گفتگو با خانم فاطمه السادات میرلوحیى3

نویسنده


 


گفتگو با خانم فاطمه السادات میرلوحى فرزند شهید سیدمجتبى نواب صفوى
((قسمت سوم))

فریبا انیسى


ما و مجنون همسفر بودیم در صحراى عشق
او به منزلها رسید و ما هنوز آواره ایم
در دو قسمت گذشته با خاطرات خانم میرلوحى در باره فعالیتهاى پیش از انقلاب, حضور در کردستان, و مسافرت به خارج از کشور ایشان آشنا شدیم. اینک در آخرین قسمت این گفتگو که بیشتر به بازگویى خاطرات مى ماند تا گفتگو, خواهیم دید که ایشان در روزها و سالهاى جنگ تحمیلى چه کرده اند و همسرشان چگونه به شهادت رسید؟ مجددا از سرکار خانم میرلوحى که این فرصت را در اختیار مجله گذاشتند سپاسگزارى مى کنیم.

خانم میرلوحى, حال که به برنامه هاى جنگ رسیدیم, از همسرتان بگویید؟
همسر من, در رشته مهندسى ماشینآلات سنگین تحصیل کرده بود و روز 21 بهمن وارد ایران شد. انقلاب در وضعیتى بود که هر کس کارى از دستش بر مىآمد انجام مى داد. او در بنیاد مستضعفان کار مى کرد. در ابهر و خرم دره زنجان فعالیتهایى کرده بود که مى خواستند او را نماینده کنند. شدیدا رعایت اخلاق را مى نمود. از افراد کم نظیر بود. من هرگز ندیدم او دروغ بگوید یا غیبت کند و حالتى داشت که سعى مى کرد هرگز بدىهاى دیگرى را نبیند و بدترین آدمها را سعى مى کرد جنبه مثبتى را از او بگیرد و با او برخورد کند, از منفى ها اغماض مى کرد. در فامیل و آشنایان افرادى بودند که داراى تضاد طبقاتى هستند و او به حدى به همه محبت مى کرد که افراد متضاد با او بالاتفاق عاشق او مى شدند. وقتى وارد مجلسى مى شد بى اختیار شادى و نشاط به آن جمع رو مىآورد. عاشق حضرت ابوالفضل(ع) بود و اشعار زیادى در مورد حضرت سیدالشهدا(ع) و یارانش دارد, وقتى که جنگ شروع شد با توجه به حالت غیورى و مردانگى خاصى که داشت, سریع دوره رزمى را دید و به سمت غرب رفت. روحیه عالى داشت و با توجه به اینکه شاعر و نویسنده بود, روح سخنورى داشت و در روحیه رزمندگان خیلى تإثیر گذاشته بود. من قبلا خدمت دکتر چمران رفته بودم. شهید به من گفت که من به غرب مى روم و بعد از آن به جنوب مىآیم. چون من معمولا جنوب بودم. در هفته اول که وارد جبهه شد, به تنگه حاجیان که از خطرناکترین مناطق بود وارد شد و آنقدر در بالا بردن روحیه موثر بود که عمیقا محبت ایشان در دلها نشسته بود مثل اینکه سالهاست ایشان را مى شناسند.

O شهادت ایشان چگونه اتفاق افتاد؟
در یکى از شبها که عملیات خاصى بود, صدام نیروى مخصوص و گارد شخصى اش را وارد منطقه کرد و در نزدیکى مقر آنها فرود آمدند. جنگ بسیار سخت و تن به تن شروع شد و نیروى زیادى از عراقیها را از بین بردند و بعد با یک نارنجک آتش زا, ایشان به شهادت رسید. ابتدا جنازه اش در دست دشمن بود و بعد از عقب نشینى دشمن, بچه ها جنازه را مىآورند. منتها نمى توانستند جنازه را به تهران یا مشهد منتقل کنند.
ما از منطقه در سالگرد مرحوم پدرم براى دیدن امام آمده بودیم که به ما خبر شهادت همسرم را دادند. همه منتظر بودیم. برف راه را مسدود کرده بود, هواپیماها نمى توانستند پرواز کنند. راه بسته بود. به همین دلیل تصمیم گرفتم خودم براى آوردن جنازه بروم. با یک آمبولانس به آنجا رفتیم. جنازه را تحویل گرفتم; متإسفانه مقدارى سوخته بود و صورتش سیاه شده بود, قابل شناسایى نبود, فکر مى کردم اگر این جنازه را با این وضع به مشهد بیاورم و مادرش او را با این وضع ببیند, تحمل نخواهد کرد. خیلى تلاش کردم که او را آنجا بشویم. بنابراین به کرمانشاه آمدم, با نیروهاى نظامى هماهنگ کردم, گفتند: جایى که آب گرم داشته باشند نیست و امکانات نداریم. بنابراین در آن یخ بندان شدید تصمیم گرفتم حتما او را شستشو بدهیم. برادران همکارى کردند به غسالخانه اى رفتیم و خودم صورتش را شستم ... خیلى تلاش کردم براى آب گرم اما نشد ... براى خودم خیلى رنجآور بود که او را با آب سرد شستشو مى دهیم ... پس از شستشو لبخندى که روى صورتش بود نمایان شد. روى جنازه یک پا با پوتین قرار داشت. من خیلى حالم بد شد که ایشان پایش قطع شده بود ...
بعد در غسالخانه که لباس ایشان را باز کردیم متوجه شدیم پاى شخص دیگرى است. پاى ایشان شکسته و از پشت برگشته و زیر بدن قرار گرفته بود. این شکستن پا براى من خیلى سنگین بود و حالم خیلى دگرگون شد ... در واقع آن پاى دیگر مربوط به رزمنده دیگرى بود ... البته پشت ایشان تمام ترکش خورده بود و سوخته بود. اعضا و جوارح بدن از پشت بیرون ریخته بود ... صورتش بعد از شستن نشان داده شد. با آنکه محاسنش و صورتش سوخته شده و جمع شده بود ... با هزار دشوارى و با راههایى که بسته بود ایشان را به تهران رساندیم. تمام بدن را شستشو دادیم و کفن کردیم اما پیش مادرش فقط صورتش را باز کردیم ... و چون ایشان از سادات رضوى و از اولاد امام رضا(ع) بودند در حرم حضرت رضا(ع) در صحن نو, قسمتى که پله مى خورد, دفن شدند.

O کى به شهادت رسیدند؟
اواخر دى ماه 1359 که بین دفن و شهادت ایشان یک هفته فاصله بود. زیارت عاشورا و علقمه و زیارت حضرت اباالفضل را بالاى سرشان خواندم و سعى مى کردم خودم را حفظ کنم.

O خانواده با مسإله شهادت همسرتان چگونه برخورد کرد؟
در تهران دخترم منزل عمویم بود. منتظر بود پدرش را ببیند. خیلى عاشق پدرش بود. وقتى پدرش مى خواست برود او گفت بابا اجازه بده من براى تو چیزى بخرم و یادگارى به تو بدهم. تا براى خرید برود طول مى کشد و پدرش براى اینکه از نظر عاطفى سست نشود سریع حرکت مى کند و عازم مى شود. چون او خیلى ناراحت بود و مى گفت مرا هم با خودت ببر و لازم نیست تو بروى. البته پدرش با او صحبت مى کند و به او یادآورى راه حضرت زینب(س) را کرده و سفارشات لازم را مى کند. بعد که برمى گردد او را نمى بیند. وقتى که شهید شد خیلى گریه مى کرد که پدرم را مى خواهم ببینم و مرا هم با خودت ببر.
بعد که من برگشتم منتظر بود که من پدرش را به خانه بیاورم و به او نشان بدهم. خیلى آن شب گریه کرد و فریاد کشید و شیون کرد. به او گفتم مگر بابایت نگفته تو گریه نکنى؟ مگر نگفته تو باید از حضرت زینب(س) یاد بگیرى و مگر برایت از شهداى روز عاشورا تعریف نکرده است؟ وقتى برایش از این صحبتها کردم او آرام شد, پدرش برایش اورکت قرمزرنگى خریده بود, این اورکت را تنش کرد و قرآن پدرش را که برایم آورده بودند در بغل گرفت و خوابش برد. من از این صحنه در نور شمع یک عکس گرفتم در حالى که اشک روى صورتش غلتیده است و این عکس را که آمیخته اى از عشق و انتظار و التهاب است در یکى از نمایشگاهها زیر عکس پدرش گذاشته بودم. یکى از پسرعموهایم او را برد و جنازه پدرش را نشان داد که بعضى گفتند کار بدى کردى و بعضى مى گفتند خوب کردى حالت انتظار را از بین بردى. چون من خودم سالها منتظر بودم پدرم برگردد.

O خودتان چگونه با جنگ آشنا شدید؟
مسإله جنگ که پیش آمد, هر ایرانى و هر مسلمانى, احساس خاصى نسبت به جنگ داشت. یادم است جنگ که شروع شد من لبنان بودم. در ساختمان مدینه الزهرا. خیلى حالمان بد شد. براى حرکت خاصى رفته بودم و قرار بود بعد از آن براى مسإله امام موسى صدر بروم. اما وقتى خبر جنگ را شنیدم مثل پتک به سرمان خورد و شوکه شدیم و قرار شد هر طورى شده برگردیم. فرودگاه بسته بود و پرواز نداشتیم. سعى کردیم با اتوبوس برگردیم و این چند روزى که طول کشید با اتوبوس به تهران رسیدیم, بر من یک قرن گذشت. یادم است یکى از شیعیان لبنان که به ایران آمده بود به من گفت: ((خواهر فاطمه, سرزمین شما سرزمین ما است و من آرزو دارم بیایم و در سرزمین شما ایران علیه دشمنان اسلام بجنگم و آنجا به شهادت برسم. چون همه سرزمینهاى اسلامى مال ما است و ما متعلق به آنها هستیم.)) پسر جوان 20 ساله اى بود که هنگام غروب این را به من گفت. نور از قیافه اش مى بارید و این حرف را که مى زد با تمام عشق مى زد و این احساس را تمام بچه هاى رزمنده لبنانى داشتند.
بهترین رزمندگان لبنان به ایران آمدند و تعدادى شهید شدند. البته جنگ ما با جنگ آنها فرق داشت. جنگ شهرى با جنگ توپ و تانک فرق داشت و هر کس به شهر خود آشناتر است و کارآیى اش بیشتر است. حتى بچه هاى ما که از تهران مى رفتند تا به جنوب عادت کنند و آشنا شوند, مدتى طول مى کشید.
در هر حال من به سرعت به ایران برگشتم و به دکتر چمران در استاندارى اهواز ملحق شدم. ایشان مرا به اسلحه و مهمات تجهیز و با یک اکیپ (راننده, جیپ, خمپاره 60 و آر پى جى و ...) همراه کردند که براى تک زنى و جنگهاى چریکى مى رفتیم. تک زنى یعنى اینکه ما تا کیلومترها نیرو نداشتیم و آن طرف 700 تانک فقط در یک منطقه بود. مسایلى بود که فقط نیروى الهى مى توانست کمک کند که خط ایستادگى کرده و سقوط نکند. با آن همه امکانات, عکس هوایى مى توانستند بگیرند. امکانات تجهیز شده داشتند, آمادگى صد در صد داشتند و مى دانستند ما چیزى نداریم. ولى نمى توانستند جلو بیایند.
آن وقت, چهار, پنج نفر با وسایل اولیه مثل خمپاره 60 و آر پى جى از داخل جوبهاى آبى که براى کشاورزى استفاده مى شد, مى گذشتیم و به آنها ضربه مى زدیم. بعد از چهار تا خمپاره جایمان را عوض مى کردیم. در مقابل, آنها صدها خمپاره جواب مى دادند. بعد چهار کیلومتر آن طرف تر از محل دیگرى حمله مى کردیم و تا ماهها این عملیات کوچک را ادامه مى دادیم تا خط حفظ شود.

O فقط کارهاى چریکى انجام مى دادید؟
دکتر مى دانست من روحیه رزمى دارم و مقدارى هم تیراندازى را بلد بودم. به عنوان نیروى رزمى عمل مى کردم. اگر لازم بود به عنوان امدادگر وارد کار مى شدم و زخم بچه ها را مى بستم و در صورت لزوم تهیه عکس و خبر را هم بر عهده داشتم که البته در این زمینه دکتر چمران خیلى مرا تشویق کرد و عکسهاى زیادى از آن ایام دارم و تا به حال چندین نمایشگاه عکس را راه اندازى کرده ام.
در خوزستان صحنه هایى بود که من فکر مى کردم از بچگى این صحنه ها را شاهد بوده ام و چون الجزایر و جنگهاى الجزایر برایم مطرح بود که مسلمانان به خاطر اسلام مى جنگند و اینها در ذهن ما بود. علاوه بر اینکه مادرم داستانهاى پدرم و رزم ایشان را تعریف مى کردند و این صحنه ها برایم تداعى مى شد و آشنا بودم.
مناطق دب حردان, ملاشى, فولىآباد, ... که خطهاى اولیه جنگ در آنها بود براى من آشنا بود. دکتر چمران خیلى تلاش کرد اهواز سقوط نکند. اولین محاصره سوسنگرد به این ترتیب شکسته شد: یکى از لبنانیها, به نام على عباس, از بچه هاى خیلى خوب لبنان و دانشجوى رشته پزشکى بود, به بچه هاى لبنانى درس فقه مى داد, از نظر علمى و مطالعاتى بسیار وارد بود, مومن و با اخلاص بود و در آخرین بار که به لبنان رفته بود با دخترى به نام سمیرا نامزد کرده بود و طبق رسوم آنجا, نامزد که مى کنند عقد هم مى کنند و مى گویند ((قرإت فاتحه)); یعنى محرم شدیم. یک بار به او گفتم: چرا خانمت را نیاوردى؟ گفت: ما نامزد شدیم و فاتحه خواندیم. دکتر به خاطر تجربه جنگى به او گفت که قسمتى از سد دز را که نزدیک عراقیها بود منفجر کند و بدین ترتیب آب را داخل محاصره عراقیها کرد و چون زمین خوزستان گل رس است تانکهاى زیادى در گل ماندند. على عباس فرار کرد. اما سه, چهار گلوله به پهلویش خورد و در بیمارستان بسترى شد و بعد از مدتى دوباره به جنگ برگشت و سرانجام قبل از شهادت دکتر چمران شهید شد.
این جنگ براى ما دانشگاه بود. گرچه ما خیلى صدمه خوردیم. هدف از خلقت بشر تکامل است. این تکامل یعنى اینکه تمام نیروهاى شیطانى از وجود ما بیرون بریزد و نیروهاى الهى جایگزین شود. و در جنگ چنین شد. در دانشگاه جنگ آنها به بالاترین مراحل تکاملى و انسانى از طریق ایثار و فداکارى رسیدند. من در جنگ, عزیزترین کسانم را از دست دادم, همسرم, دکتر چمران که برایم مرید و مراد بود و بچه هاى دسته گلى که همه نمونه اخلاق و تعهد بودند.

O مقام معظم رهبرى را اولین بار کجا دیدید؟
اولین بارى که از امریکا به ایران آمدم و هنوز انقلاب به پیروزى نرسیده بود. یک بار به مشهد رفتم. با مامان به حرم رفتیم. در رواق طبقه دوم دورادور صحن کهنه, روحانى جوان خوش قیافه خوش لباسى در حال سخنرانى در باره شهادت بود. سخنرانى جالب انقلابى و زیبا بود و خیلى لذت بردم. من از آن آقا خیلى خوشم آمد. دفعه بعد که خدمت رسیدم, قبل از جنگ به خاطر بلوچستان بود که مى خواستم بچه ها را ببینم. حدود 8 ـ 7 سال آنها را ندیده بودم. از راسک, بافتان و باباکلات و پیشین دیدن کردم. مثل بچه هاى خودم بودند. بزرگ شده بودند. خیلى از نظر اعتقادى و مطالعاتى پیشرفت کرده بودند. در این سفرها, گزارشاتى تهیه کرده بودم. در ایرانشهر خدمت آقا رسیدم و مسایل را با ایشان مطرح کردم. خیلى اظهار لطف کردند. دفعات بعد در جنگ ایشان را مى دیدم. در مورد روحیات ایشان, شهید شاه چراغى با من صحبت مى کردند. ایشان خیلى به آقا علاقه مند بودند. روحیات و معرفت و ادیب بودنش را به من مى گفتند. من همیشه براى ایشان یک شعر زیبا, یک مطلب جدید تهیه مى کردم. روحیه لطیفى دارند. گه گاه چون من خدمت دکتر چمران بودم و ایشان آنجا مىآمدند, ایشان را ملاقات مى کردم. خیلى به من اظهار لطف داشتند.

O تلخ ترین خاطره آن ایام چه بود؟
تلخ ترین خاطرات, شهادت بچه هایى بود که با آنها دمخور بودیم. من و خانم چمران در ساختمان طبقه بالا بودیم و خانم دیگرى نبود. گه گاه خانمها که به آنجا سر مى زدند, پیش ما مىآمدند. بعضى اوقات خانمها از تهران مىآمدند و تمایل حضور در جبهه را داشتند که امکان بردن آنها نبود مگر براى دیدار, در زمانى که خط ساکت بود. برنامه ریزى هماهنگى در این زمینه نداشتیم. یک بار خانمى که به آنجا آمده بود گفت: مى دانى از این بچه ها چه کسى شهید مى شود؟ گفتم: نه. گفت: اکبر چهرقانى شهید مى شود. گفت: ببین این چقدر در کارش دقت دارد, چقدر به اسلحه اش مى رسد, چقدر در لباسهایش منظم است, ببین چقدر کارهایش حساب شده است! او با تمام وجود به راهى که مى رود عشق مى ورزد. اوست که شهید مى شود. اتفاقا اکبر چهرقانى تیپى داشت که همه به او علاقه مند بودند و دکتر هم او را دوست داشت. او از نیروهاى مخصوص و تعلیم دیده بود. اکبر چهرقانى همیشه براى نماز صبح بقیه را از خواب بیدار مى کرد, همیشه منظم بود و کارهایش روى حساب و کتاب بود. در اکیپهایى که آنجا مستقر شده بودند, برنامه هاى منظم داشت و خیلى عاشقانه و بى صدا و بى ادعا کار مى کرد. اتفاقا در روز شکستن محاصره سوسنگرد که روز قبل از تاسوعا بود, 400 نفر از بچه هاى سپاه داشتند از بین مى رفتند و بعضى وقتها با بى سیم اطلاع مى دادند که ما مى توانیم از مغازه اى که صاحبش در اینجا نیست چیزى برداریم و امام فتوا داده بودند مى توانید, مسإله اى نیست. عراقیها نصف شهر را گرفته بودند, بچه ها در مخمصه عجیبى قرار داشتند. برابرى نیروها یک به چند صد مى رسید. یعنى, این طرف 4 تانک داشتیم, آنها آن طرف 800 تا. هر روز براى عملیات مى رفتیم. یک بار هم من در محاصره گیر کردم, که یک شب واقعا ترسیدم. احساس مى کردم هزاران تانک در حال عبور از سر ما است. چرخهاى آن را احساس مى کردم. روز قبل از تاسوعا هنوز آفتاب نزده بود. قبل از طلوع, مرحوم دکتر مقدارى نان خشک یزدى داشت و سیبهاى گلاب کوچک را به عنوان صبحانه تقسیم مى کرد. اکبر چهرقانى و چند نفر دیگر در جیپ روباز دنبال ما مىآمدند. در حین حرکت با هم شوخى مى کردند. از هم سبقت مى گرفتند. تا به محلى رسیدیم که درگیرى خیلى شدید بود. حرکت کردیم. به کنار جاده اهواز ـ سوسنگرد رسیدیم. دکتر به من گفته بود برو نیروهاى لبنانى را بیاور. احساس کردم دکتر مرا دنبال چیزى مى فرستد که در خط نباشم. تا من بروم و لبنانیها را از آن خط به اینجا بیاورم, طول مى کشد و بنابراین دنبال دکتر رفتم و با فاصله 10 ـ 5 دقیقه عقب تر از او حرکت مى کردم. درگیرى آن روز آنقدر عجیب بود که حد نداشت. هلى کوپترهاى عراقى, تانکها, آر پى جى, موشکها و ... دایم در فعالیت بودند. صحنه هاى عجیب و رقت بارى بود که انسان قیامت را مى توانست ببیند. انسان در آن صحنه نمى دانست چه باید بکند. زیر آتش و بمب و ترکشهاى شدید, ... رفتم به جایى که بعد از آن نیرو نبود. بختیاریها بودند که مى گفتند خانم نواب, بیا پیش ما. مى خواهیم به شکار تانک برویم. گفتم: مى خواهم دکتر را پیدا کنم. گفتند: شما اول بیا پیش ما. به اصطلاح مى خواستند کارهایشان را به من ارائه دهند. دکتر, کنار جاده سوسنگرد از پایین حرکت کرده بود و من ایشان را گم کرده بودم. البته بختیاریها با تفنگهاى 106 خوب مى جنگیدند و تانک مى زدند. با آنها همراه شدیم. گروه 20 نفرى بودیم, کم کم تعدادى از آنها به کانالهاى دیگر هدایت شدند تا بجنگند. آخر ما به جایى رسیدیم که کانال دور مى زد. متوجه شدیم در قلب دشمن قرار داریم یعنى از پشت سر, سمت راست, سمت چپ, ... گلوله مى بارید و در محاصره قرار داشتیم. نزدیک ظهر بود. روز هشتم محرم, قمقمه ها خشک بود. هوا به شدت گرم بود. هیچ کس یک قطره آب نداشت, آنجا آقاى بختیارى بود و یک بى سیم چى و دو رزمنده که آر پى جى داشتند و در حال و هواى خودشان بودند. آنها را به دو سمت مخالف نشاندم که اگر تانک آمد مواظب باشند, انسان تا آخرین لحظه زندگى اش باید مراقب باشد و منتظر بودیم که تانکها از یک سمت به سر ما هجوم بیاورند, هیچ کار دیگرى هم نمى توانستیم بکنیم, همراه من نارنجک و چند خشاب بود و کلاش داشتیم. از تشنگى همه داشتند هلاک مى شدند. لبها خشک بود. حرارت آفتاب روى سرمان بود و قیامت کامل بود. هلى کوپترهاى دشمن در فعالیت بودند. موشکهایى که مثل فرفره از بغل گوشمان رد مى شد. زمین و آسمان گلوله بود. در چنین وضعى به فاصله چند متر از بچه ها نشسته بودم. آقاى بختیارى مرا صدا کرد و گفت بیا جلوتر. رفتم. گفت: گوش کن. دیدم بى سیم چى آذرى به زبان ترکى روضه حضرت زینب(س) را مى خواند. آنقدر این صحنه قشنگ بود, کربلا و عاشورا و تشنگى عطش, هر لحظه آماده تکه تکه شدن و آن فضا, جلوى چشمان ما مجسم شد. صحنه با مسمایى بود. ما دیگر در حال و هوایى دیگر قرار گرفتیم. خیلى لذت بخش بود. آن لذت را من هیچ وقت نمى توانم فراموش کنم. مدتى گذشت و ما منتظر بودیم. یک دفعه در عرض چند دقیقه تمام صحنه عوض شد. شما فکر کنید گلوله هاى توپ و تانک و ... یک دفعه قطع شد و آن حرارت و خشم زمین و آسمان که در هم پیچیده شده بود, یکباره آرام شد. فقط صداى رگبار تیربارها هنوز به گوش مى رسید و ناگهان عراقیها تانکها را رها کرده و فرار کردند. این رگبار تیربار هم به خاطر این بود که بقیه بتوانند فرار کنند. یکى از بچه ها سوار ماشینى از آنها شد و آن را به طرف ما آورد. قرار گذاشتیم به طرف مقر عراقیها برویم و غنیمت برداریم و آن را به دکتر نشان دهیم. مثل شاگردى که مى خواهد همه فداکارىهایش را به معلم نشان دهد. ما مى خواستیم همه آنچه را که مى توانیم به دکتر نشان دهیم. یک ماشین عراقى با سرعت به سمت ما مىآمد. قرار شد من اول یک رگبار دور ماشین بزنم, اگر خودى باشد که مرا نمى زند ولى اگر عراقى باشد دفاع مى کند و مشخص مى شود. من جلوى ایفا رفتم و رگبار بستم. این اولین غنیمت ما بود و همه ما با هم به این ماشین آویزان شدیم تا پیش دکتر برویم و نشان بدهیم که با اولین غنیمت ما آمدیم! لذت پیروزى زیاد بود و اصلا نمى توان آن را توصیف کرد. شیرین ترین, زیباترین و جالب ترین لذتى که همراه با معنویت بود و پر از لطافت. شما فکر کنید در این صحنه پیروزى بزرگ, ما قرار است پیش فرمانده جنگ برویم. دشمن هنوز در حال تیراندازى بود. اما ما حاضر نبودیم وقتى موشک مىآید روى زمین بخوابیم و حتى حاضر نبودیم از ماشین پیاده شویم. وقتى به منطقه اى رسیدیم که مرحوم دکتر آنجا بود, هرچه گشتیم دکتر را پیدا نکردیم. اکبر هم با دکتر بود. هرچه مى گردیم کسى را پیدا نمى کنیم. صحبتها واضح نبود:
ـ دکتر تیر خورد ـ دکتر شهید شد ـ اکبر تیر خورد ـ اکبر شهید شد.
شما تصور کنید تمام زیبایى صحنه, تمام لذت پیروزى حق بر باطل به فرماندهى امام خمینى, یکدفعه تبدیل به سخت ترین رنجى که ممکن است وجود داشته باشد شد. در یک آن, همه چیز عوض شد. تلخ ترین و رنجآورترین درد را من احساس کردم. زیباترین لذت و ناگهان سخت ترین رنج! تصور کنید یک انسان در کنار کسانى باشد که هر لحظه تمام خوبیها و زیبایى هاى معنوى, شجاعتها را در آنان مى بیند, تمام صداقتها و مردانگى ها را مى بیند, همرزم شما, همکار شما, استاد شمایند و ناگهان بگویند آنها کشته شدند. به قدرى سخت است که خدا مى داند. دردناک ترین چیزى که وجود دارد. بالاتر از مرگ همه عزیزان است. آن از دست دادن, خیلى با حالت عادى فرق دارد. تصور کنید من که همیشه سعى مى کردم قیافه محکمى از خودم ارائه دهم که همه رزمنده ها با دیدن من به استقامت تشویق شوند و کوچک ترین سستى را قبول نمى کردم ـ زمانى بود که مى خواستند عقب نشینى کنند, اما من گفتم که جلوتر از همه مى جنگم و کسى حق ندارد عقب نشینى کند ـ یکدفعه از هم پاشیده شدم. حالت پریشانى داشتم. من که به همه درس مى دادم, درس فداکارى و شجاعت و شهامت و ... را از دست دادم و اشک مى ریختم و زار مى زدم. با بچه ها میان مجروحین, لابه لاى جنازه ها از این منطقه به آن منطقه مى رفتم. در شهرى که تازه فتح شده و محاصره اش شکسته شده, جاده باز شده بود و 400 نفر نجات پیدا کردند, وارد این شهر شدیم اما با دلى که تمام وجودمان اشک است, تمام سلولهاى بدنمان خون گریه مى کند, با این همه رنج و ... هرچه سعى مى کنم خودم را حفظ کنم اما نمى توانم. کسى نمى داند دکتر کجاست؟ اکبر چهرقانى کجاست؟ آنها که صبح زود با هم مى خندیدند, دکتر میان ما نانهاى کوچک یزدى را تقسیم مى کند, اکبر اشاره مى کند که ما زودتر برسیم, آن همه خنده و شوخى بدون ترس, با شجاعت وارد میدان شدن, در عین حال نگران بچه هاى در حال محاصره بودن, اما به دیگران روحیه دادن, با نشاط برخورد کردن ... حالا فکر کنید من دنبال جنازه مى گردم ...هرچه گشتم پیدا نکردم.
به سمت اهواز رفتیم, هر کجا که مى گفتند شاید اینجا باشد, کنار جاده, غسالخانه, آمبولانسها, ... را گشتیم. یادم است من بارها و بارها به سوسنگرد و بستان رفته بودم, اما آن روز آن مسافت از سوسنگرد تا اهواز براى من سالها طول کشید و این سالها آنقدر رنج بود, آنقدر درد بود که من با صداى بلند فریاد مى زدم. با یکى از رزمندگان دکتر با یک جیپ حرکت مى کردیم. همه آداب و پرستیژ را فراموش کرده بودم. چون تنها زن رزمنده در آنجا بودم, پرستیژ خاصى را رعایت مى کردم ـ یک روز کسى آمد و گفت خانم نواب, این سرگرد ... آدمها را مى کشد, پسرش کشته شده, خیلى دستپاچه بود. گفتم: مگر در جنگ نقل و نبات پخش مى کنند. شهید شد که شد! چرا روحیه دیگران را ضعیف مى کنى؟ آنقدر قاطع ایستاده بودم که ساکت شد و ضعف روحى اش برطرف شد ـ حالا خودم فریاد مى زدم. آنقدر آن روز نذر کردم, اشک ریختم, وقتى رسیدم فهمیدم که اکبر چهرقانى شهید شده و دکتر تیر خورده و در حال عمل او هستند و اجازه ملاقات ندادند. دنبال جنازه هاى مختلف رفتیم و جنازه چهرقانى را پیدا کردیم. من در ستاد همیشه چادر سر مى کردم ولى در منطقه و در خط چادرم را برمى داشتم و مانتو و شلوار مى پوشیدم و روسرى رنگ نظامى به سر مى کردم و گاه اورکت مى پوشیدم. ولى همیشه چادرم در کیفم بود که از آن استفاده کنم. آن روز از شدت پریشانى چادرم را گم کرده بودم و خجالت مى کشیدم در ستاد بدون چادر بیایم. با آن فانوسقه و خشابهایى که آویزان بود و اسلحه ... قیافه عجیبى داشتم. تمام وجودم التهاب بود ... دکتر آنقدر روحیه والایى داشت که اصلا نگذاشت او را بیهوش کنند. بعد از پایان عمل به من اجازه دیدار دادند. خانم چمران هم آنجا بود. وقتى در اتاق را باز کردم, دکتر را دیدم که پایش را گچ گرفته اند. چهره دکتر از نظر معنوى طورى بود که تمام غصه ها و التهاب و رنجها را فراموش کردم و آرامش بسیار عجیبى پیدا کردم. دکتر سعى داشت از من پنهان کند که اکبر چهرقانى شهید شده. حالا ما هم همراه جنازه اکبر هستیم و مى خواهیم کتمان کنیم که اکبر شهید شده است! بعد دکتر یک سرى مطالب را مطرح کرد و صحبت کرد.

O پس از جراحت دکتر در آنجا ماندید؟
من وابستگى خاصى به جبهه داشتم. کشش عجیبى به خط مقدم داشتم که مرا خیلى بى تاب مى کرد و احساس مى کردم باید در آنجا حضور داشته باشم. یک عشق عجیبى داشتم و فضاى بى وزنى که هست, احساسى که وابسته به هیچ چیز نیست, هیچ چیز نمى خواهد فقط عشق و خداست و هر لحظه آماده کشته شدن است. نمى دانم چه طور بیان کنم. فضاى زیبا و کشش و جذابیت حالات طورى بود که من دلم نمى خواست هیچ کجاى دیگر حضور داشته باشم.

O چه فعالیتهاى دیگرى داشتید؟
با روزنامه کیهان و چند مجله دیگر در ارتباط بودم. دکتر چمران خیلى تشویقم کرد که عکس بگیرم و مى گفت اینها سند تاریخ است, اولین عکسهایى که از جنگ چاپ شد, عکسهایى بود که من فرستاده بودم که یکى از آنها عکسهاى محمد الله داد بود. آنها 4 برادر بودند. از بچه هاى ((کوى کن)) که همه در جبهه حضور داشتند. حسن, محسن, عبدالله, محمد و دایى آنها که پیرمرد محترم نورانى بود که من از ایشان هم فیلمبردارى کردم و فکر مى کنم فیلمها دست خود آقاى الله داد باشد. حسن الله داد در کمیته ایران ناسیونال بود, محسن الله داد از برادران مخلص و تحصیلکرده امریکا در رشته الکترونیک بود. با همسرش نزد دکتر چمران به لبنان رفته بودند, حتى آنجا طورى برنامه ریزى کردند که کسى متوجه نشود که آنها زن و شوهر هستند تا کاملا در اختیار برنامه هاى مبارزاتى قرار بگیرند, محسن طورى رفتار مى کرد که همه فکر مى کردند یک کارگر ساده و شوخ است. به من مى گفت: خانم نواب, خیلى به نفع اسلام است شما شهید بشوید! آنقدر دکتر چمران مى خندید. وقتى بچه ها شهید مى شدند, ما دیگر تا مدتها مرخصى نمى رفتیم. مى گفتیم مى مانیم تا شهید شویم. خبر به روزنامه کیهان رسید که نواب شهید شده و حتى گفته بودند تیتر روزنامه را نگه داریم که اگر شهید شد, ما تیتر بزنیم ... آقاى الله داد و بچه ها در اهواز فهیمدند که بچه ها دنبال من مى گردند که ببینند شهید شدم یا نه؟ ایشان هم گفتند وقتى خبر به همه جا رسید, پس شهید شدى. مراسم سینه زنى و نوحه خوانى و تظاهرات راه انداختند .. . تمام آنها که در آن مراسم بودند شهید شدند ... آقاى سیرین که از کیهانى ها بود و با ما به لبنان هم آمده بود, رژه و مراسم را فیلمبردارى کرده بود. در پایان مراسم هم با خواهر شهیدشان مصاحبه کردند!
اولین سوال این بود که خواهر, نحوه به شهادت رسیدنتان را براى ما تعریف کنید! من اصلا جلوى بچه ها نمى خندیدم و جدى بودم. آنجا خیلى خنده ام گرفته بود. رویم را به دیوار مى کردم تا بچه ها خنده ام را نبینند. محسن الله داد مى گفت: خانم نواب, خیلى به نفع اسلام است شما شهید بشوید ...
یک بار نماینده رشت به منطقه آمده بود. من تا آن وقت نمى دانستم محسن چقدر اطلاعات دارد. در ستاد اهواز بودیم که این نماینده پرسید ما چقدر خاکمان را از دست دادیم, عراقیها چقدر خاک ما را پس داده اند و پیشروى کردیم و ... محسن شروع به صحبت کرد که مهم نیست چقدر از خاک ما از دست رفته, مهم نیست چقدر کشته شده اند! اینها آزمایشات خداوندى است که درجه فداکارى ما را نشان دهد ...
دو ساعت او صحبت کرد و دو ساعت من اشک ریختم. آن آقا مبهوت شده بود و گریه مى کرد. خانمى به نام ملیحه سعیدى که آنجا بود مبهوت مانده بود. محسن مثل یک عارف و یک فیلسوف صحبت کرد. تفکر, دیدگاه و زاویه دید او از افقهاى بالا بود.
وقتى به تهران مى رفتیم با همین نماینده همراه بودیم. گفت: مى دانى کدام یک از این بچه ها شهید مى شود. گفتم: نه. گفت: محسن. من خیلى حالم بد شد, هر چقدر بیشتر ارزش شخصیتها و معرفتها را حس کنید بیشتر به خاطر از دست دادن آن ناراحت خواهید شد. محسن کسى بود که اگر دو ساعت با من حرف مى زد, هرگز به قیافه من نگاه نمى کرد. جزء افرادى بود که قدیس هستند. فکر کنید محسن کسى بود که وقتى پل فرماندهى را نصب مى کردند و مدت نصب, من چند روز آنجا بودم, عکسى دارم که روى یک مشمع کنسروها را باز کرده بودم, هیچ کس نان نداشت تا غذا بخوریم. آنقدر در این خانه نیم مخروب روستاییان گشته بود تا توى آشغالها نان خشک پیدا کرده بود تا غذا بخوریم, فرمانده آنجا محسن بود. خاطرات عجیبى بود. در جنگ من زمان حمله کلاشینکف مى بردم. معمولا با بچه ها صحبت مى کردم. تا وقتى مرحوم دکتر زنده بود در خطهاى مختلف بودم. گزارشاتى که داشتند, کارهایى که کرده بودند, موقعیت خط را به من مى گفتند و من اطلاعات را براى دکتر مى بردم. در هر جایى که بودم زخمى اگر بود, زخمى ها را مى بستم و براى مجروحین کمک رسانى مى کردم.

O آیا تا پایان جنگ دایما در جبهه حضور داشتید؟
چون دخترم در تهران نزد خانواده عمویم بود, باید به او سر مى زدم. بعد از فتح خرمشهر مدتى به لبنان رفتم. 6 ـ 5 ماه آنجا بودم که زمان حمله اسرائیل به جنوب لبنان بود که البته داستانهاى آن موقع زیاد است ... کاظم اخوان, از زمان دکتر در جبهه بود. فرد بسیار مخلص و پاکى بود. بچه ها واقعا مقدس بودند. در عملیات فتح خرمشهر مدتى کاظم گم شد, مادر هم نداشت, خیلى باسخاوت بود, اهل مشهد بود, پدرش براى او بوتیک تهیه کرده بود که او پاىبند شود, او لباسها را مى فروخت و پول آن را به جبهه مىآورد. با دوربین خودش عکس بچه ها را مى گرفت, با پول خودش چاپ مى کرد و بین بچه ها تقسیم مى کرد یا سوغات مى خرید. من او را تشویق به عکس گرفتن کردم. دکتر مرا تشویق کرد و من, کاظم را. از دکتر عکسهاى زیبایى گرفته بود و به من گفت خبرگزارى جمهورى اسلامى گفته بیا با ما همکارى کن. من او را تشویق کردم. هنگام حمله به لبنان هم قرار بود با هم برویم, منتهى ناگهان براى من مسإله اى پیش آمد و من گرفتار شدم. کاظم زودتر از من رفت و چند بار تماس گرفت که کى مىآیى. من گفتم مىآیم. امروز, فردا مى شد. و وقتى که رفتم کاظم و حاج احمد و ... رفته بودند میان اسرائیلى ها که کتائب آنها را گرفتند و از سرنوشت آنها خبرى نیست. خدا مى داند من چقدر از این بچه ها فداکارى دیدم, ایثار دیدم, چقدر عظمت و شجاعت دیدم. هر کدام از اینها یک قهرمان بزرگ هستند. تمام این جنگ با رنجهایش یک طرف, خدا مى خواست نشان دهد, چقدر فداکار داریم. در یک لحظه چطور مى تواند این همه عظمت پدید بیاید. از هیچ به همه چیز رسیدن. یک انسان معمولى به یک اسطوره مبدل شود. یکى از راه برسد و از صحابه امام حسین(ع) بشود و خدا مى خواست اینها را به وجود بیاورد, و گرنه جنگ هم بهانه بود. تا هر کدام براى ما یک درس بشوند. اگر نسل جوان با اینها آشنا شوند, مى فهمند حقیقت چیست. عظمتهاى روح چیست, انسان چگونه ساخته مى شود و انسان به چه مرحله اى مى رسد؟

O آیا بعد از سفر لبنان, باز هم به جبهه بازگشتید؟
چند سال آخر جنگ به جبهه مى رفتم. ولى به آن صورت که فعال در جبهه باشم نبودم. در کردستان و جاهاى دیگر بودم. فعالیتهایم زیاد بود, مدتى دخترم را براى عمل به آلمان بردم. حضورم فاصله داشت. مدتى هم لبنان بودم.

O از پذیرش قطعنامه چگونه باخبر شدید؟
ما اعتقاد داشتیم, هرچه رهبر بگوید اطاعت مى کنیم. بگوید تکه تکه شویم, مى شویم. تمام وجودمان دستور و حرکت رهبر بود. وقتى مى گفت بجنگید, مى جنگیدیم. مى گفت صلح, صلح مى کردیم. صلح بعد از این همه جنگ, خیلى غیر منتظره بود. با اینکه جنگ, فرسایشى و رنجآور شده بود با تمام این تفاسیر, طرح قطعنامه مثل این بود که انسان به جایى برسد و ناگهان او را به زمین بزنند. یکدفعه ساختمانى را ساخته و یکدفعه متلاشى شود ...
اما حرف, حرف امام بود. گرچه ما همیشه به آرزوى کربلا حرکت مى کردیم. یادم است در آن سالها به مکه رفته بودم. وقتى مارش حمله را در آنجا مى شنیدم, آنقدر حالم بد مى شد که چرا من به اینجا آمدم. من باید آنجا بودم تا به کربلا بروم. همیشه فکر مى کردم من همراه رزمندگان با پاى پیاده به کربلا مى رسم ... البته خداوند مى خواهد ما به این صورت یا صورت دیگر برویم. اما تحمل پذیرش قطعنامه در آن لحظه براى ما خیلى سخت بود. دخترم فرزند شهید هم بود. آنقدر گریه مى کرد که خدا مى داند ... حالت عجیبى بود.
O شیرین ترین خاطرات آن دورانتان چیست؟
در جنگ, همه چیز زیبا بود. وقتى که حضرت زینب(س) مى فرماید ((ما رإیت الا جمیلا)) یعنى رنجش هم زیبا است, خوشى اش هم زیباست ... وقتى همه بچه ها با آن حالت, همگام با آن پرچمها به سمت خط مى رفتند, قیافه هاى معصوم, گاه کم سن و سال, با لباسهاى خاکى اما با حرکت محکم به سوى هدف, به دنبال مقصد, زیبا بود ... حرف زدن, غذا خوردن, خوابیدن, حرکت کردن, فداکارىهاى آنها ... دیدن صحنه ها, لذت بخش بود. مولکولهاى هوا پر از عشق خدا بود. دریایى از عشق بود. هر تکه اش یک زیبایى خاصى داشت.

O به آن روزها چگونه نگاه مى کنید؟
براى من, از زیباترین و لذت بخش ترین لحظات زندگى ام بود ... همه زیبایى زندگى من آنجا بود. لحظاتى که من با خداى خودم بودم و تمام چیزها را خدایى مى دیدم. وقتى انسان همه چیز را الهى مى بیند, از این زیباتر چه مى خواهد باشد. یک بار عده اى به دکتر چمران اعتراض کرده بودند که چرا این بچه ها را راه دادى. اینها بچه هاى ملتزم به اسلام نیستند. بچه هایى هستند که سر کوچه مى ایستند و با موتور ژست مى گیرند ... دکتر چمران گفت بگذار یک بار فرصت خوب شدن را به آنها بدهیم. بگذار باب شهادت را که خدا باز کرده نبندیم, معلوم نیست تا کى باز باشد. آنجا آنقدر زیبایى بود که هر که مىآمد, عاشق مى شد و همه چیز الهى مى شد و آنجا رنگ خدایى را حس مى کرد. نیروهاى برباد رفته را دکتر جمع مى کرد. و آنان چه کردند! در تاریکى با نور کم, کنار شهید سرهنگ رستمى نقشه عملیات را پیاده مى کردند; شبهاى عملیات, برنامه ها, ...
یکى از آقایان به نام اخوان در خبرگزارى بودند. مى گفتند: خانم نواب, مى دانید اگر جنگ نباشد, ما چه را از دست مى دهیم. گفت: این انقطاع دایم را از دست مى دهیم. معمولا انسان آنقدر کثرت, دور و برش هست که وحدت را حس نمى کند; اما آنجا توحید را حس مى کردى. زیباترین نوع توحید را احساس مى کردى.

O در حال حاضر به چه کارى مشغول هستید؟
در موسسه فرهنگى شهید نواب صفوى خدمت مى کنم. برنامه هاى فرهنگى در دست داریم و در جلساتى که با جانبازان و رزمنده هاى آن دوران داریم, حسرت مى خوریم!

O خانم میرلوحى, ضمن سپاسگزارى از شما به خاطر وقتى که به ما دادید, در پایان آیا براى خوانندگان محترم مجله پیام زن و زنان جامعه اسلامى نکته مورد تإکیدى دارید؟
مهمترین الگوى ما که الگوى تمام زنان جهان است, فاطمه زهرا(س) است. زندگى را به ما آنها یاد دادند. تجمل گرا نباشیم, ظاهربین نباشیم, با اندیشه هاى کوتاه, فکرمان را خراب نکنیم, همیشه سعى کنیم اندیشه مان بلند باشد, مخصوصا زن که به نظر من توانایى و اثرگذارىاش بیشتر از مرد است. گرچه مرد, قدرت ظاهرى است و نیروى بازو محسوب مى شود, اما زن, قدرت باطنى است و مى تواند اثر بگذارد, بر خانواده اش, فرزندش, برادرش, دخترش, خواهرش, بنابراین نقش او بسیار مهم است. بنابراین هرچه زن به تقوا نزدیک تر باشد, هرچه زوائد ظاهرى و بى اهمیت زندگى را بیرون بریزد, خناسها را بیرون بریزد و به جاى آنها صفات الهى را داخل کند, موفق تر است. آن وقت شخصیت معنوى او رشد مى کند. زن از نظر عرفان, خیلى مى تواند سریع رشد کند. زنانى که به مقامات بالا مى رسند, خیلى زیاد هستند, زن احساس لطیفى دارد و خداوند تمام لطافتها و زیباییها و عرفان عاطفى را داراست و زن به واسطه این لطافت, سنخیت بیشترى دارد. اگر هر زنى قدر خود را بشناسد, کار مهمى در جامعه کرده است.