اخرین امیدداستان

نویسنده


 

 آخرین امید

صدیقه شاهسون

 

زن دستانش را به مشبکهاى ضریح امامزاده گره کرد و پیشانى اش را روى ضریح گذارد. طولى نکشید که بغضش ترکید و دانه هاى اشک روى سنگ فرش پاى ضریح واژگون شد. بریده بریده گفت و التماس کرد: ((اى پسر پاکان, دستم به دومنت ... دلم شکسته, دیگه از حرف مردم, زخم زبون و نگاهاشون خسته شدم. تو رو به جدت قسم حاجتموه بده ...)) صداى گریه اش توى فضا پیچید و سکوت سنگین فضا را شکست.

سید پیرى که کنار در ورودى نشسته بود تا صداى گریه زن را شنید و فهمید حاجتمند است شروع کرد به روضه خواندن. زن پاهایش سست شد و آرام نشست. تن صداى گریه اش بالاتر رفت. مى خواست بغض مانده توى گلویش را رها کند. پیرزنى که آن سوتر از ضریح زیارت نامه مى خواند زیر چشمى زن را مى پایید, که بى اختیار زیارت نامه را توى قفسه گذاشت به آرامى قدم برداشت و کنار زن آرام گرفت. همین که خواست دستش را روى شانه زن بگذارد مکثى کرد. به خودش شک کرد که نکند این کار او فضولى باشد! اما گریه هاى مدام زن بى تابش کرد: ((مادر گریه نکن, ان شإالله که حاجتتو مى گیرى.)) پیرزن چند بار صدا کرد. ریحانه به آرامى سرش را به طرف صدا برگرداند. چشمانش باد کرده بود و بینى اش مثل چغندر سرخ شده بود. پیرزن کنجکاوانه پرسید: ((فضولى نباشه مادر, دردت چیه که این همه زارى مى کنى؟)) ریحانه پیشانى روى ضریح گذارد. بغضش را قورت داد و مإیوسانه گفت: ((درد من دردیه که تو دوازده سال هیچ دکترى نتونست درمونش کنه. دوازده ساله که چشم به راهیم یه کوچولو اجاق خونمونو روشن کنه تا دیگه دوست و آشنا و غریبه رو در رو یا پشت سرم نگن واى بیچاره اجاقش کوره ...)) پیرزن سرى به تإسف تکان داد; انگار مى خواست چیزى بگوید اما ریحانه حرفهایش تمامى نداشت. پیرزن باز هم گوشهایش را به ریحانه سپرد: ((اونقد دوا دکتر کردیم که دیگه از هر چى دکتره بدم مى یاد. خوبیش به این که شوهرم مى گه حرف مردم برام اهمیتى نداره. چند روز پیش بعد از کلى امید و آرزو که پیش دکتر رفتیم آب پاکى رو ریخت رو دستمونو و گفت که آزمایشات بى نتیجه بود ... )) زن مکثى کرد و ادامه داد: ((اومدم اینجا عقده دلمو پیش این آقا وا کنم. مى گن خیلى ها ازش حاجت گرفتن.)) پیرزن آهى کشید و به لوستر آویزان خیره شد که نور سبزش را به ضریح ارزانى کرده بود.

ـ خدا قربون کرمت یکى نداره این طورى جلز و ولز مى کنه یکى ام داره مثل من این روزگارشه!

دو انگشت چروکیده و استخوانى اش را به طرف ریحانه گرفت و با لحنى تند گفت: ((دو تا پسر دارم عمرمو گذاشتم روشون که عصاى دستم بشن حالا یکى از یکى عتیقه تر. یکیش کلابردار از آب در اومد. معلوم نیس کجا گذاشته رفته, در به در دنبالش مى گردن, یکى شونم معتاد افتاده گوشه خونه روزگار زن و بچشو سیاه کرده.)) پیرزن از جا بلند شد و در حالى که سلانه سلانه به طرف ضریح مى رفت, گفت: ((من که به جز دعا کردن تو امامزاده ها و نذر و نیاز کردن کارى از دستم برنمى یاد براشون بکنم. ان شإالله تو به مرادت برسى یه فرزند اهل گیرت بیاد.))

پیرزن که دور شد, غم ریحانه دوباره به سراغش آمد. حالا که با دلى شکسته سفره دلش را اینجا باز کرده بود دلش نمى خواست دست خالى برود. آمده بود با کاسه اى بغض و دریایى اشک. کلى نماز خواند و دعا کرد. مستإصل از جا برخاست. آرام و بى صدا بیرون آمد و از سه پله منتهى به حیاط امامزاده آهسته پایین رفت. هنوز پر بود از فکر و خیال و پر از سوال بى جواب. از کنار بوته یاس گذشت. همه فضا را عطر یاس پر کرده بود, بوى باران و بوى صفا. ریحانه دل شکسته اش را آورده بود تا صاحب این خانه به هم بند بزند, و دست پر برود. نذر کرده بود. کنار پنجره کوچک پشت امامزاده شمع روشن کرده بود که وقتى دوباره به امامزاده برگشت با قنداق بچه وارد صحن شود.

هنوز توى افکارش غوطه ور بود که پسرکى با چهره اى سبزه جلوى راهش ایستاد. یک قفس داشت و یک پرنده که یک عالمه کاغذ جلویش ردیف شده بود.

ـ فال مى گیریم فال حافظ.

خواست بى اعتنا بگذارد و بگذرد. پسرک نگاه معصومش را توى چشمان ریحانه گیر داد.

ـ فال حافظ ...

ایستاد نیت کرد. قنارى دورى زد و با نوک زرد کوچکش کاغذى بیرون کشید. پسرک کاغذ را از قنارى گرفت و رو به روى زن نگاه داشت. ریحانه یک لحظه خواست رها کند و برود و با خود گفت: ((پولشو مى دم و مى رم, نمى خونمش.)) یک اسکناس از توى کیفش در آورد توى دست پسرک چپاند. خواست کاغذ را نگیرد و برود. پسرک دنبالش دوید.

ـ نمى شه خانوم باید با خودتون ببرینش مگه فال نمى خواستین؟

فقط دلش به حال پسرک و التماسهایش سوخته بود و بس. از هرچه بچه بود خوشش مىآمد. احساس کرد سالها با ناز و نوازش کردن بچه هاى مردم خودش را گول زده بود. بدون اینکه حرفى بزند کاغذ را گرفت و توى دستش مچاله کرد. اما طولى نکشید که احساسى گنگ کنجکاوش کرد. لاى کاغذ را آهسته باز کرد.

((خیر مقدم مرحبا اى طایر میمون قدم ... شادمان کردى مرا نازم تو را سر تا قدم ... مى کنم از هجر تو آغاز اظهار نیاز ... ز آنکه شرح آرزومندى نیامد در قلم. )) چراغى از امید کنج خانه دل ریحانه سو سو زد. سرش را به نرمى بلند کرد. نگاهش را به گنبد فیروزه اىرنگ امامزاده دوخت و هاله اى از اشک شوق سد نگاه سرگردانش شد.