زندانى زندگانى داستان


 

زندانى زندگانى

مجتبى ثابتى مقدم

 

تقدیم به همه دوستانى که آثار مرا مى خوانند.
صف شلوغ بود و از جوى آب هم آن طرفتر رفته بود. مردم تا جلوى مغازه کوچک خواربارفروشى روبه رویى صف کشیده بودند. بچه هاى توى صف وسط میدان فراخ که اطراف آن خانه هایى خشتى کوچک و بزرگ چیده شده بود, همهمه اى به پا کرده بودند.
همه با هم قاطى بودند و من آخر صف پر چادرم را گرفته بودم. آدم فکر مى کرد مردم آمده اند نامه عملشان را بگیرند. هر که از راه مى رسید با دعوا, خودش را جلوى صف جا مى داد و من بیچاره چه مى توانستم بکنم؟ آخر از یک زن باردار و بى زبان چه برمىآمد؟
یک زن پشت سرم بود که تا صف تکانى مى خورد, مرا هل مى داد جلو, تاکسى خودش را در بین من و او جا ندهد. زن بلندقامتى بود که پوتینهاى سبز بچه گانه اى پوشیده بود و چادرى کوتاه بر سر داشت. کمى از موهاى حنازده اش از جلوى روسرىاش بیرون افتاده بود. نمى دانست که نباید مرا هل بدهد ولى باز هل مى داد. آفتاب هم وسط آسمان مى درخشید و با گرمایش سر آدمها را نوازش مى کرد. نم نم عرق روى پیشانى ام نشسته بود و چندشم مى شد. حوصله ام سر رفته بود.
کوپنها را در دستهایم جابه جا کردم و دست روى گره چارقدم کشیدم. پولها را به گره چارقدم بسته بودم. انگار پولها هم عرق کرده بودند. گره چارقدم را باز کردم. پولها را در آوردم و صافشان کردم. کوپنها را لایشان گذاشتم و دوباره دولایشان کردم و توى مشتم گرفتمشان. چادرم را مرتب کردم و فقط به اندازه یک کف دست, صورتم را نپوشاندم.
جوانى جلویم بود. وقتى نگاهش مى کردم یاد حمید مى افتادم که معلوم نبود کجا رفته بود. در دلم گفتم: ((کاش مى دانستم کجایى. من را گذاشتى و فرار کردى, حالا مجبورم بین این همه مرد, توى یک ده غریب صف بایستم که چى؟ دو مثقال روغن بگیرم ...))
دلم سیاه شد. زن پشت سرم دوباره تنه زد. خواستم برگردم و جوابش را بدهم که باز کوتاه آمدم. عجب دور و زمانه اى بود. چقدر مردم بى رحم شده اند.
از بس سراپا توى صف ایستاده بودم پاهایم کرخت شده بود. زمین هم مثل همه زمینها پر از شیشه و سنگریزه و کلوخ. فقط کافى بود آدم یک بار بیفتد. فقط جلوى شرکت تعاونى به اندازه یک مترى آب و جارو شده بود. انگشتهاى پایم توى گالشهاى رنگ و رو رفته ام عرق کرده بود و لیز مى خوردند.
موتور سیکلتى پرسر و صدا, نمایان شد. یواش یواش حرکت مى کرد. موتور آمد و صف را شکافت و بى اعتنا به مردم دور شد.
جلوى صف دعوا شد. یک جوان و میانسالى کچل با هم دعوایشان شده بود. مرد کچل روى زمین افتاد, برخاست و کف دستهایش را روى پیراهنش کشید. گرد و خاک را تکاند و تا خواست به جان جوان بیفتد چند نفر به او چسبیدند و چند نفر هم به جوان.
نگاهم را از این صحنه برگرفتم و به گنبد مسجد که هنوز نیمه تمام بود دوختم. پاهایم را تکان دادم تا خستگى را بتکانم. انگار داشتم کوهها را مى تکاندم.
باز از پشت سر تنه خوردم. برگشتم و دیدم زن چنان قیافه اى به خود گرفته که لابد توقع ندارد کسى به او بگوید: ((روى چشمت ابروست.)) قطره درشت عرقى از نوک بینى اش آویزان بود و زیر نور آفتاب مى درخشید. دوباره خودم را کنترل کردم و چیزى نگفتم.
تقریبا سه متر دیگر که صف جلو مى رفت نوبت من مى شد, احساس کردم که پاهایم تحمل نگاه داشتن بدنم را ندارند. تا موقعى که نوبت من مى شد حتما فلج مى شدند. علاوه بر این بدن بچه ام را هم باید تحمل مى کردند. با صداى کلفت یک مرد به خود آمدم.
ـ زینب.
رویم را برگرداندم. حاج حسن بود با کلاه و شال سبز همیشگى, صاحب خانه و تنها آشناى من در این ده غریب او بود, همه به احترام با حاج حسن سلام و احوالپرسى کردند. حاج حسن بى اعتنا جلو رفت و خطاب به همه گفت: ((شما خجالت نمى کشین؟ یک زن ضعیف و بى شوهر از صبح تا حالا میون شما مسلمونا تو صف وایستاده. شما هم عین خیالتون نیس. یه زن مریض که نمى تونه روى پاهایش واسته.))
حالا مثل اینکه همه مردم رام شده بودند و چاپلوسى مى کردند. مثل اینکه بازیچه دست مردم شده بودم. هر کس نگاهى مى کرد و جمله اى مى گفت. اینها همانهایى بودند که تا چند دقیقه پیش تنه مى زدند.
حالا مثل اینکه مغز سرم هم کرخت شده بود. دوست نداشتم همه با نگاهشان من را ببلعند و با حسرت رفتن مرا به سوى ابتداى صف تماشا کنند. احساس کردم چیزى دارد از شکمم بالا مىآید. همین احساس را زیر گلویم کردم. مثل اینکه حلقم تنگ شد و ناگهان چیزهایى از دهانم بیرون ریخت. کنار چیزهایى که بالا آورده بودم روى زمین افتادم. در همین حال دستم از چادرم جدا شد. کوپنهاى مچاله در جوى آب افتاد ...
با صداى حاج حسن به هوش آمدم. زیر سایه دلپذیر یک درخت چند زن اطرافم را گرفته بودند. یکى شان هم همان زن پشت سرم بود و داشت مرا باد مى زد.
در آن سایه درخت چقدر لذت داشت آب قند خوردن فارغ از غمها و در امان از پنجه داغ آفتاب ...