباید ناراحت شوید و یا این طور استنباط کنید که نباید دیگر دست به قلم ببرید و یااینکه براى پیدا کردن حرفى تازه, در دنیاى افکار عجیب و غریب غوطه ور شوید و به سراغ آدمها و حوادث غیر عادى بروید. بلکه باید در همین زندگى تکرارى به دنبال سوژه اى مناسب بگردید و از ناگفته ها با زبانى تازه سخن آغاز کنید. هنر نویسنده این است که از پیش و پا افتاده ترین اتفاقات و حوادث به ظاهر مرده و ساکن, یک داستان پرهیجان بنویسد طورى که خواننده همین طور مبهوت بماند که چطور مى توان از یک چیز به این بى اهمیتى و کوچکى, یک داستان زیبا نوشت.
با آرزوى موفقیت بسیار براى شما.

صغرا آقااحمدى ـ کرج
دوست عزیز, داستانهاى شما همیشه خستگى را از تن ما بیرون مىآورد. هیچ وقت حاشیه نمى روید و با همان فوت و فنهاى رایج داستان مى روید سر اصل ماجرا. ایجاز و گزیده گویى را نیز به خوبى رعایت مى کنید و از توصیفات بیهوده صرف نظر مى نمایید. مثلا زن همسایه نقش کاملا فرعى دارد لذا توصیف او با رنگ روسرى و شکل گوشواره اش کافى است و دیگر لازم نیست به دیگر توصیفات بیرونى و درونى او پرداخت.
تنها چیزى که به نظر مىآید کمى از آن غافل شده اید, همان شخصیت پردازى پدر است. علت علاقه او به باران, رفتن هر روزه اش به پشت بام و چشم دوختنش به آسمان. با کمى بسط شخصیت و ماجرا مى توانستید داستان را از بى هدفى و یا گم بودن پیام, نجات دهید و بیش از اینها روى پدر مانور بدهید. البته یک راه دیگر هم این بود که راوى خود پدر مى شد و در آن صورت راحت تر مى توانستید از افکار و اندیشه هاى درونى او پرده بردارید.
در هر حال داستان در همین شکل فعلى هم قابل قبول است و مى تواند براى دوستان این بخش نمونه خوبى باشد تا آنها نیز بتوانند در نهایت ایجاز, به کارگیرى اندک و همچنین مناسب, کلمات را به یاد داشته باشند.
البته باید اضافه کرد داستان شما محاسن دیگرى هم دارد و مهمترین ویژگى آن بعد از گزیده گویى, صحنه پردازى درست آن است. یک خواننده عادى و غیر حرفه اى به راحتى مى تواند تماى قسمتهاى آن خانه را لمس کند و با توصیفات جزیى که شما از گوشه گوشه آن خانه ارائه داده اید, به درستى موقعیت خانه را درک کند و خط سیر حرکت دیگر شخصیتها را در خانه تجسم نماید.
این بار نیز داستان خوب شما را به تمامى خوانندگان این بخش هدیه مى کنیم و امیدواریم آنها نیز از خواندن این اثر لذت ببرند.

پدرم عاشق باران بود
صغرا آقااحمدى
تنگ غروب بود و باران ریز ریز مىآمد و لابه لاى پیچکهاى مرطوب که مصمم روى دیوار آجرى قلاب زده بودند و خود را به هر سو مى کشاندند, فرو مى رفت و بوى عطرآگین سبزه را آهسته در حیاط مى پراکند. پدر روى پشت بام خانه, خیره به توده ابرهاى ضخیم و خاکسترى که لایه لایه بر آن افزوده مى شد مدام نفس عمیق مى کشید و دستهایش را در هوا تاب مى داد و من در زاویه تنگ پلکان آهنى, زیر ورق بزرگ ایرانیت ایستاده بودم و صمیمانه او را مى نگریستم. همان گونه که باران تندتر مى شد جنب و جوش پدر نیز بیشتر مى شد و از ناودان حلبى باریکه اى آب گلآلود سر و صداکنان پایین مى ریخت. همسایه ها سراسیمه پنجره ها را در هواى فرح بخش اردیبهشت بستند و از پشت شیشه هاى چرک و مرطوب به تماشا ایستادند. مادر نیز لته هاى پنجره خانه را محکم و غضبآلود بست و به تماشا ایستاد. پشنگه هاى باران اریب وار بر سر و صورتش بوسه مى نواخت و من از روى پلکان صورت مهتاب گونش را از پشت شیشه ها که باریکه هاى آب باران خطهاى راه راه در آن نقش زده بود دزدانه مى نگریستم. پدر همچنان روى پشت بام نفس عمیق مى کشید و گاه دهانش را رو به آسمان باز مى کرد و قطرات درشت آب را با لذت مى مکید. موهاى نرم و لختش که با هر پرش در هواى خشک آفتابى موج مى خورد حال مثل پنبه خیس به هم ماسیده و چسبیده شده بود. پدر در پایان بارش باران, همان طور که نفس نفس مى زد به لبه بام آمد و گفت: ((دختر برو به مادرت بگو یه قهوه داغ برام درست کنه.))
و من خشک خشک به درون خانه دویدم. بوى قهوه تمام اتاق را برداشته بود و مادر همان طور که کنار پنجره به آخرین قطرات باران که به شیشه مى خورد چشم دوخته بود, یک باره با لحن تندى گفت: ((این باران لعنتى هم بند نمىآد.)) و من کنار پنجره دویدم و با لذت به آغاز دوباره پشنگه هاى باران چشم دوختم و گامهاى موزون پدر را که به بام مى خورد, شمردم. او هر روز غروب به پشت بام مى رفت و به انتظار باران چشم به افقهاى دور مى دوخت. گاه توده هاى نامنظم ابرها را در دوردستها مى جست و از به هم پیوستنشان لذتى سرشار مى برد و در افق سرخ رنگ غروب با صدایى ملایم آوازى سوزناک سر مى داد. مادر در آن غروب ابرى همواره غمگین و مضطرب در حیاط قدم مى زد و به فکر فرو مى رفت, آن قدر که زن همسایه از پشت برگهاى پهن تاک که نخهاى سبز و درازشان به هر سو آویخته شده بود به جستجوى او مى پرداخت و متواضعانه احوالپرسى مختصرى مى کرد و بعد با قیافه اى عبوس از او دلجویى مى کرد. در میان صحبتهایش گاه سرش را به طرف پشت بام کج مى کرد و در آن زمان لنگه گوشواره پهن و حلقه وارش از زیر روسرى حریر سرخابى اش بیرون مى افتاد و مى لرزید و من در فضاى اتاق که بوى قهوه کال تمام آن را گرفته بود ناخودآگاه بر خود لرزیدم و دلشوره عجیبى در وجودم چنگ انداخت. بى محابا پنجره را گشودم. آخرین پشنگه هاى باران بى رمق بر حیاط مى خورد. مادر با رنگى پریده خواست که پنجره را ببندد که صداى پاهاى پدر موزون و محکم تا لبه بام شنیده شد و بعد در میان ذرات پیدا و ناپیداى باران او را دیدم که فرود آمد, با شتاب, همان طور که آب ناودان حلبى در یک آن, سر و صداکنان پایین مى سرید و جارى مى شد. کف حیاط باریکه اى از خون و باران خط مى کشید و مى رفت. من و مادر کنار پنجره اى که نیمه باز بود در خود مچاله شدیم و باران بند آمده بود.
پدر در ماههاى پس از آن در حالى که پاهاى سست و بى حالتش را روى ویلچر جا به جا مى کرد در حیاط به آسمان خیره مى ماند و در چهار ضلع آسمان که از حیاط پیدا بود به تکه ابرهاى ماسیده به طور عجیبى نگاه مى کرد و من روى پلکان آهنى, به چشمهاى پرآب پدر و تکه ابرى که در موازات نگاه او ذره ذره محو مى شد, با تإثر مى نگریستم و مى گریستم.