پدرم عاشق باران بود


پدرم عاشق باران بود

صغرا آقااحمدى

تنگ غروب بود و باران ریز ریز مىآمد و لابه لاى پیچکهاى مرطوب که مصمم روى دیوار آجرى قلاب زده بودند و خود را به هر سو مى کشاندند, فرو مى رفت و بوى عطرآگین سبزه را آهسته در حیاط مى پراکند. پدر روى پشت بام خانه, خیره به توده ابرهاى ضخیم و خاکسترى که لایه لایه بر آن افزوده مى شد مدام نفس عمیق مى کشید و دستهایش را در هوا تاب مى داد و من در زاویه تنگ پلکان آهنى, زیر ورق بزرگ ایرانیت ایستاده بودم و صمیمانه او را مى نگریستم. همان گونه که باران تندتر مى شد جنب و جوش پدر نیز بیشتر مى شد و از ناودان حلبى باریکه اى آب گلآلود سر و صداکنان پایین مى ریخت. همسایه ها سراسیمه پنجره ها را در هواى فرح بخش اردیبهشت بستند و از پشت شیشه هاى چرک و مرطوب به تماشا ایستادند. مادر نیز لته هاى پنجره خانه را محکم و غضبآلود بست و به تماشا ایستاد. پشنگه هاى باران اریب وار بر سر و صورتش بوسه مى نواخت و من از روى پلکان صورت مهتاب گونش را از پشت شیشه ها که باریکه هاى آب باران خطهاى راه راه در آن نقش زده بود دزدانه مى نگریستم. پدر همچنان روى پشت بام نفس عمیق مى کشید و گاه دهانش را رو به آسمان باز مى کرد و قطرات درشت آب را با لذت مى مکید. موهاى نرم و لختش که با هر پرش در هواى خشک آفتابى موج مى خورد حال مثل پنبه خیس به هم ماسیده و چسبیده شده بود. پدر در پایان بارش باران, همان طور که نفس نفس مى زد به لبه بام آمد و گفت: ((دختر برو به مادرت بگو یه قهوه داغ برام درست کنه.))
و من خشک خشک به درون خانه دویدم. بوى قهوه تمام اتاق را برداشته بود و مادر همان طور که کنار پنجره به آخرین قطرات باران که به شیشه مى خورد چشم دوخته بود, یک باره با لحن تندى گفت: ((این باران لعنتى هم بند نمىآد.)) و من کنار پنجره دویدم و با لذت به آغاز دوباره پشنگه هاى باران چشم دوختم و گامهاى موزون پدر را که به بام مى خورد, شمردم. او هر روز غروب به پشت بام مى رفت و به انتظار باران چشم به افقهاى دور مى دوخت. گاه توده هاى نامنظم ابرها را در دوردستها مى جست و از به هم پیوستنشان لذتى سرشار مى برد و در افق سرخ رنگ غروب با صدایى ملایم آوازى سوزناک سر مى داد. مادر در آن غروب ابرى همواره غمگین و مضطرب در حیاط قدم مى زد و به فکر فرو مى رفت, آن قدر که زن همسایه از پشت برگهاى پهن تاک که نخهاى سبز و درازشان به هر سو آویخته شده بود به جستجوى او مى پرداخت و متواضعانه احوالپرسى مختصرى مى کرد و بعد با قیافه اى عبوس از او دلجویى مى کرد. در میان صحبتهایش گاه سرش را به طرف پشت بام کج مى کرد و در آن زمان لنگه گوشواره پهن و حلقه وارش از زیر روسرى حریر سرخابى اش بیرون مى افتاد و مى لرزید و من در فضاى اتاق که بوى قهوه کال تمام آن را گرفته بود ناخودآگاه بر خود لرزیدم و دلشوره عجیبى در وجودم چنگ انداخت. بى محابا پنجره را گشودم. آخرین پشنگه هاى باران بى رمق بر حیاط مى خورد. مادر با رنگى پریده خواست که پنجره را ببندد که صداى پاهاى پدر موزون و محکم تا لبه بام شنیده شد و بعد در میان ذرات پیدا و ناپیداى باران او را دیدم که فرود آمد, با شتاب, همان طور که آب ناودان حلبى در یک آن, سر و صداکنان پایین مى سرید و جارى مى شد. کف حیاط باریکه اى از خون و باران خط مى کشید و مى رفت. من و مادر کنار پنجره اى که نیمه باز بود در خود مچاله شدیم و باران بند آمده بود.
پدر در ماههاى پس از آن در حالى که پاهاى سست و بى حالتش را روى ویلچر جا به جا مى کرد در حیاط به آسمان خیره مى ماند و در چهار ضلع آسمان که از حیاط پیدا بود به تکه ابرهاى ماسیده به طور عجیبى نگاه مى کرد و من روى پلکان آهنى, به چشمهاى پرآب پدر و تکه ابرى که در موازات نگاه او ذره ذره محو مى شد, با تإثر مى نگریستم و مى گریستم.