نویسنده

 

 غدیر عشق

مریم بصیرى  

گفت کمربندها را ببندید. بسته اى, روزهاست که کمربندت را بسته اى و راه افتاده اى. میان ابرها هستى, روحت پرگشوده, روحت به دیار یار پر کشیده است. این تویى, عقیقى, دارى اوج مى گیرى, وسط آسمانى, آسمانى صاف, صاف و روشن; به روشنى آنچه در دلت مى گذرد. مى دانى, مى دانى که سزاوار چنین پروازى نیستى ولى باید پر بکشى. کمربندت را بسته اى که پر بکشى.

دلت مى خواهد از میان پنجره پرواز کنى و به سوى افقهاى دوردست بال و پر بگشایى. آسمان را بشکافى, از میان ابرها بگذرى, لذت وزش باد را در میان سلولهاى بدنت حس کنى و لذت نزدیکتر شدن را. تو خواهى رسید, تو بر آستان معبود قدم خواهى گذاشت و از درون دل فریاد برخواهى آورد که ((عقیق)) را دریاب, او را دریاب.

بلند مى شوى, کنار پنجره مى ایستى, نگاهت را روى ابرهاى سفید و آسمان آبى رها مى کنى و صورتت را به خنکاى شیشه هاى پنجره مى چسبانى.

مادر همین طور جلوى شیشه هاى رنگین پنجره اتاق قدم مى زند و مى گوید: ((حالا باید برى؟)) و تو دلت مى خواهد که بروى. پدر توتون پیپش را خالى مى کند و به ((عقیق)) لجبازش نگاه مى کند که مى گوید حتما باید برود.

هنوز همانجا ایستاده اى. آفتاب دارد پشت ابرها پنهان مى شود. آسمان سرخ است و هر لحظه سرخیش بیشتر مى شود و آن پایین, کوهها چقدر کوچکند و سایه هاى محوشان تا به کجا کشیده شده است. چقدر سبکى, چقدر راحت.

مادر مى گوید: ((ولى من خیلى ناراحتم عقیق; تنهایى, اونم این سفر.)) پدر اولین پکش را به پیپش مى زند و عطر آلبالویى آن مثل همیشه در سالن مى پیچد. توتون دلخواه پدر با عطر آلبالو. براى همین است که از دیدن هرچه آلبالوست بیزارى, بیزار.

مادر بالاخره مى نشیند. کنار پدر روى مبل لم مى دهد و به مردش نگاه مى کند.

ـ تو هم یه چیزى بگو فریبرز. آخه این یه سفر معمولى نیست.

سفر باید کرد. سفرى به سرزمینى دور ... تو سفر خواهى کرد ((عقیق)), تو از سرچشمه زلال زمزم خواهى نوشید. تو سرمست و رها خواهى شد ...

ـ عقیق حواست کجاست؟

((سوسن)) است از صندلى جلویى سرک مى کشد و دهانش تندتند مى جنبد.

ـ کجا راه افتادى, دارى دنبال حیاط مى گردى؟

دهان پر از خنده اش با جرعه اى چاى بسته مى شود و با چشمان سیاهش فنجان چایت را نشانه مى گیرد.

ـ بخور دیگه.

مى نشینى. نه تشنه اى و نه گرسنه ... ولى نه, تشنه اى, تشنه رسیدن و دویدن.

ـ فهمیدم لابد فکرشم نمى کردى که اون تابلوى قراضه ات جایزه اول نقاشى رو ببره.

آرى حتى فکرش را هم نمى کردى که آن نقاشى به قول ((سوسن)) قراضه ات این همه به دل داورها بنشیند و تو را راهى سفرى چنین هیجان انگیز کند. چقدر نمادین و سمبلیک شده بود این تابلوى تو, وقتى که داوران به اتفاق نظر آن را پسندیدند و گفتند: ((عقیق ...))

ـ عقیق اینارم بذار پیشت وقت کردى یه نگاهى بهش بنداز, به دردت مى خورن.

ـ على, دل من داره مثل سیر و سرکه مى جوشه, اول وقت تو بهش کتاب مى دى.

((على)) یک تابلوى قشنگ خطاطى نیز مى گذارد روى کتابها و مى گوید: ((به دردش مى خوره زن دایى. منم وقتى مى رفتم اینا رو یه دوست بهم هدیه داد.)) مادر طورى نگاهت مى کند که انگار قرار است دیگر تو را نبیند.

ـ آخه نگرانشم, تو غربت زبون کسى رو نمى فهمه.

ـ مگه دفعه اولشه که مى ره یه کشور غریب زن دایى؟ تا این کتابارو ورق بزنه, رسیده.

دستت را مى کنى توى کیفت و گوشه یکى از کتابها را بیرون مى کشى, کتابى سبز و کوچک. بازش مى کنى. چند خطى مى خوانى ولى چیزى نمى فهمى. کتاب را ورق مى زنى. ((على)) بعضى جاها, زیر جملاتى را خط کشیده و کنارشان با مداد یادداشت نوشته است. بقیه صفحات را ورق مى زنى و چشمهایت را روى سیاهى کاغذ مى چرخانى تا بروى توى حس و حال سفر ...

ولى چقدر غریبه اى, چقدر با این کتاب احساس غریبى مى کنى. مثل اینکه تا به حال چیزى از غدیر نشنیده اى. اصلا تازه یادت مى افتد که غدیر کجاست و واقعا در آنجا چه اتفاقى افتاده است. ((على)) در گوشه اى از کتاب نوشته است: ((اینو باید با قلم درشت بنویسم و قابش کنم.)) و بعد زیر این جمله را خط کشیده است: ((من کنت مولاه فهذا على مولاه));همان جمله اى که روى قاب اهدایى ((على)) نوشته شده بود, جمله اى که به درستى معنى اش را درک نمى کردى.

غدیر همیشه زنده است, همیشه پابرجا و ماندگار است. روزى است که پیامبر(ص) در آن روز تاج خلافت و ولایت عظمى را بر سر امیر مومنان مى گذارد. روزى که هدایت و ولایت کامل مى شود. روزى که تمام ادیان الهى در آنجا به تکامل مى رسند و اسلام آیین جاویدان مى شود.

اینها تمام مفاهیمى هستند که از خواندن همان چند صفحه اول دستگیرت مى شود. دوست دارى باز هم بخوانى, باز بخوانى و بدانى غدیر کجاست؟ چطور جایى است و چرا این همه مهم است و آدم را در دریاى عظمت خودش غرق مى کند. ((سوسن)) برمى گردد و نگاهت مى کند.

ـ خیلى پریشونى, چته, بالاخره مى رسیم.

پریشانى, خسته و پریشان. دلت مى خواهد چشمانت را ببندى و ببینى که در خیالاتت گم شده اى و در میان تمام گمگشتى ها دوباره خودت را یافته اى, ((عقیق)) را یافته اى ...

گم شده اى, در میان صحرا گم شده اى, پاى برهنه و عرق ریزان. در پى به دست آوردن قطره اى آب له له مى زنى. از این سو به آن سو مى روى و در پى سرابى خود را بیهوده خسته مى کنى. تشنه اى, چون ((هاجر)) در پى چشمه حیاتى. مى دوى و مى دوى تا اینکه از دور نقش چشمه اى در چشمه چشمانت جان مى گیرد. جلوتر مى روى, یک چشمه واقعى. از خوشى فریاد مى کشى و به تمامى خودت را در آب مى افکنى و خنکاى آن را با تمام وجودت مى بلعى و چون کوهى پر از آبشار از میان چشمه برمى خیزى.

رد مارپیچ سیاهى در چشمانت مى پیچد و جلوتر مىآید. مارپیچ هر لحظه بزرگتر و بزرگتر مى شود و به طرفت هجوم مىآورد. تپه ها را پشت سر مى گذارد, پیدا و پنهان مى شود تا اینکه صداى زنگ شترانش در گوشت مى نشیند. کاروان از پشت تپه اى خاکى مى پیچد و به طرف چشمه نزدیکتر مى شود و به تو نیز.

به خودت مىآیى, کجایى, آنجا چه مى کنى, تو داشتى کتاب مى خواندى که سر از آنجا در آوردى. مردى که جلوتر از همه است از دور رو به کاروان فریاد مى زند: ((رسیدیم, به غدیر رسیدیم. شتران را از رفتن باز نگاه دارید, پیاده شوید.)) نداى دیگرى در صحرا مى پیچد و در کنار برکه خاموش مى شود: ((برکه هاى غدیر دیده مى شوند.))

چه مى شنوى ((عقیق)). برکه غدیر کجاست, پس بقیه همسفرانت کجا هستند. نکند آنها هم سوار بر این شتران شده اند و به دنبال تو مىآیند. ((سوسن)) کجاست. بقیه دانشجویان کجا رفته اند.

ـ کیستى زن؟ از کدام کاروانى؟

سرت را برمى گردانى. مردى خاکآلود کنار شترش ایستاده است و منتظر جواب است و چون تو چیزى نمى گویى. مرد پیچه دور سرش را باز مى کند و به طرف برکه مى رود و مى پرسد: ((زبان در دهان ندارى؟ شویت کجاست؟ راه گم کرده اى؟)) مشتى آب بر صورتش مى زند و مشتى دیگر به لبانش نزدیک مى کند و جرعه اى سر مى کشد. بخار آب از صورت مرد بلند مى شود, همان طور که دقایقى قبل بخارى گرم از لباسهاى خیست به هوا برخاسته بود. مرد نگاهت مى کند, به خودت, به لباسهایت و تو مى گویى: ((اینجا کجاس؟ شما کى هستین؟))

ـ نه گفتارت به ما مى ماند و نه آنچه بر تن کرده اى. تو بگو کیستى و اینجا چه مى کنى؟))

ـ من عقیقم. فکر کنم راهو گم کرده ام.

مرد خاک لباسهایش را مى تکاند و به مارپیچ مى نگرد که با شتاب بزرگ و بزرگتر شده و به چشمه نزدیک تر مى شود.

ـ اینجا همان جایى است که راه مدینه, مصر, عراق و یمن از هم جدا مى شود, بگو از کدام قبیله اى تا راه بازگشت به قومت را به تو نشان دهم.

جا مى خورى, زیادى هم جا مى خورى. دهانت قفل مى شود. اصلا نمى دانى چه بگویى. مرد دوباره مى پرسد: ((از اهالى مدینه هستى؟ چرا سخن نمى گویى, بگو از کجا با ما همسفر شده اى؟)) فقط زمزمه مى کنى: ((مدینه, مدینه!))

ـ آرى مدینه خواهرم. وقتى رسول الله ندا دادند که به حج مى روند, خبر در همه جا پیچید و همه مسلمین به کاروان مدینه ملحق شدند.

ـ کاروان مدینه؟

مرد که دارد به سمت کاروانیان مى رود با دیدن تعجب تو مى ایستد و مى گوید: ((نکند از یمن مىآیى؟ آرى در میان راه عده اى از یمن به جمع ما پیوستند.)) باید بگویى, باید بگویى که تو از ایران آمده اى و عاقبت این را به مرد عرب مى گویى.

ـ ایران! نمى دانستم ایرانیان نیز در این سفر رسول الله را همراهى مى کردند.

این مرد چه مى گفت ((عقیق)), باید بپرسى, باید به حرف بکشى اش: ((چى مى گین آقا, پیامبر اینجا چیکار مى کنه؟)) مرد لحظه اى از رفتن باز مى ایستد و با تعجب بیشترى به تو نگاه مى کند.

ـ مگر تو در حج با ما نبودى؟

ـ نه من تازه راه افتادم.

مرد با لبخندى پیچه اش را به دور گردنش مى اندازد و مى گوید: ((دیر آمده اى زن, وقت حج پایان یافته است. کاروان ما چهار روز است که از مکه به راه افتاده و صد و بیست هزار مرد و زن دیگر همراه رسول اکرم در پى من هستند.))

ـ چى مى گین؟ هیچى ندونم, مى دونم که ((تاریخ اسلام)) رو با نمره خوب پاس کردم.

انگار مرد از دستت خسته شده است. جوابت را نمى دهد و به طرف مردانى مى رود که تازه از راه رسیده اند و شترانشان را به طرف چشمه مى برند. چند زن از کاروان جدا شده و وسایل سفرشان را به گوشه اى مى گذارند. مرد عرب یکى از زنان را صدا مى زند و مى گوید: ((ام حسام, ببین این زن چه مى گوید.)) و خودش مى رود. زن به طرفت مىآید و مى پرسد: ((چه زود رسیده اى خواهر, زنان کاروان همه در پى من بودند؟)) فقط مى پرسى: ((به من بگین الان چه روزیه, و شما کى هستین؟))

ـ امروز, ظهر هیجدهم ذىالحجه است و ما مردمان حجازیم.

دستها را ستون سر مى کنى. اصلا نمى توانى باور کنى که زن مى گوید: ((به گمانم از سرزمینى دور آمده اى, به مردمان حجاز که نمى مانى.)) دیگر نمى فهمى, نمى فهمى زن دارد به تو چه مى گوید وقتى مى شنوى در سال دهم هجرى هستى. چشمهایت را مى بندى. نکند تو را خوابى سنگین ربوده است. تو خوابى ((عقیق)), آرى خوابیده اى و خواب مى بینى که رسیده اى ...

ـ چه شد خواهر, خوابیدى. برخیز نزد زنها برویم تا کاسه اى آب و نان مهمان ما باشى, برخیز.

مى روى, مى دوى, مى ایستى و مى پرسى: ((نکنه این همون حجه الوداعه؟))

ـ حجه الوداع؟ چه مى گویى زن؟ چرا وداع؟ ما سال دیگر نیز با پیامبر به حج خواهیم رفت.

ـ آره من خواب حجه الوداع رو مى بینم.

کجا بودى ((عقیق)), درست سر از کاروان حجاز در آورده اى. داشتى در میان زنان مى چرخیدى و آنان در حالى که از شتران خود پیاده مى شدند با تعجب نگاهت مى کردند.

کسانى که تازه رسیده بودند و از گرما له له مى زدند به طرف برکه ها مى دویدند. برخى خسته تر از تو قسمتى از ردایشان را بر سر و تکه اى دیگر را زیر پایشان مى انداختند و خستگى راه را از تن بیرون مى راندند و زنان فقط به تو مى نگریستند.

((ام حسام)) دستت را مى کشد و تو را به سویى مى برد که هیچ مردى در آنجا نیست. زنان زیراندازى انداخته اند و هر کدام به کارى مشغول هستند. ((ام حسام)) کنار زن جوانى مى ایستد و مى گوید: ((راحله, این زن غریب است نزد تو باشد تا راه دیارش را پیدا کنیم.)) ((راحله)) بى هیچ حرفى دستت را مى گیرد و کنار پیرزن مى نشاند.

((میهمان داریم راحله؟)) این را پیرزن مى پرسد و ((راحله)) جواب مى دهد: ((آرى مادر, زنى است خوش صورت که تا به حال شبیه او را در هیچ کجا ندیده ام. لباسى نیز بر تن دارد که چون چهره اش غریب و ناآشناست.))

ـ میهمان است دیگر و میهمان حبیب خدا.

سپس دستش روى زانوى تو فرود مىآید و کمى بعد روى صورتت مى چرخد. دستانى چروکیده که پر از خالهایى رنگین است.

ـ چقدر جوان است راحله!

پیرزن دستت را مى گیرد و در میان انگشتانش مى فشارد. نگاهش را بر تو مى دوزد و بدون اینکه تو را دیده باشد, همین طور نگاهت مى کند و مى پرسد: ((از راه دورى آمده اى دخترم؟))

ـ آره مادر, خیلى دور.

دوباره دستانت را مى فشارد و مى گوید: ((به گمانم تن و رویت را در برکه شستشو داده اى. بدنت بوى خستگى و سفر نمى دهد و دستانت چقدر نرم و نازک است.)) مى گویى: ((خودم نمى دونم اینجا چیکار مى کنم. من تو هواپیما بودم که یهو دیدم اینجام.))

ـ کجا بودى؟

باید مى دانستى که او چیزى از حرفهایت نمى فهمد, پس فقط مى گویى: ((من از ایران اومدم.)) پیرزن کمى فکر مى کند و بعد صورتش را به طرف ((راحله)) مى چرخاند که چند گرده نان بر سفره مى گذارد.

ـ تو چیزى از ایران شنیده اى راحله؟

دختر جواب مى دهد: ((نه مادر.)) بعد لبخندى به تو مى زند و رطبى بر دهان مى گذارد.

ـ بخور خواهر. چیزى تا آفتاب ظهر نمانده است. مى گویند رسول الله در راه است. مى خواهیم قبل از اینکه به طرف یمن راهى شویم آخرین نماز را با او بخوانیم.

ـ کاروان خاندان رسول از راه رسید. خاندان پیامبر از راه رسید.

صدا در صحرا مى پیچد و دوباره به گوشت مى رسد. زنى شتابان خود را از روى اسبش بالا مى کشد و مى گوید: ((آمدند, آمدند. ما بارى دیگر پیامبرمان را خواهیم دید.)) قطرات اشک از گوشه چشمان پیرزن مى لغزد.

ـ من نیز چقدر مشتاقم که چهره تابناک او را ببینم.

((راحله)) کنار مادرش مى نشیند و او را دلدارى مى دهد: ((خواهى دید مادر, خواهى دید.))

ـ راحله جان از همان دم که از مکه به راه افتادیم دلم از شادى مى تپید و حس مى کردم که حتما رسول خبر خوبى به ما خواهد داد تا با خود به یمن تحفه بریم.

ـ اگر چنین شود, بسیار نیکو مى شود مادر.

صداى فریاد چند مرد در میان جمع شنیده مى شود: ((همینجا اطراق مى کنیم. رسول الله فرمودند, صبر مى کنیم تا کسانى که از ما جدا شده اند و راه دیارشان را در پیش گرفته اند دوباره بازگردند و آنان که هنوز به غدیر نرسیده اند, از راه برسند تا ایشان با همگان سخن گویند.)) پیرزن با شنیدن این صدا اشک چشمانش را پاک مى کند.

ـ شنیدى راحله, من مطمئن هستم که خبرى خوش خواهیم شنید.

همگى به تب و تاب افتاده اند تا چادرها را برپا کنند. عده اى از مردان, شتران را در کنار برکه جمع مى کنند و عده اى دیگر در حال برپا کردن چادرها هستند و زنان توشه هاى سفر خود را جمع مى کنند. تو هم کارى بکن ((عقیق)), چیزى بگو, فریاد کن. آخر تو در آسمان بودى, چه شد که سر از اینجا در آوردى و ناگهان سالهاى گذشته را پشت سر گذاشتى. بهت زده راه افتاده اى, اصلا آنچه را که مى شنوى باور نمى کنى. زمزمه هایت رفته رفته بلندتر مى شوند: ((پیامبر! پیامبر!)) زنى که کوزه اى آب در بغل دارد و به طرف برکه مى رود, مى گوید: ((به گمانم تا به حال پیامبر را ندیده اى, آنجاست نگاه کن آنجا. پاى آن درخت دارند برایش سایبان درست مى کنند.)) همراه زن کنار برکه مى نشینى خودت را در آب نگاه مى کنى. همان عقیقى هستى که صبح آن روز توى آینه دیده بودى و مادر, چه نگران از پشت سر نگاهت مى کرد و اضطرابش در آینه چند برابر مى شد.

صدایى مى پیچد, در میان مردم مى چرخد و دور برکه مى پیچد. کسى اذان مى گوید. همه به طرف برکه ها مىآیند تا وضو بگیرند. به کنارى مى روى و دوباره به مارپیچ مردم که در میان خاک و تپه مى پیچد و جلو مىآید نگاه مى کنى. همه جا پر از آدم است, همه جا رنگ خاک است و همه بر خاک غدیر سجده مى برند. سجده مردان و زنانى که پشت سر پیامبر به نماز ایستاده اند. تو داشتى پشت سر پیامبر به رکوع و سجود مى رفتى ((عقیق)) باورت مى شود ... دمى چشمانت را مى بندى و دوباره باز مى کنى تا شاید خودت را در آسمان ببینى ولى تو روى زمینى, باور کن ((عقیق)) تو رسیده اى زودتر از بقیه همراهانت, حتى زودتر از ((سوسن)) که براى رسیدن لحظه شمارى مى کرد. نماز تمام شده است ولى تو تازه در شروع هستى, در شروع دانایى, در شروع ... مردانى که پیش از شروع نماز با جهاز شتران منبر مى ساختند حال کنارش ایستاده اند تا پیامبر روى آن بایستد و مى ایستد. نفست بند مىآید, پیامبر را مى بینى و نمى بینى. از شدت نور و فاصله اى که با او دارى نمى توانى به درستى صورتش را ببینى. خودت را جلو مى کشى تا از میان جمعیت رد شوى, اما شوق دیدار, همه را به تلاش وا داشته است و نمى توانى حتى قدمى جلوتر بروى. همه با حیرت چشم و گوش خویش را به بلنداى منبر دوخته اند. برخى هنوز لباس احرام بر تن دارند و غبارآلود و اشک ریزان لبیک سر مى دهند. ((راحله)) در کنارت است که مى گوید: ((مادر, آن جوان هاشمى, على نیز در پاى منبر رسول ایستاده است.)) دلت مى تپد. اشتیاقى وصف ناپذیر تمام وجودت را در بر گرفته است. اصلا فکرش را هم نمى کردى که روزى مولود کعبه را ببینى, کعبه دلها را, نگین کعبه را, ((على)) را. مادر ((راحله)) فقط اشک مى ریزد و دست تو را مى فشارد.

ـ دلم مى خواهد عمرم هم اکنون به سر برسد ولى در عوض بتوانم فقط لحظه اى رسول, على و خانواده اش را ببینم. شنیده ام على قلبى حساس دارد, دیده اى نافذ و گوشى شنوا ... به من بگو او چنین است راحله؟

((راحله)) بر پنجه پا مى جهد و از میان مردم سرک مى کشد تا همه چیز را ببیند و بشنود.

ـ شنیده ام او صداهایى را مى شنود و چیزهایى مى بیند که ما عاجز از دیدن و شنیدن آن هستیم.

ـ آرى مادر. من نیز چون تو بى تابم تا چهره آنان را از نزدیک ببینم. در حج که هیچ گاه فرصتى نیافتم تا ایشان را ببینم.

پیرزن خودش را به بازوى ((راحله)) مى چسباند و مى گوید: ((بسیار مشتاقم کسى را که از همان نخست نور نبوت را مى دید و صداى فرشتگان را مى شنید ببینم. مى دانى راحله مى گویند او چون ما نبوده و از همان ابتداى خلقتش به پیامبر ایمان آورده است)).

ناگهان صداى ملکوتى پیامبر در دشت مى پیچد که حمد و ثناى پروردگار را مى گوید, به خداى کعبه مردم را سوگند مى دهد و از آنان مى پرسد که چگونه پیامبرى برایشان بوده است. صداى مردم در هم مى پیچد: ((خداوند تو را پاداش نیک دهد. یا رسول الله, هرگز در تربیت ما غفلت نورزیدى. تو ما را از شرک و تیره بختى رهانیدى.)) مرد دیگرى برمى خیزد و سخن مى گوید: ((اندرزمان دادى و ما را به راه راست خواندى. پروردگارت تو را جزاى خیر عطا فرماید.)) پیامبر به خورشیدى مى ماند که بر فراز برکه غدیر طلوع کرده است و صدایش چون اشعه هایى نورانى در جان مردم رخنه مى کند.

ـ اینک فرشته وحى فرمان داده است تا پیشوایى را براى رهبرى امت معرفى کنم چرا که من به زودى رخت از جهان خواهم بست.

بى اختیار همراه همگان اشک مى ریزى و درد مادر ((راحله)) را به تمامى مى چشى. اشکهاى گرمش بر روى دستان تو مى چکد و صداى حزنآلودش مى گوید: ((من آرزو مى کردم که او را ببینم و بعد از دنیا بروم, لیک او خود حرف رفتن مى زند. دخترم بگو حال پیامبر چگونه است؟)) و تو مى گویى: ((من فقط نور مى بینم مادر.))

ـ خدایا آنقدر به من عمر بده که بتوانم رسول را ببینم و در روز قیامت و صحراى محشر او را بشناسم. راحله تو سخن بگو, تو به من بگو پیامبر چه مى کند و چه مى گوید.

صداى خورشید حجاز پیش از ((راحله)) در دشت مى پیچد: ((آیا شما گواهى به یگانگى خداى کعبه مى دهید و اینکه محمد بنده و فرستاده اوست و بهشت و جهنم و مرگ حق است و روز قیامت بر همگان واقع خواهد شد.)) صداى مردم از هر گوشه اى بلند مى شود: ((به تو و آنچه فرمودى بینا و شنواییم.))

ـ پس اى مردم بدانید که من اولین نفرى خواهم بود که بر حوض کوثر وارد مى شوم و پس از من شمایان وارد خواهید شد. در آن حوض ظرفهایى از نقره به تعداد ستارگان آسمان انتظارتان را مى کشند; به شرطى که پس از من با ثقلین رفتارى نیکو داشته باشید.

ـ جوان بلندبالایى از انبوه جمعیت برمى خیزد و مى پرسد: ((ثقلین کدامند؟)) مادر ((راحله)) بى تابى مى کند و مى گوید: ((جواب رسول اکرم چه بود, گوشهاى من خوب نمى شنوند.))

ـ صبر کن مادر, پیامبر هنوز سخنى نگفته است دارد اشکهاى چشمانش را پاک مى کند و پاسخ مى دهد: ((ثقل اکبر همان کتاب خداست که قسمتى از آن در دست شماست پس به آن چنگ زنید تا گمراه نشوید.))

کسى برمى خیزد و با صدایى رسا مى پرسد: ((جانم به قربانت مگر ثقل اصغر هم داریم؟ )) پیامبر جوان را دعوت به نشستن مى کند و مى فرماید: ((ثقل اصغر همان عترت و اهل بیت من است و خداوند را خبر داده است که این دو از یکدیگر جدا نخواهند شد تا اینکه در حوض کوثر بر من وارد شوند. بر این دو پیشى نگیرید که هلاک مى شوید و در حق آن دو نیز کوتاهى نکنید که موجب نابودى شما خواهد شد.)) پیرمردى عصازنان چند قدمى به طرف منبر برمى دارد و مى پرسد: ((میزان قرآن چیست یا رسول؟ چگونه بدانیم که به قرآن عمل کرده ایم؟))

ـ على میزان است. هر چقدر میزان اعمالتان به على نزدیکتر شود به واقعیت فرمان پروردگار نزدیکتر شده اید. تولد على چون تولد عیسى خارق العاده بود و وقتى اسلام آورد محبوب ترین شما, هنوز بت پرست بودید.

ـ بگو راحله, بگو مردم چه مى کنند و پیامبر چه مى گوید. بگو راحله, کم مانده است جان از تنم به در رود.

ـ آرام باش مادر, پیامبر هم اکنون دست حضرت على را بالا گرفتند و آنقدر دست او را بالا بردند که سپیدى زیر بغل هر دو نمایان شد.

ـ جانم فداى هر دو شود. کاش پدرت نیز زنده مى ماند و این روز را مى دید.

گوش کن ((عقیق)), پیامبر چه مى گوید, از مردم مى خواهد سزاوارترین بنده اش را به او بنمایانند و این صداى مردم است که یکپارچه در دشت مى پیچد و او را نشانه مى گیرد.

ـ پس هر کس من مولى و سرپرست اویم, على ولى اوست. براى او دوست و پیروى راستگو باشید. آنان که در غدیر گرد آمده اند, سخنان مرا به دیگر کسان برسانند. من به زودى از میان شما خواهم رفت و به سوى خالق هر دو جهان رهسپار خواهم شد و در پیشگاه پروردگار مورد سوال واقع خواهم شد که چه کس را به جاى خود برگزیدى. بدانید که اطاعت از على بر تک تک شما واجب است و حکم او جارى و کلامش نافذ. هر کس از او سرپیچى کند مورد خشم پروردگار است و هر کس وى را تصدیق نماید مورد رحمت بارى تعالى واقع خواهد شد.

صداى هلهله و شادى مردم برمى خیزد. مادر ((راحله)) دستهایش را رو به آسمان مى گشاید و مى گوید: ((غمخوار آنم که یار على است و لبریز از خشمم با آنکه على را دشمن دارد.)) نواى جان بخش پیامبر در حالى که دست ((على)) را بر دست دارد, مادر ((راحله)) را به سکوت وا مى دارد: ((نور به نور پیوست.)) جانت غرق خوشى مى شود.

ـ اى مردم! على, امام و پیشواى بعد از من است. امامت اولاد من از صلب اوست و تا قیامت ادامه خواهد داشت و هیچ علمى نیست مگر اینکه خداوند در قلب من جاى داده و من آن را به على سپرده ام. او پس از من بهترین خلق است تا هنگامى که روزى خورنده و آفریده اى بر زمین باقى است.

مردى با عتاب برمى خیزد و در حالى که سعى مى کند بلندتر حرف بزند, مى پرسد: ((ما سخن على را باور کنیم یا آنچه در قرآن آمده است و پیش از این شنیده ایم؟)) گوش کن ((عقیق)), گوشهایت را به نداى پیامبرت بسپار و دل را جلا بده.

ـ هرگز کسى قرآن را براى شما تفسیر نمى کند مگر کسى که من دستش را گرفتم و بازویش را بالا بردم. اى مردم ایمان بیاورید به خدا و رسولش و نورى که با او نازل شده است; نورى که از جانب خدا در من است و سپس در على و پس از او در نسل على تا آخرین امام خواهد بود.

کاش مادر ((راحله)) نیز مى توانست ببیند که پیامبر چطور عمامه خود را برمى دارد و بر سر حضرت ((على)) مى نهد و قسمتى از آن را نیز بر شانه اش مى اندازد و مى فرماید: ((خداوند در روز بدر و حنین مرا به وسیله ملائکه اى که این گونه عمامه داشتند یارى کرد. عمامه تاج خلافت عظمى و امامت کبرا است یا على! اى مسلمین امروز عید است, عید پیمان, عید عهد و میثاق. به على تبریک بگویید و به اسم امیر مومنان با وى بیعت کنید و پس از این جانها را با آبشار خطبه هاى على طهارت و طراوت دهید. بدانید که در چنین روزى بود که ابراهیم خلیل از آتش نجات یافت و به شکرانه آن, تمام روز را روزه دار بود. شما نیز به واسطه چنین روزى از آتش دوزخ در امان خواهید ماند.))

مادر ((راحله)) دیگر بیتابى نمى کند, آرام نشسته است و با شادمانى گوش فرا مى دهد. ((راحله)) مى گوید: ((مادر حالا یکى از یاران پیامبر از جایش بلند شد. گوش کن حتما صدایش را خواهى شنید)).

ـ امروز روز انتخاب شایسته ترین انسان بر شایسته ترین مسند است و امروز نهال نبوت در کسوت ولایت و امامت به بار نشست.

مادر, پیامبر به طرف آن مرد قدمى برداشتند.

ـ خدایت تو را خیر و روزى دهد! حال اى امت اسلام, خیمه اى برپا کنید تا همه بتوانند در سایه آن با على بیعت کنند.

همه برمى خیزند, تو هم بلند مى شوى, کمک مى کنى تا مادر ((راحله)) نیز برخیزد. ((راحله)) مى گوید: ((مادر باید برایت سایه بانى فراهم کنم تا وقتى که در اینجاییم در سایه بیاسایى.))

ـ من از شوق دیدار رسول دیگر به گرماى آفتاب نمى اندیشم. مردى هم نداریم که یاریت دهد.

((راحله)) به تو مى نگرد و مى گوید: ((ما تنها نیستیم این خواهرمان هم با ماست حتما به من کمک خواهد کرد.)) پیرزن صورتش را به طرف تو مى چرخاند و چنان حرف مى زند که گویا تو را مى بیند. تازه عمود خیمه را در خاک فرو برده اى که مردى شادمان در میان جمع مى دود و مى گوید: ((من پس از پیامبر و فاطمه و پس از طلحه و زبیر و ابوبکر با على بیعت کردم.)) مردان از جا مى پرند و مى پرسند: ((چه کردى, چه گفتى؟))

ـ ابتدا رو به پیامبر کردم و گفتم: ((شنیدیم و اطاعت کردیم از خدا و رسولش.)) سپس رو به على کردم و گفتم: ((السلام علیک یا امیرالمومنین, مبارک باد که مولى و رهبر ما و مولى و رهبر هر زن و مرد مومنى شده اى.))

مادر ((راحله)) که با دقت به سخنان مرد گوش مى کند, مى گوید: ((چه زیبا گفته اى اى مرد, من نیز چون تو خواهم گفت.)) دست از کار مى کشى که بروى. پیرزن مى خواهد که بمانى ولى تو باید بروى, باید بروى و همه چیز را از نزدیک ببینى. از میان مردان و زنان مى گذرى. عده اى شترهاى خود را تیمار مى کنند. کسانى بر سر سفره نان نشسته اند و دیگرانى به طرف خیمه امام على(ع) مى روند. مردى گریه کنان از خیمه بیرون مىآید و با خود سخن مى گوید. مردى سیاه چهره علت گریه اش را از او مى پرسد و مى شنود.

ـ برو مرد, برو دل پیامبر را شاد کن. رسول اکرم وقتى دیدند که مردم دسته دسته براى بیعت با على مىآیند با دیدن این شکوه, گل چهره مبارکشان شکفت و اشک خوشى از تیغ مژگانش فرو ریخت و فرمودند: ((شکر و سپاس مخصوص خدایى است که ما را بر همه جهانیان برترى داد.)) بعد اشکها را از صورت ستردند و گفتند: ((مثل مومنانى که ولایت على را در غدیر بپذیرند, مثل سجده کردن ملائکه بر آدم است و هر کس از او سرپیچى کند, مثل ابلیسى است که از درگاه خداوند رانده شود.))

مرد وقتى مى بیند تو نیز به حرف آنها گوش مى کنى, مى گوید: ((خواهر شما نیز بروید. رسول فرمودند زنان نیز باید با على بیعت کنند.))

زنان نیز باید بیعت کنند, حتى تو هم باید بیعت کنى ((عقیق)), باید قبل از رسیدن ولایت ((على)) را قبول کنى. مردى تنومند بر بالاى تخته سنگى مى ایستد و فریاد مى زند: ((اى مهاجران, اى انصار و اى مسلمین, در بیعت با على بشتابید که پیامبر هم اکنون گفتند: ((خداوند امروز ولایت على را بر ساکنان آسمانهاى هفت گانه عرضه نمود و آنان پیش از شما زمینیان عرش را زینت بستند.)) بشتابید, بشتابید.)) مرد دیگرى کنار اولى مى ایستد و مى گوید: ((پیامبر به من نیز گفتند: ((پروردگار را کسى جز من و على نشناخت و مرا کسى نشناخت جز خداوند و على و على را کسى نشناخت جز خالقش و من. على نخستین تصدیق کننده خداوندگار عالم بود و من. او شیر خدا و شمشیر خدا و یار خداست و پدر امامان پاک نهاد.)) و من در شگفتم که چرا تا به حال به عظمت على پى نبرده بودم.))

تو هم مى خواهى چیزى بگویى, بگویى که در آن کتاب خوانده اى, ((على)) حجت خدا بر مردم است, جوانمرد است, امین اهل زمین و آسمان است, زنده کننده سنت پیامبر و نخستین کسى است که به بهشت مى رود. کارها به نام او آسان مى شود. گره ها به دست او گشوده مى شود. رهایى از ظلمت و فشار قبر به نام اوست. مى خواهى همه را بگویى و مى گویى, همه را در دلت فریاد مى کند و گویا کسى صدایت را نمى شنود.

همان طور که به خیمه نزدیک مى شوى, کسى همگان را به سکوت دعوت مى کند, مى گویند ((حسان)) مى خواهد شعرى بسراید و صداى مردى را مى شنوى که جلوى خیمه ایستاده و رو به مردم شعر مى خواند:

((پیامبرشان آنها را در روز غدیر در خم ندا مى کند. پس گوش فرا ده سخنان پیامبر را در حالى که مى گوید, همانا جبرئیل به امر پروردگارش آمده است که تو در پناه هستى, پس در ابلاغ امر کوتاهى مکن ...))

((احسنت حسان, خدا خیرت دهد!)) فریاد شادى مردم دوباره در باد مى پیچد و ((حسان)) همچنان مى خواند:

((به مردم ابلاغ کن آنچه را که پروردگارشان به سوى تو نازل کرده است و در اینجا از دشمنان هراس نداشته باش, پس پیامبر در میان آنها برخاست در حالى که با دستش, دست على را بلند کرده بود و با صداى بلند اعلان مى کرد, مولى و سرپرست شما چه کسى است, همه بدون چشم پوشى در جواب پیامبر گفتند ...))

خودت را مى کشانى کنار خیمه و مرد شاعر رو به خیمه ها مى کند و خوشآوازتر مى خواند:

((گفتند پروردگار تو مولاى ماست و تو ولى و سرپرست ما هستى و روزى را نیافتیم که نافرمانى خدا را کرده باشى. سپس پیامبر به حضرت على گفت: اى على برخیز! همانا من بر اینکه پس از من هادى و پیشوا باشى راضى هستم.))

از میان مردان سرک مى کشى و حس مى کنى از پس پرده خیمه لبخندى بر چهره پیامبر دیده اى, ولى صدا را مى شنوى, به وضوح صداى پیامبر را مى شنوى:

((اى حسان! تا آن زمان که با زبانت ما را یارى مى رسانى روح القدس تو را یار باشد.)) جلوتر مى روى. خیمه پر از نور است و نور از میان تیرکهاى آن منتشر مى شود.

صداى مادر ((راحله)) را مى شناسى, سرت را برمى گردانى, همراه دخترش و چند زن دیگر جلو مىآید. ((راحله)) مى گوید: ((خورشید دارد در پس ابرها پنهان مى شود. بگذارید ما نیز جلو برویم.)) صدایى از نور برمى خیزد, نور سخن مى گوید. ظرف آبى مى خواهد و سپس به وصى خود مى گوید که دستش را در یک طرف ظرف بگذارد, تا زنان نیز دستشان را در طرف دیگر ظرف آب بگذارند و با وى بیعت کنند.

تو اولین زنى هستى که در ظرف آب بیعت مى کنى ((عقیق)). دست در آب مى گذارى. نور از انگشتان مولایت جریان پیدا مى کند, نور در آب مى چرخد و در بدن تو منتشر مى شود. فقط مى شنوى که مى گویى: ((السلام علیک یا امیرالمومنین.)) تو با ملائک همدم شده اى ((عقیق)), تو به درگاه مقربان الهى راه پیدا کرده اى, دست آنها را در آب دیده اى, دستى از حریر, دستى چون ابریشم و صداى نور را باز هم شنیده اى: ((با پذیرش ولایت صاحب غدیر, روزنى به سوى حضرت حق باز خواهد شد و شما رستگار مى شوید.)) تو رستگار خواهى شد ((عقیق)), رستگار. مادر ((راحله)) جلو مىآید, اشک مى ریزد و جلو مىآید. سپس رویش را به طرف پیامبر مى کند, لحظه اى چشمانش را پاک مى کند و دوباره با شال سرش اشکها را پاک مى کند و فریاد مى زند: ((راحله من مى بینم, من نور مى بینم.))

((راحله)) پریشان مى شود, سعى دارد مادر را کنارى بکشد و مانع بیعت دیگر زنان با امامشان نشود. اما پیرزن آرام و قرار ندارد.

ـ ولى مادر آفتاب به تاریکى گراییده, نورى نیست تو چگونه حس مى کنى که نور دیده اى.

پیرزن قدمى به جلو برمى دارد و لب به سخن مى گشاید: ((نه راحله من نور را دیدم, من تو را هم مى بینم و این دخترک را. مرا به نزدیک خیمه ببر من پیامبر را دیدم, نور را دیدم, على را دیدم ...))

نور مى بینى, از کتاب ((على)) نور مى تراود. حواست کجاست, کجایى ((عقیق)), چه مى کنى, خوابى یا بیدار, روى صندلى نشسته اى, آسمان کاملا سرخ است و ابرهاى سیاه در دوردستها دیده مى شوند. صدایى در اطرافت مى پیچد, صدا مى چرخد و مى پیچد و ((سوسن)) با لبخندى به طرف تو مى چرخد.

ـ لطفا کمربندهاى خود را ببندید, تا لحظاتى دیگر در فرودگاه جده فرود مىآییم.