هدیه اى براى مادرم داستان

نویسنده



هدیه اى براى مادر
فرشته سیفى


همه جا حرف از مادر و زحمتهاى او بود. مدرسه شور و هیجانى به یاد ماندنى داشت. این شور و هیجان در کوچه و خیابان نیز به چشم مى خورد.
((روز مادر)) و هفته گرامیداشت مقام زن, تازه شروع شده بود. همه بچه ها در باره هدیه اى که مى خواستند به مادرانشان بدهند حرف مى زدند و از هر فرصتى براى مشورت با بچه هاى دیگر براى خریدن هدیه استفاده مى کردند.
فقط من بودم که تنها در گوشه اى از حیاط مدرسه مى ایستادم و رویاى خوشحال کردن مادر را در ذهن مى پروراندم. آخر من پولى براى خریدن هدیه اى که مادرم را خوشحال کند, نداشتم. انگار تمام غمهاى عالم روى دوش من بود. اصلا دلم نمى خواست بخندم یا در شادى بچه ها شریک باشم. دلم مى خواست باارزش ترین چیز را که مى توانستم به مادرم هدیه کنم. اما هرچه فکر مى کردم چیزى به ذهنم نمى رسید. از یکى شنیدم که گفت: ((با یک نامه هم مى شود از زحمات مادر تشکر کرد.)) خواستم نامه بنویسم و تمام احساساتم را براى مادر که با خون دل بزرگم کرده بود شرح دهم. اما ... ناگهان یادم افتاد که مادر سواد خواندن ندارد که هیچ ... فارسى هم بلد نیست. کسى هم نبود که نوشته ام را برایش ترجمه کند. آخر زبان اصلى ما ترکى آذرى بود و مادر از فارسى هیچ نمى فهمید.
چهار روز از هفته زن مى گذشت و هر روز یکى از کلاسها مسوولیت اجراى برنامه هاى روز مادر را بر عهده داشت. از من خواسته بودند نمایشنامه اى کوتاه در مورد مادر بنویسم و من نمى دانستم به مادر که هدیه اى نداشتم به او بدهم فکر کنم, یا به نمایشنامه.
شب و روز برایم یکسان سپرى مى شد و من اصلا متوجه گذشت زمان نبودم. دلم مى خواست هدیه اى را به مادر بدهم که تا به حال کسى نداده باشد ولى ...
به حضرت زهرا(س) متوسل شدم تا کمکم کند مادرم را خوشحال کنم ... هر طور بود نمایشنامه اى ترتیب دادم و اجرا شد. اما خودم اصلا متوجه نبودم که چگونه گذشت.
براى ثروتمندان و آنان که دستشان به دهنشان مى رسد دادن هدیه کار سختى نیست ولى براى ما که پول توجیبى هم نداشتیم یک آرزو بود. آخرین روز از هفته زن بود و من غمگین و ناراحت در گوشه اتاق نشسته بودم و به قفسه کتابهایم چشم دوخته بودم. آنقدر توى این هفته فکر کرده بودم که ذهنم پر بود از فکرهاى پوچ و توخالى. احساس مى کردم مادر منتظر است تا من هدیه اش را بدهم و از او تشکر کنم. با اینکه مى دانستم او هیچ توقعى از ما ندارد. خودش همیشه مى گفت: ((موفقیت شما در درس و زندگى و رعایت ادب و احترام دیگران بهترین هدیه اى است که من مى گیرم.))
داشتم به بچگى خودم فکر مى کردم. به زمانى که نه حرف زدن بلد بودم نه راه رفتن و ... آن زمان که وقت و بى وقت گریه مى کردم. همه از دستم عصبانى مى شدند و تنها مادر بود که با صبر و حوصله تمام بغلم مى کرد و آرامم مى نمود. با خنده من مى خندید و با گریه ام گریه مى کرد. زمانى که تمام آرزوهایش در من و در آینده من جمع شده بود. و حالا که برایم همه چیز بود, دلگرمى, پشتیبان, امید و آینده و ... او همه چیز من بود. در یک جمله چراغ زندگیم بود در پیچ و خم جاده آینده.
در این فکرها بودم که ناگهان یک فکر خوب به ذهنم رسید. یادم افتاد که هر وقت کتاب مى خواندم مادر مى گفت به زبان ترکى است و من با خنده مى گفتم نه. و او آه مى کشید و مى گفت: ((مى توانى برایم ترجمه اش کنى؟)) و من هر وقت حوصله داشتم برایش ترجمه مى کردم و او با دقت گوش مى کرد.
با خوشحالى بلند شدم قفسه کتابها را باز کردم و دنبال یک کتاب خوب گشتم و ((بانوى بانوان)) را پیدا کردم. داستان زندگى حضرت فاطمه زهرا(س). گفتم: ((مادر مى خواهى برایت کتاب بخوانم؟)) با خوشحالى پذیرفت. کنارش نشستم و گفتم: ((مادر! اگر خوشتان آمد دوست دارم این هدیه روز مادر من به شما باشد.)) لبخند زیبایى زد و بعد پیشانیم را بوسید و گفت: ((باشد دخترم.))
شروع کردم از زمانى که حضرت زهرا(س) به دنیا آمدند و اهل مکه خوشحال بودند که حضرت محمد(ص) صاحب پسرى نشدند که جانشین ایشان باشد ...
مادر گاهى آه مى کشید و گاهى چند قطره اشک از چشمانش فرو مى ریخت. اما براى اینکه من متوجه نشوم زود پاک مى کرد خصوصا آنجا که به صورت مبارکشان سیلى زدند و میراث پدرشان را تصاحب کردند ... و آنجا که محسنش را پشت در سقط کردند و شب شهادتشان که از حضرت على(ع) خواستند ایشان را تنها غسل کنند و پنهان از دید مردم به خاک بسپارند ... و آن شب که حضرت حسن(ع) و حسین(ع) و حضرت زینب(س) نصف شب از مادر جدا شدند و حضرت على(ع) ایشان را تنها در تاریکى شب در قبرستان بقیع به پدرشان سپردند و از آنجا که در عمر کوتاه بیشترین ظلم را از مردم زمانه دیدند, محل دفن ایشان تا ابد از همه مخفى خواهد ماند ...
در تمام این مدت مادر آشکارا گریه مى کرد. و وقتى کتاب را بستم و نگاهش در نگاهم گره خورد, اشک چشمانش را پاک کرد و در نهایت غمگینى لبخندى زیبا در لبانش نقش بست. صورتم را بوسید و گفت: ((این بهترین هدیه اى است که مى توانستم در تمام طول عمرم از کسى دریافت کنم.)) و باز ابر چشمانش شروع به باریدن کرد و مثل شبنم روى گل گونه هایش نشست. گلى که در حین پژمردگى زیباترین گلى بود که مى شناختم. بیشتر از این نتوانستم نگاه بارانیش را تحمل کنم. دستش را بوسیدم و گفتم: ((همیشه مدیون توإم مادر.))