مى خواهم زنم را طلاق بدهم
رفیع افتخار
خبر مثل برق و باد در همه جا پیچید:
((طالبى خورده)) مى رود. جایش ((میاندهى زاده)) مىآید!
مثل همیشه تا روز موعود کارهاى دپارتمان خوابید و مواجب بگیران بر سه دسته شدند: بنده و بقیه مدیران و رییسان ماتم گرفتیم. دسته اى براى اشغال مناصب دندان تیز کردند و قند توى دلشان آب مى شد و دسته سوم که بى تفاوتها بودند. براى خودشان مى رفتند و مىآمدند.
و مثل همیشه در دپارتمان پچ پچها شروع شد: بیشتر پچ پچها حول و حوش آینده ((طالبى خورده)) بخت برگشته بود: ((دیدى بدبخت شد؟)), ((آخ که چقده دلم واسش مى سوزه!)), ((این طالبى خورده اى که من مى شناسم تا هفت پشتش بارش را بسته, مگه محتاج پست مدیرکلیه؟)), ((دیدى نامردا چه جور زیرآبشو زدن؟)), ((غصه چى رو مى خورى, امثال طالبى خورده دمشون به دم مقامات متصله, اینجا نشد یه جاى دیگه)), ((بذار گورشه گم کنه بره از قیافه شم حالم به هم مى خوره)) و ...
اما عده اى دیگر, معقولش را در پچ پچ پیرامون مدیرکل جدید مى دیدند: ((قبلا کجا کار مى کرده؟)), ((کسى مى شناسدش؟)), ((خطش چیه؟)), ((خدا کنه نیومده این زالزالکى رو ورداره که چقده ازش بدم مىآد)) (این را با گوشهاى خودم شنیدم) و امثالهم.
بالاخره روز موعود یعنى همان روز تودیع ((طالبى خورده)) و معارفه ((میاندهى زاده)) رسید. طبق معمول از خدمات صادقانه و شبانه روزى ((طالبى خورده)) قدردانى شد و ((میاندهى زاده)) به عنوان مدیرى کوشا و موفق که در دهها سازمان و دپارتمان دیگر به کار مدیریتى اشتغال داشته, معرفى شد.
بنده که از روز شنیدن خبر آمدن ((میاندهى زاده)) یک هوا لاغرتر شده بودم در تمام طول مراسم به پک و پوز ((طالبى خورده)) و ((میاندهى زاده)) زل زده بودم. ((طالبى خورده)) کله گنده بود با صورتى استخوانى و سر طاس, سبیل فلفل نمکى و عینک بزرگ. برعکسش ((میاندهى زاده)) مرد هیکلدار خوش بنیه اى بود با دهان گشاد و پشت سر پهن. موهایش هم کم پشت و ماشین شده بود.
مراسم معارفه که تمام شد قلب ما رییس روسا مى خواست از سینه مان بیرون بجهد. بقیه هم لول مى خوردند و پچ و پچ مى کردند که مدیرکل جدید براى چه کسانى حکم خواهد زد, هماى شانس و اقبال بر سر که خواهد نشست و کدام بخت برگشته اى عزل خواهد شد. روراستش, بنده که با رفتن ((طالبى خورده)) صندلى زیر پایم کاملا لق شده بود از فکر و خیال اینکه مقامم را به زودى از دست خواهم داد و از هستى و نیستى ساقط مى شوم چشمهایم مى خواست از کاسه بیرون بزنند. شب, که به خانه برگشتم خلقى نداشتم و به شوکت, زنم و بچه ها نیم نگاه تندى انداختم که یعنى ((حوصله تان را ندارم)) و ((حرف بى حرف)) و شام نخورده رفتم کپه مرگم را گذاشتم و خوابیدم. اما تا خود صبح خواب به چشمانم نیامد و هى توى جایم غلت خوردم و آه پرنفس کشیدم.
تا هفت هشت روزى هیچ اتفاقى نیفتاد. برنامه بنده در خانه همان بود اما آفتاب نزده اولین نفرى بودم که بر سر کار حاضر مى شدم. تصمیم داشتم مدیرکل جدید, جدیت بنده را با چشمان مبارک خودشان ملاحظه بفرماید تا اگر زبانم لال خیالات ناجورى در مورد بنده در سر مى پروراند توى کتش برود عوضى گرفته است. به همین منوال تا هوا تاریک نشده در دپارتمان مى ماندم و سرم را به کارى گرم مى کردم و از آنجایى که مى دانستم آبدارچیها خبرچین رییسان کل هستند طورى برنامه ریزى مى کردم تا وقت و بى وقت تلاش و جدیتم در چشم ((مش گودرز)) آبدارچى بنشیند و خودش هر طور که صلاح مى داند گزارشات را به مدیرکل برساند.
هنوز دو هفته اى از قضیه نگذشته بود که روزى ((مش گودرز)) نفس نفس زنان به اتاقم آمد و گفت زودباش آقاى مدیرکل باهات کار دارد. به شتاب سر و وضعم را مرتب نموده و با ترس و لرز به طرف اتاق ایشان به راه افتادم. در اتاق را باز کرده و نکرده تا کمر خم شدم و با لبخند بى جانى نالیدم:
ـ سلام کردم قربان, احضار فرموده اید, اوامرتان را مطاعم!
آقاى مدیرکل همان طور که سرش گرم پرونده اى بود با دست اشاره داد:
ـ بفرمایید بنشینید آقاى زالزالکى.
مهابتش خیلى مرا گرفت. به سرعت خود را به یک صندلى رسانده و روى آن نشستم. آب دهنى قورت داده و با صدایى ترس خورده گفتم:
ـ اطاعت قربان!
آقاى مدیرکل چند دقیقه اى برگهاى پرونده را زیر و رو کرد و عاقبت سرش را بالا آورد. براى چند لحظه نگاهمان در هم نشست. گفت:
ـ جناب زالزالکى! از آنجایى که با تغییر مدیریت مقامات بالا از ما انتظاراتى دارند که دست به تغییر و تحولى برنیم تا چرخ دپارتمان بهتر و راحت تر بچرخد و کارها منظم پیش برود ما هم از همین زمان تصمیم داریم تغییراتى اساسى را در سازمان ایجاد نماییم.
قلبم شروع به زدن کرد.
او افزود:
ـ شما گویا معاون ادارى مالى دپارتمان هستید.
ـ بله قربان, در خدمتم.
ـ شما خودتان بهتر واقفید که مغز سازمان, معاونت ادارى مالى مى باشد. براى شروع انقلاب سازمانى باید از همین جا شروع کرد.
و با ته روان نویسش چند ضربه پى در پى روى میزش زد. ضربان قلبم شدیدتر شد. به سختى آب دهانم را قورت دادم و سرفه کردم.
ـ نظر حضرت عالى صائب است. امر, امر حضرت عالى است.
آقاى مدیرکل از پشت میز کارش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. واقعا که قد و قامت رشیدى داشت.
ـ البته نه اینکه از کار شما راضى نباشیم اما باید خون کثیف را از سازمان خارج و به جایش خون تازه تزریق کرد. بنابراین تصمیم داریم آقاى ((شوربازاده)) را به سمت معاونت ادارى مالى منصوب نماییم.
به ناگاه دنیا جلوى چشمهایم تیره و تار شد. پلکهایم را رعشه گرفت و لبهایم بى اختیار جنبید. در یک لحظه از فکرم گذشت که پس اولین حکم عزل مال من است. در حالى که کنترلم دست خودم نبود به سختى نالیدم:
ـ ولى حضرت قربان! آیا از بنده قصورى سر زده که ... در ثانى ((شوربازاده)) زیر دست من است. چطور ممکن است او بشود رییس و بنده مرئوس او؟
آقاى ((میاندهى زاده)) تلق و تلق انگشتهایش را شکست.
ـ به هر صورت, بررسیهاى ما گواه شایستگیهاى ایشان مى باشد. این تصمیم نهایى ماست و گفتیم شما هم مطلع باشید.
دانه هاى درشت عرق روى پیشانى و صورتم نشسته بود. با سر آستین عرق پیشانیم را گرفتم و به حالت تضرع نالیدم:
ـ آقاى مدیرکل! التماستان مى کنم مرا بدبخت نکنید. بنده شنیده ام حضرت عالى از آدمهاى متظاهر خوشتان نمىآید اما حاضرم هر کارى بگویید بکنم فقط پست معاونت را از من نگیرید. باور بفرمایید پیش همه سرافکنده و بىآبرو مى شوم. این معاونت به جانم و زندگیم بسته, التماستان مى کنم منو از هستى و نیستى ساقط نکنین و به حالت گریه افتادم.
ـ آقاى زالزالکى کارى از دست من براى شما ساخته نیست. شما مى توانید در همین اداره ادارى و مالى به کارتان ادامه بدهید اما دیگر معاون نخواهید بود.
به پایش افتادم.
ـ قربان ... حاضرم ... حاضرم هر روز میزتان را تمیز و پاکیزه کنم. فقط منو ...
ـ متإسفم.
ـ حتى حاضرم ... حاضرم هر روز با نوک زبان کف اتاقتان را جارو کنم.
ناگهان آقاى مدیرکل برزخى شد و رگهاى گردنش از فرط عصبانیت متورم شد.
ـ خودتان را جمع کنید آقاى زالزالکى! قباحت دارد این کارها!
و با چند گام خودش را به میزش رساند. پرونده روى میز را برداشت و جلوى چشمانم گرفت.
ـ این پرونده شماست. مى فهمید؟ شما براى مدیرکل قبلى توصیه آورده اید. او راهى نداشته جز اینکه خط توصیه نامه را بخواند. بنابراین شما به معاونت ادارى مالى منصوب شده اید. الانم براى آقاى ((شوربازاده)) توصیه آورده اند. منم ناچارم خطش را بخوانم. شما که باید بهتر از این قضایا اطلاع داشته باشید. عزل و نصبها تابع یک روالى است. من که نمى توانم از این روال تخطى بکنم و گرنه خودم هم ...
و بقیه حرفش را خورد. به جایش, آرام تر ادامه داد:
ـ حالا بفرمایید تشریف ببرید.
در حالى که از جایم نیم خیز بودم باز هم تضرع کردم.
ـ قربان, التماس مى کنم.
آقاى مدیرکل با بى حوصلگى دستش را به طرف درب کشید و داد زد:
ـ گفتم بروید.
با قلبى شکسته و سرى افکنده به طرف در به حرکت در آمدم. کم مانده بود زار زار گریه کنم. چند قدمى که جلو رفتم برگشتم و نالیدم.
ـ قربان, بنده حاضر بودم زنم را هم طلاق بدهم اما معاون باشم.
و به راه افتادم.
دستم روى دستگیره در بود که صداى رعدآساى مدیرکل در گوشم نشست.
ـ جناب زالزالکى!
به طرفش برگشتم.
ـ آیا واقعا حاضرید زنتان را طلاق بدهید؟
چشمهایم روشن شد.
ـ البته قربان. به شرط اینکه ...
نگذاشت حرفم تمام بشود.
ـ اگر تا هفته آینده زنت را طلاق دادى سر جایت خواهى ماند.
تا این جمله را شنیدم از خوشحالى نزدیک بود پر دربیاورم. با عجله برگشتم و تشکرکنان به پایش افتادم.
با خودم نقشه اى کشیده بودم.
شب که به خانه برگشتم با ایما و اشاره به شوکت رساندم بچه ها را بخواباند که حرفهاى مهمى باید بزنم. شوکت گفت:
ـ اوا! زالزالکى چى شده؟ به خدا این چند روزه نصف عمر شدم. انگارى نطقت رو چیده بودن.
نه حرف مى زدى نه غذا مى خوردى. از ترست جرإت نداشتم چیزى بپرسم.
ـ آخه تو خبر ندارى این چند روزه چى بر من گذشته.
شوکت با نگرانى پرسید:
ـ مگه چى شده؟
ـ مى خواستى چى بشه. مدیرکل عوض شده اونم مى خواد من عوض شم.
ـ وا! یعنى چه؟
ـ یعنى تو نمى فهمى عوض شدن چه معنى داره؟ باباجان وقتى من معاون نباشم یعنى خانه و ماشین زیر پا پر, یعنى این تلک و پلک و بوى و برنگ غذامان پر, یعنى هر وقت دلت خواست سر کار بروى و هر وقت عشقت کشید نروى پر, یعنى دست و بال فامیلهاى تو و خودم رو تو اداره بند کردن پر, یعنى باد و بروت و کبر و تملق و بله قربان شنیدن پر, یعنى ... هنوز بگم؟
شوکت, محکم زد روى دستش.
ـ خدا ذلیلشون بکنه, فردا جواب در و همسایه و فامیل رو چى بدم؟
ـ به خدا داشتم دیوونه مى شدم. تازه چى؟ مى خوان ((شوربازاده)) گیج و گول و خنگ رو به جاى من معاون بذارن.
ـ ((شوربازاده))؟ نگفتم این شوربازاده آدم آب زیرکاهیه؟
ـ تو چقدر پرتى زن! وقتى یکى توصیه داشته باشه باید خطشو خواند. هیچ چاره اى نیس.
شوکت با همان حالت التهاب و نگرانى پرسید:
ـ حالا چى مى شه؟ لااقل مى رفتى یه پارتى کت و کلفت پیدا مى کردى. شنیدم هرچى پارتى آدم کلفت تر باشه شغل بهترى به اون مى دن.
با ناراحتى گفتم.
ـ حالا که داشت دستمان به دهنمان مى رسید ...
ـ یا لااقل مى رفتى با این مدیرکل جدید چند کلمه حرف مى زدى شاید رإیش برمى گشت.
ـ امروز پیشش بودم.
شوکت با هیجان پرسید:
ـ خب, چى شد؟
ـ فایده اى نداشت. حتى التماسش کردم. حاضر بودم برایش زار زار گریه کنم. حاضر بودم ...
شوکت به وسط حرفم پرید:
ـ حالا مگه چى شده؟ لازم نبود خودتو اینقده کوچک کنى. به درک! به گور سیاه!
پوزخندى زدم.
ـ اگه تو هم مزه پست و پول زیر زبانت باشد بدتر مى کنى. تو فکر مى کنى پست و مقام در این دوره زمونه مفت و مجانى گیر کسى مىآد. باید خط بیارى, باید بلد باشى به وقتش عجز و التماس کنى, باید لى لى به لالاى خیلى چیزهایشان بگذارى و صدتا انتریک دیگه که تو توى خواب هم نمى توانى ببینى.
ـ آخرش هم قبول نکرد؟
کم کم به هدفم نزدیک مى شدم. سرم را خاراندم و گفتم:
ـ البته آن طورها هم که تو فکر مى کنى آدم بدى نیست. وقتى افتادم به عجز و التماس دلش سوخت و با یک شرط پذیرفت معاون باقى بمانم.
شوکت به وجد آمد.
ـ چه شرطى؟ خدا خیرش بدهد به حق ابوالفضل.
ضربه را فرود آوردم.
ـ که ترا طلاق بدهم.
یکهویى شوکت وا رفت و رنگش چون زعفران زرد شد.
ـ این چه وقت شوخى کردنه؟
ـ باور کن شوخى نمى کنم. شرطش همینه.
شوکت با چشمهاى وحشتزده و بى قرار ناباورانه پرسید:
ـ تو چه گفتى؟
متظاهرانه جواب دادم:
ـ چاره اى نداشتم. تو بودى قبول نمى کردى؟
صداى شوکت رنگ گریه به خود گرفت.
ـ شرطش توى سرش بخوره. خدا به زمین گرم بزندش. زندگیمو تحس و نحس بکنیم و از هم بپاشونیم که چیه مى خوایم معاون باشى؟ اى به درک باشه این پست و مقامه. زالزالکى همین فردا مى رى استعفایت را روى میزش مى ذارى, فهمیدى چى بهت گفتم؟ اگه یه لقمه نونه, خدا خودش روزى رسونه.
- تو مث اینکه مخت تکون خورده چرت و پلا مى گى. حالا که هر تازه از راه رسیده اى مى شه رییس چرا ما نباشیم؟ فردا اون وام هفت میلیونى هم از دست مى ره و مى دنش به ((شوربازاده)) گیج هیچى ندان. حواست کجا رفته زن؟
ـ به درک که وام بره. وامشون توى سرشون بخوره. زالزالکى دفعه آخرت باشه حرف طلاقو به میون مى کشى. بهت گفته باشم, هان!
دیدم که سمبه اش خیلى پرزور است با ملایمت زیاد گفتم:
ـ ولى خانم خانمها تو که نمى ذارى حرفاى غلومت تموم بشه.
هرى اشک از چشمهاى شوکت ریخت پایین.
ـ من نقشه اى دارم. تو فقط اجازه بده. ببین جان من عزیز من, عمر مدیرکلى این ((میاندهى زاده)) هم مثل بقیه بیش از یک سالى قد نمى ده. به محض اینکه رفت تو هم برمى گردى سر خونه و زندگیت. جان من! عزیز من! چرا همه جوانب رو نمى سنجى. این شغل به جان من و جان تو و جان بچه ها بسته است. منم اگه دو سه سالى دیگه سر جام باشم بارم رو مى بندم. اونوقتش گور باباى هرچى دپارتمان و اداره س. مى ریم خارج واسه خودمون عشق دنیا رو مى کنیم. تو فقط قبول کن. یه طلاق مصلحتى. حالا که زمونه با ما چپ افتاده چاره چیه. همین. یک کلام. تا این ((میاندهى زاده)) پدر سوخته عوض نشده تو خونه بابات بمون. خرجیتونه هم مرتب و ماه به ماه مى فرستم در خونه بابات. بد نقشه ایه. تو فقط چند ماهى دندون رو جیگر بذار کارها خودشون راست و ریس مى شه. حالا که تقى به توق خورده که نباید خودمون دستى دستى خرابش بکنیم و ... و بالاخره با دعوا و مرافعه و التماس و دلیل و برهان و هزار و یک بامبول شوکت را راضى به طلاق گرفتن کردم.
هنوز چند ماهى از طلاق دادن شوکت نگذشته بود که یک روز مدیرکل مرا خواست. به اتاقش که رفتم خیلى صمیمى و خودمانى پذیرایم شد. دستور داد چاى بیاورند و به اصرار خواست از شیرینى تر و میوه روى میز تناول کنم. خودشان هم مشغول شدند. مشغول خوردن بودیم که گفتند:
ـ جناب زالزالکى, باور بفرمایید دیروز در فکر شما بودم.
با خضوع گفتم:
ـ این از الطاف شماست, قربان.
ـ نه, جدى مى گویم.
ـ بنده نوازى مى فرمایید, قربان.
ـ حقیقتش, پیش خود حساب کردم جالب نیست معاون دپارتمان ما بى سر و همسر باشد. ممکن است مایه افت کارى شده و یا در کار سازمان ما اختلال به وجود آید.
از خوشحالى نزدیک بود بروم دستش را ماچ کنم.
ـ قربان, محبتهاى شما را هرگز فراموش نخواهم کرد.
ـ وقتى خوب فکر کردم به این نتیجه رسیدم از یک طرف تو زنت را طلاق داده اى و از طرف دیگر زنى شایسته و مناسب شإن و شوونات یک معاون ادارى مالى دپارتمان لازم دارى. بعد به ذهنم خطور کرد که چرا ما نزدیکتر نشویم. منظورم این است که چرا با همدیگر فامیل نباشیم. در این صورت تو دست راست من خواهى بود و کاملا مورد اعتماد و اطمینان. بنابراین سعى کردم همسرى مناسب حال زالزالکى عزیز پیدا نمایم. بالاخره به این نتیجه رسیدم دختر خاله اینجانب بهترین گزینه و همسر براى تو مى باشد. دختر بسیار شایسته اى است. منظورم دختر خاله ام است. مخصوصا اینکه چون شما مرد جا افتاده اى هستید و سن و سالى ازتان گذشته, او هم همین حدودها را سن دارد. چهل, چهل و پنج ... فوقش چهل و هشت. فامیل که شدیم شما امین و ...
شماره گرفتم. خود شوکت گوشى را برداشت.
ـ سلام, شوکت خانم.
ـ سلام زالزالکى! چه عجب؟ چه خبرها؟
ـ چه خبرها؟
ـ چرا صدات مى لرزه؟ الان کجایى؟
ـ کجام؟ اینجام ... اینجا ...
ـ اینجا کجاست؟ چى شده؟
ـ اینجا, ... اینجا همین جاست. محضره!
ـ کدام محضر؟ محضر چى؟
ـ محضر ازدواج و طلاق!
ـ اونجا چیکار مى کنى؟
ـ داستانش مفصله. باز این ((میاندهى زاده)) دست و پایم را توى پوست گردو گذاشته.
ـ اى الهى سر سالم به گور نبره, الهى جوونمرگ بشه دیگه از جونت چى مى خواد؟
ـ گفته اگه مى خوام بذاره معاون باشم باید دختر خاله اش را بگیرم. واسه همین الان تو محضرم. دختر خاله اش هم یه پیردختره. چهل و نه سالشه. شوکت, ولى تو غصه نخور. یه نقشه اى دارم ... شوکت گوش مى دى ... شوکت, شوکت ...
ـ ...
ـ شوکت گوش کن چى مى گم. فوقش یه چند ماه دیگه این ((میاندهى زاده)) عوض بشه بعدش اول دختر خاله شه طلاق مى دم تا حساب کار دنیا دستش بیاد و هم دوباره تو رو عقد مى کنم. تو غمت نباشه. این آشى بود که این لنگ دراز لندهور گذاشت توى کاسه من. شوکت ... شوکت ... گوش مى دى چى مى گم ... اینا نامردن ... شوکت ... .