رویا در مه داستان



اشاره به ((داستان دوستان))
رویا در مه
لیلى صابرىنژاد


با توجه به کثرت داستانهاى رسیده به بخش ((قصه هاى شما)) و آثار برترى که مى توان آنها را یک داستان مستقل و بدون اشکال خواند, پس از این بنا داریم آثار این دوستان عزیز را در بخشى جدا از ((قصه هاى شما)) و بدون نقد و بررسى تقدیم کنیم.
شما عزیزان نیز مى توانید داستانهاى برتر خود را براى این ستون ارسال کنید. منتظر آثار سبز و بهارى شما هستیم.
((پیام زن))


مادرت زل زده است به تو و تو زل زده اى به خودت. انگشتت را تا ته حلقت فرو مى کنى. مادر داد مى زند: ((چه کار مى کنى رویا؟))مى گویى: ((چیزى نیست, مى خواهم خودم را استفراغ کنم.))
مادر عصبانى مى شود مثل آن موقعها که براى بهار عصبانى مى شد, اما تو را تنبیه نمى کند.
دوباره نگاهت مى کند, از پنجره به بیرون خیره مى شوى, آسمان بالاى سرت درست قیافه روزهاى ناخوشى ات را گرفته, انگار مثل تو از خودش عقش گرفته باشد.
مثل اینکه میل داغ فرو کرده اند توى سینه ات و از جاى آن چرکها پریده اند بیرون و هواى دور و برت را مسموم کرده اند.
گفته بودى: ((بهار اگر تو را ببینند پس مى زنند و مى روند پى کارشان.))
نگاهت کرده بود درست مثل, مثل بچه توى قنداق, شستش را توى دهانش مک زده و ریسه رفته بود, این کار همیشگى اش بود.
گفته بودى: ((تو حالیت نیست تو مثل یک تکه گوشت لخم کرم خورده به سقف زندگییم آویزون شدى.)) اما هیچ نشانى توى چهره بچه گانه اش نیفتاده بود, شاید هم معنى حرفهایت را نفهمیده بود.
هلش داده بودى و او جیغ کشیده بود. مثل آن موقع که پدر کتکش مى زد و مادر خودش را روى او مى انداخت.
صداى جیغ هایش توى سرت پیچیده بود. رفته بود توى کوچه و سر و صدا راه انداخته بود. قیافه اش مثل پسربچه هاى کثیف مى مانست.
گفته بودى: ((سرت به تنت نمىآید.)) سرش به تنش نمىآمد. مثل اینکه آن را به زور چسبانده بودند به آن جثه نحیف.
آنقدر انگشتت را مک زده اى که باریکه هاى خون از کناره هاى لبت مى زنند بیرون, مادر جیغ مى کشد. سعى مى کند انگشتت را از دهانت خارج کند و با گوشه روسرى اطراف دهانت را پاک کند.
هلش مى دهى عقب. مى گوید: ((رویا دارى مثل بهار مى شوى, آن یکى بس نبود, حالا تو)) و مى زند زیر گریه.
چیزى نمى گویى, مادر نگاهت مى کند مثل اینکه از چیزى ترسیده باشد.
گفته بودى: ((کاشکى همون کوچیکى, همون موقع که مادر گفت توى حوض افتاده بودى خفه مى شدى.)) نگاهت کرده بود, مثل اینکه حرفهایت را نشنیده باشد. رفته بود گوشه دیوار روى زمین تخت نشسته بود و سرش را لاى دستهایش قایم کرده بود.
سرت را لاى دستهایت قایم مى کنى, مثل اینکه تمام سوالهاى مجهول به ذهنت فشار آورده باشند.
بعد شروع مى کنى به جیغ زدن و خودت را مى زنى, چنگ به صورتت مى کشى.
مادر بهت زده نگاهت مى کند و سعى مى کند آرامت کند. داد مى زنى: ((بهار!!)) مادر مى زند زیر گریه. بهار رفته است هیچ کس نمى داند کجا باید رفته باشد.
گفته بودى: ((بهار به نفع هر دویمان مى شود.))
سرش را از لاى دستهایش بیرون آورده بود.
توى نگاهش گم شده بودى. رنگ چشمانش درست رنگ برگهاى پیچک توى حیاط بود که انگار از ترس چسبیده بودند به تنه درختها و سیمها, بهار ترسیده بود.
گفته بود: ((لویا مى خواى چه کال کنى؟))
گفته بودى: ((هیچى! هیچى بهار.))
روسرىاش از سرش افتاده بود, مادر موهایش را قیچى کرده بود, درست مثل پسربچه ها. دستت را بوسیده بود تو هم او را بوسیده بودى, تنش انگار بوى شیر مى داد, بوى شیر مادر. انگار نصف قد تو شده بود, انگار هر لحظه بچه تر مى شد; یک بچه که تازه مى خواست متولد شود.
گفته بود: ((لویا بلم بیلون؟))
اما تو خندیده بودى, بهار از خنده ات ترسیده بود.
گفته بودى: ((بهار تو نمى فهمى, تو عاشق نشدى, اگر تو را ببینند برایم خجالت دارد.))
خجالت کشیده بودى براى دیدنش بى تابى کرده بودى, مرد رویاهایت پیدا شده بود; یک مرد با تمام محسنات, توى دانشکده او را دیده بودى.
گفته بودند پسر شهردار است, حتى نمى دانستى از تو خوشش آمده یا نه, هر روز جلویش سبز شده بودى, یک ماه, دو ماه, سه ماه ... و هر ماه انتظار اینکه بیاید و آرزوهایت را کامل کند, تنها یک لبخند زده بود, انگار سالهاى زیادى او را دیده بودى. مثل اینکه تمام دردهایت توى حجم معده ات ریخته باشند, مثل اینکه سنجاقت کرده باشند به آینده اى نامعلوم.
گفته بودى: ((بهار اگر تو را ببینند با این وضع عقشان مى گیرد, مخصوصا او.))
مادر عصبانى لبش را گاز گرفته بود. زیر نگاه مادر له شده بودى, بهار رفته بود توى اتاق خودش را خیس کرده بود.
چشمانت از گریه درد مى کند, صداى بهار توى اتاق پیچیده است.
گفته بود: ((لویا ولم کن.))
روسرى را دور گردنش پیچانده بودى, خیلى تقلا کرده بود آن را باز کند, صداى خر خر سینه اش توى سرت پیچیده بود, کف دهانش حالت را به هم زده بود. او را کشیده بودى توى زیرزمین, جاى همیشگى اش توى گودالى که مدتها یواشکى کنده بودى, بعد موزائیکها را چیده بودى سر جاى اولش, سرش را خوب پوشانده بودى و خرت و پرتها را روى آن گذاشته بودى.
مادر گریه مى کند مى گوید: ((دیشب خواب بهار را دیدم.))
پدر عکسش را داده روزنامه, زیر عکس را مى خوانى: ((از خانه زده بیرون 18 ساله و اختلال حواس ... از کسانى که ...))
گفته بودى: ((صنم حلقه توى دستش را دیده اى؟))
لبخند زده بود و گفته بود: ((تو نمى دانى, عقد کرده.))
سرت گیج رفته بود. مثل اینکه توى دلت سرب مذاب ریخته باشند, مثل اینکه با سرت کوبیده باشى زمین و جمجمه ات خورد شده باشد.
سرت گیج مى رود. مادر مى گوید: ((چقدر عوض شده اى رویا.)) مى زنى زیر گریه: ((انگار فقط گریه کردن را بلد شده اى.))
پیراهن بلند بهار روى بند آویزان مانده, پیراهنى با گلهاى میخک. باد تکانش مى دهد مثل اینکه بهار از توى آن پریده باشد بیرون.
مى روى توى زیرزمین. مى گویى: ((بهار او اصلا نیامد, همه اش خیال بود.)) موهایت را قیچى مى کنى زل مى زنى به خودت.
بهار صدایت زده بود. بهار صدایت مى زند.
گفته بودى: ((دلم شور مى زند بهار, تو مى دانى دوست داشتن یعنى چه؟))
کنارش نشسته بودى, انگشتش را مک زده بود و با دست دیگرش صورتت را نوازش کرده بود.
نگاهش کرده بودى, زخم صورتش هنوز خوب نشده بود.
گفته بودى: ((بهار بچه ها هلت داده اند, مگه نه؟)) نگاهت کرده بود و گفته بود: ((بچه ها ... هل)) بچه ها داده زده بودند: ((بهار دیوونه, بهار میمونه.))
بهار نگاهتان کرده بود. جیغ کشیده بود. دخترک را گاز گرفته بود, دخترک از حال رفته بود. مادر او را انداخته بود توى زیرزمین.
پدر گفته بود: ((این دیوانه آبرویمان را برد.)) و تو خجالت کشیده بودى, از دوستانت, از همه کسانى که فهمیده بودند بهار خواهر توست.
مه آمده است پایین, مادر مى گوید: ((بهار سردش مى شود.))
پدر به سیگارش پک مى زند, انگار تمام غصه هایش را توى پک زدنها مى ریزد بیرون و مى گوید: ((رویا, نگفتم مواظبش باش. نگفتم نزند بیرون گم مى شود. شاید هم مرده باشد.))
جیغ مى کشى مى زنى زیر گریه, مادر هم مى زند زیر گریه.
مى خواهى بگویى بهار همین جاست, اما مثل اینکه دهانت سرجایش نیست, سرت گیج مى رود جلوى چشمانت تار مى شود. مى افتى روى زمین.
مادر گفته بود: ((بهار گناهى ندارد تقصیر من بود, این قانون زندگى است.))
گفته بودى: ((قانون زندگى گاهى وقتها چیز مزخرفى است, اصلا زندگى براى بهار چه معنایى مى تواند داشته باشد.))
بهار نگاهت کرده بود, گفته بودى: ((بهار تو زندگى را دوست دارى؟))
چیزى نگفته بود, انگشتش را مک زده بود, انگار تمام شیرینیهاى زندگى اش را مک زده باشد. مثل اینکه از یک خوشحالى طولانى لذت برده باشد.
مادر نگاهت مى کند و مى گوید: ((چرا لباس بهار را پوشیده اى, موهایت را چه کار کرده اى؟)) انگشتت را مک مى زنى, سرت را روى زمین مى گذارى, سردى زمین روى گونه هایت تا ته مغزت کشیده مى شود.
مادر گفته بود: ((دختر از این خیالات دست بردار ما وصله تن این آدما نیستیم. ))
گفته بودى: ((مگر من چه ایرادى دارم, مطمئنم همین روزها سر و کله اشان براى خواستگارى پیدا مى شود.)) اما بهار ... مادر چشم غره رفته بود گفته بود: ((او مى خواهد با تو زندگى کند نه با بهار.))
حرفهایش مثل گلوله یکى یکى تو مخت خالى مى شدند.
گفته بودى: ((اما این دیوانه چه ارزشى دارد جز مزاحمت و آبروریزى.))
مادر سیبها را مى ریزد توى حوض, مه دارد تمام مى شود, نور آفتاب توى آب تلالویى خاص پیدا کرده و باد موجهاى کوچکى را توى حوض ایجاد مى کند.
دست مى برى توى حوض, قشنگترین و سرخترین سیب را برمى دارى و با ولع گاز مى زنى. دهانت طعم گسى مى گیرد. بوى گندى توى سرت مى پیچد. یک کرم توى نیمه گاز زده آهسته قایم مى شود. سیب را پرت مى کنى توى حوض و مى دوى طرف ایوان.
مى خورى زمین, مثل اینکه افتاده باشى توى عمیق ترین نقطه ممکن. مادر مى گوید: ((رویا چقدر بى دست و پا شده اى.)) مى زنى زیر گریه. درست مثل بهار.
از جایت به سختى بلند مى شوى, مى روى جلوى آینه, که از وسط دو تکه شده است به خودت خیره مى شوى. چشمانت دریده مى شوند.
صورت بهار توى دو تکه آینه پیداست داد مى زنى مثل اینکه ...