نویسنده


روبان نارنجى

هاجر عرب


سوار اتوبوس واحد شدى. آرام به طرف صندلى خالى رفتى. آهسته چشمهایت را بستى. بعد از کلى چرخکارى در کارگاه خیاطى باید به خانه مى رفتى و چیزى براى شام درست مى کردى. یک لحظه چشمهایت را باز کردى. از شیشه اتوبوس که نگاه مى کردى مغازه هاى زیادى از جلوى چشمت مى گذشت. اتوبوس یک لحظه سر جایش ایستاد. عده زیادى سوار اتوبوس شدند. زنى بچه به بغل هم بالا آمد و کنارت ایستاد. دلت نیامد که آن زن همان طور سر پا بایستد. از جایت بلند شدى و تعارف کردى که آن زن آنجا بنشیند. اول قبول نمى کرد. اما وقتى با اصرار تو روبه رو شد روى صندلى نشست. بچه اى که در آغوش داشت بسیار زیبا بود. وقتى بچه را نگاه کردى آهى از ته دل کشیدى. روى موهاى سیاهش روبان نارنجى رنگى به چشم مى خورد. چند سالى مى شد که در آرزوى بچه بودى. بچه اى که او را در آغوش بگیرى و مثل همه مادرها بزرگش کنى و از روى احساس مادرانه او را ببوسى ...
دختربچه روى زانوهاى مادرش ایستاده بود و همه را نگاه مى کرد. با آن نگاه بچه گانه اش خیلى چیزها را مى خواست بفهمد. بى اختیار سرت را چرخاندى و به جلوى اتوبوس خیره شدى. همین جور زنهاى عقب اتوبس را نگاه مى کردى که آیا کسى مثل زن کنار دستى ات بچه اى در بغل دارد یا نه. زنى را دیدى که پسربچه اى تقریبا ده ساله کنارش بود. اما تو بازىگوشى هاى دخترى را که کنارت نشسته بود دوست داشتى.
دختربچه با صدایى آرام رو به مادرش کرد و گفت: ((مامان, مامان جون عروسکمو بده. )) مادرش دست توى کیف سیاه رنگش کرد تا عروسک را به دختر بدهد. دستش را هى این طرف و آن طرف مى کرد. چیزى پیدا نکرد و گفت: ((عزیزم, عروسک خونه مادربزرگ مونده, به بابات مى گم برات بیاره, خوب.)) یک لحظه دستهایت را دراز کردى. مى خواستى انگشتان کوچکش را لمس کنى. اما در عین دراز کردن دستهایت, دخترک خودش را عقب کشید و به صورت مادرش نزدیک کرد. بى قرارى مى کرد. انگار او هیچ نمى خواست و فقط از نشستن در اتوبوس خسته شده بود. مادرش مدام مى گفت: ((عزیزم بشین, الان مى رسیم, اذیت نکن.)) تو هم حوصله ایستادن در اتوبوس را نداشتى. باز چشمهایت را بستى و رفتى توى فکر که یک دفعه دست دختربچه به پایت خورد. چشمهایت را باز کردى و به یاد روزهایى افتادى که براى بچه دار شدن هر روز پیش دکتر مى رفتى. بچه اى که بزرگش کنى تا بتواند براى خودش کسى بشود. وقتى فهمیدى که مشکل از شوهرت است نمى توانستى جلوى او این حرف را بزنى. اصلا جلوى او حرف بچه را نمىآوردى. فقط مى توانستى با نگاه کردن به بچه هاى مردم آتش مهر مادرى را در دلت خاموش کنى. براى بچه دار شدن خیلى سعى کردى اما دکترها هیچ جواب قانع کننده اى به شما ندادند. چاره اى جز صبر و دعا کردن نبود. بچه اى که هر دویتان آرزویش را داشتید.
در رویاهایت بودى که ناگهان تکان سختى تو را به جلو پرتاب کرد. اتوبوس یک لحظه با عجله ترمز کرد. خیلى ترسیدى. آن دختربچه طفل معصوم گریه اش گرفت. همه مى گفتند ((چى شده.)) مردى از آن جلو گفت: ((ناراحت نباشید, هیچ اتفاقى نیفتاده. )) به خودت آمدى. دیدى خانمى که جلویت ایستاده بود را در بغل گرفته اى. دستهایت را رها کردى و به روى چشمهایت فشار دادى.انگار خواب دیده بودى. یکى از خانمها گفت: ((انگار یه ماشین در اومده بود جلوى اتوبوس.)) صداى راننده بلند شد که مى گفت: ((صلوات)) و همه صلوات را زمزمه کردند. خیلى ترسیده بودى. همه اش به جاده و جلوى اتوبوس نگاه مى کردى که مبادا دوباره اتفاقى رخ دهد. دوست داشتى هر چه زودتر به خانه برسى و از این اتوبوس راحت بشوى. خانمى که کنارت ایستاده بود متوجه شد که چقدر ترسیده اى. سرش را به گوشت نزدیک کرد و گفت: ((ترسیدى عزیزم, هیچ اتفاقى نیفتاده)). با این حرف خانم, سرت را پایین انداختى. نفس عمیقى کشیدى و بوى عطر زن در مشامت پیچید. انگار بوى آن عطر کمى تو را آرام کرد. اتوبوس در اولین ایستگاه که ایستاد, دخترک همراه مادرش پیاده شد. لحظه شمارى مى کرد که تو هم پیاده شوى. واحد در کنار آخرین ایستگاه متوقف شد. منتظر ماندى تا خانمى که کنارت ایستاده بود پیاده شود. در حالى که چادرت را جمع و جور مى کردى که پیاده شوى چیزى را روى صندلى دیدى. همان صندلى که آن خانم با بچه اش روى آن نشسته بود. نیم خیز شدى و روبانى نارنجى را از روى صندلى برداشتى. نمى توانستى باور کنى که چطور آن روبان از سر دختربچه باز شده و روى صندلى افتاده. راننده منتظر بود که از اتوبوس پیاده شوى. با عجله پیاده شدى و بلیطى به راننده دادى. روبان نارنجى رنگ در دستت بود و باد آرامى که مىآمد آن را در دستت تکان مى داد. روبان را توى کیفت گذاشتى. خیلى دوست داشتى که آن دختر را پیدا کنى و روبان را به او بدهى. چند کوچه بالاتر خانه تان بود. با عجله در خانه را باز کردى. آن روبان نارنجى رنگ خیلى زیبا بود و فقط برازنده آن دختر زیبا بود. مشغول غذا پختن شدى. همه اش به او فکر مى کردى و به آنچه که در اتوبوس اتفاق افتاده بود. قصد نداشتى که اتفاقات را براى سعید تعریف کنى. شام را حاضر کردى و روى صندلى آشپزخانه نشستى. روبان را در دستت گرفته بودى. صداى زنگ سکوت خانه را شکست. یک لحظه از جایت پریدى و متوجه زنگ در شدى. شوهرت قبل از اینکه در را باز کند اول زنگ مى زد و بعد در را باز مى کرد. در باز شد و سعید با نایلون پر از میوه جلوى در ظاهر شد. لبخندى گوشه لبهایش بود. انگار با این لبخندش چیزى مى خواست بگوید. لبهایش را تکان داد و گفت: ((به به, چه بوى خوبى مى یاد. همونى که من مى خواستم. خوب حالا بعد این بوى خوشمزه یه خبر خوب و دست اول برات دارم. اگه گفتى چیه؟)) هیچ نگفتى. سعید تعجب کرده بود که چرا تو حرف نمى زنى. پرسید: ((چى شده, انگار دمغى. نمى پرسى که خوشحالى من از چیه؟)) جواب دادى: ((کمى خسته ام. خوب حالا حرف خوشحال کننده ات چیه؟)) سعید با کمى من من گفت: ((یه دکتر پیدا کردم که شاید براى بچه کارى بکنه. یعنى مى خوام برم پیشش. اگه بتونه کارى بکنه چى مى شه ...)) از خوشحالى نمى دانستى چه کار کنى. اما هیچ عکس العملى نشان ندادى. چون اگر آن دکتر هم نمى توانست کارى بکند, این خوشحالى تو باعث ناراحتى او مى شد. سعید با خوشحالى به عکسهاى دیوار نگاه مى کرد. خانه پر از پوسترهاى رنگى بچه ها بود. سعید روى هر کدام از آنها اسمى گذاشته بود و مى خواست اسم بچه خودش سوسن یا محسن باشد. همیشه وقتى که مى خواست بخوابد بلند بلند مى گفت: ((شب به خیر سوسن, شب به خیر محسن.)) همیشه قبل از اینکه بخوابد عروسکى که مثلا براى دخترش خریده بود را بغل مى کرد و حدود نیم ساعت براى او لالایى مى خواند. با هر لالایى گفتن او قطره هاى اشک از چشمانت مى ریخت. چقدر دوست داشتى که او را خوشحال کنى. زانوهایت را خم کردى و سرت را روى آنها گذاشتى. آهسته چشمهایت را بستى. روبان در دستت بود. از وقتى که سعید آن حرف را زده بود در دلت غوغایى به پا بود. خیلى خوشحال بودى. از خدا مى خواستى که هم تو را خوشحال کند و هم او را. اگر بچه دار مى شدید, اگر دختر بود موهایش را مى بافتى. با او بازى مى کردى, او را به مهد کودک مى بردى و سر ساعت هم از مهد کودک به خانه مىآوردى. خانه اى که از دست بادکنک و عروسک جایى براى نشستن نداشت. پلکهایت خسته شده بود که به آرامى به خواب رفتى. در عالم خواب دیدى که آن دخترک همین جور گریه مى کند و روبانش را مى خواهد. تو مى خواستى آن را به او بدهى اما انگار کسى جلویت را مى گرفت و مى گفت: ((این کارو نکن.)) دستهایت را دراز کردى که شاید بتوانى روبان را به آن دختر بدهى. اما هر چقدر سعى مى کردى نمى شد. هر چه قدر به او نزدیک مى شدى آن دختر مثل موج دریا دورتر و دورتر مى شد. یک لحظه از خواب پریدى. خیس عرق بودى. انگار تازه از توى آب بیرون آمده بودى.
در حالى که روبان در دستت بود دستى به صورتت کشیدى. سعید متوجه این کارت شد. به سرعت به کنارت آمد و پرسید: ((چى شده. چرا رنگت پریده, خواب بودى. حتما خواب بدى دیدى.)) جوابش را ندادى. او وقتى سکوتت را دید از جایش بلند شد و با لیوان آب به سراغت آمد. در حال آب خوردن, سعید روبان را در دستت دید و پرسید: ((این مال کیه؟)) دیگر نمى توانستى جلوى خودت را بگیرى. همه چیز را گفتى. از جایت بلند شدى و به طرف آشپزخانه رفتى و لیوان آب را روى میز گذاشتى. و آن روبان خوش رنگ را دور موهایت گره زدى. چقدر دوست داشتى آن روبان را به دور موهاى دخترت گره بزنى و ...