سخن اهل دل


بوى بهشت
علم نبى گرچه کف حیدر است
نشئه این باده ولى کوثر است
اى که دل از فاطمه ات دور شد
باطن قرآن ز تو مستور شد
هر دم از این باغ گل دین دمد
مریم از این سوره یاسین دمد
آى محمد که تو را کوثرست
دشمن تو شانئک الابتر است
هین نفس فاطمه ات بس ترا
معنى ((و الصبح تنفس)) ترا
معنى ((واللیل اذا عسعس)) است
فاطمه دارى تو محمد بس است
رایحه باغ گل نوریان
شیشه دربسته کافوریان
بر سر تختى که جلال شه است
پاره اى از جان پیمبر مه است
هین پر حورا ز انسیه دان
مرجع این راضیه, مرضیه دان
اى ز مثال تو چمن گشته فرش
نور تو گل ریخته بر ساق عرش
دین محمد به همین خاتمه ست
ذکر على ((فاطمه یا فاطمه)) ست
گرچه محمد در تنزیه سفت
حضرت زهراست که تسبیح گفت
خم غدیر از کف این مى ترست
زانکه على ساقى این کوثر است
آینه آورد ز رب جلیل
بعد پیمبر به چه کس جبرئیل
نى که گل تاج شهان فاطمه ست
علت تنزیل جهان فاطمه ست
کوثر و یاسین به هم آمیختند
طرح گل فاطمه را ریختند
اى ز خداوند مجسم شده
آسیه و نرگس و مریم شده
روزى گل پیرهنان مى دهد
فاطمه چون بوى جنان مى دهد
شعله به جان گل و نسرین زده
غنچه طاها که ز یاسین زده
اى چمن جلوه آیینه کشت
فاطمه اى گو که ببویى بهشت
عطر بهشت از چمن فاطمه ست
بوى گل و یاسمن فاطمه ست
بحر محمد, یم حیدر خروش
معنى سین فاطمه سبزپوش
احمد عزیزى (از مجموعه لاله هاى زهرایى)

اساس عالم و آدم
دانى چرا جهان چو جنان روح پرور است
میلاد باسعادت زهراى اطهر است
امروز زد به فرش قدم مظهرى که فرش
فرذش فزون ز عرش خداوند اکبر است
امروز سر زد از افق قدر اخترى
کو فیض بخش انجم و افلاک و اختر است
امروز از آسمان نبوت ستاره اى
سر زد که نوربخش مه و مهر انور است
امروز مظهرى به ظهور آمد از خداى
کز وى اساس عالم و آدم مقرر است
زد دخترى ز دوده آدم قدم به دهر
کز ام و اب ز منزلت و جاه برتر است
یک از هزار ام ابیهاست وصف او
در درک جاه و منزلتش عقل قاصر است
گیتى به یمن خاک قدوم مبارکش
چون گلشن بهشت برین روح پرور است
اى اختر سپهر جلالت که آفتاب
در پرتو فروغ تو از ذره کمتر است
خدمتگزار مطبخ جود تو آسیه
جاروب کن ز جان به سراى تو هاجر است
مریم به افتخار کنیزیت بر سرا
عیسى به اعتبار غلامیت بر در است
((صابر)) کجا و مدح تو اى آنکه از خداى
قرآن تو را ثنا و خدایت ثناگر است
هر کس به خاک درگهت امروز ملتجى است
چشم شفاعتش به تو فرداى محشر است
شادروان ((صابر اصفهانى))

زینب مجسم
آن خطوط شکسته را خواندم
نامه عاشقانه غم بود
راز یک عمر سوختن در خود
خفته در آن خطوط درهم بود
آنکه پهناى پاک دامانش
پایگاه عروج آدم بود
در طنین زلال زمزمه هایش
جوشش مهربان زمزم بود
دامن آسمانیش هر شب
پرستاره ز اشک نم نم بود
آه, تاوان مهربانى را
پشتش از بار غصه ها خم بود
و آن دل مهربان دریاییش
مرکز ثقل رنج عالم بود
بردبار و بزرگوار و صبور
مادرم, زینب مجسم بود
گرچه خواندم, ولى به پیشانیش
چند خطى هنوز مبهم بود ...
فاطمه راکعى

شاهد زنده
مادرم اهل گندمآباد است
دختر کدخدا خداداد است
مهر سجاده اش زمین خداست
شاهد زنده این میان باد است
دار قالیچه اش تماشایى است
تار و پودش ز جنس فریاد است
مادرم گرچه سفره اش خالى است
در حریم قناعت استاد است
قبر او در کنار قبر پدر
طرحى از بیستون فریاد است
فرخنده شهریارى