سخن اهل دل


سخن اهل دل
پنجره اى به شعر جهان (بخش پنجم)
شعر امروز افغانستان(1)

بازگشت
(به ملت مسلمان ایران)
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم, پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره اى که تهى بود, بسته خواهد شد
و در حوالى شبهاى عید, همسایه
صداى گریه نخواهى شنید, همسایه
همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت
و کودکى که عروسک نداشت خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده در گذر دیده
منم که نانى اگر داشتم از آجر بود
و سفره ام ـ که نبود ـ از گرسنگى پر بود
به هرچه آینه, تصویرى از شکست من است
به سنگ سنگ بناها نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر, مى شناسندم
تمام مردم این شهر مى شناسندم
من ایستادم اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم اگر شهر, ابن ملجم شد

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ام ـ که تهى بود ـ بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم, پیاده خواهم رفت

چگونه باز نگردم؟ که سنگرم آنجاست
چگونه آه! مزار برادرم آنجاست
چگونه باز نگردم؟ که مسجد و محراب
و تیغ منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام بستن و الله اکبرم آنجاست
شکسته بالى ام اینجا شکست طاقت نیست
کرانه اى که در آن خوب مى پرم آنجاست
مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده, که آن پاى دیگرم آنجاست

شکسته مى گذرم امشب از کنار شما
و شرمسار از الطاف بیشمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهیدداده ام از دردتان خبر دارم
تو همسان من از یک ستاره سر دیدى
پدر ندیدى و خاکستر پدر دیدى
تویى که کوچه غربت سپرده اى با من
و نعش سوخته بر شانه برده اى با من
تو زخم دیدى اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردى اگر آب و دانه من خوردم

اگرچه مزرع ما دانه هاى جو هم داشت
و چند بته مستوجب درو هم داشت
اگرچه تلخ شد آرامش همیشه تان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشه تان
اگرچه سیبى از این شاخه ناگهان گم شد
و مایه نگرانى براى مردم شد
اگرچه متهم جرم مستند بودم
اگرچه لایق سنگینى لحد بودم
دم سفر مپسندید ناامید مرا
ولو دروغ, عزیزان بحل کنید مرا
تمام آنچه ندارم نهاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم, پیاده خواهم رفت
به این امام قسم! چیز دیگرى نبرم
به غیر عکس حرم چیز دیگرى نبرم
خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقى دعاهاتان
همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر که هست ـ آجر باد
محمدکاظم کاظمى

گذر حادثه
مدتى گشت که سیلى خور پاییزانم
مدتى شد که به دار سخن آویزانم
پوست از کله اگر کنده شود, خواهم گفت
هفت جد پدرم زنده شود, خواهم گفت
باز هم حیله به قرآن و خدا و دین است
باز هم نیزه و قرآن صف صفین است
سبزه ها نیست که برخاسته یا آشفته است
قدم آهسته گذارید که مارى خفته است
دل غربت زده وقت است به جیحون بزنید
صبح نزدیک خروج است, شبیخون بزنید
مرده صیاد, مترسید که جان مى گیرد
دم مار از پى مردن نوسان مى گیرد
سنگر ار نیست به پشت سر هم بنشینید
ره دراز است, در این بادیه کم بنشینید
ننگ ننگ است کز این ورطه به ساحل نرسیم
دانه بسیار فشاندیم و به حاصل نرسیم

هله اى قوم که بر گریه ما مى خندید
داد و فریاد کشم؟ یا دهنم مى بندید؟
پوست از کله اگر کنده شود, خواهم گفت
هفت جد پدرم زنده شود, خواهم گفت
عشق را در گذر حادثه حاشا کردید
ما به بیغوله فتادیم, تماشا کردید
کوچه در کوچه ما جور عسس روییده است
ما نخود کاشته بودیم, عدس روییده است
ما نه زاریم و ضعیفیم, شما بنشینید
خود هماورد حریفیم, شما بنشینید
شعله, دیگر مفروزید که ما تبداریم
پاسبان برمگزینید که خود بیداریم
بگذارید که خود معرکهآرا باشیم
و از این معرکه بارآور فردا باشیم
نظام الدین شکوهى

غروب بامیان
اى شامگاه خامش شبهاى بامیان,
کاهسته از کناره آرام آسمان
با نرمى و شکیب
لغزنده مى کشى
یک پرده سیاه برین مرز باستان
اى موج تیره اندکى آهسته تر خرام
کانجا غروب تیغ کشیده است از نیام
در واپسین نفس
از تیرهاى مهر
بر پنبه هاى ابر چکیدست خون شام
چشم شفق چو کاسه خونست یا شراب
یا اخگرى به دامن گردون ز آفتاب
یا چون نگین سرخ
بر مخمل کبود
یا آتشى که خرمن هستى کند خراب
با نغمه لطیف نسیم شبانگاهى
یک راز ناشنیده نمودست همرهى
شاید ز زیر خاک
شهزاده اى شهید
از دل کشیده حسرت تاج شهنشى
در وادى بتان نه گلى هست و نه ملى
نى عاشقى, نه تار ربابى, نه بلبلى
نى ساقیى جنون زده
نى مست بى سرى
نى داغ لاله اى نه شکن هاى سنبلى
آشوبگاه غلغله, خاموش و بى صدا(2)
نى نقش کاروان و نه هنگامه درا
نى دخست چنگ زن
در کوشک امیر
نى ورد عابدى به نیایشگه خدا
مرغى به پاى هیکل ساکت نواگر است
گویى ز بى زبانى بودا پیمبر است
کاین زورق سپهر
این کشتى حیات
بر موجهاى غارت و وحشت شناور است
سلیمان لایق

وعده فردا
تا سر به پاى آن بت رعنا گذاشتیم
پا بر فراز طارم اعلى گذاشتیم
قانع به فیض خشک لبى هاى ساحلیم
گوهر به تنگ چشمى دریا گذاشتیم
شب رفت و شکوه هاى دلم ناشنیده ماند
این آرزو به وعده فردا گذاشتیم
دیگر ز بى قرارى ایام ایمنیم
با این قرارها که به مینا گذاشتیم
بر آستان اهل نظر جا گرفته ایم
تا دست رد به سینه دنیا گذاشتیم
مائیم و یوسف دل و زندان زندگى
مصر عزیز را به زلیخا گذاشتیم
جز خار خار عشق که در دل خلیده است
هر گل که داشت رنگ تمنا گذاشتیم
در وصف آن غزال غزلهاى آبدار
مجنون صفت به سینه صحرا گذاشتیم
خلیل الله خلیلى

 

پى نوشت:
1ـ اشعار این شماره از کتابهاى زیر انتخاب شده است: 1ـ شعر معاصر افغانستان; به انتخاب دکتر محمد سرور مولایى, شعر مقاومت افغانستان به انتخاب محمدکاظم کاظمى, پیاده آمده بودم ..., مجموعه شعر محمدکاظم کاظمى.
2ـ غلغله نام یکى از سه شهر قدیمى بامیان است.