سخن اهل دل
ویژه شعر حوزه (1)
دلجویى پیر
دست آن شیخ ببوسید که تکفیرم کرد
محتسب را بنوازید که زنجیرم کرد
معتکف گشتم از این پس به در پیر مغان
که به یک جرعه مى از هر دو جهان سیرم کرد
آب کوثر نخورم منت رضوان نبرم
پرتو روى تو اى دوست جهانگیرم کرد
دل درویش به دست آر که از سر الست
پرده برداشته آگاه ز تقدیرم کرد
پیر میخانه بنازم که به سرپنجه خویش
فانیم کرده, عدم کرده و تسخیرم کرد
خادم درگه پیرم که ز دلجویى خود
غافل از خویش نمود و ز بر و زیرم کرد
امام روح الله موسوى خمینى(قدس سره)
مهر خوبان
مهر خوبان دل و دین از همه بى پروا برد
رخ شطرنج نبرد, آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون, سر خود مجنون گشت
ز سمک تا به سهایش کشش لیلى برد
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره اى بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خس بى سر و پایم که به سیل افتادم
او که مى رفت مرا هم به دل دریا برد
جام صهبا ز کجا بود مگر دست که بود
که در این بزم بگردید و دل شیدا برد
خم ابروى تو بود و کف مینوى تو بود
که به یک جلوه ز من نام و نشان یکجا برد
خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم
با برافروخته رویى که قرار از ما برد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولى
خم ابروت مرا دید و ز من یغما برد
همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت, مرا تنها برد
استاد علا مه سیدمحمدحسین طباطبایى(قدس سره)
صهباى سالخورده
دهید شیشه صهباى سالخورده به دستم
کنون که شیشه تقواى چند ساله شکستم
کتاب و خرقه و سجاده رهن باده نهادم
به تار و چنگ زدم چنگ و تار سبحه گسستم!
فتاد لرزه بر اندام من ز جلوه ساقى
خدا نکرده مبادا فتد پیاله ز دستم
مرا به گل چه سر و کار کز تو بشکفدم دل
مرا به باده چه حاجت که از نگاه تو مستم
نداشت کعبه صفایى به پیش درگهش ((اسرار))
از آن گذشتم و احرام کوى یار ببستم
ملاهادى سبزوارى (قرن سیزدهم)
امروز و فردا
تا سرو قباپوش ترا دیده ام امروز
در پیرهن از ذوق نگنجیده ام امروز
من دانم و دل; غیر چه داند که در این بزم
از طرز نگاه تو چه فهمیده ام امروز
تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد
بر خود چو سر زلف تو پیچیده ام امروز
هشیارىام افتاد به فرداى قیامت
زان باده که از دست تو نوشیده ام امروز
صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا
این ژنده پربخیه که پوشیده ام امروز
بر باد دهد توبه صد همچو ((بهایى))
آن طره طرار که من دیده ام امروز
شیخ بهایى (عهد صفوى)
آتش عشق
گر میکده ویران و خرابات خراب است
در هر نگه چشم تو صد گونه شراب است
هم گردش چشم تو مگر با خودش آرد
آن مست که از گردش چشم تو خراب است
بیدار کجا گردد از آشوب قیامت
آن دیده که با فتنه چشم تو به خواب است
پروا نکند ز آتش جانسوز جهنم
آن سینه که بر آتش عشق تو کباب است
زان لطف نهان با دل ما هیچ نکردى
بارى همه گر قهر و عتاب است, حساب است
تنها نه دل ((فیض)) خراب از نگه توست
کور دل که نه زان غمزه مستانه خراب است؟
ملامحسن فیض کاشانى (قرن یازدهم)
فیض حضور
[ در گرامى داشت 24 آبان بیستمین سال رحلت علا مه طباطبایى]
اى روشن از فروغ خدا جانت
خورشید مى دمد ز گریبانت
مردم مرید جلوه پیدایت
ما را مراد, جذبه پنهانت
مبهوت گشته معرفتآموزان
دیدند چون خرد شده حیرانت
هر کس به قدر همت و استعداد
مشتى گرفته از یم عرفانت
بر سفره معارف قرآنى
تو میزبان و ما همه مهمانت
لب تشنگان مروه ایمان را
سیراب کرد, زمزم جوشانت
((منقول)), آب خورده ز دستانت
((معقول)), سر نهاده به دامانت
عزت, خمیرمایه رفتارت
حکمت, کلام پایه و پایانت(1)
زخم درون و درد گرفتاران
چشم انتظار مرهم و درمانت
هرچند بحر علم تو مواج است
آرامشى است در پس طوفانت
تا سدره شهود فرا رفتى
تا رتبه اى که بود در امکانت
همواره دست غیب رقم مى زد
خط خلوص بر ورق جانت
شبها, مه و ستاره نظر مى دوخت
بر شب چراغ دیده گریانت
دارالسلام وادى جان, کویت
اقلیم دل, قلمرو فرمانت
آل رسول, رشته پیوندت
وحى و حدیث, ریشه پیمانت
میزان فکر و وزنه آگاهى است
منشور جاودانه ((میزان))ت
تفسیر وحى, جان دگر بگرفت
از کلک مشک ریز و درافشانت
گردد قلم به دست تو عطرآگین
چون بشکفد سخن ز گلستانت
آنچه از بن بنان و بیان جوشد
هست اندکى ز فضل فراوانت
بر جان قدسى تو گوارا باد
فیض حضور خالق سبحانت
جاوید, نام درخور تحسینت
آباد باد, خانه احسانت
جواد محدثى
1ـ کتابهاى: بدایه الحکمه و نهایه الحکمه.
ویژه شعر حوزه (1)
دلجویى پیر
دست آن شیخ ببوسید که تکفیرم کرد
محتسب را بنوازید که زنجیرم کرد
معتکف گشتم از این پس به در پیر مغان
که به یک جرعه مى از هر دو جهان سیرم کرد
آب کوثر نخورم منت رضوان نبرم
پرتو روى تو اى دوست جهانگیرم کرد
دل درویش به دست آر که از سر الست
پرده برداشته آگاه ز تقدیرم کرد
پیر میخانه بنازم که به سرپنجه خویش
فانیم کرده, عدم کرده و تسخیرم کرد
خادم درگه پیرم که ز دلجویى خود
غافل از خویش نمود و ز بر و زیرم کرد
امام روح الله موسوى خمینى(قدس سره)
مهر خوبان
مهر خوبان دل و دین از همه بى پروا برد
رخ شطرنج نبرد, آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون, سر خود مجنون گشت
ز سمک تا به سهایش کشش لیلى برد
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره اى بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خس بى سر و پایم که به سیل افتادم
او که مى رفت مرا هم به دل دریا برد
جام صهبا ز کجا بود مگر دست که بود
که در این بزم بگردید و دل شیدا برد
خم ابروى تو بود و کف مینوى تو بود
که به یک جلوه ز من نام و نشان یکجا برد
خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم
با برافروخته رویى که قرار از ما برد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولى
خم ابروت مرا دید و ز من یغما برد
همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت, مرا تنها برد
استاد علا مه سیدمحمدحسین طباطبایى(قدس سره)
صهباى سالخورده
دهید شیشه صهباى سالخورده به دستم
کنون که شیشه تقواى چند ساله شکستم
کتاب و خرقه و سجاده رهن باده نهادم
به تار و چنگ زدم چنگ و تار سبحه گسستم!
فتاد لرزه بر اندام من ز جلوه ساقى
خدا نکرده مبادا فتد پیاله ز دستم
مرا به گل چه سر و کار کز تو بشکفدم دل
مرا به باده چه حاجت که از نگاه تو مستم
نداشت کعبه صفایى به پیش درگهش ((اسرار))
از آن گذشتم و احرام کوى یار ببستم
ملاهادى سبزوارى (قرن سیزدهم)
امروز و فردا
تا سرو قباپوش ترا دیده ام امروز
در پیرهن از ذوق نگنجیده ام امروز
من دانم و دل; غیر چه داند که در این بزم
از طرز نگاه تو چه فهمیده ام امروز
تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد
بر خود چو سر زلف تو پیچیده ام امروز
هشیارىام افتاد به فرداى قیامت
زان باده که از دست تو نوشیده ام امروز
صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا
این ژنده پربخیه که پوشیده ام امروز
بر باد دهد توبه صد همچو ((بهایى))
آن طره طرار که من دیده ام امروز
شیخ بهایى (عهد صفوى)
آتش عشق
گر میکده ویران و خرابات خراب است
در هر نگه چشم تو صد گونه شراب است
هم گردش چشم تو مگر با خودش آرد
آن مست که از گردش چشم تو خراب است
بیدار کجا گردد از آشوب قیامت
آن دیده که با فتنه چشم تو به خواب است
پروا نکند ز آتش جانسوز جهنم
آن سینه که بر آتش عشق تو کباب است
زان لطف نهان با دل ما هیچ نکردى
بارى همه گر قهر و عتاب است, حساب است
تنها نه دل ((فیض)) خراب از نگه توست
کور دل که نه زان غمزه مستانه خراب است؟
ملامحسن فیض کاشانى (قرن یازدهم)
فیض حضور
[ در گرامى داشت 24 آبان بیستمین سال رحلت علا مه طباطبایى]
اى روشن از فروغ خدا جانت
خورشید مى دمد ز گریبانت
مردم مرید جلوه پیدایت
ما را مراد, جذبه پنهانت
مبهوت گشته معرفتآموزان
دیدند چون خرد شده حیرانت
هر کس به قدر همت و استعداد
مشتى گرفته از یم عرفانت
بر سفره معارف قرآنى
تو میزبان و ما همه مهمانت
لب تشنگان مروه ایمان را
سیراب کرد, زمزم جوشانت
((منقول)), آب خورده ز دستانت
((معقول)), سر نهاده به دامانت
عزت, خمیرمایه رفتارت
حکمت, کلام پایه و پایانت(1)
زخم درون و درد گرفتاران
چشم انتظار مرهم و درمانت
هرچند بحر علم تو مواج است
آرامشى است در پس طوفانت
تا سدره شهود فرا رفتى
تا رتبه اى که بود در امکانت
همواره دست غیب رقم مى زد
خط خلوص بر ورق جانت
شبها, مه و ستاره نظر مى دوخت
بر شب چراغ دیده گریانت
دارالسلام وادى جان, کویت
اقلیم دل, قلمرو فرمانت
آل رسول, رشته پیوندت
وحى و حدیث, ریشه پیمانت
میزان فکر و وزنه آگاهى است
منشور جاودانه ((میزان))ت
تفسیر وحى, جان دگر بگرفت
از کلک مشک ریز و درافشانت
گردد قلم به دست تو عطرآگین
چون بشکفد سخن ز گلستانت
آنچه از بن بنان و بیان جوشد
هست اندکى ز فضل فراوانت
بر جان قدسى تو گوارا باد
فیض حضور خالق سبحانت
جاوید, نام درخور تحسینت
آباد باد, خانه احسانت
جواد محدثى
1ـ کتابهاى: بدایه الحکمه و نهایه الحکمه.