دختر انتظارداستان

نویسنده


 


دختر انتظار

مریم زاهدىنسب


زن نگاهش را از دختر دزدید و گفت: ((هر دختر مسلمونى که چهار سال از شوهرش بى خبر باشه مى تونه از طریق حاکم شرع طلاق بگیره و شوهر کنه, تو تازه اول جوونیته, نزار عمرت به پاى یه مشت خاطره تلف بشه, برو دنبال زندگیت, دنبال آینده ات از این مادر پیرت بشنو ...))
چیزى در گلویش گیر کرده بود: شاید ... شاید قسمت نبوده.))
فهیمه دیگر نتوانست حرفهاى سرد و بى احساس زن عمو را تحمل کند. با چشمانى اشکبار خانه عمو را ترک کرد در حالى که دلش همچون آسمان ابرى گرفته بود و مى غرید.
آفتاب خلسهآور آخرین روزهاى تابستان در کوچه پس کوچه هاى آبادى لم داده بود. بادى گرم ریگهاى تفتیده ریخته بر زمین را با خشم به سینه خانه ها مى کوبید و شلاله هاى هراتى(1) دختر را در پشت سر به هم مى پیچاند, قلبش از حرفهاى خالى از احساس زن عمو که مدتى بود روانش را مى خراشید, تپش تندى گرفته بود. آنقدر در خود فرو رفته بود که اصلا نفهمید کى به چشمه رسیده. زیر درخت کنار نشست و به تصویر لرزانش در آب چشمه خیره شده نسیمى تصویرش را موج انداخت و دوباره آرام گرفت. ناگهان سنگى تمام چشمه را مواج کرد و قطره هاى آب به صورتش پاشیده شد. فهیمه بى اختیار خود را عقب کشید و برگشت. امید بود که در چند مترى چشمه ایستاده بود و مى خندید و به خود مى پیچید, دختر با سنگ دنبال امید دوید. مثل همیشه سنگ اندازىاش دقیق بود و با پرتاب آن امید بى حرکت در میان چمنها افتاد. فهیمه بالاى سرش ایستاد: ((منو مى زنى امید, خیال مى کنى مى تونى از دستم در برى؟)) امید تکان نخورد و فهیمه با پا او را تکان داد: ((خودتو به موش مردگى نزن.)) ولى باز تکان نخورد, انگار سالها بود مرده بود. فهیمه ترسید: ((چى شده امید, تورو خدا بلند شو, غلط کردم به خدا, پسرعمو ...)) صدایش مى لرزید: ((امیدجان)) و خم شد روى او و به شدت تکانش داد و به گریه افتاد و نالید: ((خدایا چکار کنم پسرعموم ...)) امید دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و به خنده افتاد. حالا فهیمه هم مى خندید و هم اشک مى ریخت و هم امید را نفرین مى کرد: ((خدا لعنتت کنه, تو چه پسرعمویى هستى؟ مردم از ترس, این دفعه راست راستى مى کشمت ...))
دستى روى شانه اش آمد: ((فهیمه ... دخترم با کى حرف مى زدى؟)) فهیمه بغض کرده نگاهى به مادر و کوزه پر آبش انداخت.
ـ مادر امید اینجا بود همین جا ... ما با هم حرف زدیم. با هم خندیدیم ... امید ... امید کجایى؟
و بىآنکه پاسخى بشنود دوان دوان مادر را تنها گذاشت. زن نفس تندى کشید و با خود گفت: ((بیچاره دخترم تو این سن و سال چاه دلش پر شده از غم و غصه.)) فهیمه هر روز نزدیک غروب مى رفت زیر درخت کنار لب چشمه, تکه پارچه هاى سبزرنگى را به شاخه هایش مى بست, مى گفتند مراد مى دهد و او آنقدر این کار را کرد تا امید آمد. شب, همان روزى که آمد فهیمه خواب دید, خوابى که پر از اشک و ماتم بود.
صداى چمر(2) و شیون زنانى که خاک بر سر مى ریختند, فضاى آبادى را پر کرده بود. حالت غریب و ناآشنایى داشت روستا را در چنگال خود له مى کرد. لا اله ... گفتن مردانى که زیر تابوت بودند فهیمه را متشنج کرد و بغضش را ترکاند. رختهاى سیاه بر تن اهل آبادى نشان از هجرت عزیزى مى داد. فهیمه نگاه گیج و بى معنایش را کشاند روى تابوت, بلند شد تا رسید مقابل جمع, بغض هم رسید بیخ گلویش و وقتى چشمانش را گرداند تا براى بار آخر با امید وداع کند بغض هم با شیون خود را انداخت بیرون. شیون زنان در ده پیچید. مادر امید در حالى که صورتش را چنگ مى انداخت خود را روى پسرش انداخت و نواى ماتم سر داد. فهیمه سرش را توى دستهایش فرو برد و مثل فانوسى روى پاهایش تا شد و ضجه زد.
دختر با فریادى از خواب پرید. شب یکسره بر حیاط ریخته بود و پارس سگهاى گله از همان نزدیکى به گوش مى رسید. تا به خود آمد مادر با یک لیوان آب کنارش بود. جرعه اى آب نوشید و به یاد فردا افتاد, یاد امید شیرینى خاصى به تنش مى ریخت. انگار همین دیروز بود. بعد از 6 سال خبر آمدن امید در ده پیچید.
نزدیکى هاى غروب در حالى که هواى گرمى بر گرده ده سنگینى مى کرد, جنب و جوش اهل آبادى, صداى ساز و دهل و هلهله زنان خبر از آمدن عزیزى مى داد. دختربچه اى با لباس محلى قرمز و آبى با دستمال حریر سبز در دست با طراوت مى رقصید. بوق ممتد اتومبیل کهنه اى که لحظه به لحظه نزدیکتر مى شد چشمان فهیمه را غرق شادى مى کرد و بى قرارى ناشناخته اى بر جانش مى نشاند.
دختر از پشت جمعیتى که به طرف ماشین هجوم مى بردند سرک کشید و او را دید, انگار امید هم چشمش به فهیمه افتاد. در عمق چشمهاى مرد, جوانه هاى غمى تلخ موج مى زد. جوانان ده, امید را روى دوش گرفتند و چون سیلى او را همراه خود بردند. امید حتى نیم نگاه دیگرى به دختر نینداخت.
هنوز بهت, چون گندم برآمده نشده, از چشمانش زوال پیدا نکرده بود که بهتى دیگر چون زخمى دردناک بر آنها نشست. وقت امید در چند هفته اول, با دعوت به خانه هاى اهالى ده سپرى شد, گویى از این طریق مى خواستند دین خود را نسبت به او ادا کنند, فهیمه حتى نتوانست با او حرف بزند انگار از او مى گریخت.
امید در جواب مادرش که مى خواست تکلیف فهیمه را روشن کند هیچ نمى گفت. تا اسم دختر را مى شنید بغض مى کرد و چشمانش به اشک مى نشست.
هر روز ساعتى مانده به سپیده سوار بر اسبش مى تاخت به طرف کوه, به نظرش بى تنهایى جایى که مى توانست پناه ببرد دل کوه بود.
بى اعتنایى امید چنان فهیمه را منزوى کرد که همه زندگیش در تنهایى خلاصه مى شد. این اندیشه که امید خیلى زود همان امید گذشته خواهد شد شور خاصى به تنش مى ریخت و بر درخت حسرت و آرزوهایش مثل باران باریدن مى گرفت و گل ناامید زندگیش را با قطرات اشک نوازش مى داد.
او هر روز کوزه اش را برمى داشت و مى رفت زیر درخت کنار, غمهایش را به دست آب مى سپرد. مى دانست عروس بخت و اقبالش لج کرده و حاضر نیست لباس سعادت به تن کند. با خودش مى گفت: ((خدایا تا حالا غم نبودنش را مى خوردم حالا باید غم بودنش را بخورم.))
نگاهش را دوخت به آسمان, انگار خورشید بى حوصله تر از همیشه به نظر مى رسید. درخت کنار غمگین و افسرده سر خم کرده بود. گویى او نیز مانند فهیمه غمى در سینه داشت. سنگریزه اى پرت کرد میان آب و آرام ادامه داد: ((مردم آبادى مى گن عقد دخترعمو و پسرعمو تو آسمونها بسته شده اما انگار عقد ما رو تو آسمون ابرى بستن. ))
لحظه اى به خود آمد. تصویر سوارى را در آب چشمه دید. فهیمه او را شناخت. برق ناامیدى در نگاه بى گناه دختر موج مى زد. سرش را بالا آورد و روسرى محلى اش را از صورتش کنار زد.
در یک لحظه نگاهش با نگاه امید گره خورد. چقدر شکسته شده بود. امید تا او را دید سر اسب را گرداند و همچنان که دور مى شد سرفه هاى شدیدش فهیمه را آشفته کرد. مرد در امتداد نگاهش همچنان مى رفت. آفتاب دوید توى صورتش و موهایش را برق انداخت. دختر نالید: ((پسرعمو کجا دارى مى رى؟ از چى فرار مى کنى؟ از من, بعد از این همه سال به خدا این بى انصافیه, درسته منو نمى خواى, درسته من دیگه نامزدت نیستم, اما دخترعموت که هستم. تو رو خدا واسا, لااقل دلیل این همه بى محبتى رو بگو ... اگه تو سالها اسیر عراق بودى, دل من هم سالها اسیر تو بود.)) و به سختى به هق هق افتاد. سوار ایستاد اما برنگشت. مردد بود. حرفهاى فهیمه چون باروتى مشتعل وجودش را به آتش کشاند. دهانه اسب را در پنجه مردانه اش فشرد. دختر همچنان گریه مى کرد. امید پیاده شد. گرمى غیرت و مردانگى سر تا پاى وجودش را مثل دیگ روى آتش به جوش آورد.
ـ دخترعمو به خدا رفتار من دلیل بى محبتى نیست.
صدایش خسته, گرفته و بغضآلود بود. سکوت غمگینش فهیمه را به انتظار تشویق مى کرد. لحن کلامش عوض شد: ((دوست ندارم کسى در حقم ترحم کنه, من با خداى خودم معامله کردم. حاضر نیستم به خاطر دلسوزى باهام ازدواج کنى. تو برو دنبال زندگیت, دنبال خوشبختیت, من نمى تونم خوشبختت کنم.))
فهیمه با بغض به صدا در آمد: ((اما این نیست جواب شش سال انتظارم, این نیست بهاى عمر از دست رفته ام, چرا نمى خواى بفهمى تو این مدت چى کشیدم.))
درد و غم صدایش را مى لرزاند. هر دو در افکارشان مثل مرغ سر کنده پر پر مى زدند. آفتاب تا کمر کوه پایین آمده بود. فهیمه به آرامى ادامه داد: ((وقتى خبر آوردن شهید شدى باورم نشد, همیشه نگاه آخرت مثل یه فانوس که تو دل شب مى درخشه, امیدوارم مى کرد, امیدوار به اومدنت, با همه جنگیدم, رو حرف همه حرف زدم. از همه بریدم, چون مى دونستم میاى و عاقبت اومدى, این بار به عنوان یه جانباز, کسى که یادگارهایى از جنگ تو تنش نگه داشته.))
بعد از مکثى افزود: ((امید تو برام یه قهرمانى, قهرمان و من افتخار مى کنم که باهات زندگى کنم.))
لبخند تمسخرآمیزى بر چهره امید دوید. در حالى که کنترلش را از دست داده بود فریاد زد: ((نه, فهیمه من قهرمان نیستم; امروز قهرمان کسى یه که پول داره, زمین داره, قهرمانان امروز اینان من که ...)) و گریست آن هم چه تلخ و غمگین.
درد قیافه مرد را نجیب کرده بود. دختر هم چشمانش را گرفت و گفت: ((فکر نکن با این حرفهات مى تونى منو قانع کنى من قول دادم, عهد بستم باهات باشم, تو غم و شادى, حالا اگه تو رفیق نیمه راهى حرفى نیست, اما من مى خوام شریک زندگیت باشم. اگه نشنیدى داد مى زنم تا بدونى زندگى با تو برام یه افتخاره. منم مى خوام فداکارى کنم.)) خنده تلخى در صورت امید شیار زد و گفت: ((مى خوام با یه جانباز ازدواج کنم, مى خوام فداکارى کنم, مى خوام نوکریتو کنم, مى خوام, مى خوام, مى خوام, نه فهیمه من کسى رو مى خوام که خودمو بخواد با همین وضع نه کسى که از روى ترحم فقط شعار بده.))
و با تلخى ادامه داد: ((و مى دونم تو این دنیا چنین کسى پیدا نمى شه.))
فهیمه با بغض فریاد کشید: ((پسرعمو اینقدر اذیتم نکن, آخه من هم خدایى دارم. ))
امید دلش لرزید. فهیمه او را با خدایش تهدید مى کرد. مرد در حالى که عرق و خونش به هم آمیخته بود به صدا در آمد: ((نمى خواستم اینو بهت بگم اما مجبورم کردى.))
باز صدایش لرزید و بغض کرد. لحظات به کندى مى گذشت.
ـ آخه دخترعمو یه مرد یه چشم و شیمیایى که همه دکترا ازش قطع امید کردن و معلوم نیست تا کى زنده است به چه دردت مى خوره ... مردى باید با تو باشه که فردا پس فردا بهش افتخار کنى, ستون زندگیت باشه, نه من که ...
نفس تندى کشید و ادامه داد: ((تو از درد من خبر ندارى, من سالها اسارت رو به امید تو, به خاطر تو و به عشق تو تحمل کردم. مى خواستم تو دخترعموى عزیزم مادر بچه هام باشى, من امید تو و تو ...))
بغض صدایش را مى شکست و نمى خواست حرفش را تمام کند.
لحظاتى بعد تقریبا فریاد کشید: ((آخه فهیمه این قلب شیمیایى خورده بدمصب دیگه فرصت عاشق شدن رو ازم گرفته ... اگه مى بینى ازت فرار مى کنم به خاطر اینه که تحمل اون صورت معصومتو ندارم, نگات داره داغونم مى کنه, فکر مى کنى من از این وضع راضیم, نه دخترعمو, تو چه مى دونى من چى مى کشم ... خدایا دارم دیوونه مى شم, خلاصم کن.)) عشق فهیمه چون آتشى زیر خاکستر با جرقه اى آشکارتر شد و دگر باره آتش به جان امید زد. در چشمهایش گل مژه هاى اشک نشسته بود. بلند شد دو قدم به فهیمه نزدیک شد و افزود: ((بگم دوستت دارم یه درده, بگم دوستت ندارم یه درد دیگه, فهیمه تو همیشه دخترعموى عزیز من بودى و هستى, از من دل بکن, بزار با غمهام تنها بمونم. بزار تنها تو دردمو بدونى بزار با بى کسى خودم بسوزم, سعى کن امید رو فراموش کنى بى اونکه ردى ازش تو دلت بمونه.)) رفت و نشست کنار آب چشمه, آبى که به صورتش پاشید تب داغ گونه هایش را بلعید. نفس تندى کشید. تو جوونى, آینده دارى, حالا حالاها باید بمونى صاحب بچه هاى قشنگ بشى.
به اینجا که رسید هق هق گریه اش سکوت آنجا را شکست.
ـ دخترعمو از من دل بکن همان طور که من از همه چیز دل کندم حتى از تو ...
و صورتش را برگرداند. امید وقتى این حرفها را مى زد اشکهاى گرم و سوزانش از درون ملتهبش خبر مى داد. چقدر سخت و مشکل است زبان بر خلاف احساسات کلماتى به لب بیاورد. فهیمه متعجب نگاه مى کرد. نفس هم نمى کشید. انگار داشت خواب مى دید. تصویر امید را لحظه اى در آب پاى درخت دید. آب تصویر را لرزاند و آهسته با خود برد. در میان سکوت غم انگیز دشت صداى پاى سوار که دور مى شد در دشت پیچید. انگار دیگر بغض خیمه زده اى در گلویش به صورت دردى گران آزارش نمى داد.
امید در حالى که باد, چپیه اش را دور گردن و چانه مى پیچید, ساکش را روى دوش گذاشت و نرم و آرام از زیر قرآنى که در دست مادرش بود گذشت. یک جفت چشم اشکآلود از پشت زن عمو او را مى نگریست که با حسرت رفتن مرد را نگاه مى کرد. امید دو قدم به فهیمه نزدیک شد و گفت: ((اى بابا این ناز و کرشمه ها مال دختراى 13, 14 ساله شهریه, زود برمى گردم.))
باد به صورت فهیمه بوسه زد و او را به خود آورد اما سوزشى که در قلبش حس مى کرد لذت بوسه را از بین مى برد.
فهیمه همان طور به طرز غم انگیزى کنار چشمه بى حرکت مانده بود و چشمان غمگینش دور شدن امید را مى نگریست و صداى پاى اسبش که او را براى همیشه با غمهایش تنها مى گذاشت ...

پى نوشت:
1ـ روسرى زنان و دختران لر.
2ـ ساز عزا.