باران لطیف نقد فیلم

نویسنده


 

 باران لطیف

مریم بصیرى

فیلم: باران

نویسنده و کارگردان: مجید مجیدى

بازیگران: حسین عابدینى, رضا ناجى, زهرا بهرامى

شاید کمتر کسى باور مى کرد که ((مجید مجیدى)) به عنوان یک بازیگر تازه کار بعد از انقلاب بتواند پس از گذشت چندین سال در کنار کارگردانان صاحب نام سینماى ایران مطرح شود. وى با بازى در چند فیلم ((محسن مخملباف)) کارش را در سینما آغاز کرد و پس از ساخت چند فیلم کوتاه و نیمه بلند, اولین فیلم سینمایش را به نام ((بدوک)) ساخت. این فیلم حکایت خرید و فروش دختران خردسال و قاچاق در خطه جنوبى کشور بود. پس از آن نوبت ((پدر)) بود که به بیوه زنى مى پرداخت که فرزندش با ازدواج دوم او دچار مشکل شده است. ((بچه هاى آسمان)) در باره فقر بود و عزت نفس خواهر و برادرى که کفش نداشتند و با این وجود از کفشهاى دیگران استفاده نمى کردند. ((رنگ خدا)) نقطه عطفى در کارنامه کارى ((مجیدى)) بود و به زیبایى به ارتباط کودکى نابینا با طبیعت اطرافش و شناخت خداوند مى پرداخت; و ((باران)) حدیث نوجوانى و کار و عشق است.

((مجیدى)) که طى یک دهه فیلمسازى به ساخت فیلمهاى کودکان و نوجوانان مشهور شده است, پس از ((بچه هاى آسمان)) و ((رنگ خدا)) براى سومین بار با ((باران)) منتخب دریافت جایزه اسکار مى شود. این فیلم با حضور در 40 جشنواره بین المللى در کشورهاى مختلف, از میان 78 کشور, نام ایران را براى دریافت اسکار 2002 کاندیدا مى کند.

((باران)) على رغم واقعه سپتامبر و مخالفت شدید آمریکاییان با مردم افغانستان, پرفروش ترین فیلم ایرانى در آمریکا مى شود و مردم آنجا را تحت تإثیر قرار مى دهد و جنبه هاى دیگرى از زندگى افغانیان و درد و رنج حاصل از جنگ را برایشان به تصویر مى کشد.

فیلمساز که ساخت فیلم, به قول خودش نوعى کشف و شهود است; سرگشتگى و گم شدن انسان در خویش و رسیدن به خداوند عالم را یکى از محورهاى اساسى آثارش قرار مى دهد.

اکثر مردم بالقوه و نه بالفعل منتقد فیلم هستند و از دریچه ذهنیات خویش فیلم را نقد مى کنند. نقد فیلم نیز تنها محل تلاقى اندیشه هاى فیلمساز با اندیشه و تخیل تماشاگر و یا منتقد است. ما نیز تلاش مى کنیم تا با ذکر عناصر اصلى فیلم و نقاط اوج و قوت آن, مخاطب را به این محل تلاقى نزدیکتر کنیم.

ماجراى فیلم از یک پروژه ساختمانى نیمه تمام شروع مى شود. برجى در شمال شهر تهران که توسط کارگران فارس, ترک, کرد و افغانى ساخته مى شود. ((لطیف)) جوانى است که آبدارچى این مجموعه مى باشد و کار تدارکات و پذیرایى از کارگران را بر عهده دارد. ((نجف)) پیرمردى افغانى است که هنگام کار پایش مى شکند و پس از آن پسرش ((رحمت)) به جاى او به سر کار مىآید. ((رحمت)) که نوجوانى کوچک جثه است و توان کارهاى سخت را ندارد, اخراج مى شود ولى در اثر وساطت ((سلطان)) که دوست پدرش مى باشد, معمار دوباره دلش به رحم مىآید و کار آسانتر ((لطیف)) را به او مى سپارد و در عوض آبدارچى سابق مشغول کار سخت عملگى و بنایى مى شود.

((رحمت)) در کمال آرامش و بر خلاف خشونت ظاهرى ((لطیف)), با سلیقه و حوصله تمام چایى درست مى کند, براى کارگران غذا مى پزد و سفره مى اندازد, ظرفها و لباسها را مى شوید و داخل آبدارخانه را تمیز و مرتب مى کند. اما ((لطیف)) که با وجود ((رحمت)) کار آسان خود را از دست داده است, به مبارزه با رقیبش مى پردازد و در قدم نخست آبدارخانه را به هم مى ریزد و همه چیز را مى شکند; ولى ((رحمت)) هیچ اعتراضى نمى کند و دوباره همه چیز را مرتب مى کند و حتى پرده اى نو و پر از وصله بر در آبدارخانه مىآویزد.

عاقبت روزى فرا مى رسد که ((لطیف)) در پى شرارت و اذیت ((رحمت)) به طرف آبدارخانه مىآید و در همین حین باد همان پرده را کنار مى زند و ((لطیف)) سایه ((رحمت)) را مى بیند که در حال شانه کردن موهاى بلندش است و سپس مثل همیشه شالى دور سرش مى پیچد. ((لطیف)) با حیرت و تعجب تمام این صحنه را مى نگرد و سریع پنهان مى شود. او فهمیده ((رحمت)) دخترى در لباس پسر است, که حس و حال خاصى پیدا کرده و از کردار پیشین خود پشیمان مى شود و پس از آن نه تنها ((رحمت)) را اذیت نمى کند بلکه در صدد کمک و دلجویى از او برمىآید و در همه حال مراقب وى است تا اتفاقى برایش نیفتد. او حتى جلوى مزاحمتها و زیاده خواهى هاى کارگران را مى گیرد و به خاطر دختر با آنها دعوا مى کند و همه جا مدافع او مى شود, اویى که همه مى انگارند پسرکى ضعیف الجثه است.

((لطیف)) کم کم روحیه خشن خود را از دست مى دهد و به جاى زد و خورد و دعوا, رفتارش نیز نرم و لطیف مى شود. حتى سعى مى کند در میان محیط کار کثیف, خود را تمیز و مرتب نشان دهد و در مقابل دختر ظاهر گردد. گرچه او هیچ توجهى به ((لطیف)) ندارد و تمام فکرش کار است و پولى که در قبال کار دریافت مى کند. اما روزگار به این هم بسنده نمى کند و عاقبت دوباره سر و کله مإموران گشت و بازرسى پیدا مى شود. آنها که بارها به خاطر ممنوعیت کار مهاجرین افغانى به آنجا آمده اند و از معمار تعهد گرفته اند که هیچ افغانى را به کار نگمارد, براى سرکشى باز به درون برج مىآیند. معمار تمامى افغانیان را در طبقه هاى زیرین پنهان مى کند و مإموران که مى انگارند هیچ افغانى در آنجا کار نمى کند, قصد رفتن مى کنند که ناگهان با دختر روبه رو مى شوند که بى خبر از همه جا از خرید نان بازگشته است.

دختر به طور غریزى خطر را احساس مى کند و پا به فرار مى گذارد و مإموران در پى او خیابانها را پشت سر مى گذارند و ((لطیف)) به دفاع از دخترک در پى مإموران شروع به دویدن مى کند و هنگامى که مإموران به دختر مى رسند و او را مى گیرند, ((لطیف)) با سرعت خودش را به آنها مى رساند و با مردان درگیر مى شود تا دختر فرار کند. صحنه اى بسیار غم انگیز و فراموش نشدنى که به بقاى بشر براى زیستن مى پردازد. بشرى که به ستم ظالمان در میان دیگران گرفتار شده و تنها به قوتى نان براى ادامه زندگى خویش راضى است.

((لطیف)) در میان این مشاجره به کلانترى برده مى شود و معمار این بار واقعا تعهد مى دهد که تمامى افغانیان را اخراج کند و دختر که ((باران)) نام دارد, براى همیشه از آنجا مى رود. ((بارانى)) که چون ((رحمتى)) فضاى خشن و مردانه پروژه ساختمانى را دل انگیز و قابل تحمل کرده بود و در نهایت سلیقه از کارگران پذیرایى مى کرد.

((لطیف)) پس از بازگشت به برج دیگر دست و دلش به کار نمى رود و به دنبال ((باران)) راهى درون شهر مى شود و از افغانیان سراغ ((سلطان)) و ((نجف)) را مى گیرد و بالاخره پس از رفت و آمدها و جستجوى بسیار در حومه شهر و در روستایى دور افتاده ((باران)) را مى یابد. دختر در کنار دیگر زنان و دختران در میان آب سرد و گلآلود رودخانه سنگها را بیرون مىآورد. ((لطیف)) که لحظه به لحظه در پى این مکاشفه خویش لطیف و لطیف تر مى شود از دیدن چنین صحنه اى بسیار متإثر شده و حتى سعى مى کند ((باران)) را از خطر غرق شدن در رودخانه نجات دهد ولى باز خود را پنهان کرده و به سرعت به سر کار قبلیش باز مى گردد. ((لطیف)) که یک سال تمام بدون دریافت حقوق در آن پروژه کار کرده است, جلوى معمار مى ایستد و با شهامت تمام پولش را طلب مى کند و در مقابل طفره رفتن معمار مى گوید مرده شور پول را ببرد که همه مجبورند به خاطر یک لقمه نان همه چیزشان را به خاطر آن فدا کنند. همان لقمه نانى که در اولین نماى فیلم, ((مجیدى)) روى آن تإکید مى کند و نخستین پلانهاى ((باران)) با چانه خمیر و نان شروع مى شود, بهانه اى براى پر کردن شکم و زیستن.

عاقبت ((لطیف)) موفق مى شود پولش را از معمار بگیرد و به اسم یک ناشناس توسط ((سلطان)) به ((نجف)) بدهد تا ((باران)) دیگر مجبور به کار سخت نباشد; اما ((نجف)) بقچه پول را نمى پذیرد و ((سلطان)) خود با آن پول به افغانستان مى رود و نامه اى براى لطیف مى نویسد که ((به امام رضا قسم پولت را پس مى دهم.)) ((لطیف)) که پیش از این جوانى پول دوست و قناعت کار معرفى شده بود و حتى از پول خردى که در خیابان پیدا مى کرد نمى گذشت, حال به سراغ پولهاى توجیبى اش مى رود که در هزار سوراخ آنها را قایم کرده است. این پول تنها مى تواند عصایى چوبین براى ((نجف)) شود تا وى بار کمترى بر دوش ((باران)) باشد.

زیباترین صحنه فیلم نیز زمانى است که ((باران)) خرده نانهاى سفره کارگران را براى پرندگان مى ریخت. پس از رفتن ((باران)) از برج, ((لطیف)) که پیش از آن پرندگان را با سنگ مى راند, حال به جاى محبوب خویش وظیفه غذا دادن به پرندگان را بر عهده مى گیرد و روزى در میان همین خرده نانهاى روى زمین, سنجاق سر ((باران)) را مى یابد و تب عشقى داغ در سرماى زمستان بر جانش مى نشیند و همین سنجاق, تنها نشانى از یار است که بر کلاه ((لطیف)) جا خوش مى کند و راهنماى او در یافتن ((باران)) مى شود.

کبوتران که نماد معصومیت و مظلومیت هستند, سمبل احساسات نهفته وجود ((باران)) و ((لطیف)) مى شوند و هنگامى که در اواخر فیلم سبد ((باران)) بر زمین مى افتد او و ((لطیف)) چون کبوتران دانه هاى انجیر و حبه هاى قند را از زمین مى چینند و دوباره همان صحنه معصومیت پرندگان در ذهن تداعى مى شود.

ماجرا تا بدانجا پیش مى رود که برادر مجاهد ((نجف)) در افغانستان شهید مى شود و ((نجف)) که مجبور است براى نگاهدارى از فرزندان وى به کشورش بازگردد, به سراغ معمار مى رود تا پولى از او بگیرد و وقتى دست خالى دوباره به روستاى محل اسکان افغانیان بازمى گردد, ((لطیف)) باز مىآشوبد. او که خود را در قبال زندگى ((باران)) و خانواده اش مسوول مى داند, سر از محله اى در مىآورد که خلاف در بطن تمامى شخصیتها و صحنه هاى فیلم نهفته است. پسر پس از کش و قوس بسیار و فرار از دست دزدان کالایش را براى فروش عرضه مى کند و یک دسته پول مى گیرد و در عوض تنها نشانه هستى و هویت خویش را که شناسنامه اش مى باشد, به فروش مى رساند.

وى این بار خود پول را به در خانه ((نجف)) مى برد و در کمال فروتنى اعلام مى کند که آن را معمار فرستاده است و خود به خلوت امامزاده پناه مى برد. گرماى عشق را با سردى آب حوض آنجا فرو مى نشاند و باد پرده امامزاده را به کنارى مى زند و این بار ((لطیف)) به جاى سایه زلف یار, ضریح امامزاده را مى بیند و تحت حس و حالى روحانى که پیدا کرده است به درون امامزاده مى رود.

و در یک روز بارانى براى بدرقه ((باران)) به خانه ((نجف)) بازمى گردد. مرد که تمام زندگیش را در یک وانت بار جمع کرده است, همراه فرزندانش در انتظار کوچ به سر مى برد و ((باران)) با برقعى بر سر, آخرین توشه زندگیشان را از خانه بیرون مىآورد که ((لطیف)) را بر سر راه خود مى بیند و براى اولین بار از نوع نگاه او پى به نیتش مى برد و تنها لبخند کمرنگش را در طول فیلم بر لب مىآورد و برقع را بر روى صورت مى کشد و مى رود. اما گالشش در گل جاى مى ماند و این ((لطیف)) است که به سرعت آن را برداشته, تمیز مى کند و به ((باران)) مى دهد و عاشقانه وى را بدرقه مى کند و عاقبت باران جاى پاى ((باران)) را پر مى کند و تنها دلخوشى ((لطیف)) همین جاى پاى باقیمانده از لطف یار است.

((مجیدى)) در یکى از مصاحبه هایش در رابطه با عشق تصویر شده در ((باران)) و ارتباط آن با عشق ازلى مى گوید: ((راز آفرینش در عشق است, عشق بیکرانى که خداوند به بنده اش دارد. با عشق و عاشقى است که مى توان تمام مرزها را از میان برداشت و انسانها را بى مرز کرد. راز یگانگى انسانها در همین عشق است و تا آن نباشد, چیزى به وجود نمىآید.))

کارگردان با طرح موقعیتهاى ایجاد شده, آدمها را محک مى زند و آنها را در کوران حوادث صیقل مى دهد تا به اصل خویش برسند. ((لطیف)) در کنار بشکه هاى قیر و آتش, هویت پیشین خود را از دست مى دهد, ناخالصى هاى وجود را مى سوزاند و از نو زاده مى شود و همین آتش عشق است که در آن هواى سرد و برفى, عشق درونى ((لطیف)) را شعله ورتر مى کند و ((مجیدى)) این چنین حرفش را ثابت مى کند که عشق حد و مرز نمى شناسد و فداکارى و ایثار در راه دوست خاص یک ملت نیست.

((مجیدى)) خود را به شخصیتهاى آثارش نزدیک مى کند و حتى حاضر است خطاهاى آنها را بر جان بخرد تا اثبات کند انسان مى تواند در بحرانهاى مادى و معنوى همچنان انسان باقى بماند و دست از پا خطا نکند. وى در این میان از مذهب کمک بزرگى مى گیرد و نشان مى دهد که دین مى تواند به بشر کمک کند تا با شناخت خویشتن, خدا را نیز بشناسد و خود را به اصل مبدإ هستى پیوند دهد.

((لطیف)) که به ((باران)) زمینى نرسیده است, با بارش باران آسمانى بر سر خود نیز قناعت مى کند و گویى هدفش فقط رهایى معشوق است و او به خاطر آزادى باران و بازگشتش به وطن خویش, تمام زندگى خود را فنا مى کند. همه هستى مادى و هویتش را در راه عشق مى دهد و خود یکپارچه عشق به خدا مى شود.

شخصیت پردازى ((لطیف)) بسیار زیبا و لطیف از آب در مىآید; پسر خشن, با چهره اى نه چندان دلچسب با عاداتى ناپسند, تبدیل به جوانى بااحساس, روحانى و پاک مى شود. او با از دست دادن هویت خویش در هویت معشوق زمینى اش حل مى شود و در نهایت به معشوق آسمانى مى رسد. ((مجیدى)) با زیبایى تمام و با رقص پرده آبدارخانه و سایه گیسوان دختر و نگاه پر از اشتیاق و هیجان پسر در کشف واقعیتى پنهان به رقص پرده در امامزاده مى رسد و آشکار شدن عشق ازلى و پیوند خوردن با آن.

موسیقى نیز در این میان با قوت تمام به یارى فیلم مىآید و احساسات ((لطیف)) و نه احساسات کارگردان را, بیان مى کند. موسیقى چنان لطیف و آرام احساس جوانه زدن یک عشق پاک در دل ((لطیف)) را نشان مى دهد که به همان زیبایى و لطافت, رسیدن به عشق واقعى را تداعى مى کند و استحاله روحى ((لطیف)) را آشکار مى نماید.

((مجیدى)) با مهارت تمام از فضاى ساختمانى نیمه کاره و در محیطى خشن, خشک و سرد و تاریک و پر از دود و قیر, زندگى را به تصویر مى کشد. زندگى و خوشى و ناخوشى کارگران را, استراحت, کار و تفریح ساده آنان و آوازهاى شبانه شان در میان آبدارخانه اى تاریک و حقیر; و از این میان ((لطیف)) را با میزانسهاى متنوع در فضایى نه چندان هنرى و سینمایى به اوج مى کشاند و مخاطب را همچنان مبهوت بر جاى مى گذارد که چگونه مى توان از میان تصاویر مکانهاى نازیبایى, چون برجى ناتمام, روستایى مخروبه و ویران و محل کسب و کار خلافکاران, فیلمى به این زیبایى ساخت و بر انسانیت بشر تإکیدى دوباره داشت.

در کنار تغییر و تحولات روحى و درونى ((لطیف)) که نشانگر ملت ایران و علاقه درونى آنها به کشور همسایه است, شخصیت ((باران)) نیز به تمامى مورد کند و کاو قرار مى گیرد. دخترى که به جاى پدر بیمارش, بار زندگى را بر دوش مى کشد و به جاى مادر فوت شده اش, مراقبت از کودکان را بر عهده دارد. او در تمام مدت زمان فیلم سکوت اختیار مى کند و هیچ نمى گوید. حتى در فضاى خانه نیز ما صدایى از او نمى شنویم چرا که از دید کارگردان وى حرفى براى گفتن ندارد و تمام زندگى و کارش حرفى بى صداست که در گلویش خفه شده است. او نمادى از مردم رنجیده و زحمتکش افغانستان است که مجبور مى باشد با تحمل سختى هاى بسیار در کشورى دیگر به زندگى خود و خانواده اش سر و سامان دهد و در نهایت با کمک همان کشور به وطن خویش بازگردد.

شخصیت پردازى این دو باعث ایجاد ریتم فیلم نیز مى شود. ((لطیف)) شرور که در ابتداى اثر باعث ایجاد طنز در چنان محیط کارى شده بود, به شدت ریتم فیلم را افزایش مى دهد و در عوض با آمدن ((باران)) و سکوت او ریتم فیلم آرامتر مى شود و این روند همچنان تا پایان فیلم ادامه مى یابد تا اینکه هر دو ریتمى هماهنگ مى یابد و هیچ کدام بر دیگرى پیشى نمى گیرند و اثر سینمایى ((مجیدى)) به یک تعادل و آرامش مى رسد. هر دو شخصیت در آستانه جوانى تحت تإثیر مشکلات زندگى خویش به یک پالایش روحى مى رسند و مخاطب به همین خاطر از چنین وداعى غم انگیز, اندوهگین نمى شود و آینده اى روشن فرا روى ((باران)) و ((لطیف)) مى بیند.