مردى که هر روز اسکناس هزارى جمع مى کرد
رفیع افتخار
روز جمعه 16 شهریور ماه 1380, زمانى که ((رحمان جونکى)) به همراه زنش ((قمر)) و خواهرش ((ستاره)) به کوپه اى از قطار درجه یک تهران ـ مشهد وارد شد اولین چیزى که از فکرش گذشت مربوط به نداریش مى شد. او پیش خود زمزمه کرده بود: ((پولداریه دیگه, اگه ما هم وضعمون توپ بود یه کوپه دربست مى زدیم تو رگ و تا خود مشهد از بابت هرچى مرد نامحرمه خیالمون آسوده بود. اما از شانس ما یه قلچماق بى پدر و مادر جلدى میادش تو کوپه و خودشو ول مى ده رو صندلى و هى بى حیا زیر چشمى قمر و ستاره را دید مى زنه. اى تف به ذاتت اى روزگار بى مروت. آخه چى مى شد ما هم پول و پله اى داشتیم!)) او اینها را درست چند دقیقه قبل از اینکه آقاى ((مهرداد ملکى)) طنزنویس مشهور به عنوان فرد چهارم وارد آن کوپه شود با خود گفته بود. به محض ورود طنزنویس ((رحمان جونکى)) او را شناخت و زمانى که از حالت بهت و حیرت و شگفتى و خوشحالى بیرون آمد او را در جا به جا کردن ساک و چمدان هایش کمک کرد چرا که کاملا مطمئن بود نفر چهارم کوپه همان ((مهرداد ملکى)) مشهور است. وقتى مرد نویسنده سر جایش نشست و قطار مى رفت تا حرکت کند رحمان در گوشى با زنش پچ و پچ کرد:
ـ قمر, درست نیگا کن, مى دونى این کیه؟
قمر زیر لبى جواب داد:
ـ وا! از کجا بشناسمش؟ معلومه مرد محترمیه.
رحمان گفت:
ـ د دندون رو جیگر بذار همین الان حالیت مى شه.
بعد در حالى که خود را جمع و جور مى کرد پرسید:
ـ جسارت نباشه, آقا. شرمنده مرامتیم. شما همان ((مهرداد ملکى)) که جوک و لطیفه زیاد مى نویسه نیستین؟
مرد نویسنده شگفت زده از اینکه مردى با بیانى لات منشانه او را مى شناسد با گشاده رویى جواب داد:
ـ بله, بنده ((مهرداد ملکى)) هستم. جناب عالى با کارهاى من آشنایى دارید؟
((رحمان جونکى)) که از خوشحالى اینکه حدسش درست از آب در آمده در پوست خود نمى گنجید جواب داد:
ـ آقا, مگه ما چمونه؟ خوب خوبم شمارو مى شناسیم. عکستونه زیاد پشت جلد کتاباتون دیدیم. اى خدا شکرت, همش تو خمارى بودم کى مىآدش رو این صندلى مى شینه. قمر این خود خود ((مهرداد ملکى))یه. بعد دستپاچه افزود:
ـ آقا, این قمرخانوم عیالمونه. این یکى م, ستاره, آبجى ماست. ته تغاریه.
و خنده متواضعانه اى کرد.
مرد نویسنده گفت:
ـ از همسفرى با شما خوشحالم.
((رحمان جونکى)) پرسید:
ـ آقا, مقصد شمام بارگاه حضرته؟
ـ اگه خدا بخواد.
((رحمان جونکى)) آرنجش را به شیشه پنجره قطار تکیه داد و گفت:
ـ آقا, اگه بدونین وقتى کتاباتونه مى خونیم چه کیفى مى کنیم. نوشته هاتون حرف نداره. نغز نغزه, روح آدمو جلا مى ده. مى دونین چیه آقا, هر که رو تو اى عالم به این بزرگى نیگا کنین به هواى چیزى زنده س و واسه خودش یه مشغولیاتى داره. ما هم دلمون به داستان خوندن خوشه. واسه همین بمون مى گن: ((رحمان حبیب)) فلسفه ش چیه؟ هان! یه شعریه مى خونه: ((امشب شب مهتابه حبیبم رو مى خوام)) همه مى دونن ((حبیب)) ((رحمان پنچرى)) داستانه و بس. البته قبلا شرمنده اخلاق قمرخانوم خودم هستم. به خدا, آقا تقصیر خودمون نیس. ساختارمون این جوریه دیگه. بى تربیتیه, دست بهآبم که مى خوایم بریم حتمى باید یه کتاب تو دستمون باشه. همونجا مى شینیم به خوندن.
نویسنده کاملا توجهش به صحبتهاى بى مقدمه اما صمیمانه ((رحمان جونکى)) جلب شده بود.
رحمان ادامه داد:
ـ مى دونین آقا, تو راسته ما آدما دنبال همه چى هسن الا کتاب متاب. اما غلومتون درسه سوات موات درس و حسابى نداره اما اگه ترک تحصیل زورکى م مى افته رو گرده ش باز نمى تونه از قصه و داستان دل بکنه. ما از همون بچگى هامون کتاب قصه رو خیلى دوس مى داشتیم. اما از بدشانسى به وسطهاى کلاس دهمى که رسیده بودیم زد و بابامون دار دنیا رو بوسید و رفتش به دیار باقى. یکى نبود بش مى گفت آخه بى معرفت, مى موندى تا رحمان دیپلمشه بگیره. بگذریم, باباهه رفت رد کارش و این وسط کى موند؟ یه ننه و پنج تا خواهر و برادر که با خودم مى شدیم شیش تا بى حساب ننه مون. سرپرست این جماعت مادرمرده م شد رحمان فلک زده. غلوم شما بود و مشتى شکم گشنه و دهن فراخ و کلى بدهى یادگارى از باباهه. ما هم به تقدیر و اجبار این روزگار لاکردار درس و مشقو صاف بوسیدیم و گذاشتیم کنار و چسبیدیم به کار. شدیم شاگرد پنچرى. اما, آقا به جون همین عیالمون تا همین حالاشم که واسه خودمون یه مغازه نقلى داریم و صاحب کاریم از داستان خواندن نیفتادیم. یعنى نمى تونیم, دس خودمون نیس. روزى یکى دو ساعت تو شاخشه. آقا, به جون هرچى مرده اگه زیر فشار مسوولیت خرد و خاکشیر نشدیم از سایه همین عشق بى پیرمون به کتاب خواندنه. قمر مى دونه بیشتر وقتا مى ریم مى شینیم یه گوشه خلوت و بى سر و صدایى و اونوقتش هى مى خونیم, هى مى خونیم. نمى دونى چه حالى مى کنیم, آقا.
بعد, به ناگاه مسیر صحبتش را عوض کرد و رو به قمر گفت:
((د قمرخانوم, اون تخمه ژاپنى ها رو بذار دم دس بى کار نباشیم. دو گوش شنوا پیدا کردیم مى خوایم عقده گشایى کنیم.))
وقتى زنش تخمه ها را از توى ساک دستى بیرون آورد و به طرفش دراز کرد رحمان ابتدا به نویسنده تعارف کرد. سپس در حالى که تخمه مى شکست ادامه داد:
ـ آقا, این نویسنده ها خیلى مردن, خیلى آدماى نازنینى ند. مخصوصا اوناشون که شوخى و جوک مى نویسند و مردم رو مى خندونن. مردم خسته ن, هزار جور درد و گرفتارى دارن, یکى باید اونا رو شاد کنه. دست و پنجه نویسنده ها درد نکنه. به مولا حق همین هاست عکسشونه رو تى شرت ها جاى عکس این خواننده ماننده ها بچسبونن. به خدا که نمره یک بامعرفتاى عالم, نویسنده هان.
و در همان حال خوردن تخمه با شادى افزود:
ـ آقا, ما تموم کتاباتونه خوندیم. مى خواین یکى یکى اسماشونه بگیم؟
مرد نویسنده که از آن همه صفا و صداقت به وجد آمده بود با فروتنى جواب داد:
ـ محبت امثال شماست که به ما نیرو مى بخشد تا بیشتر و بهتر بنویسیم. البته طنز با جوک و لطیفه متفاوت است. نوشته طنز ممکن است در عین حال خیلى هم تلخ باشد.
ـ آقا, به مولا قسم ما هرچى ازتون خوندیم محشر بوده. به این قمرخانوم هم خیلى مى گیم کتاب داستان بخونه اما گوشش بدهکار حرفاى حاجیش نیس. راست کارش سریالاى تلویزیونه. میخ پرچ شده به تلویزیون. به جون مردونگى تون جد و آباد هرچى هنرپیشه س مى شناسه. همى حالا بپرس پسرخاله فلان هنرپیشه کیه مثل بلبل جوابت مى ده. زن خیلى باکمالاتیه اما از پر کتاب شعر و داستان رد نمى شه. یک کلام با کتاب مثل کارد و پنیره.
و به خواهرش اشاره مى کند
ـ اون آبجى ستاره مون که بدتر. حرف این یکى خودش صدتا جوکه. نبینیدش همینجورى کز کرده گوشه صندلى و لام تا کام حرف نمى زنه. عشق فوتبال مخشو معیوب کرده.
و کم کم مى خندد
ـ این جغله دختر مى خواد فوتبالیست شه. هرچى م تو گوشش مى خونیم زشته تو کتش نمى ره که نمى ره. فکر مى کنه خان داداشش قصه حسین کرد شبسترى واسش مى خونه. یادش بخیر قدیمترا که حناى بزرگا یه خورده رنگ داشت!
ستاره دهان باز کرد
ـ وا! مگه چى ما از پسرا کمتره!
و اخم کرد و صورتش را برگرداند.
ـ بفرما, زودى هم بهش برمى خوره. آقا, کشته مرده دیوید ... دیوید, اسمش چى چى بود, قمر؟
ـ دیوید بکهام.
ـ همین که قمر گفت. مى خواد دیوید بیکهام جماعت دخترا بشه. واله اگه بدونیم کدوم آدم بى مرامى آبجى کوچیکه ما رو فوتبالى کرد. بالاغیرتا شما یه چیزى تو گوشش فرو کنین این قده پرت و پلا فکر نکنه.
و با اخم رو به ستاره کرده و ادامه داد:
ـ دختر, غرض خوشبختى توئه. آخه چرا فکر نمى کنى چند سال دیگه دوماد به جاى اینکه بگه ((نون و پنیر اوردیم دخترتونه بردیم)), برات دست مى گیره ((نون و پنیر اوردیم دیوید بیکهامتونه بردیم)) د اگه تو با این سه چهار دختر همسن و سالت که همتون مختون تکون خورده معتاد رقص سرخپوستى هم بودین این قده دل خان داداشت نمى سوخت.
و رو به مرد نویسنده گفت:
ـ آقا, به خدا واسمون خیلى کسر داره آبجیمون عین همین پسربچه هایى که دائم پاهاشان بوى گند کتونى مى ده به توپ لگد بزنه. تا حالا چند تا توپش رو جر وا جر دادم اما مگه عشق فوتبال از خیالش مى ره. آخه دختر تو هم مث بقیه دختراى همسن و سالت بشین صب تا شب حرف بزن و وراجى کن. حالا نمى گم درساتو بخون واسه خودت بشى یه خانوم معلم یا خانوم دکتر. آقا, به جون هرچى مرده بدترین کار عالم اینه که یه دختر دوازده سیزده ساله تو مایه فوتبال و دیوید بیکهام باشه. بد مى گیم, آقا؟
سپس بدون اینکه منتظر جواب بماند ادامه مى دهد
ـ آقا, شما که این قده کله تان خوب کار مى کنه و از ته توى همه چیز خوب سر در مىآرید حیفه دس رو دس بذارین و جمع رو از نظرات مفیدتون محروم کنین. اینم جوک مدل هشتاد. آبجى ستاره مون مى خواد فوتبالیست بشه. مى شه اسم یه کتابش کرد.
آقاى ((مهرداد ملکى)) گفت
ـ حالا شاید بزرگتر که بشن دیوید بکهام رو فراموش کنن.
ـ نه آقا, نقل این حرفا نیس. هدفش کنف کردن خان داداششه. مى دونین پیش خودم حساب کردم حالا که قمرو مىآرم زیارت تا حضرت نظرى بکنه و یه کاکل زرى تپل بندازه تو دامنمون, آبجى مونه هم بیارم همرام شاید حضرت آدمش کنه. شاید عقلش برگرده سر جاش.
هوا کاملا تاریک شده بود که ((رحمان جونکى)) متوجه شد همسر و خواهرش خوابیده اند و مرد نویسنده با چشمانى نیمه باز و خوابآلود او را نگاه مى کند و به حرفهایش گوش مى دهد. او تنها در فاصله توقف قطار براى اجابت نماز از سه نفر دیگر فاصله گرفته و در حقیقت حرف نزده بود.
((رحمان جونکى)) بسیار دوست داشت تا خود صبح براى آن جمع حرف بزند اما دریافته بود گوش شنوایى نیست که به حرفهایش گوش بدهد. به ناچار به طرف صندلى مرد نویسنده خم شده و پکر از وى پرسید:
ـ آقا, تازگیا چیزى ننوشتین بدین ما بخونیم حوصله مون اینجا سر نره. جماعت کوپه همه رفتن به استراحت. حالا که کسى گوش نمى ده حرف زدنم حال نمى ده. باشه, ما هم دهنمونه مى بندیم و کتاب مى خونیم. نویسنده که معلوم بود خیلى خسته است آرام دست به جیب بغل برده و دفترچه یادداشتى را بیرون آورد. آن را ورق زد تا روى یک صفحه ثابت ماند.
ـ اینو همین یکى دو روزه نوشته ام. هنوز کار داره.
و در حالى که انگشتش را به صورت حایل در میان دفترچه گرفته بود آن را به ((رحمان جونکى)) داد و چشمهایش را بست.
رحمان با خوشحالى گفت:
ـ قربون آقا!
و با ولع شروع به خواندن کرد:
((مردى که هر روز اسکناس هزارى جمع مى کرد))
مردى که او را در اینجا به صورت اختصار آقاى ((الف ـ ه ـ الف)) مى خوانیم (براى اینکه با یکى دیگر اشتباه گرفته نشود) شهروندى از کشور ((اى)) (براى اینکه با شهروند کشور دیگرى اشتباه گرفته نشود) در شهر ((ت)) (براى اینکه با شهرى دیگر اشتباه نشود) کارمند وزارتخانه ((ج)) (براى اینکه با وزارتخانه دیگرى از کشور ((اى)) اشتباه نشود) چند روزى از هفته را که در اداره حاضر مى شد ساعت 10 صبح به محل کارش مىآمد. (ساعات نخست به منزله غیبت و کسر کار براى او محسوب شده و آقاى ((الف ـ ه ـ الف)) و رووسایش این موضوع را میان خود به گونه اى حل و فصل کرده تا مقررات ادارى گریبانگیر او نشود. بنابراین آقاى ((الف ـ ه$ ـ الف)) از بابت اندک کسر حقوق خود اصلا شکایتى نداشت)
او تا پاى به اطاق کار مى گذاشت روزنامه محبوبش را که در دست داشت به روى میز قرار داده و بلافاصله به آبدارچى دستور مى داد یک لیوان پر از چاى برایش بیاورد. سپس صبحانه اش را که خانمش برایش آماده مى کرد از توى کیفش در مىآورد و مشغول خوردن و روزنامه خواندن مى شد.
روزنامه محبوب آقاى ((الف ـ ه ـ الف)) یک روزنامه کاملا سیاسى بود (جهت جلوگیرى از هر گونه شک و شبهه از ذکر نام روزنامه معذوریم) همان طور که به ساندویچ نان و پنیرش گاز مى زد (در روزهایى که خانمش فراموش مى کرد برایش ساندویچ نان و پنیر بگذارد یا فرصتش را نداشت از مغازه سر راه پیراشکى یا نان باگت و پنیر مى خرید و با خود به اداره مىآورد) با ولع تمام منازعات سیاسى را مى خواند و در جاهایى از روزنامه که به اتفاقات و حوادث غیر منتظره و یا ناعادلانه مى رسید رگهاى گردنش متورم مى شد. آقاى ((الف ـ ه$ ـ الف)) به این روزنامه علاقه زیادى داشت و تا آخرین کلمه آن را (و حتى پیامهاى خوانندگان را) همان جا نمى خواند دست و دلش به کار نمى رفت.
وى حدود ساعت 11 صبح بار دیگر کیفش را باز مى کرد و اسکناسهاى پنجاه تومانى, یکصد تومانى, دویست تومانى و پانصد تومانى کهنه و یا پاره پوره اى را که از مشتریهاى مغازه اش گرفته بود در مىآورد و با استفاده از چسب روى میز با دقت و حوصله قسمتهاى پاره شده را به هم مى چسباند و یا اسکناسهاى مستهلک شده را جدا نموده تا براى تعویض به بانک ببرد. در همین حال چند تا تلفن به مشتریها و دوستان و خانواده و آشنایان زده و سفارشات لازم کارى را به شاگردش مى نمود.
ساعت 30 / 11 دقیقه صبح دیگر همکارانش که احتیاج به پول خرد داشتند به اطاقش مىآمدند و هزار تومانى هاى خود را تبدیل به اسکناسهاى دیگر مى کردند. آقاى ((الف ـ ه ـ الف)) علاقه عجیبى به اسکناسهاى سبزرنگ هزار تومانى داشت. وى به هر طریق ممکن و از تمام افراد قابل دسترس اسکناسها را گرفته و جمع مى کرد (در اینجا لازم به توضیح است که آقاى ((الف ـ ه$ ـ الف)) در قبال تبدیل اسکناسهاى هزار تومانى همکارانش به اسکناسهاى دیگر اصلا وجهى دریافت نمى نمود). ساعت 30 / 12 دقیقه که مى شد به کارهایش نظرى مى افکند. اما از آنجایى که غالبا کار خاصى وجود نداشت تا به آن بپردازد تا حدود ساعت 13 به موضوع قبلى یعنى جمعآورى اسکناسهاى هزارى مى پرداخت. آقاى ((الف ـ ه ـ الف)) در این ساعت وسایلش را برمى داشت تا بعد از خوردن نهار از اداره عازم مغازه اش شود.
((رحمان جونکى)) منتظر بقیه اش بود. اما مطلب تمام شده بود و بقیه کاغذ دفترچه سفید بود. زیر لبى با خود گفت: ((ا, پس بقیه ش کو, بقیه ش چى شد؟))
و مرد نویسنده را به شدت تکان داد. نویسنده چشمهایش را نیمه باز کرد.
((رحمان جونکى)) هیجان زده و با صدایى بلند پرسید:
ـ آقا, پاشین, پس بقیه ش؟ داستانش خیلى کم بود. خنده دارم نبود.
با صداى بلند او, قمر و ستاره هم بیدار شدند.
مرد نویسنده با همان حالت خستگى و خوابآلودگى گفت:
ـ راست مى گى, خنده نداشت, اما, به هر حال ... خیلى خنده داره!
سپس دوباره چشمهایش را بست. آهى کشید و در صندلیش فرو رفت.