شکوفه ادب
جشن تولدهاى من چقدر زود فرا مى رسند
صغرا آقااحمدى
ثانیه ها, دقیقه ها, ساعتها و روزها و همه جشن تولدهاى من چقدر زود فرا مى رسند. انگار همین دیروز جشن آغاز سیزدهمین سال تولدم بود. پدر این سو و مادر آن سوى شمعهاى لرزان روى کیک چشم به دهانم دوخته بودند تا با یک فوت محکم و جاندار براى همیشه با دوران کودکیم وداع کنم. اما از تو چه پنهان حس غریب و مبهمى داشتم, انگار در میان دو ایام معلق بودم. نه از ایام پیشین دل کنده بودم و نه آماده و مهیاى روزهاى پسین بودم. پدر این سو نگاهش به من همان گونه ساده و کودکانه بود. و آن سو مادر نگاهش پر از اشتیاق بزرگ شدن من. اما مثل همیشه حوصله زمان خیلى زود سر مى رود. ثانیه ها, دقیقه ها و روزها باید تکلیفم را روشن مى کرد و آن زمان بود که نرم نرم پیشانى داغ کودکى هایم را بوسیدم و با آن وداع کردم و تکلیفم روشن شد. شدم دخترى از قبیله نوجوان و خیلى زود دریافتم که زندگى تکرار گل سرخ است. زندگى در این قبیله, گاه لبخند بى مضایقه چشمها و گاه دلتنگى براى گریه هاست, گاه دریچه بسته فرداها و گاه لحظه هاى آفتابى است و گاه لحظه هاى بارانى. گاه حماسه کوچه ها و خیابانهاست و شعرهاى حماسى و گاه پرسه احساس نیلوفرى است در تنگ غروب کوچه ها. و باز از تو چه پنهان حوصله زمان سر رفته ثانیه ها و دقیقه ها و روزها, همه جشن تولدهاى دوران نوجوانى ام را برگزار کردند و خیلى زود جشن هجده سالگى ام را مى خواهند مهیا کنند. حالا پدر این سوى شمعهاى لرزان ایستاده و مادر آن سوى دیگر و هر دو چشم به دهانم دوختند تا با یک فوت محکم و جاندار به دوران سیزده تا هجده سالگى ام خاتمه دهم. اما از تو چه پنهان باز حس غریب و مبهمى دارم. انگار در میان دو ایام معلق هستم. یک پاى در قبیله نوجوانى دارم و یک پاى در قبیله جوانى! جشن تولدهاى من چقدر زود فرا مى رسند.