گفتگو با خانم فاطمه السادات میرلوحى فرزند شهید سیدمجتبى نواب صفوى
((قسمت اول))
فریبا انیسى
ما و مجنون همسفر بودیم در صحراى عشق
او به منزلها رسید و ما هنوز آواره ایم
گلگون دشت جنوب جاى پاى قهرمانانى را در خود پنهان دارد که بسیار رادمردان باید بگویند و بسیار قلمها باید بنویسند تا به قطره اى از اقیانوس بیکران عشق دست یابند.
از روزهایى بگویند که فاصله زمین و آسمان کم بود به قدر یک دعا, صداى بال ملائک را مى شنیدى که چگونه به پیشواز یاران عاشق آمده اند. یارانى که نامشان زینت بخش کوچه هاى ما و یادشان آرام بخش دلهاى ما است.
از شاهدان آن دوران مجاهدى است که قلم در دست گرفت, دوربین بر دوش گذاشت, یاد پدر را در خاطر داشت و اسلحه رزم همسر را بر دوش و رفت تا شهادت یاران را ثبت کند و از مظلومیتها بگوید.
و اینک از آن روزهاى خوش که بر حلقه هاى فیلم و اسلاید ضبط کرده است با ما سخن گفت. خدمت خانم فاطمه السادت میرلوحى فرزند شهید سیدمجتبى نواب صفوى و همسر شهید سیدحسن رضوى رسیدیم و ایشان از آن روزها براى ما گفت. پیام زن, پیشتر در شماره هاى 94, 95 و 96 طى گفتگوى مشروحى با همسر محترم شهید نواب صفوى, خوانندگان خود را از نزدیک با زندگى آن شهید آشنا ساخته است. با تشکر از زمانى که در اختیار ما گذاشته اند توجه شما را به این مطلب که در سه قسمت تنظیم شده است جلب مى کنیم.
خانم میرلوحى, ابتدا بفرمایید چه خاطره اى از پدرتان دارید؟
من فاطمه میرلوحى دختر بزرگ شهید نواب صفوى هستم. موقع شهادت پدرم 5 ـ 4 ساله بودم و خواهرم زهرا 2/5 سال داشت و صدیقه 4 ـ 3 ماه بعد از شهادت پدرم متولد شد. تنها خاطره اى که از پدرم به یاد دارم آخرین ملاقاتى بود که با پدرم داشتم یعنى وقتى که حکم اعدام پدرم را صادر کردند. مادرم خیلى تلاش کردند که وقت ملاقاتى را بگیرند. آنها فقط یک ربع ساعت اجازه ملاقات دادند. 3 ـ 2 روز قبل از تیرباران شدنشان بود. یادم است مادرم خیلى تلاش مى کردند. خیلى پریشان بودند. همان روز ملاقات من و همشیره کوچکترم ـ زهرا ـ به همراه مادر پدرم و مادرم به زندان قصر رفتیم. البته تیرباران در لشکر زرهى 2 بود. خیلى از ما مى ترسیدند. بازرسى اى طولانى از مادرم کردند که آن موقع جوان 21 ساله بود و با پوشیه آمده بود. به همراه دو بچه کوچک و یک خانم پیر. آنقدر این بازرسى طول کشید که مثل گذشتن از هفت خوان رستم بود. از مراحل مختلف بازرسى گذشتیم تا بالاخره به محلى که مرحوم پدرم آنجا بودند وارد شدیم. بین اتاق پدرم و مکانى که ما قرار داشتیم, راهرویى بود که نظامیان زیادى به صورت دو صف روبه روى هم ایستاده بودند. نمى دانم چه اسلحه هایى داشتند. تفنگهاى بلندى که به سرش, سرنیزه داشت و این اسلحه ها را به صورت آماده باش به طرف ما نگاه داشته بودند و ما باید از این صف از بین سرنیزه و تفنگ رد مى شدیم. آنقدر اینها از پدرم و از ما مى ترسیدند. فکر کنید دو دختربچه و دوتا خانم چه کارى از دستشان برمىآمد که بتوانند انجام بدهند. ما از بین سرنیزه ها رد شدیم تا به اتاق کوچکى رسیدیم. پدرم لباس روحانیت به تن نداشت. پالتوى بلندى به تن داشتند. به دست راستشان دستبند زده بودند به دست یکى از سربازان. دو نفر نظامى دیگر در اتاق بودند. دو تا نیمکت در دو طرف انتهاى اتاق قرار داشت. بعد از سلام و احوالپرسى مادرم آن طرف اتاق روى یک نیمکت نشستند و پدرم, من و خواهرم زهرا را در آغوش گرفتند و بر نیمکتى در این طرف اتاق نشستند. و با دستى که دستبند نداشتند مرا به زانو گذاشتند و با آن دست که دستبند داشت خواهرم زهرا را بر زانو گذاشتند.
صحبتهاى خاصى را با مادرم کردند. در آن حالت بچگى یادم نمىآید اما یادم هست فضاى عجیبى در اتاق بود. رنگ چهره شان خیلى عجیب بود. در عین اینکه پریده رنگ بودند ولى خیلى نورانیت داشت. فضاى نورانى عجیبى بود و یک صلابت عجیبى را من در بچگى احساس مى کردم و همانجا گفتند: این پسره اسمش چیه؟ حتى نمى خواستند اسم شاه را به زبان بیاورند و گفتند من اگر بخواهم با این پسره سازش کنم الان هم جاى من اینجا نیست. اگر تا آخرین لحظه ها هم سازش مى کردند به عنوان اینکه کارى به کارشان نداشته باشند و هر کارى دلشان مى خواست انجام مى دادند. باز هم به ایشان همه چیز مى دادند. اما مى گفتند: من با زرق و برقهاى دنیا گول نمى خورم ... (این کلمات یادم هست) و بعد یادم هست که براى مادرم از حضرت زینب(س) صحبت مى کردند که صبور باشند درست مثل اینکه به مادرم پیام مى دادند که باید این پیام را به ملت برسانید. براى مادر خودشان هم در باره مسایلى در مورد زنان صدر اسلام تعریف مى کردند که چطور زنان شجاعت داشتند و چطور فرزندانشان در رکاب رسول الله(ص) به شهادت مى رسیدند و اینها استقامت داشتند. زمزمه هاى این سخنان در گوشم هست. البته مادرم در این سالها همیشه این مطالب را تکرار مى کردند ... یادم است وقت تمام شد و یک نفر خیلى مودبانه آمد و آنجا نشست. با یک رعب خاصى با احترام نشست و مطلبى را گفت و پدرم با خشونت گفت: بسیار خوب. و تشر زدند و چون وقت تمام شده بود, بلند شدیم. این چهره اى است که از آن زمان به یاد دارم. البته وقتى که کوچکتر بودم حالتى را که پدرم در زندان بودند و جمعیت زیادى که در زندان مىآمدند و مى رفتند و نیز مرا با خود مى بردند در یادم مانده است.
زندگى ما مثل مردم عادى نبود, زندگى اى که پدر به خانه بیاید و زندگى عادى داشته باشد اصلا چنین زندگى نداشتیم. زندگى ما مثل موج دریا بود که یک وقت بالاى موج بودیم و یک وقت انتهاى موج بودیم. حالتهایى پر از امواج. ولى خیلى معنوى ... یادم است در بچگى, پدرم به من نماز را سفارش مى کردند, زود بیدارم مى کردند اگر احیانا یک وقتى خانه بودند چون در مدتى که با مادرم زندگى مى کردند شاید یک سال هم با هم نبودند. تعداد روزها یا شبهایى که پدرم به منزل مىآمدند خیلى کم بود.
از دوران تنهایى مادر و سختیهاى پس از شهادت پدرتان بگویید.
شما فکر کنید که یک زن با تمام وجودش حقیقتى را درک کند. مادرم در زندگى فرد انقلابى عجیبى بودند. از بچگى در مسایل انقلاب بزرگ شده بودند, سختیهاى عجیبى کشیده بودند. من همیشه مى گویم مامان را خدا تربیت کرد, به واسطه آن سختیها, تا در زندگى انقلابى قرار بگیرند. رنجهاى غیر قابل شمارشى را از بچگى متحمل شدند. وقتى که با پدرم ازدواج مى کنند, آن هم در شرایطى که مایل به ازدواج نبودند. مى گفتند یک مدتى که از این ازدواج گذشت خیلى علاقه مند شدند و کاملا درک کردند. البته پدرم قبل از ازدواج با ایشان صحبت مى کنند. آن زمان رسم نبوده که دختر و پسر صحبت کنند ولى ایشان آنقدر روشنفکر بودند که این کار را انجام مى دهند. مادرم مى گفت: همیشه مى گفتم آقا شما باید 100 سال آینده به دنیا مىآمدید; یعنى خیلى جلوتر از زمانتان هستید. در آن جلسات با مامان صحبت مى کنند و مى گویند شاید من شهید شوم, شاید کشته شوم, آیا این طور زندگى را مى پذیرید؟ شاید ما چیزى نداشته باشیم, شاید داشته باشید ... اهداف خودشان را مى گویند. مادرم چون در زندگى انقلابى بزرگ شده بودند از نظر هدف, آن را درک مى کردند. اما در هر حال پذیرفتن این زندگى که یک عمر در تلاطم بودند و باز در تلاطم بزرگتر افتادن سخت بود. در هر حال ایشان قبول مى کنند. مى گفتند بعد از مدتى من به ایشان علاقه مند شدم چون از نظر رفتارى, عاطفى و ابعاد داخلى زندگى آنقدر عالى بودند. از نظر برخورد, معنویت و انسانیت, عشق و ایثار ... و مادرم به قدرى عاشق شدند که تمام وجودشان لبریز از عشق به ایشان شد و بیقرار شدند. چند ماه اول زندگى, مرتب مى توانستند در منزل باشند ولى بعد کم کم برنامه ها طورى شد که دیرتر و کمتر مىآمدند. مادرم مى گفت: زمانى مى رسید که من آنقدر بى تاب مى شدم که از شدت دلهره و اضطراب و عشقى که به ایشان داشتم اشک مى ریختم. شب بیدار مى شدم و اشک مى ریختم. پدرم مى گفتند که وقتى من کنارتان هستم گریه مى کنید, وقتى هم که نیستم گریه مى کنید ... بعد با من صحبتهایى کردند ... و بعد از مدتى آرام شدم و سعى کردم تحملم را بالا ببرم. و فکر کنید کسى که در این حد به همسرش عشق مى ورزد آن هم همسرى که هم مرادش باشد و هم مرشدش باشد و هم عشقش و هم همسرش تمام زندگى اش او باشد و او به شهادت برسد و از او گرفته شود. خیلى سخت است یعنى بى تابى در حد اوج. آن وقت تصور کنید او را کنار چوبه اعدام ببرند. محکوم به اعدام کنند و با پاى خودش ببرند خیلى فرق دارد با کسى که در جنگ به شهادت برسد. بعد از آن هم تصور کنید مادرم با تمام این تفاسیر و آن سوزشى که داشتند گفتند: بعد از شهادت پدرت من رنجهایى کشیدم که شهادت پدرت را تحت تإثیر قرار داد.
البته اینها همه لطف خداوند است و خدا مى خواهد حسابى انسان را صیقل دهد و براى مسایل دیگرى آماده کند. همه وابستگى هاى آدم را یکى یکى از او بگیرد تا عشق و محبت پروردگار جایگزین آن شود. بعد از شهادت پدرم همه از ما مى ترسیدند. اولا ساواک دایم دنبال ما بود. مامان چند سخنرانى بر قبر پدرم کردند و روزنامه ها نوشتند که ((روح نواب در همسرش حلول کرده است)) تصمیم گرفته بودند مادرم را بکشند. هر کس نزدیک ما مىآمد طبعا تحت نظر قرار مى گرفت و دستگیر مى شد. فکر مى کردند یک هسته انقلابى در حال تشکیل است. از طرفى دیگر هر وقت ما به مدرسه مى رفتیم ما را تعقیب مى کردند. وضعیت طورى شد که مادرم رنجهایى از نزدیکترین کسان احساس مى کردند, احساس غربت عجیبى مى کردند. غریب بودن در آن زمان هم این طور نبود که همسر شهید است باید احترامش را نگهداریم, مى گفتند تروریست است و دایم رادیو و تلویزیون علیه پدرم مطالب خاصى را مطرح مى کردند که براى زنى که به حقیقتى عشق مى ورزد خیلى سخت بود. حتى هیچ یک از علما نمى توانستند با ما ارتباطى داشته باشند هیچ کس ...
فعالیت خود را علیه رژیم چگونه شروع کردید؟
طبعا ما به خاطر حالتى که داشتیم مادرم سعى داشتند که آن روح و حالت آن زمان را در ما به وجود بیاورند و تقویت کنند. یکى از حرفهایى که در سخنانش مى زدند این بود که: اگر شده دخترهاى خود را آنچنان تربیت کنم که از شما جنایتکاران انتقام بگیرند. از ابتدا هسته انقلابى بودن و روح انقلابى را در ما به وجود مىآوردند و آنقدر مطالب زندگى پدرم را با عشق تعریف مى کردند که ناخودآگاه ما همه آن عظمت را به زیباترین صورت تداعى مى کردیم و در روح ما شکل مى گرفت و تکرار مى شد و ناخودآگاه آن حس در درونمان به وجود مىآمد.
در بچگى مادرم مجبور بودند ما را از ترس رژیم مخفى نگاه دارند. حتى مدتى در روستاها زندگى کردیم. مکانهاى مختلف که از مسایل ساواک دور باشیم. براى مادرم به عنوان یک زن, با آن شرایط بزرگ کردن سه تا دختر خطراتى را داشت. همیشه مى گفتند اگر این بچه هاى نواب بد تربیت بشوند و ناجور بشوند من چه جوابى به جامعه بدهم. در دوران دبیرستان با پسرعمه مادرم ازدواج کردم. که ایشان از جوانهاى بسیار انقلابى, شاعر و سلحشور بودند, حالتهاى عجیبى داشتند. ایشان بعد از گذراندن دوره شش ماهه آموزش سربازى به دلیل فعالیتهایشان تحت تعقیب بود و او را اذیت مى کردند. براى گذراندن دوره سربازى به عنوان سپاهى دانش او را به بلوچستان نزدیک ((دشت یارى)) فرستادند.
آن زمان جاده هاى فعلى نبود. از ایرانشهر تا چابهار تازه در حال نقشه بردارى از جاده سرباز بودند و تعداد زیادى شرکتهاى خارجى آمده بودند تا سد (پیشین) را بسازند. براى هواپیما فرودگاهى درست کرده بودند و براى شناسایى منابع و معادن بیشتر کار مى کردند تا سدسازى. آنجا مى شنیدیم که برخى از آنها را هم مى برند. جایى ما را انداختند که راه نداشت جاده نداشت ... همسرم مقالات مهمى را در دوران آموزش سربازى نوشت در نتیجه او را آنجا فرستادند و من هم همراه ایشان رفتم. میان کپرنشین هاى بلوچ جاى عجیبى است که حتى ما مقدارى راه را پیاده رفتیم. مقدارى از راه با ماشینهایى که احشام و بارهایشان را حمل مى کردند, از سنگلاخهاى رودخانه گذشتیم. دو تا کپر در ((بافتان)) در اختیار ما گذاشتند. ((بافتان)) دهى بود که تقریبا فاصله اى تا رودخانه سرباز داشت, بعد از آن ((ماهون ملکوت)) و ((پیشین)) قرار دارد.
در آنجا چه برنامه هایى را داشتید؟
وقتى به آنجا رفتیم دو تا کپر که با چوب خرما درست کرده بودند به ما دادند البته احتمالا مدتى در آنجا حیوانات را نگهدارى مى کردند. علاوه بر عقرب و رطیل و مار و ... که آنجا بودند حشرات زیادى داشت. این کپرها را به معلم ده دادند. اتاقکى هم همسرم آنجا با گل ساخته بود, پنجره و در گذاشته بود. مقدار زیادى گل حمل کرده بود به طورى که سر شانه اش زخم شده بود تا اتاقى براى مدرسه بسازد. از چوب خرما براى سقف استفاده کرده بود. این مدرسه ده بود و آن هم اتاق ما به عنوان ماه عسل آنجا رفتیم!
آیا آنجا تدریس مى کردید؟
من دیدم او در آنجا تنهاست, با او همکارى کردم. بچه ها راجمع مى کردیم تا مدرسه را راه بیندازیم. دخترها اصلا نیامدند با اینکه زنهاى ده خیلى استقبال کردند. آنجا زنهاى ده ((سترى)) بودند یعنى اصلا حق نداشتند به هیچ عنوان جلوى مردها بیایند. در آنجا دو طبقه بود, طبقه سترىها و طبقه غلامان. غلامان اکثرا از نژاد سیاه پوستانى بودند که احتمالا از آفریقا مهاجرت کرده بودند. آنها را به صورت برده به آنجا آورده بودند البته بعد از انقلاب, نظام غلامان خیلى تعدیل شد و از آن حالت بیرون آمد.
بعد از پیروزى انقلاب آنجا رفتید؟
بله خیلى به آنجا رفتم. بچه هایى که آنجا هستند مثل بچه هاى من مى مانند, عشق متقابل است. آنها هم به من علاقه مند هستند. همسرم ـ حسن ـ چون همیشه اذان گو بود در آنجا هم اذان گفت. ماه رمضان بود با آنکه آنها از اهل سنت بودند اما او اذان اهل ولایت مى گفت, ما اولین کسانى بودیم که آنجا حضور پیدا کردیم. برادران بلوچ ما اصلا به هیچ عنوان ایرانى و فارسها را نمى پذیرند. در زمان قاجاریه خیلى ظلم و جنایت به آنها شده بود بنابراین به هر بیگانه اى ((گجر)) مى گفتند, یعنى قاجار و به ما مى گفتند ((گجر آمده)) یعنى ما بیگانه ایم. یعنى دشمن آنها هستیم! به این دید به ما نگاه مى کردند. شما فکر مى کنید در چنین منطقه دورى, ما در اولین سحر ورود اذان گفتیم. او مى گفت این برادران بلوچ یا ما را قبول مى کنند یا مى کشند فرقى نمى کند. اتفاقا فردا صبح مولوى ـ عالم ده ـ به آنجا آمد و به همسرم گفت ((تو سق وش اذان گوشى)) یعنى خیلى اذان خوبى گفتى و از ما استقبال کرد و خیلى نگذشت که ما رابطه بسیار عمیق عاطفى با مردم پیدا کردیم. یعنى آنقدر با آنها مإنوس شدیم که تا مدتها ما را میهمان مى کردند. این رسمشان بود آن وقت کسى که ما را میهمان مى کرد اگر صبحانه مى فرستاد یعنى ناهار منزل آنها بودیم, اگر چاى بعد از ظهر مىآوردند, یعنى شام میهمان آنها هستیم. اگر یک مرغ در خانه داشتند و تنها سرمایه شان هم همان مرغ بود آن را براى ما سر مى بریدند و مىآوردند. خدا مى داند از نظر محبت و این همه ایثارى که داشتند ما نمى دانستیم چه کار کنیم. مرغهایى را که پر از فلفلهاى هندى بود با آن پیازها ... آنقدر عشق بود, آن بچه کوچکى که از طرف صاحبخانه مىآمد با آن دستهاى کوچک قشنگش براى ما غذا مىآورد ... یا اگر یک دانه بز داشتند رسم بود شیر بز را در یک کترى مى ریختند و با آب و چاى مى جوشاندند و این بهترین چاى تشریفاتى شان بود و براى ما مىآوردند, نمى دانید تمام اینها پر از عشق بود, عشق و زیبایى ... در این مدت که آنجا بودیم خیلى تلاش کردیم. ((در بازار غلامان)) یعنى محلى که غلامان زندگى مى کردند نه اینکه مغازه و چیزى باشد چون آنجا چیزى نداشتند یعنى قصابى نبود, گوشت و ماست و پنیرى یا نانوایى نبود. مقدارى آرد را دولت بین آنها تقسیم مى کرد و آنها را همان لحظه خمیر کرده, روى صفحاتى مى گذاشتند و نان محلى درست مى کردند و ما هم که نه بلد بودیم و نه وسایل داشتیم ... مدتى را میهمان آنها بودیم; براى ما غذا مىآوردند و وقتى که همه اهالى ده ما را میهمان کردند و کسى نبود ما را میهمان کند ما هم چیزى نداشتیم بخوریم. من مقدارى حبوبات و بنشن با خودم برده بودم; عدس و لوبیا و ... یک چراغ پریموس برده بودیم اما شمع و چراغ و. شبها لامپ نداشتیم یک چراغ لامپا داشتیم که باد آمد و شیشه اش شکست, بعدها بچه ها یک فانوس برایمان آوردند.
شبها من و همسرم طورى روبه روى یکدیگر مى نشستیم که اگر عقرب و رطیل از پشت سر او مىآمد من ببینم اگر از پشت سر من رد مى شد او ببیند. رطیل مناطق گرمسیرى رطیل بزرگى است که خیلى سریع حرکت مى کند. در یک چشم بهم زدن مسافت طولانى را طى مى کردند. باید نسبت به دستگیرى رطیل مهارت داشته باشیم!! البته براى ما حصیر آورده بودند که کف اتاق پهن کردیم و یک تخت محلى که با حصیر ساخته بودند و یک پشه بند که سعى مى کردیم طورى از آن استفاده کنیم که رطیل و ... داخل آن نشود, با همه این تفاسیر یک روز من یک رطیل را داخل پشه بند دیدم.
خانواده مخالفتى با رفتن شما نکرد؟
از نظر ازدواج چون از بچگى یک حالت خاصى بود اصلا جشن گرفتن و لباس عروس و ... براى من اهمیتى نداشت. نه جشن گرفتیم و نه لباس عروس و نه این چیزها که رد و بدل مى کنند داشتیم ... قبل از ازدواج رسمى, براى صحبت عقد موقت خواندیم. مهریه اولیه ما 5 ریال بود ولى بعد که قباله درست کردند تا 20 ـ 10 هزار تومان نوشتند. و ما در حرم مطهر امام رضا(ع) در حضور مامان و همسرم و دو سه نفر از اقوام به حرم رفتیم و عقد کردیم. البته مادر همسرم که عمه مادرم مى شدند یک جشن نامزدى براى ما گرفتند. اما چون من کلا سنت شکن بودم و برایم اصلا این زرق و برقها اهمیتى نداشت به این قضایا با حالت تمسخر نگاه مى کردم, این ظواهر برایم خنده دار بود. یعنى حالا که چى؟ چه اتفاقى مى افتد؟ چون از اول بچگى هم خیلى به کتاب خواندن و نوشتن علاقه مند بودم و تفریحاتم کارهاى فنى بود. یادم مىآید بچه که بودم همیشه لباس رزمى تنم مى کردم با آنکه اصلا آن زمان جنگ نبود و با آنکه مقید به حجاب بودم و اگر مرد به خانه مىآمد ما معمولا جلو نمىآمدیم, اما فانسقه مى بستم و لباس رزم داشتم.
بنابراین در آن روستا زیاد به شما سخت نگذشت؟
خیلى خوش گذشت. آن منطقه مالاریاخیز بود. هنوز مالاریا از بین نرفته بود. آب و هواى گرم داشت, سال 1350 آنجا بودیم. هواى داغى داشت وسایل خنک کننده مطلقا نداشت. وسایل حمام و دستشویى اصلا وجود نداشت. شانسى که ما داشتیم این بود که رودخانه سرباز به فاصله یک کیلومترى از کپرها قرار داشت و ما براى شستشو به آنجا مى رفتیم, البته از همان آب براى خوردن مىآوردند. آبى که ما مى خوردیم در مشک مى ریختند تا کمى خنک شود. در لیوان که از آن آب مى ریختیم من موجودات زنده را هم حس مى کردم که حرکت مى کنند. البته اگر من مالاریا نمى گرفتم هیچ طورىام نمى شد و به ما خیلى خوش مى گذشت چون مردم آنقدر خوب بودند و آنقدر با آنها مإنوس بودیم که احساس غربت نمى کردیم.
وضعیت زنان در آنجا چطور بود؟
خانمهاى بلوچ وقتى مى خواستند به دیدن من بیایند, شب مىآمدند, یعنى در تاریکى مطلق. مردى نباید حتى قد و بالاى آنها را مى دید. خانمهاى ((سترى)) بودند و چون من آن وقت بلوچى بلد نبودم مى نشستم و گاه بچه هاى کوچک که فارسى بلد بودند ترجمه مى کردند. من حالتهاى زیبایى را در چهره زنان بلوچ احساس مى کردم. معصومیت, مظلومیت و معنویت عشق و عاطفه خاصى نسبت به همسر و به خانواده شان داشتند. حتى اگر مریض مى شدند حق دکتر رفتن نداشتند مگر اینکه خانواده خیلى روشنفکر باشد که آنها را با چادر پشت وانت حمل احشام قرار دهند تا به دهات دیگر بروند. آن هم زمانى که ما آنجا بودیم. دکتر نداشتند, سالها بعد حتى پس از پیروزى انقلاب که من رفتم هم وضع همین طور بود اما الحمدلله الان وضعیت بهترى دارند. یادم است خانمى بود به نام ((شمسى خاتون)) یکى از زنان باسواد ده بود, چون پدرش عالم بود و تنها زن قرآن خوان ده بود و چون وضع مالى خوبى داشتند بعد از ازدواج همسرش براى او اتاق گلى ساخته بود, همسرش براى کار به دبى رفته بود و 3 ـ 2 سال طول مى کشید تا به او سرى بزند. گاهى مردان در همان جا ازدواج مى کردند و تشکیل خانواده مى دادند ولى زن بلوچ در تمام لحظات و تمام زندگى اش عشقش شوهرش بود و امیدش این بود که او روزى از در وارد شود. زندگى خانمها خیلى رقت بار بود سالها به انتظار این بنشینند که شوهرش در جاى دیگرى کار کند تا خرج زندگى آنها را بدهد و گاهى به آنها سرى بزند. یادم است سالها بعد یک روز به خانه شمسى خاتون رفتم و میهمان او بودم, این خانم باردار بود و من خیلى غصه مى خوردم که چرا شوهر او پیش او نیست و حتى در دبى ازدواج کرده است. او براى من تشک ابرى انداخت که من شب بخوابم و من هرچه اصرار کردم که خودت هم تشک بینداز و بخواب قبول نکرد و گفت من نمى توانم اینجا بخوابم. گفتم چرا؟ گفت آخر شوهر من نیست, تشک بر من حرام باد ... شما فکر کنید چه احساسات لطیفى داشت ... من آنجا اشک در چشمانم حلقه زد. در حالى که شوهرش زن و خانواده دیگرى تشکیل داده است, این زن چنین عاطفه اى دارد. ما با آنها خیلى مإنوس شدیم اما من مالاریا گرفتم و با حال بسیار بدى مرا به مشهد رساندند. من خیلى تلاش کردم دختران را براى مدرسه جذب کنم, خیلى با آنها صحبت مى کردم حتى چون طبقه سرداران تعصب شدیدى دارند و نمى گذاشتند دختر به مدرسه برود به طبقه غلامان رجوع کردم زیرا زنان طبقه غلامان آزاد بودند. غلامان بیشتر در قسمت مزارع زندگى مى کردند. البته مناظر بسیار زیبایى در بلوچستان است. طبیعت خیلى خشونت دارد, آفتاب طرز خاصى مى تابد (من کوهها را در بعضى مقالاتم توصیف کرده ام) کوهها از شدت گرما خشن و شکننده هستند که رنگ صخره ها اکثرا سیاه شده اند, تیره اند و تیز و شکننده اند یعنى طبیعت حالت خشونتى دارد و فکر کنید آنجا در این طبیعت خشن, انسان جایى را مى بیند که مزرعه موز است, مزرعه درختان موز, انبه و زیتون. درختان با صفا که انسان احساس مى کند آنجا بهشت است, عطر میوه هاى مختلف چون لیمو, پرتقال, ... چیزهاى عجیبى وجود داشت. بازار غلامان لابه لاى اینها بود یعنى غلامان که کار مزارع را انجام مى دادند و زنهایشان هم کار خانه هاى ستریها را انجام مى دادند, در این مزارع ساکن بودند. من خیلى سعى کردم حداقل دختران غلامان را به مدرسه بیاورم اما آنها هم دخترانشان را در مدرسه نگذاشتند فقط پسران آمدند اما حدود 60 ـ 50 بچه براى اسم نویسى مدرسه آمدند. از بچه هاى 5 ـ 4 ساله تا کلاس پنجم آمدند که در دهات دیگر مدرسه مى رفتند و خوشحال بودند که امسال در ده خودشان مدرسه باز شده است. نه تخته داشتیم, نه میز و نیمکت, نه کتاب, نه دفتر, ... هیچى آنجا وجود نداشت فکر کنید مى خواهیم این بچه ها را درس بدهیم. من هم چون با همسرم فامیل بودیم و هم از بچگى با هم بزرگ شده بودیم, رودربایستى نداشتیم با کمک هم درس مى دادیم. اول به بچه ها گفتیم حداقل یک پیت حلبى بیاورید تا به عنوان صندلى استفاده کنیم. البته با توجه به آن شرایط این پیتهاى روغن خیلى براى آنها ارزش داشت. اما تعداد زیادى از آن را آوردند. خیلى مدرن رفتار کردیم. آنها روى صندلى نشستند. اما آنقدر تق و توق صداى حلبیها در مىآمد و سر و صدا ایجاد مى شد که دیدیم نمى شود با این سر و صدا زندگى کرد و اعصاب آدم خورد مى شود. بنابراین تصمیم بر این شد که پیتها را برگردانند و حصیر بیاورند. من مثل ملاباجى مى نشستم آنجا بچه ها دور تا دورم مى نشستند با یک کتاب به آنها درس مى دادم. خیلى مرارت کشیدیم تا بتوانیم یک جمله به یک نفر یاد بدهیم. یک بار بچه اى آمده بود که پدرش کشته شده بود (دلم مى خواهد یک بار این داستان را تعریف کنم داستان قشنگى است ...) آنجا همه به من مى گفتند ((آگا)) چون به معلم مردشان ((آقا)) مى گفتند مرا هم به همین نام صدا مى کردند: ((آگا)) او به من گفت: آگا ما را بژن. چون فکر مى کردند براى تربیت شدن باید آنها را بزنم. مى گفتم چه کسى تا به حال شما را زده است؟ مى گفتند: ((نه آگا ما را بژن))! این بچه کوچولو هم اصرار مى کرد که آگا ما را بژن. به او گفتم عبدالعزیز ساکت باش, بنشین. اما بالاخره به خاطر اصرار بیش از حد او گفتم بیا ترا بزنم دستش را گرفتم به شوخى آرام پشت دستش زدم. آن وقت با من قهر کرد! چقدر نازش را کشیدم تا با ما آشتى کرد. آن ایام داستان عجیبى بود.
کتاب نداشتیم بچه ها را به گردش علمى مى بردیم. از بس علاقه مند بودند و از ساعت 5 ـ 4 صبح به کپر ما مىآمدند. خیلى بى توقع بودند. وقتى میهمانى ها تمام مى شد من حبوبات درست مى کردم گاه که عدس بار مى گذاشتیم تا صبحانه, نهار و شام عدس بخوریم پول هم نداشتیم خرج کنیم البته اگر هم پول داشتیم چیزى نمى توانستیم بخریم, بچه ها هم براى ما نان مىآوردند. کپر ما طورى بود که وقتى غذایى درست مى کردیم سگ یک بار به کپرمان آمد و نان و عدسمان را برده بود, معمولا با هم غذا مى خوردیم. با تمام این تفاسیر خیلى قشنگ بود.
مگر آنجا حصار یا درب نداشت؟
زمانى ما تصمیم گرفتیم دور کپرمان را حصار بکشیم و حیاط درست کنیم که من محفوظ باشم و قدرى راحت تر در حیاط باشیم. این حصار را با برگهایى درست کرده بودند که از درخت کنده بودند و روى آن را خرما گذاشته بودند و هنوز خرمایى و شیرین بود. به همین دلیل زنبورهاى درشت به آنجا هجوم آوردند. هزاران زنبور وحشتناک به آنجا رفت و آمد مى کردند ... یادم است خدا رحمت کند همسرم را با بچه ها یک روز از صبح تا شب مشغول زنبورکشى بودند حالا فکر کنید چه برنامه هاى عجیبى آنجا بود.
شوهر من, هم شاعر بود هم نویسنده و هم در دامان مادر با اخلاص و مومنى پرورش یافته بود. من یادم است بچه که بودم هر حدیثى که علما در منابر مى گفتند همه را قبل از آنها ((عمه جان)) به ما گفته بودند. خانم اهل معرفت و دانشمندى بودند, بسیار متشخص و باسواد بودند به طورى که در منابر هیچ چیز براى ما تازگى نداشت, اشعار ایشان تماما در مدح آل محمد سلام الله علیهم بودند. (ان شإالله در آینده به یارى صاحب الزمان(ع) زیر چاپ خواهد رفت.) تمام اصول اسلام, تاریخ اسلام را در ذهن داشت, براى بچه ها از مسایل اسلامى هم سخن مى گفت و از شخصیت حضرت امیر(ع) مى گفت و همسر من فرزند چنان شخصیتى بود و چنان صادقانه عمل مى کرد که یکى از بچه ها به همسرم گفته بود من اگر بزرگ شوم خودم و بچه هایم را شیعه مى کنم یعنى اثر عجیبى روى بچه ها گذاشته بود.
ما تصمیم گرفته بودیم که باغچه 3 ـ 2 مترى با همکارى بچه ها درست کنیم تا درس کشاورزى براى آنها باشد. بچه ها بعدها براى من گفتند که بعد از رفتن شما تا شش ماه ـ یک سال باغچه را آبیارى مى کردیم به امید اینکه شما برگردید. بچه ها خیلى روى ما اثر گذاشتند. به ما هدیه مى دادند. بچه سیاه کوچکى 5 ساله به نام ((سدف)) که بسیار هم زیبا بود و چشمهاى بسیار زیبایى داشت. یک روز در دستش چیزى را پنهان کرده بود اصلا هم نمى توانست فارسى صحبت کند. هرچه هم مى گفتم که بچه ها حرفهایش را ترجمه کنند از خجالت اصلا جواب نمى داد. در دستش براى من نفتالین آورده بود; نمى دانم از کجا پیدا کرده بود. سیستان منطقه اى است که تمساح زیاد دارد, آنجا به تمساح ((گاندو)) مى گفتند. قسمتى از رودخانه گود بود مى دیدم بچه ها به سبک خاصى در رودخانه شنا مى کردند, فورا لباس بلوچى را به حالت خاصى درست مى کردند که به صورت مایوى جالبى در مىآمد و با آرنج شنا مى کردند و مى گفتند: ((گاندو ودا ودا باره گاندو واره مرووا)) یعنى مى ترسیدند اگر من پایم را در آب بگذارم تمساح مرا بخورد خیلى عجیب بود.
ده دیگرى در آن نزدیکى بود به نام ((زیارت)). پیرمردى به نام الله داد از غلامانى که علیه سرداران یعنى در واقع علیه نظام برده دارى قیام کرده بود و او را خیلى اذیت کرده بودند و فرار کرده بود در ((زیارت)) در دره اى فعالیت کشاورزى مى کرد . من در جاهاى مختلف در باره او صحبت کردم. نمى دانم دلیل آن چیست که در مناطق جنوب حالتى است که مردم فعالیت جسمى زیاد ندارند حتى در خوزستان در زمان جنگ من آنجا بودم در ملاشى, دب هردان, سیدحسن, ... من اکثرا مى دیدم که صبح مى رفتیم خط, مردان نشسته بودند بعد که برمى گشتیم (عصر) مى دیدیم که فقط با حرکت سایه جایشان را عوض کرده اند و زنهایشان کار مى کردند. گوسفند چرا مى بردند, هیزم مىآوردند, هرچه بیشتر زن داشتند درآمد بیشترى داشتند. آنها فقط منقل و قلیان و قورى در جلوشان داشتند براى چاى و زنان کار مى کردند.
در بلوچستان هم همین طور بود البته نه به آن سبک, به سبک دیگر. مى دیدیم بلوچ یک صندلى بلوچى درست کرده مثل حالت دو زانو به صورت ضربدرى مى نشستند. این صندلى را با شال بلندى دور پاهایشان مى پیچند یا دور کمرشان که خستگى در مى کردند و حالت آرامش بخشى داشتند. (اگر تمرین کنید جالب است) یک وقت مى دیدید پنج ساعت در همان جا نشسته است. من فکر مى کردم انسان نمى تواند یک لحظه بدون کار زندگى کند. برایم عجیب بود که اینها حوصله شان از بیکارى سر نمى رود. کسى کارى نمى کرد گاه تجارت بود ... آن هم با آرامش نه همراه با فعالیت و جنب و جوش. فعالیت کشاورزى نبود. کار پرزحمت را هم غلامان انجام مى دادند.
در هند هم همین طور است. خیلى با آرامش و طمإنینه کار مى کنند. فکر مى کنم این خصیصه مناطق گرمسیرى باشد.
براى من این کار نکردن ها خیلى عجیب بود و فکر کنید در چنین محلى یک نفر از زیر ستم سرداران سعى مى کند بیرون بیاید, منطقه اى را براى خودش انتخاب مى کند. یک دره با یک چشمه, جلوى چشمه سد مى بندد و شروع مى کند به هدایت آب و منطقه جالبى را درست مى کند. او درختان خرما, لیمو و مزارع بلال, ... را به تنهایى ایجاد کرده بود. به کوه هم مى رفت. یادم است که مى گفتند او در کوه شکار مى کند.
در یکى از گردشهاى علمى بچه ها ما را به زیارت که در چند کیلومترى ((بافتان)) بود بردند. با چه صفایى ما به آنجا رسیدیم. خدا مى داند. خیلى لذت بخش بود. با آنکه من خاطرات را فراموش کردم اما بچه ها مى گفتند که ما در راه خیلى خندیدیم. هر جا مى رفتیم 50 ـ 40 بچه با ما همراه بودند. در زیارت, فعالیتهاى الله داد را از نزدیک به بچه ها نشان دادیم. سالها بعد که من دوباره به آنجا رفتم خیلى پیر شده بود, چشمهایش را از دست داده بود, البته نوه و نتیجه و بچه هایش پیش او بودند. به او گفتند فاطمه آمده است البته آنها ف را پ تلفظ مى کنند. پاطمه آمده, تو او را مى شناسى؟ زیر یک درخت لیمو نشسته بود. گفت: من حتى جاى پا و قدمهاى او را یادم است, چه برسد به خودش. من در آنجا با او صحبت کردم. در مورد مسایل مختلف صحبت کردم و او زیباترین جمله را در باره خداشناسى به من گفت, دقیقا جمله یادم نیست اما به قدرى جالب بود که من فکر مى کردم این زیباترین مطلب در باره خداشناسى است که یک مرد بلوچ که هرگز به شهر بزرگ نیامده, چنین معرفتى نسبت به پروردگار خودش دارد. بچه ها گفته بودند الله داد خیلى از میوه ها را برداشت نمى کند. به او گفتم چرا یک سرى از بارها را برداشت نمى کنى؟ گفت سهم مورچگان و پرندگان. شما فکر کنید معرفت او چه جور است؟ از طرف دولت هیچ گونه امکاناتى در اختیار ما قرار نگرفت, تغذیه رایگان و کتاب, ... نبود, اصلا آنجا به هیچ عنوان به حساب نمىآمد. در این مدت یک نفر از آموزش و پرورش نیامد بگوید: شما زنده اید یا مرده؟ یا بچه ها مرده اند یا زنده؟ هیچ ... ولى به خاطر برخوردى که با مردم داشتیم, رفت و آمد با مردم, از نظر مسایل انقلابى و مسایل اسلام, ... اثر عجیبى بر آنها گذاشتیم به طورى که آنها به صورت افراد انقلابى و مومن و حزب اللهى و طرفدار انقلاب در آمدند.
چگونه این برنامه را بعد از پیروزى انقلاب ادامه دادند؟
بعد از انقلاب در آنجا کمونیستها فعالیت داشتند. متإسفانه کمونیستها و سازمان منافقین در دو سه مکان خیلى فعالیت کردند. یعنى سریعا دوردست ترین مکانها را در دست گرفتند. یکى بلوچستان بود و دیگرى دفاتر فلسطینیها در لبنان. در دورترین مناطق جنوب لبنان وقتى بعد از پیروزى انقلاب فلسطینیها ما را دعوت کردند و ما به عنوان میهمان الفتح رفتیم در دفاتر روستاهاى جنوب لبنان و جاهاى مختلف که به سختى در آنجا تردد مى شد آرم سازمان منافقین یا چریکهاى فدایى بود. در بلوچستان هم همین طور بود اما مردم آنجا گفته بودند که ما فقط ایده اى را که فاطمه و حسن دارند قبول داریم.
چه مدت آنجا بودید؟
من مبتلا به بیمارى مالاریا شدم که ناراحتى آن دقیقا مثل سرطان خون است. میکروب به گلبولهاى قرمز خون وارد شده و آنها را متلاشى مى کند و اگر درمان نشود سریع تر از سرطان خون فرد را از بین مى برد. البته داروى آن گیاه گنه گنه کشف شده است. من تب و لرزهاى شدید مى کردم, در آن هواى گرم سخت مریض شدم. در حالى که اصلا قبل از آن مریض نمى شدم. نمى دانستم که بیمارىام چیست. به طورى که همسرم مرا در حالت مرگ به مشهد پیش مادرم برد. در مشهد مرا روى دست پیش دکتر مى بردند, اصلا قدرت برخاستن نداشتم. مدتى طول کشید تا خوب شدم.
همسرم, پس از بهبودى من چون هنوز دوره سربازىاش باقى مانده بود و من خیلى ناتوان بودم و نمى توانستم آن راه را بروم, به یکى از روستاهاى جهرم شیراز رفتیم و مدتى آنجا بودیم و بعد به تهران آمدیم. اوایل ایشان بیکار بود, یک اتاق از خانه پدربزرگم انتخاب کردیم تا در آنجا زندگى کنیم. لوازم زندگى را از همان خانه قدیمى که متعلق به پدر مادرم بود پیدا کردیم. دو گلیم پاره در اتاق 4*2 انداختیم, تخت چوبى و غیره ... براى تزیینات خانه, تصاویر و عکس منظره از مجلات و روزنامه ها جدا کرده بودیم و به در و دیوار چسبانیده بودیم. اتاقى که پر از عشق و زیبایى بود. یادم است دوست همسرم و بچه هاى فامیل که برخى وضع مالى خیلى خوبى داشتند در همین اتاق مىآمدند و به آنان خوش مى گذشت و مى گفتند صفا کردیم, هر مسإله اى که مى شد در زمینه مسایل انقلابى در آن اتاق مطرح مى شد. یک زمان متوجه شدیم زندگى ما خیلى با مشکل برخورد کرده است. چون از نظر تحصیلى هم مانع درس خواندن ما مى شدند. ما همیشه از گزینش آن زمان رد مى شدیم و مى خواستیم حداقل براى ادامه تحصیل جایى برویم. مشورت کردیم که همسرم به استرالیا, مصر و یا کانادا برود و استخاره کردیم. براى امریکا خوب آمد و قرار شد او برود. اما عموى من که بعد از پدرم چند سال زندان رفت و از انقلابیون آن زمان بود گفت: هر جا شوهرت مى رود تو هم برو و شوهرت را تنها مگذار و نگذارید از هم دور باشید. ما ممنوع الخروج بودیم. با مکافات زیادى بدون حتى پولى که پشتوانه مان باشد, دشمن هم پشت سرمان بود, رفتیم.
در امریکا چه فعالیتهایى داشتید؟
در آنجا با بچه هاى انجمن اسلامى در شهر اوکلاهاما و بعد در لسآنجلس و کالیفرنیا بودیم. در آنجا دیگر تمام خبرهاى نجف و زندانها و مبارزات لحظه به لحظه در دستمان بود. در تظاهرات علیه رژیم امریکا و ایران شرکت مى کردیم و برنامه داشتیم. همسرم جایى کار پیدا کرد و یک سرى کتابهایى که در ایران ممنوع بود در دست داشت و بعد فهمیدیم ساواکى هایى که آنجا بودند ما را کنترل مى کنند و مجبور شد از آن کار هم استعفا دهد. آنجا هم دنبال ما بودند. ولى خطرش از اینجا کمتر بود. خیلى آزادتر بودیم. با مسایل انقلاب بودیم تا زمان تظاهرات قم. با کشتار تبریز من به تهران آمدم. اما همسرم هنگامى که امام پاریس بودند برنگشت. من زودتر از راه ترکیه با اتوبوس آمدم. چون یک سرى میکروفیلم داشتم که شامل اسناد مهم بود و کتابى همراه داشتم. علاوه بر آنکه کتاب پدر خودم را که در فرانسه به زبان فارسى چاپ شده بود و من نداشتم همراهم بود. وقتى که مى خواستم وارد ایران شوم از جنایات ساواک خبر داشتم. بخصوص که دختر کوچک 5 ـ 4 ساله ام همراهم بود. اصلا ترس نداشتم. از گمرک که مى خواستیم رد شویم من کتابها را به راننده ترک دادم و به ترکى گفتم که این کتابها قاچاق است. تو آنها را پنهان کن. راننده آنها را بالاى سرش گذاشت و کتش را روى آن کشید. حتى گوشه کتابها پیدا بود. وارد مرز ایران که شدیم (من و دخترم پشت صندلى راننده نشسته بودیم) همه را از اتوبوس پیاده کردند. من قبل از حرکت دو رکعت نماز حاجت خوانده بودم که خدایا مرا به خاطر بچه ام اسیر دست اینها نکن. مى ترسیدم بچه را جلوى من شکنجه بدهند و من طاقت نداشته باشم. یک نفر ساواکى بالا آمد. اول از همه لوازم راننده را بررسى کرد. اول داشبورد و بعد لباسها ... آنجا متوسل به حضرت زهرا(س) شدم, قیافه ام را خیلى طبیعى نشان دادم. وقتى دستش را بالا کرد تا روى آن تورى را بگردد, یکدفعه کیفم را جلوى او گرفتم و به انگلیسى گفتم: نمى خواهید کیفم را نگاه کنید. به من گفت: از چیزهاى تروریستى ندارى! من سیب و گلابى را از کیفم در آوردم و گفتم اینها را مى گویید. یک لحظه حواسش از لباس راننده پرت شد و رفت سراغ بعدى. او تمام کتابها, حتى کتاب توریستهایى که در ماشین بودند ورق مى زد و مى خواند. شما فکر کنید من و بچه ام نشسته ایم و چه حالى داریم. آنجا امام زمان(ع) کمک کردند و رد شدیم. وارد گمرک که شدیم دیدم عکس شاه را روى دیوار نصب کرده اند و نوشته اند ((ظل الله)) آنقدر حالم بد شده بود که خدا مى داند. چون 4 سالى که ما در ایران نبودیم مثل اینکه خیلى طغیان کرده بودند و ادعاى خدایى مى کردند. آن موقع من 21 سال داشتم.
پس از ورود به ایران چه کردید؟
اول به مشهد رفتم. یک هفته خدمت مادرم بودم. بعد به بندرعباس رفتم پیش خواهرم و بعد به قم رفتم, یک خواهرم آنجا طلبه بود. من هم مدرسه قدسیه اسمم را نوشتم تا به آرزوى تحصیل در علوم دینى که همیشه در امریکا داشتم برسم. با خواهرم هم حجره شدیم. اساتید بسیار عالى داشت. وقتى فقه اسلامى را مى خوانیم آنقدر لطافت در آن مى بینیم که حظ مى کنیم. عشق را مى بینم. احساس مى کردم جامهاى پر از محبت خداست که بر من نازل مى شود. در قم که بودم مسایل انقلاب یکى یکى اوج مى گرفت و ما در خدمت علما بودیم و با قسمتهاى مختلف در این زمینه تماس داشتیم, خدا رحمت کند آقاى گلسرخى را که از فدائیان اسلام قدیمى بودند با ایشان در اهواز, در حسینیه اعظم سخنرانى کردم و هر کجا که بنا به حرکتهاى اسلامى بود شرکت داشتیم. سال آخر انقلاب بود و حرکتها اوج گرفت.
همسرتان چه زمانى به شما ملحق شد؟
شوهرم وقتى امام به پاریس وارد شدند از امریکا به پاریس آمد و چند ماه پاریس بود. البته قرار بود با هواپیماى امام همراه باشد ولى نشد و با هواپیماى دیگرى آمد که آن هواپیما را دزدیدند و به پاکستان بردند. تا 20 بهمن آنها را معطل کردند وقتى به تهران رسید 21 بهمن بود و مستقیم وارد حرکت مى شود. امام فرموده بودند باید حکومت نظامى ملغى شود, او وارد درگیرى مى شود و در روز 22 بهمن تیر مى خورد و با دست بسته به خانه آمد! من در تهران بودم. جزء پرهیجان ترین روزهاى انقلاب بود ما به اسلحه سازى رفتیم و به منبع اسلحه ها دست پیدا کردیم چون من در امریکا که بودم براى خودم اسلحه داشتم که ده تیر مى خورد, در کوه تمرین تیراندازى مى کردم و فکر مى کردم چون بالاخره مى خواهیم به ایران برگردیم تیراندازى ما باید خوب باشد.
خودمان به خودمان آموزشهاى رزمى مى دادیم. یادم است شبها در خانه براى آنکه به مسایل نظامى و سربازى عادت کنم با لباس و کفش روى موزائیکهاى حیاط مى خوابیدم. فکر مى کردم با این کارها مى توانم خودم را جسما بسازم.
بعد از پیروزى انقلاب چه فعالیتهایى داشتید؟
بعد از پیروزى انقلاب طبعا تا مدتى این جریاناتى که در جامعه مى گذشت اهمیت داشت. اکثر مردم به دنبال این جریانات کشیده مى شدند. بعد از گذشت مدتى از انقلاب تصمیم گرفتم سرى به بلوچستان بزنم تا ببینم انقلاب را درک کرده اند؟ در منطقه ((دشت یارى)) و کپرنشین هاى ((ماهور کلوت)) که وقتى ما مى رفتیم, مى گفتند: شما از ایران آمده اید! به آنجا رفتم و متوجه شدم چقدر رشد کردند چقدر طرفدار امام هستند. پسرى بود به نام ((انور)) برادر ((ولى محمد)) که مى گفتند در یکى از مراکز منطقه به نام راسک به نفع امام خمینى تظاهرات کرده است. حتى ساعتش را گم کرده بود و مى گفت به خاطر امام خمینى, جانم را فداى امام خمینى مى کنم. آنهایى که از نظر فکرى رشد داشتند سمپاتى خاصى نسبت به امام خمینى داشتند. بعد از مدتى مجددا به حوزه علمیه قم رفتم تا درسم را ادامه دهم.
چگونه وارد کار مطبوعاتى شدید؟
آقاى عبد خدایى از فدائیان اسلام قدیمى بودند, به من گفتند: مطبوعات در وضعیتى است که باید نیروهاى انقلابى و مسلمان در آن فعالیت کنند و پیشنهاد کردند تا در موسسه کیهان که از قدیمى ترین انتشاراتى هاى ایران است و موقعیت خاصى دارد, فعالیت کنم. با مشورتى که با آقاى رهنما داشتیم تصمیم بر این شد که به تهران بیایم و در آخر هفته به قم برمى گشتم تا درسم قطع نشود. جو روزنامه جو خاصى بود, اخبار سراسر دنیا ابتدا به ما مى رسید و از تمام مسایل انقلاب, بحرانها و حرکتها ما خبردار مى شدیم. جو جالبى بود. روزنامه سالهاى شکوفایى اش را مى گذراند. سالهاى (59 ـ 57) چون مسایل مختلف زیاد بود و خط دهنده بود مدتى با سرویسهاى مختلف گذراندم و سفرهاى مختلفى را داشتم. گزارشاتى را براى روزنامه تهیه مى کردم. بعضى تحقیقها را مستقیم به دفتر امام مى دادم و برخى را چاپ مى کردم. متإسفانه پس از گذشت چهار روز از پیروزى انقلاب حزب دموکرات به پادگان مهاباد حمله کرده آن را خلع سلاح کرد و تمام اسلحه ها و امکانات موجود را به چپاول بردند. در حالى که پادگان مهاباد از مهمترین پادگانهاى ایران از نظر امکانات و وسایل و اسلحه بود. البته در این جهت احزاب دیگر کردستان مثل کوموله و چریکهاى فدایى خلق و سازمان منافقین مشترکا همه با هم, همدست شدند و بنا را بر جنگ گذاشتند. جنگ وحشتناکى پدید آمد. جنگ داخلى جنگ نفرت انگیزى است, جنگ برادرکشى است. مسإله کردستان مسإله خاصى بود. طبعا خارجیها و دولتهاى بیگانه خیلى دلشان مى خواست و فکر مى کنم قبلا هم برنامه ریزى کرده بودند که اگر انقلاب پیروز شود ایران را به صورت تکه تکه در بیاورند. در یکى از بحثهایى که من در سوریه داشتم, خانمى که استاد دانشگاه بود پرسید شما چرا کردستان را به کردها نمى دهید؟! من پاى تخته رفتم. نقشه ایران را کشیدم. گفتم این قسمت کردستان است, اینجا آذربایجان است, اینجا بلوچستان و خراسان, ترکمن, همه نقشه را کشیدم. گفتم: خوب ما کردستان را به کردها مى دهیم, آذربایجان را به ترکها, بلوچستان هم به بلوچها, خوزستان هم به عربها و ... گفتم خوب شما چنین مى کنید. بعد عذرخواهى کرد. گفت ببخشید من نفهمیدم. گفتم کلمه خودمختارى خیلى عجیب است.
انقلاب با کمر راست نشده و در تب و تاب تعویض سیستم, پس از چهار روز با درگیرى کردستان مواجه شد. قتل عامهاى بیخودى, کارهاى عجیب و وحشتناک و ... خود مردم محلى که برایشان خیلى سخت بوده امنیت, جامعه ملتهب, استفاده فرصت طلبها و افرادى که ملتزم نیستند دزدى و اغتشاش و تاراج مغازه ... امنیت در کردستان به طور کلى از بین رفت و در مدت کوتاهى با اسلحه هایى که از پادگان کردستان بردند, مشکل کردستان را مشکل اساسى براى انقلاب کردند. تصفیه انقلاب از ساواکیها, محاکمه ضد انقلاب, ... شیرازه یک سرزمین از بین رفته و تنها امام قادر است سکان این کشتى را در این دریاى پرتلاطم در دست بگیرد. و در این بحبوحه مسإله کردستان رخ مى کند. در این بحران محاصره پاوه, رفتن دکتر چمران با هلى کوپتر به قلب محاصره, پیام امام, حرکت ملت به کردستان, ... آنقدر سریع بحرانها اتفاق مى افتاد که همه گیج بودند مثل آنکه در بازى بوکس از هر طرف یک ضربه مى خوردند. تا مى خواهد سر برگرداند ضربه دیگر ... و این ضربه ها به پیکره انقلاب مى خورد. خیلى عجیب و خیلى سخت بود ... گروههایى که مرتب اعلام موجودیت مى کردند. هر کدام با یک خط, با یک ایده, فلسطینى هایى که آمده بودند, طرفداران ابوحنیف, طرفداران ابوشریف, همراهان دکتر چمران, طرفداران امام موسى صدر ... هر کدام چندین خط بودند. مسایل گروه گرایى زیاد بود.
جریان خلق عرب, خلق ترکمن, ... مشکلات مرزى و عدم انسجام مرزها, نفوذ جریانها, ... مشکلات زیاد بود. در کردستان من در بسیارى از مصاحبه ها مى دیدم که اینها کرد نیستند, لباس کردى به تن کردند و بسیارى از جنجالها را آنها آفریدند.
پیام امام و شجاعت دکتر چمران مثل اصحاب امام جعفر صادق(ع) بود که به امام(ع) گفتند شما با این همه اصحاب و شیعه که دارید باید جهاد کنید. امام(ع) فرمودند برو در این تنور بنشین. او فرمان را نپذیرفت. دیگرى وارد شد. فرمان امام را بى درنگ اطاعت کرد و در تنور آتش رفت. رفتن دکتر چمران به پاوه هم دقیقا چنین حالتى بود. به خاطر رهبر حرکتش پیام امام را لبیک گفت, پاوه که از محاصره در آمد پاک سازى شروع شد. دکتر خودشان پیشاپیش مى رفت. طرح سپاه پاسداران را هم خود دکتر داده بود که نیروهاى مخلص مومن, با فرهنگ و با سواد را طبق تجربیاتى که داشت گرد هم بیاورد تا پاسدار انقلاب اسلامى باشند. در عین حالى که ارتش باید وجود داشته باشد.ادامه دارد.