این صرفـا یک گزارش است ! طنــز

نویسنده


 


این صرفا یک گزارش است!

رفیع افتخار


ساعت هفت و سى دقیقه صبح یک جمعه روز بهارى سال هشتاد وقتى که آقاى حمید صولت در خانه را بست و پا به کوچه گذاشت تازه یادش آمد که عینکش را جا گذاشته است. شاید کسالت و وهم ناشى از شب نخوابى دیشب مانعش شد تا برگردد و عینکش را بردارد. لختى همانجا جلوى درب پا به پایى کرد اما وقتى هجوم نسیم دلنواز بهارى بر سر و صورتش بوسه زد بلافاصله تصمیم گرفت تمام آن روز را بدون عینک بگذراند. چشمهایش چندان معیوب نبودند و تنها فواصل دور را تار مى دید. بنابراین با قدمهایى شمرده به راه افتاد. کمى جلوتر دستهایش را از هم گشود و هواى پاکیزه را با تمام وجود بلعید. در آن حال با خود اندیشید حالا آن هواى لطیف و پاکیزه بر تمام اعضا و جوارح غول نشسته است. او به شهر دودزده و پرهیاهوى تهران لقب غول داده بود.
طولى نکشید که مسیر کوچه را گذراند و پا به خیابان گذاشت. خیابان تقریبا خالى از جمعیت بود و به جز تک و توکى عابر رفت و آمدى به چشم نمى خورد. اما عیش آقاى حمید صولت ـ از بابت هواى پاک و سکوت کوچه و خیابان که به او حالى دیگرگونه بخشیده بود ـ به یکباره رخت بربست. اتومبیلى به خیابان پیچید. راننده خودرو صداى نوار را تا آخر بلند کرده بود. به زودى صداى نوار تمام خیابان را پر کرد. زنى مى خواند:
تو عشق منى
دل را مى برى
نمى دونى که چه تلخه
کنار تو نبودن
با خود زمزمه کرد: ((چه آواز بندتنبونى!))
راننده با سرعت زیاد مى راند. از نزدیک توانست او را ببیند. جوانى حدود 20 ساله پشت فرمان نشسته بود. کنارش دخترى را نشانده بود و شیشه بغل را تا ته پایین داده بود. ماشین از او گذشت. مطمئن بود از عروسى نمىآیند. براى او دیگر دیدن آن ماشینها با آن سرنشینان و صداى بلند رادیو و ضبطهایى که تا آخر پیچشان باز است; امرى عادى به شمار مى رفت. دیگر عابرین حتى به خود زحمت ندادند تا سرى به جانب ماشین بگردانند.
آقاى حمید صولت فکر کرد مردم باید پذیرفته باشند آدمهایى که ماشین زیر پا دارند حتما این حق را هم دارند که صداى رادیو و ضبطشان را هم به گوش بقیه برسانند و هر جور دلشان خواست برانند. هرچند که بارها دست داده بود از صداى نوار همین اتومبیلهاى رهگذر در نیمه هاى شب یا بعدازظهرها استراحتش زایل شده و آن وقت با عصبانیت با خود قرقر مى کرد: ((بى صاحب مانده هاى آنارشیست! پولهاى بادآورده را نمى دانند چه جورى خرج کنند. د بروید توى خانه هایتان بتمرگید و صداى نوارهایتان را آنقدر بلند کنید تا بترکید.))
ماشین که دور شد کم کم افکارش سر جایش برگشت. آن وقتى که از خانه بیرون آمده بود و هواى بهارى را با تمام وجود استنشاق کرده بود تصمیم گرفته بود آن روزش را با افکار ناراحت کننده نگذراند.
کم کم خیابان شلوغ تر مى شد و مردم بیشتر آمد و شد مى کردند. ناگهان در سمت دیگرى از خیابان نگاهش به زیبا افتاد. فورا خودش را به کنارى کشید و در پشت ستون مغازه اى مخفى شد. باز هم به او نگاه کرد. نه, اشتباه نمى کرد. خود زیبا بود. حالا مطمئن بود دفعه پیش هم اشتباه نکرده است. این دومین بار بود او را در خیابان مى دید. دفعه قبل هم به مانند حالا خودش را از تیررس دید او پنهان نگه داشته بود. آن بار هم زیبا چادر به سر نداشت و روسریش را نیم بند به سرش انداخته بود. در این اثنا چند ماشین شخصى مسافرکش جلوى پاى او توقف کردند اما او سوار نشد. بالاخره زمانى که زیبا سوار تاکسى شد آقاى حمید صولت از مخفى گاه خود بیرون خزید. زیبا آشنایى دورى با آنها داشت و او را براى برادرش رضا نشان کرده بودند و حتى حرفهاى اولیه هم رد و بدل شده بود. مسإله سوال برانگیز براى او این بود که این طور وانمود کرده بودند دختر با چادر به سر کارش مى رود. او مطمئن بود برادرش از دخترهایى که موهایشان را بیرون مى اندازند و روزى صد بار به بهانه روسرى درست کردن موهاى رنگ و لعاب داده شان را به این و آن نشان مى دهند خوشش نمىآید. با خود در کلنجار افتاد که آیا موضوع را با خانواده و رضا در میان بگذارد یا نه. البته به ذهنش هم آمد که ممکن است آنها خود از جریان مطلع باشند و بدانند شرکتى که زیبا در آن کار مى کند تیپ دختران چادرى را نمى پسندد. اما بلافاصله این فرضیه اش را رد کرد. چنانچه دخترى عمیقا چادرى و باوقار باشد همه جا وقارش را با خود به همراه دارد. زیر لب گفت: ((گور باباى کارى که آدم را از عقایدش بیاندازد.)) بعد به فکرش آمد شاید او هم از زمره دخترهایى باشد که با رد و بدل شدن اولین حرفها کار را تمام شده تلقى مى کنند و به زودى پس از عقد و عروسى چهره و جلد عوض مى کنند. اما این فکر را هم رد کرد چرا که به این نتیجه رسید دخترى که تا پایان دوره دبیرستان درس خوانده و سوادى دارد منطقى نیست به سرعت چهره عوض کند. معقولش آن است بگذارد عقد و عروسى سر بگیرد بعد چهره واقعى خود را نشان دهد. سپس این فرضیه را براى خود ساخت که ممکن است ماهواره به سراى آنها هم نفوذ کرده باشد و یا اینکه خود زیبا به طریقى به سراغ ماهواره مى رود.
این را شنیده بود که بسیارى در پشت بام منزلشان آنتن ماهواره نصب کرده اند و همسایه ها مهربانانه و در کنار هم اوقاتشان را صرف دیدن برنامه هاى ماهواره مى کنند. با خودش پوزخندى زد: ((چه مسخره! ماهواره همسایه ها را نسبت به هم مهربان کرده است! ... اما آیا برنامه هاى ماهواره اى مى تواند یک دختر را این قدر زود تحت تإثیر قرار دهد؟ ... اگر برنامه هاى ماهواره این قدرت را دارند چرا ما نتوانسته ایم جوانهایمان را نگه داریم ... نه, نه, نمى تواند اینها باشد ...)) در این فکر و خیالها بود که صداى انفجارى برخاست و وحشت زده اش کرد. در نزدیکیش ترقه اى در شده بود!
به اطرافش چشم دوانید. مى خواست صاحب ترقه را بیابد و از او دلیل این کارش را بپرسد. نه آن روز شب چهارشنبه سورى بود و نه روزهاى بعد از آن. چند هفته اى از حلول سال نو مى گذشت و قاعدتا نباید ترقه اى در دست کسى باشد. چون کسى را در آن نزدیکى ندید نگاهش به طرف پشت بامها پر کشید. شب چهارشنبه سورى و در میان غلغله جمعیت و ترافیک و آتش بازى از داخل اتوبوس شرکت واحد و در ایستگاه توقف فردى را دیده بود که از بالاى پشت بام یک ساختمان پنج طبقه خود را در تاریکى جاى داده و از آن بالا ترقه ها را به میان جمعیت رهگذر در خیابان رها مى ساخت. هرچند او استادانه مبادرت به این کار مى ورزید اما تنها یکى در موضع آقاى حمید صولت مى توانست او را ببیند و به خطرات و هجوى کارش آگاه باشد. اتوبوس که راه افتاد صحنه ترقه در کردن فردى میانسال به یادش آمد که به محض دیدن زنى از داخل دکان چوب برى به سرعت ترقه اى را به دیواره جوى مقابل دکان مى زد و بلافاصله دستها را به داخل جیب فرو مى برد سپس با رضایت و طیب خاطر به ترس و وحشت زنان لبخند مى زد. وى که در سمت دیگر خیابان بود خود را به نزدیکى دکان چوب برى رساند تا بهتر شاهد آن صحنه باشد. به سرش زده بود به او بگوید: ((مرد گنده مردمآزار, آخه در این کار چه لذتى مى بینى؟)) اما چیزى نگفته سرش را پایین انداخت و به سرعت دور شد. زمانى که یکى از همکارانش ـ آقاى کریم محبوبى ـ از ترقه در کردنها دفاع کرده بود و گفته بود وقتى جامعه را بسته نگه دارند و جوانها را نگذارند انرژیشان را تخلیه کنند آنها هم بدین گونه عکس العمل نشان مى دهند, خون آقاى حمید صولت به جوش آمده بود و در جوابش گفته بود بهتر است نظریاتش را بگذارد در کوزه و آبش را بخورد و پرسیده بود:
ـ پس چرا بسیارى دیگر از جوانهاى ما ترقه در نمى کنند؟ آنان انرژى ندارند؟ نخیر, انرژى دارند. یعنى علاوه بر انرژى عقل توى کله شان است و گرنه آدم سالم که بر خلاف عقل و منطق با جان خود و دیگران بازى نمى کند. مگر دیگران در جشنهایشان ترقه مى زنند؟ وانگهى چرا کارهاى خوب و مثبت آنان را یاد نمى گیریم؟ ...
و زمانى که بحثشان بالا گرفت و آقاى محبوبى پافشارى کرد همه اش تقصیر دولت و افکار بسته و خرافى است صدایش را بالا برد و گفت که: ((شما هم با این روشنفکربازىهایتان واقعا براى خودتان پدیده اید. آخر پدرآمرزیده مى روند بغل گوش بیماران بیمارستان ترقه در مى کنند شما مى گویید مقصر دولت است. چرا همه چیز را از دید دیگران مى بینید, چرا یک دفعه هم نمى گویید که ما مقصریم؟! ...)) و خیلى حرفهاى دیگر هم گفته بود اما نه آقاى محبوبى حرفهاى او را پذیرفته بود و نه او حرفهاى آقاى کریم محبوبى را.
آقاى حمید صولت مى خواست عرض خیابان را بگذراند که چراغ راهنمایى قرمز شد. وى سر جایش میخکوب ایستاد اما دو نفرى که قصد داشتند چون او عرض خیابان را بپیمایند بدون توجه به چراغ قرمز از لابه لاى اتومبیلها گذشتند. در این موقع راننده پیکانى سر را از شیشه پنجره به در آورد و خطاب به یکى از آنها که مرد جاافتاده اى بود داد کشید: ((اوهوى, مگه سواد ندارى؟ چراغ قرمزه)). آن مرد هم بلافاصله به طرفش دندان قروچه رفت: ((اوهوى جد و آبادته مرتیکه!)) و چندتا فحش و ناسزاى چاروادرى دیگر نثار راننده نمود که او در میان سر و صداى ناشى از حرکت و بوق ماشینها آنها را درست تشخیص نداد. آقاى حمید صولت که از اندیشه عقاید همکارش بیرون نیامده بود زیر لبى با خود گفت: ((لابد چراغ قرمز را نادیده گرفتن هم تقصیر دولت است. کجاى کارى آقاى کریم محبوبى, خرابى از خودمان است, تا خودمان درست نشویم چیزى اصلاح نمى شود.)) و بلافاصله از اندیشه اش گذشت: ((خراب کارىهاى سیاستمداران و سیاستگذاران در جاهاى دیگر است. این به آن دخلى ندارد!))
کمى جلوتر نگاهش بر روى برچسب کاپشنى پشت ویترین بوتیکى نشست. عین همان کاپشنى بود که چند ماه پیش از بندرعباس خریده بود. قیمت زده بودند 20 هزار تومان یعنى تنها 500 تومان کمتر از قیمت کاپشنى که با خود آورده بود. با توجه به غیر واقعى بودن قیمت برچسبها خوب واقف بود با اندکى چک و چانه زدن قیمت پایین تر هم خواهد آمد. در خیابان ساحلى بندرعباس جاى سوزن انداختن نبود. جمعیت به هم چسبیده همچون موج او را با خود مى برد. جیبهایش را محکم چسبیده بود و در همان حال به دنبال اجناس رنگ و وارنگ به هر طرفى چشم مى دواند. دنیایى جنس و کالاهاى مختلف در بازار خوابیده بود. جلوى مغازه اى که انواع کاپشنها را جلوى آن آویزان کرده بودند ایستاد و مشغول تماشا شد. هیچ کدام برچسب نداشتند. آمد بپرسد پس برچسبهایشان کو؟ اما منصرف شد در عوض کاپشنى را نشان فروشنده داد و قیمت آن را پرسید. فروشنده نگاهى به او و کاپشن انداخت و گفت: ((قابل شما را ندارد, 40 تومن.)) مغزش سوت کشید با این حال گفت آن را برایش بیاورد. فروشنده از داخل مغازه کاپشنى نظیر آنکه خواسته بود آورد و شروع کرد به تعریف از جنسش که خارجى است و جنس همین امسال است و از این حرفها. آقاى حمید صولت به کاپشن دست کشید, خوب وارسیش کرد و سپس آن را پوشید تا اندازه هاى خود را در قالب کاپشن محک بزند. زمانى که کاپشن را در آورد به فروشنده گفت: ((من کاسب و دلال نیستم و نمى خواهم معامله کنم. کاپشن را براى خودم مى خواهم. قیمت این کاپشن نصف پولى است که تو مى گویى.)) بار دیگر فروشنده شروع کرد به تعریف از کاپشن و اینکه خودش 38 هزار تومان آن را خریده و تنها براى اون 2 هزار تومان مى ماند و ... در جواب, آقاى صولت تنها گفت: ((حالا که این طور است ببخشید.)) سرش را به زیر انداخت و به راه افتاد. اما هنوز چند مترى دور نشده بود که مرد فروشنده با صداى بلند صدایش زد و او را خواست. آقاى صولت که برگشت گفت: ((کجا رفتى؟ بفرما, مال شما, خیرش را ببینى اما حضرت عباسى مایه اش هم در نمىآید.)) سپس کاپشن را پیچید و به دستش داد. آقاى صولت 19 اسکناس هزار تومانى را شمرد و به او داد. مرد فروشنده با اعتراض گفت: ((اینکه یکیش کم است)) آقاى صولت نگاه نافذى به او انداخت و گفت: ((هزار تومان کم کردم چون گذاشتى من بروم)). فروشنده همچون نوارى که حرفهاى مشخصى را روى آن ضبط کرده باشند بار دیگر شروع به قسم و اعتراض و التماس نمود. آقاى صولت 500 تومان دیگر به او داده کاپشن را برداشت و خود را در میان جمعیت گم ساخت. همان طورى که مى رفت زیر لب نالید: ((همه اش دروغ, همه اش کلاهبردارى. با دروغ بزرگ مى شویم, با دروغ رشد مى کنیم و مجبوریم با دروغ زندگى کنیم. اگر دزد نباشیم, اگر دزدى نکنیم کلاهمان پس معرکه س. خدایا تا کى؟ این همه جمعیت در روز روشن خیلى شیک و قانونى به هم دروغ مى گویند و سر هم کلاه مى گذارند. چرا باید مردم ما بدین گونه باشند؟ آخر این چه نمازى است که مى خوانیم؟ همه اش دروغ, تزویر و ریا. کى مى خواهیم به خودمان بیاییم؟ )) و زهرخندى زد: ((نطفه مان را با دروغ بسته اند. یا دروغ بگو و دزدى کن یا برو بمیر و تارک دنیا شو.)) و همچنان هیاهوى جمعیت در گوشهایش مى پیچید که آدمها جلوى مغازه ها مشغول چک و چانه زدن با فروشنده ها بودند. اندیشید: ((آرى, لقب خوبى داده ام دزدیهایى شیک و قانونى! انصاف و وجدان چیه؟ همه اش کشک است. ما به فروشنده اى با وجدان مى گوییم که کمتر دزدى کند.)) زمانى که این اندیشه ها از ذهن او مى گذشت آدمهاى دیگر به شدت مشغول رد و بدل کردن پول میانشان بودند. رد و بدل شدن پول میان خریدارها و فروشنده ها!
در همین زمان که آقاى صولت مشغول تماشاى اجناس بوتیک بود دختر و پسر جوانى دست در دست هم کنارش ایستادند و آنان نیز مشغول تماشاى اجناس شدند. سر و وضع دختر و پسر او را از بندرعباس بیرون آورد.
بر پیراهن پسر جوان عکس خواننده اى گیتار به دست نقش بسته بود و در دو طرف آن خواننده جملهI Love you حک شده بودI Love . سمت چپ وyou طرف راست. هر دو شلوار لى به پا داشتند و شلوار دختر چسبناکتر بود. دختر با وجود اینکه بسیار جوان نشان مى داد اما آرایش غلیظى کرده بود. از ذهن آقاى صولت گذشت که آیا امکان ندارد او هم از جمله دختران فرارى باشد؟ ناگهان متوجه شد دختر به او چشم دوخته است; فورا از آنجا دور شد اما کمى جلوتر سر برگرداند. در عوض متوجه مردى ژنده پوش شد که در سه چرخه اى نشسته و به سرعت در پیاده رو به طرفش مىآمد. خودش را کنار کشید. مرد ژنده پوش از او گذشت و با مهارت تمام در کنار سطل زباله شهردارى که کنار جدول نصب شده بود ایستاد. آقاى صولت جلوتر آمد تا به او رسید. مرد مشغول کاویدن زباله ها بود. متوجه شد که او افلیج است. سرش را پایین انداخت و با حالتى بى تفاوت از کنارش گذر کرد. در این حال نزدیک بود با پسربچه اى که کفشهاى اسکیت پوشیده و در پیاده رو ویراژ مى داد برخورد کند. او خود را کنار کشید اما پسربچه کنترلش را از دست داد و به سه چرخه مرد افلیج برخورد کرد. پسربچه نازپرورده با عصبانیت به فردى که در حال جدا کردن محتویات سطل زباله شهردارى بود نگریست. اما مرد افلیج چیزى به او نگفت و تنها محزونانه نگاهش کرد.
آقاى صولت بالاخره به مقصدش یعنى همانجایى که همیشه میوه و تره بارش را از آنجا تهیه مى کرد رسید. مشترى بود و فروشنده را مى شناخت. هرچند قیمتهایش اندکى گرانتر از جاهاى دیگر بود اما در عوض سبزى و میوه اش تازه بود و اجازه مى داد مشترى میوه را سوا کند. قبلا یک افغانى اجاره دار مغازه بود اما شنیده بود از وقتى آقاى سرافراز متوجه شده بود پسرش فرامرز معتاد شده افغانى را بیرون کرده و مغازه را به جوانش سپرده تا سرش مشغول کارى باشد و از آنجایى که کار افغانى از فروش میوه و تره بار سکه بود فرامرز نیز مغازه را به منوال سابق مى گرداند. آقاى صولت با فرامرز خوش و بشى کرد و اجناسش را سفارش داد. در همان حال متوجه دو جوان شد که کمى دورتر با صورتهایى برافروخته و صدایى بلند مشغول بحث و بگو مگو بودند. گوش تیز کرد. حرفهایشان حول مواضع چپ و راست بود. یکى طرفدار راست بود و دیگرى چپ. فرامرز سبزى خوردن آقاى صولت را کشید و با لودگى انگار که با خود حرف مى زند گفت: ((همه اش از بیکارىس. نه که بیکاره ن اینجورى وقتشونه پر مى کنن. ما هم ناخن مى کشیم بیشتر به جون هم بیفتن حال کنیم. چه حالى داره وقتى همدیگه رو زخم و زیلى مى کنن. شما کارى به کار ما نداشته باشین 24 ساعته با هم بحث کنین.))
آقاى حمید صولت چیزى نگفت و فقط نگاهش کرد. با نگاهش مى گفت: ((حق دارى, اینها باید به جون همدیگه بیفتن تا تو بتوانى راحت به کسب و کارت برسى!)) بسته سبزى را برداشت و خواست آن را کنار میوه هایش جاى دهد اما ناگهان نگاهش بر صفحه روزنامه اى افتاد که سبزیها در آن پیچیده شده بود. صفحه حوادث روزنامه بود و خبر داده بود قاتلهاى سه زن خانه فساد به دام افتاده اند. بى توجه به دیگران دسته سبزى را مى چرخاند و به سرعت خبر را مى خواند. نوشته شده بود سه جوانى که در آن خانه فساد رفت و آمد داشته اند به طمع پول و طلاها هر سه زن را به قتل رسانیده اند و به جرمشان هم اعتراف کرده اند.
خواندن خبر را که تمام کرد ناگهان به یاد شب گذشته افتاد. از نیمه هاى شب گذشته بود که با شنیدن صداهایى از خواب پریده بود. از آنجایى که خانه اش مشرف به خیابان بود از پشت پنجره دو جوان موتورسوار را دیده بود که دخترى را در خیابان که پرنده در آن پر نمى زد رها کردند. دختر فریاد مى زد: ((منو اینجا نزارین)) اما موتورسوارها گاز دادند و به سرعت دور شدند. دختر بلاتکلیف وسط خیابان ایستاده بود که موتورسوار دیگرى از راه رسید. بى سیمى در دست داشت. کنار دختر توقف کرد. صدایش را شنید که از دختر مى پرسید: ((این وقت شب اینجا چیکار مى کنى؟)) جواب دختر را نشنید اما صداى مرد بى سیم به دست را شنید که مى گفت: ((اهه, چه بوى گندى دهنت مى ده, چه زهرمارى خوردى؟)) و دختر را دید که تلوتلوخوران پا به فرار گذاشت.