چگونه خوشبختى به دست مى آید؟


 


چگونه خوشبختى به دست مىآید؟


قال امام صادق(ع): ((اذا تزوج الرجل المرإه لما لها او جمالها لم یرزق ذلک, فان تزوجها لدینها رزقه الله عز و جل جمالها و مالها;(1)
امام صادق(ع) فرموده اند: هنگامى که مرد, زن را به خاطر ثروت یا زیبایى اش به ازدواج در آورد به هدفش نخواهد رسید, ولى اگر با او به انگیزه دین و ایمانش ازدواج کرد, خداى عز و جل, هم زیبایى و هم ثروت او را روزىاش, خواهد نمود.))
دخترم,
من برایت نگرانم. عمیقا و از ته دل نگرانم. تو فکر مى کنى اگر مهریه ات خیلى زیاد باشد و یا مراسم ازدواجت در گرانترین هتل باشد و یا خرید طلا و جواهراتت کمرشکن باشد, خوشبخت ترى. اما باور کن که زندگى مشترک در این چیزها خلاصه نمى شود.
دخترم,
زندگى من که مادرت باشم نمونه خوب و تمام عیارى براى این مسإله است. اگر باور ندارى پس خوب گوش کن تا رازى را براى اولین بار براى تو فاش سازم.
دخترم,
چهارده سالم تمام نشده بود که لباس سپید بر تنم پوشاندند و بر سر سفره مجللى بنام سفره عقد نشاندنم.
یادم مىآید شبى را که پدرم به خانه آمد. در ابتدا مرا با خشونت از اتاق بیرون راند و شروع به داد و فریاد و دعوا با مادرم کرد. در آخر شب بود که متوجه شدم پدرم با کتک منطق زورمدارانه خود را به مادر قبولانده و از او خواسته مرا براى شوهر کردن آماده کند.
داماد صاحب کارخانه اى بود که پدرم در آنجا کار مى کرد. خودش ادعا داشت 63 ساله است اما در واقع هفتاد سال داشت. او چهار زن داشته که یکى از آنها مرده, دو تا طلاق گرفته و چهارمى همراه سه فرزندش در خارج از کشور بودند. او خانه, اتومبیل, باغ و ویلا داشت و مى توانست مرا غرق طلا و جواهرات سازد. اما هر وقت به او که از پدرم سى و هفت سال بزرگتر بود فکر مى کردم لرزه بر اندامم مى افتاد. بالاخره آمد و رفتها تمام شد و مرا بر سر سفره عقد نشاندند.
در روز عقدکنان و سر سفره عقد با اولین مشت پدر که بر پهلویم نشست, صدایى شبیه ((بله)) از گلویم بیرون آمد و حاضرین هلهله کردند. وقتى پدرم غلامانه, همراه داماد به اتاق عقد آمد, دامان من از اشک دیدگان و طلا و جواهرات پر بود.
اشکها به دامانم خشک شد, اما طلا و جواهراتى را که خواهرهاى داماد و اقوامش به من هدیه داده بودند در کیسه اى ریختند و به دستم دادند. در پایان مراسم مرا همراه داماد سوار اتومبیل آخرین سیستم گل کارى شده اى کردند و در حالى که رانندگى آن را یکى از برادرزاده هاى داماد بر عهده داشت, در خیابانها به گردش در آوردند. دهها اتومبیل بوق زنان پشت سرمان مىآمدند و دهها موتورسوار در اطراف اتومبیل عروس مانور مى دادند.
ساعتى را در خیابانهاى شهر گشتیم. داماد سرمست بود, مى گفت و مى خندید. بالاخره اتومبیل وارد باغ بزرگى در شمال شهر شد و مقابل پلکان عریض یک ساختمان مجلل ایستاد. در اتومبیل را باز کردند و در حالى که داماد دست مرا گرفته بود, به طرف عمارت رفتیم, اما ناگهان روى آخرین پله, داماد ایستاد, دست مرا رها کرد و روى زمین در غلتید. قلب داماد از کار افتاده بود!
داماد مرد! و با مرگ او رشته زناشویى ما از هم گسسته شد. نمى دانم در این ماجرا چقدر پول عاید پدرم شد اما آنقدر بود که دست از سر من بردارد و در عوض آن که با سعادت دخترش تجارت کند, با مهریه و سهم الارث من به تجارت مشغول شد. من هم توانستم درسم را تا دیپلم ادامه دهم و با پدرت ازدواج کنم.
دخترم,
من اگرچه در عوض آن باغ و کاخ در دو اتاق اجاره اى زندگى مى کردم ولى ما دو نفر بسیار خوشبخت و سعادتمند بودیم.
دخترم,
صداقت, پاکى, نجابت و تفاهم مهمترین اصل در زندگى مى باشند و چنانچه اینها رعایت شوند زن و مرد به کمک همدیگر مى توانند یک زندگى خوب و تا حدى مرفه داشته باشند.
دخترم,
برگزارى مراسم ازدواج در بهترین هتل و با سنگین ترین مهریه, خوشبختى نمىآورد و چه بسیار ازدواجهاى پر خرج که به زودى پایانش به راهروهاى دادگاه کشیده و زوجین منتظر جارى شدن حکم طلاق مى باشند.
دخترم,
زندگى, بازى نیست که با داشتن اتومبیل مدل بالا و یا خانه بزرگ در فلان خیابان, واقعیت پیدا کند. زندگى, واقعیتى است که شیرینى و تلخى آن به دست خودمان رقم مى خورد.
1ـ من لا یحضره الفقیه, ج3, ص392.