دختر یا پسر, مسإله این است!
مریم بصیرى
فیلم: دخترى به نام تندر
نویسنده و کارگردان: حمیدرضا آشتیانى پور
بازیگران: ماهایا پطروسیان, خسرو شکیبایى, پارسا پیروزفر, لادن مستوفى
پس از ((در جستجوى قهرمان)), ((شعله هاى خشم)) و ((کوسه)) و تجربه سینماى دفاع مقدس, ((دخترى به نام تندر)) چهارمین عنوانى است که در شناسنامه کارى ((آشتیانى پور)) حک مى شود.
کارگردان در چهارمین اثر بلند و سینمایى خود قصد دارد از تبعیضاتى که نسبت به زنان و دختران روا داشته مى شود, پرده بردارد و از نارضایتى برخى از زنان از جنیست خویش سخن بگوید; اما کارش در حد یک فانتزى, کمدى و گاه تراژدى باقى مى ماند. شروع و پایان فیلم لحنى شاد و کمیک دارد و میان آن لحنى تراژدیک و غمبار.
آشتیانى پور با فیلمى که بین واقعیت و خیال دست و پا مى زند, افسانه اى قدیمى را در فضاى امروزى درهم تنیده و ظاهرا سعى دارد با فیلمش آینه اى جلوى روى آن دسته از مخاطبان مونث بگیرد که فکر مى کنند اگر مذکر بودند و یا رفتارى مردانه داشتند در جامعه موفق تر بوده و راحت زندگى مى کردند. در انتهاى فیلم نیز, فیلمساز این نظریه را اثبات مى کند که اگر دخترى حرکات و رفتار پسرانه داشته باشد باید براى همیشه تنها شده و خانه نشین بماند; و گویا براى چنین ناهنجارى اجتماعى, مشکلى جز مشکل ازدواج رقم نخورده است. پس در نهایت به نظر کارگردان چنین دخترى باید مثل بچه آدم دست از کارش بکشد و چون یک دختر خوب به خانه بخت برود.
در همان شروع فیلم و در زمینه فید سیاه آن صدایى شنیده مى شود که حاکى از حضور شخصیت اصلى در یک باشگاه رزمى زنانه است و وى چگونگى دفاع شخصى, در مقابل مزاحمین خیابانى را مىآموزد. ((آذر)) برخلاف گفته خود که معتقد است پسرها کسى نیستند که آدم بخواهد جاى آنها باشد, دوست دارد پسرى به نام ((اردشیر)) باشد. پس به کلاس کاراته مى رود, موتورسوار مى شود, همراه دوستش ((پروانه)) به پیست اسب سوارى مى رود و به جاى اینکه چون پروانه سوار بر اسب شود, کاسکت بر سر گذاشته و بر گرده موتور مى پرد; موتورى که هیچ شباهتى به اسب ـ که نماد نجابت است ـ ندارد و در عوض کاملا خشن و بى عاطفه است.
آذر به بهانه نوشتن پایان نامه مقطع لیسانسش وارد زندگى زن نویسنده اى مى شود تا براى کتاب او تصویرسازى نماید. پس از این کل ماجرا در دل این داستان کهن شکل مى گیرد و همین افسانه خوش آب و رنگ بهانه اى مى شود تا آذر متحول شود.
در این میان یک بازى هم با سینما و بازیگران آن مى شود و آذر در پى تصویرسازى با رایانه و برنامه هاى مختلف آن, شخصیتهاى فرضى قصه را زنده مى کند و آنها را به اشکال مختلف, چهره پردازى مى نماید و در حقیقت پرده از این واقعیت برمى دارد که انسانها در هر شکل و رنگى که باشند سرنوشتى مشترک دارند.
داستان این نویسنده در باره طایفه اى بى نام و نشان است که وقتى مردان آن دختردار مى شوند یک دوک نخ ریسى به سر در چادر مىآویزند و وقتى صاحب پسر مى شوند تیر و کمانى بر سر در چادر خودنمایى مى کند. یکى از مردان ایل که سالها در حسرت داشتن فرزند پسر بوده, با اینکه فرزندش دختر است ولى باز تیر و کمانى بر سر در چادر مىآویزد و به همه مى گوید که زنش هنگام مرگ پسرى به نام ((تندر)) به دنیا آورده است. او موهاى دخترک را مى تراشد و به وى تعلیمات مردانه مى دهد. تندر را به شکار مى برد و کارى مى کند تا صدایش چون صداى پسران کلفت شود.
پدر براى حفظ غرور مردانه خویش و فخرفروشى و ارتباط قوىتر با آداب و سنن قبیله, جنسیت دخترش را از همگان مخفى مى کند, اما تندر به لحاظ فطرت دخترانه خود به عروسک بازى روى مىآورد ولى پدر فورا عروسک را از دست او مى گیرد تا مبادا مردان ایل به مکر او پى ببرند.
تندر که به اجبار پدر و خواست جامعه مردسالارانه اى که در آن به دنیا آمده است, شخصیتى دوگانه پیدا کرده, همچنان در خلوت خود لباس دخترانه مى پوشد و اندیشه و عملش چون زنان مى باشد.
قابله اى که او را به دنیا آورده است به اندوه درونى تندر پى مى برد و به پدر گوشزد مى کند کلاهى را که 20 سال پیش بر سر تندر گذاشته است بردارد, ولى مرد توجهى نمى کند. زن قابله که براى خود یک تنه مرد است و حتى خویشتن را بالاتر از مردان مى داند معتقد است آنان اگر مى دانستند مادرانشان از جنس خودشان نیستند هرگز به دنیا نمىآمدند.
ماجرا تا آنجا پیش مى رود که روزى تندر با لباس دخترانه به دیدار قابله در شهر مى رود. از قضا ((رعد)) که یکى از دوستان تندر در ایل است, وى را مى بیند و عاشقش مى شود و بدون اینکه بداند او همان دوست خودش مى باشد از وى خواستگارى مى کند. تندر که دلش به این ازدواج راضى است, تنها سکوت مى کند. سپس دوباره لباس مردانه اش را مى پوشد و آهنگ رفتن به ایل را مى کند, رعد که شاهد بیرون آمدن تندر از خانه قابله است مى انگارد که دوستش نیز خواهان آن دختر است, لذا در ایل به چشم یک رقیب عشقى به تندر مى نگرد و خبر ندارد که معشوق و رقیب هر دو یکى است.
و اما دختر که از تندر بودن خسته شده است و مى خواهد هویت واقعى خود را بیابد و چون یک دختر زندگیش را شروع کند, دور از چشم پدر تصمیم مى گیرد با لباس زنانه در ایل ظاهر شود ولى پدر مانع این کار دختر مى شود و تندر تنها کارى که مى تواند بکند ریختن اشک است.
رعد نیز به دنبال یافتن دختر آرزوهایش همه جا را مى گردد و سپس سر به بیابان مى گذارد و در دشتى پر از شقایق ـ که به گل همیشه عاشق معروف است ـ مى میرد و تندر بر سر جنازه او مى گرید.
پس از آن غیرت و مردانگى تندر تا به آنجا پیش مى رود که پدر واقعا مى خواهد به جاى پسر یک دختر واقعى داشته باشد.
البته پدر که خود به جبر دخترش را به چنین سرنوشتى دچار کرده است در نظر کارگردان دیوانه اى بیش نیست. لذا ((شکیبایى)) در یک بازى زیباى دوگانه گاه در نقش پدر ظاهر مى شود و گاه در وجه دیگرش که دیوانه اى بىآزار است و فقط با دیدن تندر, حرکات دیوانه وارش تشدید مى شود. دیوانه در انتها اعتراف مى کند که پدر تندر او را گماشته است تا مراقب دخترش باشد. در نهایت همین دیوانه رفتارى عاقلانه از خود بروز مى دهد و در مرگ رعد اشک مى ریزد و در عوض پدر واقعا دیوانه شده و علف مى خورد.
علاوه بر تعویض لحن و فضاى اثر, پى در پى تغییرات عمده اى در چهرهآرایى, طراحى لباس و صحنه دیده مى شود و موضوعات, صحنه ها و آدمها چنان سریع جاى خود را عوض مى کنند که بیننده نمى تواند یک خط سیر داستانى واحد در آن بیابد. گاه دعوا بر سر دخترى است که پسر شده, گاه موضوع رقابتى مردانه و زهرچشم گرفتن از رقباست و گاه بحث بر سر مشکلات خانوادگى است و گاه عشقى نافرجام و ...
رفت و برگشت به گذشته و حال و غوطه ور بودن در خیال و واقعیت و در زمان و مکانى فرضى, همه و همه باعث مى شود وحدتهاى سه گانه زمان, مکان و موضوع در درام کاملا به فراموشى سپرده شود و فیلم تنها تبدیل به اثرى مفرح و گیشه پسند شود تا ساعتى بتواند جوانان و نوجوانان پرشور را هیجانى دوباره ببخشد.
عدم وحدت موضوع, زمانى خود را بیشتر به رخ مى کشد که علاوه بر داستان اصلى آذر و تمایل برادر پروانه نسبت به وى, قصه رعد و تندر پیش مىآید و پس از آن دو داستان عاشقانه دیگر نیز بین جوانان ایل شکل مى گیرد که یکى سرنوشتى جز ناکامى و مرگ ندارد و دیگرى به وصل مى انجامد.
طى یک مسابقه اسب سوارى هر کدام از مردان ایل جایزه اى براى فرد برنده اختصاص مى دهند و مردى نیز قول دخترش را به شخصى که پیروز شود, مى دهد. مردان سوار اسب مى شوند و چهار نعل مى تازند و زنان سفره عقدى مى گشایند و دختر را بر سر آن مى نشانند و منتظر داماد مى مانند. اما دختر که دلباخته اى دارد و به او قول ازدواج داده است, خود را مى کشد و جوان عاشق نیز پس از اطلاع از سرنوشت دخترک, خود را از بین مى برد.
داستان دیگر مربوط به دخترى است که پدرش او و مادرش را رها کرده و حال پس از چندین سال آرزوى دیدن دختر را دارد. پدر این دختر, جوانان ایل را تحریک مى کند تا دخترش را به وى بازگردانند و در عوض هر کسى که او را به ایل برگرداند داماد وى خواهد بود. دختر که خود در طایفه اى دیگر در حال ازدواج است ناچار رسم قبیله پدرش را برهم مى زند و با نامزد سیاه پوستش فرار مى کند.
نقش تندر در هر دو داستان این است تا کمکى باشد براى رسیدن دلدادگان به همدیگر ولى در هیچ کدام از موارد موفق نمى شود و حتى عاشق خود را نیز از دست مى دهد و براى همیشه مجرد باقى مى ماند.
آذر پس از دیدن تصاویر توإم با شکست جوانان ایل متحول مى شود; آن هم آذرى که بسیار به خود متکى است و در شکل و شمایل پسران راحت تر به خواستهاى دخترانه خود مى رسد و البته گاه چون پسرهاى شرور حرکات عجیب و غریب انجام مى دهد که هیچ ارتباطى با روحیه لطیف دختران ندارد. وى ناگهان با خواندن قصه نویسنده, بدون اینکه هیچ علت و معلول معقولى در کار باشد از این رو به آن رو مى شود و تصمیم مى گیرد رفتارى دخترانه داشته باشد چون که اگر چنین نکند سرنوشتى چون سرنوشت تندر که نویسنده خود داستان است, پیدا خواهد کرد. لذا درس عبرت مى گیرد و خود به خواستگارش زنگ مى زند و مى گوید که منتظر وى مى باشد. سپس به سراغ تندر پیر مى رود که حال نویسنده و استاد دانشگاه است و چون شمعى که در اتاقش مى سوزد, شعله عمر خود را در اثر حماقتهاى اطرافیانش خاموش کرده است; و بیننده مى ماند و کوهى از سوالات که آیا این رسم و رسوم مردان ایل بود که تندر را براى همیشه تک و تنها نگاه داشت و یا دست تقدیر.
اصلا معلوم نیست آیا مردان مو بلوند و چشم سبز ایل, واقعا از لحاظ عاطفى به دختران مورد نظر علاقه داشتند و به خاطر عشق خود با همدیگر رقابت مى کردند و یا اینکه فقط به خاطر سنتهاى رایج در ایل و نشان دادن قدرت و برترى خویش با دیگر مردان به مقابله برخاسته و با آنها زورآزمایى مى کردند.
دو داستان کهنه و نوى فیلم به موازات هم پیش مى روند با این تفاوت که سرنوشت تندر و دیگر دختران ایل توإم با فاجعه تراژیک است ولى آذر که دخترى امروزى و تحصیل کرده است خیلى زود مى تواند خود را با شرایط جدیدش وفق دهد و سربلند از این آزمایش بیرون بیاید و به جرگه دختران خوشبخت بپیوندد.
گرچه روشن نمى شود تمایلات پسرانه آذر در ابتدا به چه نیتى, بروز مى کند, آیا دختر قصد داشت با خلقت خود به مبارزه برخیزد و یا اینکه تنها تلاش مى کرده در هیبتى جدید با جبر زمانه در افتد و از حقوق انسانى خود و مهمتر از همه از حقوق خاص زنان بى بهره نباشد.
و حرف آخر اینکه فیلمساز با ساخت چنین فیلمى با زبانى جوان پسند سعى داشته بگوید دختر و پسر هر یک جایگاه خویش را دارند و براى تحقق امر ازدواج هر کس باید در جاى خود اظهار نظر کند. اما پیام پیدا و پنهان ((دخترى به نام تندر)) این است که بشر چه هنگامى که در فضاى سرسبز و طبیعتى آزاد زندگى مى کرده و چه زمانى که در محاصره آسمان خراش ها و انواع تحولات علمى و اقتصادى است; چه در یک زندگى مدرن و چه آمیخته با سنت, هنوز که هنوز است به فرزند پسر بیشتر توجه مى کند و همواره خواهان داشتن پسران بیشتر است و همین باعث مى شود تا برخى از دختران براى عقب نماندن از قافله و براى رسیدن به حقوق ابتدایى زندگى خود, پوشش, رفتار و یا گفتارى مردانه داشته باشند تا جامعه و مردمان آن و حتى گاه والدین خود, آنان را فراموش نکنند.
فیلم آشتیانى پور فتح بابى است براى مقایسه دو جنسیت مختلف و امید است پس از این آثارى قوىتر و جدىتر در باره تبعیضات و شیوه رفع آنها در بین دو جنس مذکر و مونث ساخته شود.