نویسنده

بانوى کائنات

بتول جعفرى

صبح فرا رسید.
صبح دیرین پر از شادمانى که ریشه در رازى روشن داشت.
صداى جوشش قشنگ فرشته ها, در افق موج مى زد.
لحظه هاى پر از خواب, سنگین از بار اشک شوق, آهسته آهسته, برمى خاستند.
بوى حرمت عفاف, با عطر آسمانى تقدس به هم آمیخته بود.
شور و شوق شفافى, آن روزها, در لابه لاى قفسهاى تاریک توفان زده, بال بال مى زد.
شکوه حضور آن نسیم ناب بهشت, نورانى و نامحدود در کوچه هاى داغ شهر پراکنده بود. خورشید انگار مرز زمین را از یاد برده بود.
اما نه این خورشید, خورشید بهشت بود که بر زمین خرامیده بود.
چراغى روشن در شبهاى خاموش و دهشتناک آن سرزمین مى تابید.
آوازهاى سبزینه ها, حضور مداوم ((بانوى کائنات)) را خبر مى داد.
فاطمه در دستان گرم پدر که بوى عشق و مهربانى مى داد, بال و پر گرفت.
رویید و شد, گل سر سبد آفرینش.
و این سان بود که هدیه معصوم و بى ریاى خدا, در میان سیل اشک ملائک,
در سکوت پر از همهمه شعف, که لبریز بود از تکبیر آسمانیها خاک را به افلاک رساند.
جلوه نازنین لطف آن بخشاینده مهربان, در قالب روح و جسم و وجود ((فاطمه)) بر زمین چون برکتى عزیز و مائده اى عظیم, آرام ایستاد.
راز بزرگ و ماندنى دختر رسول اکرم(ص),
در باغهاى نخل هنوز هویداست.
بماند آن قصه هاى فاطمه, که در لفظ قلم هرگز به معنى نمى رسد;
اما فاطمه, بریده از آتش بود.
ام ابیهاى رسول الله(ص), در آن بیابانهاى داغ, چون گل محمدى عطر مى پراکند و کسى از زخمهاى فراخ دلش جز صبر و رضا ندیده بود.
خدایا از نسیم باران گریه هایش, جرعه اى بر ما ببخش حتى براى یک هزارم لحظه اى.
تا غرق شویم در زلالیت آن معصومه, حتى در رویاى قشنگ ثانیه اى.
آن یاس مهربان,
که یاس کبودش مى گویند;
مگر با کدامین لهجه سخن مى راند که تا پایان هر چه بوده و هست,
هیچ کس را یاراى درک غمنامه او نیست.
آن روز که,
آن بهشت موعود, فرزند فاطمه, بر فراز هر چه هست و نیست بایستد;
با آن قامت رعناى قشنگ
چه پاسخ خواهند گفت آنان که باعث غریبى فاطمه شدند و هرگز نگذاشتند کسى بر آستان خاک آرمیدن فاطمه,
سر نهد و ببارد.